خاطرات سفر نیجریه: مهمانی

امروز چند تا چیز جدید یاد گرفتم. اولیش که ربطی به ماجرا نداره اینه که کی دی ای ۴.۴.۴ رو با ناتیلوس قاطی نکنم اما بعدی‌هاش اکثرا به ماجرایی که شب پیش اومد مرتبط می‌شن. اولین چیز این بود که اگر واقعا چند روز غذای درست نخورم سردرد می‌گیرم و اذیت می‌شم. دومی‌اش این بود که از مردهای سفید پوستی نیمه مستی که دست گارسون زن سیاه پوست رو می‌گیرن و ول نمی‌کنن حالم به هم می‌خوره و آخریش این بود که اگر توی یک مهمونی «ویسکی پارتی» فیلیپینی دعوت شدم، ممکنه همین مرد و دوستاش رو ببینم و البته درس بزرگی هم که نباید فراموش نشه اینه که اگر با شرقی‌ها به مهمونی‌ای دعوت شدین که توش «کارائوکه» جریان داشت، قبل از رفتن خوب به رفتن و نرفتن فکر کنین.

ماجرا این بود که امروز رفتیم سر کار و به خاطر بارون استوایی لاگوس ناهار نتونستیم بریم بیرون. ماجرا تا ساعت پنج و نیم ادامه پیدا کرد که رییس زنگ زد که می‌خواد بیاد پیشمون ولی ما گفتیم کار رو تطعیل می‌کنیم و برمی‌گردیم خونه که توی «بار» محل اقامت، شام بخوریم. من و سیلویو بعد از ترافیک یک ساعته لاگوس رسیدیم خونه و رفتیم بار برای شام. من واقعا به تنهایی جرات نمی‌کنم از بازار محلی اینجا خرید کنم و به همین دلیل به نگهبان یک پولی دادم تا بره برام اسپری ضد پشه بخره تا با پشه‌هایی که حموم و دستشویی رو به طور کامل اشغال کرده‌اند مبارزه کنم و بعد رفتیم بار. توی بار من یک ساندویچ گوشت و پنیر گرفتم با آب (تقریبا یازده هزار تومن) و سیلویو هم نودل سفارش داد. وسط غذا بودیم که سه چهار تا آدم شرقی اومدن نشستن میز کناری و آبجو سفارش دادن و وری هم با دختری که سفارش ها رو می‌گیره رفتن. منزجر کننده بود.

تلفن سیلویو زنگ زد. یک خانم فیلیپینی که توی کامپوند ما زندگی می‌کنه «دو تا برزیلی و یک ایرانی» رو دعوت کرد به ویکسی پارتی! گفتیم می‌ریم چون من واقعا نمی‌خواستم امشب هم ساعت ۹ بخوابم و صبح تعطیل فردا رو ساعت ۶ بیدار شم. از شام یکضرب اونجا رفتیم. وحشتناک. من و دو تا برزیلی. خانم میزبان در شرکت خودمون کار می‌کنه (مسوول خرید بلیت‌های سفر) و یک آقای فیلیپینی (دقیقا مثل این جکی چان‌های کوچولوی فیلم‌ها) و یک نفر بلژیکی و کلی فیلیپینی دیگه از شرکت ولوو و یکصد و بیست مدل مشروب روی میز بعلاوه خوراک مرغ معقول با سوسیس معقول و چیپس معقول با سس و فلفل تند.

هنوز ننشستیم که در باز می‌شه و همون لات‌طور‌های توی بار سر می‌رسن. اونها هم فیلیپینی هستن و مال شرکت ولوو. تا ساعت یازده می‌شینم و آب پرتقال و مرغ می‌خورم. خانم همکار از داستان افرادی که بلیت خریدن می‌گه و بقیه از من سوال‌های مربوط به ایران و اسلام می‌کنن و شوک می‌شن که توی ایران ما چهار تا زن و روبنده نداریم و وااای‌ی‌ی‌ی.. کارائوکه! کارائوکه رو می‌دونم چیه: موسیقی بدون کلامی که روی نماهنگش، کلمات شعر نوشته می‌شن و یک نفر می‌تونه از روشون با آهنگ بخونه. در واقع فقط آهنگ یک موسیقی مشهور به علاوه متنش برای خونده شدن توسط بیننده. شنیده بودم که بارهایی هستن که تخصصشون کارائوکه است. شنیده بودم که شرقی‌ها دوستش دارن و حتی یکبار توی فنلاند با لیلا می‌خواستیم بریم کارائوکه و آرش بخونیم اما اینجا واقعا دیوانه شدم. تا آخر شب خانمه از همکارهای اونجا گفت و همه مردهای فیلیپینی یکی یکی از روی سی‌دی‌های کارائوکه آواز خوندن. وحشتناک بود (: دائما فکر می‌کردم بهتره خونه تنها باشم یا اینجا… و البته ترجیحم اینجا بود چون تنوعی بود به هرحال (: ولی به خودم گفتم که بیام حتما قبل از خواب اینها رو می‌نویسم و حالا نوشته‌ام.

فردا می‌خوابم.. تا هر وقت که بخوام (: هرچند که می‌دونم که در طول روز حوصله‌ام توی خونه سر خواهد رفت. ولی به هرحال… شاید هم با کامپیوتر کار خوبی کردم.