این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ میدهمش به یک نشریه (:
گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر
گوگلگای/قسمت سوم
دستان پاک؟ گوگل کثیفتری حقایق زندگی شما را میداند
گوگلپاککن فوقالعاده کار کرد. گیرگ از روی تبلیغاتی که در کنار جستجوها و ایمیلهایش دیده میشد به راحتی میتوانست بگوید که کس دیگری شده است: واقعیتها درباره خلقت، مدرک آنلاین، فردای بدون ترور، نرمافزار فیلتر پورن، پشت پرده تبلیغات همجنسگـرایان و بلیت ارزان کنسرت. این نتیجه برنامه مایا بود. حالا اطلاعات دفن شده در گوگل، نشان میداد که او یک طرفدار جناح راست است که علایقی هم نسبت به شغلهای دولتی نشان میدهد.
این از نظر گیرگ خوب بود.
در قدم بعد، روی فهرست دوستانش کلیک کرد. نیمی از آدمهای سابق دیگر در آن حضور نداشتند. صندوق نامههای ورودیاش هم خالی شده بود. پروفایل اورکات، کاملا نرمالیزه شده بود و تقویم، عکسهای خانوادگی و بوکمارکها همه خالی بودند. قبل از این هیچ درکی نداشت که چه مقدار از زندگیاش را دیجیتال کرده و در سرورهای گوگل ذخیره کرده بود: تمام هویتاش روی گوگل بود. مایا با اجرای برنامه جادوییاش او را نامریی کرده بود.
گیرگ با خوابالودگی، دگمه شیفت لپتاپ را فشار داد و نور صفحه نمایشگر را پر کرد. نگاهی به ساعت روی صفحه کرد: چهار و سیزده دقیقه صبح! خدایا چه کسی بود که این ساعت داشت در خانه را اینقدر محکم میزد؟
با صدایی گرفته که هنوز پر از خواب بود، فریاد کشید «بیا تو!» و یک روبدوشامبر به دور بدناش پیچید. از پلهها که پایین میرفت، چراغ را هم روشن کرد. جلوی در توقف کرد و از چشمی، نگاهی به بیرون انداخت. مایا زل زده بود به سوراخ چشمی.
زنجیر پشت در را باز کرد و با باز کردن لای در، مایا را به داخل راه داد. مایا چشمهای قرمزش را مالید و زمزمه کرد: «ساکات را جمع کن»
چی؟
مایا دستش را روی شانه گیرگ گذاشت و تکرار کرد:
زودباش
کجا باید برویم؟
«مکزیک. احتمالا. هنوز نمیدانم. لعنتی زود باش ساک را ببند.» و گیرگ را به سمت اتاق خواب هل داد و خودش مشغول باز کردن کشوهای لباس شد.
جواب گیرگ این بار هشیارانهتر بود: «مایا. تا وقتی نگویی چه خبر است من هیچ جا نمیآیم».
زن به او زل زد. از سر راه کشو کنارش زد و گفت: «گوگلپاککن دارد کار میکند. بعد از اینکه تو را پاک کردم، آن را غیرفعال کردم و از شرکت بیرون رفتم. اما حالا دیدم که دارد کار میکند. استفاده از آن بسیار خطرناک است و تنظیماش کرده بود که در هربار استفاده به من ایمیل بزند. حالا دیدم که دیشب برای پاک کردن سه نفر بسیار مهم استفاده شده است. آنهم شش بار. هر سه نفر کاندیدای کمیسیون اقتصادی سنا بودهاند.»
یعنی گوگلیها دارند سوابق سناتورها را پاک میکنند؟
بله! آره! بارها و بارها از این برنامه استفاده شده و به دلایلی بسیار بدتر از دلایلی که ما استفادهاش میکنیم. بررسی من نشان میدهد که اجرا با هماهنگی گروه لابیکننده گوگل بوده است. آنها دارند با استفاده از این برنامه وضعیت شرکت را بهبود میدهند.
جایی برای مخفی شدن نیست ساختمان نقشههای گوگل در کابو سن لوکاس
گیرگ احساس میکرد ضربان قلبش بالا رفته: «باید به یکی بگوییم».
فایدهای نخواهد داشت. آنها همه چیز را درباره ما میدانند. هر جستجوی ما زیر نظر آنها است. هر ایمیل و هرباری که در وبکمهای خیابان دیده شویم. آنها میدانند با چه کسانی شبکه اجتماعی داریم. میدانی که طبق آمار اگر پانزده نفر در فهرست دوستان اورکاتت باشند، به احتمال خیلی زیاد با کسی که به گروههای تروریستی پول میدهد فقط سه نفر فاصله داریم؟ ماجرای فرودگاه را که یادت نرفته؟ به سادگی مشکلاتی چندین برابر بیشتر در انتظارت خواهد بود.
گیرگ که سعی میکرد تنفسش را تنظیم کند جواب داد: «مایا. رفتن به مکزیک کمی جو گرفتگی نیست؟ از گوگل بیا بیرون. میتوانیم یک زندگی جدید شروع کنیم. اینطور نیست؟»
نه. امروز آنها به دیدنام آمدند. دو نفر پلیس سیاسی. چندین ساعت طول کشید تا بروند و کلی سوال پیچام کردند.
درباره گوگلپاککن؟
نه کاملا. بیشتر درباره دوستان و خانواده. تاریخچه جستجوهایم و زندگی خصوصیام.
یا خدا!
با اینکار میخواستند برایم پیام بفرستند. هر جستجو هر کلیک من زیر نظر است. وقت رفتن شده. باید از محدوده گوگل بیرون برویم.
ولی گوگل در مکزیک هم دفتر دارد. تو که بهتر میدانی.
به هرحال باید برویم.
جواب آخر آهسته بود و نامطمئن. مایا سگ همراهاش را نوازش کرد و گفت «والدین من در سالهای ۶۵ از آلمان شرقی به اینجا آمدند و همیشه برایم از اشتازی میگفتند. پلیس مخفی آلمان تمام اطلاعات شما را در یک پرونده جمع میکرد. حتی اگر یک جک سیاسی تعریف میکردید این پروندهتان اضافه میشد. جریان گوگل هم هیچ فرقی با آن ندارد. ببینم گیرگ! با من میآیی؟»
گیرگ هم نگاهی به سگ کرد. چند لحظه تامل کرد و گفت: «هنوز کمی پزو برایم باقی مانده. برشان دارد. مواظب خودت هم باش. قبول؟»
ظاهر مایا نشان میداد که میخواهد با یک مشت کار گیرگ را بسازد اما خودش را کنترل کرد و او را برای خداحافظی در آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: «تو باید مواظب خودت باشی».
یک هفته طول کشید تا پلیس به سراغ او هم بیاید. نصفه شب و در خانه. همانطور که انتظارش را داشت.
چند دقیقهای بیشتر از ساعت ۲ صبح نگذشته بود که دو مرد جلوی در خانهاش منتظر جواب زنگ بودند. اولی کوتاهتر بود و ساکت و آرام در انتظار ایستاده بود ولی دومی با هیجان قدم میزد، بالا و پایین میرفت و انتظار لحظه باز شدن در را میکشید. یک کت ورزشی پوشیده بود که پرچم آمریکا روی آن خودنمایی میکرد. «گیرگ لوپینسکی، ما دلایلی داریم که شما را متهم کنیم به نقض عامدانه قوانین ضد سوءاستفاده و دستکاریهای کامپیوتری». لحن جدی بود و آغاز کننده یک صحبت طولانی. «اتهام شما به طور خاص، دسترسی بدون مجوز به منظور کنترل و محو اطلاعات است. برای این جرم ممکن است است به ده سال حبس محکوم شوید و باید اضافه کنم که کل مساله در یک دادگاه علنی پیگری خواهد شد و همه خواهند توانست ببینند که حین این عمل مجرمانه شما و همکارتان تلاش کردهاید چه چیزی را مخفی کنید.»
گیرگ یک هفته بود که جوابش را در ذهناش تمرین کرده بود. سعی کرده بود آنقدر جوابش را مرور کند تا در لحظه مناسب بتواند با شجاعت جواب دهد. خوبی آن تمرینها این بود که انتظار کشیدن برای مواجهه با پلیس یا تلفن مایا را سادهتر کرده بود. مایا هیچ گاه زنگ نزد.
«میخواهم با وکیلم صحبت کنم». این تنها چیزی بود که توانست بگوید.
پلیس کوتاه قد گفت: «میتوانید این کار را بکنید ولی شاید یک گپ کوتاه، هر دوی ما را به نتیجه بهتری برساند.»
فقط یک قسمت دیگر باقی مانده است