بعله! جان بون جووی خواننده یک رستوران باز کرده در رد بنک نیوجرسی به اسم آشپزخانه روح؛ رستوران اجتماعی. مردم میتونن اینجا میتونن غذا بخورن اما از اونجایی که منوها قیمت ندارن، هر کس بر اساس توانش پول میده.افراد کاملا حق دارن که پول کم بدن (چون ندارن) یا زیاد (چون می خوان به بقیه کمک کنن) و حتی میتونن به جای پول داوطلب بشن که کمی توی کارها کمک کنن. برای کمک ممکنه بخواین صندلیها رو تمیز کنین، توی آشپزخونه کار کنین یا توی باغچه رستوران کشاورزی کنین چون غذاها از مواد اولیه تازهای که توی باغچه خود رستوران عمل مییاد درست میشن. بقیه مواد اولیه از تولید کنندههای محلی تهیه میشه تا هم کار اونها رو راحت کنه و هم کیفیت و تازگی رو تضمین.
این رستوران بر خلاف اکثر خیریههای مبتنی بر «کمک به فقرا»، تمیز و مرتب و زیبا است و مشتریها هم نیازی ندارن جلوش صف بکشن تا یک کاسه سوپ به دستشون داده بشه. البته مشخصه که چنین چیزهایی فقر رو از بین نمیبره و خودش هم وابسته است به ثروت شخصی یک نفر خیر. قبول دارم که کلا کارهای خیریه مثل پول غذا و اینها با اینکه یک روز یک نفر رو سیر میکنن، نتایج پایدار به بار نمییارن اما حداقل اینکارها اینه که یک تلاش است برای نشون دادن امکان مشارکت آدمها و یادآوری حقوق انسان برای گرسنه نبودن و محترم بودن شخصیتش.
روی جلد سی دی آموزش جنسی «آشنای محبوب» نوشته شده «منفی ۱۸ سال» که البته احتمالا منظور بالای هجده سال است. یعنی در جامعهای که در آن ازدواج کودکان زیر هجده سال به شکل قانونی اتفاق میافتد و ثبت میشود، محصولی که در آن به شکل سربسته از روابط زناشویی حرف زده شده و مجوز وزارت ارشاد را دارد را نمیتوان به یک دختر ازدواج کرده هفده ساله فروخت.
در همین جامعه فیلمها به سبک غربی برای جلب مخاطب، از عناوین «به کودکان توصیه نمیشود» استفاده میکنند و بازیهای کامپیوتریای مانند کال آف دیوتی برای ردههای سنی زیر ۱۳ سال غیرمناسب تشخیص داده میشوند چون خشونت و خون در آنها زیاد است و مشاهدهشان برای کودکان ناسالم.
اما همین مکان-زمان با افتخار مردم را به دیدن اعدام در ملاء عام دعوت میکند یا همین روزنامه عکس جنازه لخت و خون آلود قذافی را در صفحه اول چاپ میکند. بخشی از این سیستم جلوی چشم شهروندان فجیعترین شکل خشونت را انجام میدهد، بخشی از آن با دست به دست کردن عکس کودکی که مشغول تماشای این خشونت در خیابان است اعتراض میکند، بخشی از آن هیجان زده است از دیدن عکسهای جسد خونین دیکتاتور و بعضی آدمها افتخار میکنند که نفر اولی باشند که فیلمی را به اشتراک بگذارند که چاقو به جایی زده شده که – حتی به نظر خودشان هم -نباید.
روزگاری تصاویر خبری توسط خبرنگاران عکاس گرفته میشدند. حالا اصلیترین تصاویر از شهروندانی میآیند که یک موبایل در دست دارند و برای شهرتی چند دقیقهای تلاش میکنند نفر اولی باشند که تصویر را مخابره میکنند. آن روزها خبرنگارها باید اخلاق خاصی را رعایت میکردند اما اگر امروز شما به بحثهای اخلاقی فکر کنید، میدان شهرت چند دقیقهای را به یک نفر دیگر بخشیدهاید. حتی فرصت فروختن فیلم هم برایتان وجود ندارد. یا سریعا برای همه آپلود کنید یا بیارزش میشود.
بعد هم نوبت عقب نماندن رسانههای سنتی است از رسانههای غیرمتمرکز جدید. اگر روزنامهای جرات بکند و عکس جنازه خونالود قذافی را در صفحه اول چاپ نکند، خوانندگان خواستار پورنوگرافی جنگ را از دست خواهد داد و اگر این را از دست بدهد، کسانی که دنبال سفر رویایی به بالی هستند هم آگهیشان را از یک روزنامه دیگر انتخاب خواهند کرد.
اما تکلیف کودکان، صلح دوستان و کسانی که نمیخواهند صبحشان را با تصاویر یک جنازه در صفحه اول همه روزنامهها شروع کنند چیست؟ آنها چارهای به جز پذیرفتن سرنوشت ندارند. حتی اگر صبح چشمشان را ببندند، ظهر این تصاویر را در اینترنت خواهند دید و اگر آنجا را هم سانسور کنند، در موبایل دوستشان. تازه! اینها را هم که نبینیم، شب ما میمانیم و فیلمهای سینمایی که به خاطر حذف بقیه چیزها، فقط خشونتش برایمان باقی مانده.
باید به این شرایط جدید عادت کنیم. تنها سوال این است که تا کی میخواهیم به بچههای سیزده ساله بگوییم که کشتن چند پیکسل کامپیوتری در بازی کاونتر برای روحیاتش نامناسب است و بعد مجبورش کنیم در همه جا با تصویر جسدی مثله شده از یک آدم واقعی کنار بیاید.
مقاله سخته و نسبتا سنگین و سرعت خوندنش شاید برای من یک سوم سرعت خوندن متنهای دیگه اینترنتی بود. دقیقا همین ثاب تمیکنه که باید بخونیمش (حتی توی تم افتضاح وبلاگ سینا).
اشپيگل: شما می گویید، ما دیگر نمی توانیم یک نفر را انتخاب کنیم. این تردید از کجا ناشی می شود؟
ایلوز: ایجاد قید و پیوند همیشه ناشی از یقین و باور است – انسان نمی داند که آیا عشق چنین کارکردی دارد و آیا باید خود را نسبت به کسی متعهد کرد که ممکن است بهترین گزینه نباشد. اگریستانسیالیست ها حق دارند: انسان با تصمیم هایی که می گیرد، تعریف می شود. نکته این که روزبروز تصمیم گیری سخت تر می شود. در دنیای امروز، با توجه به گستردگی امکان انتخاب به ابهام و چندارزشی رسیده ایم: نه تنها آمال و آرزوها مفقود شده اند، دیگر از اشتیاق و تشنگی هم اثری وجود ندارد.
اشپيگل: چنان که نوشته اید، یکی از اهداف کتابتان کاستن از دردهای عشق است. چگونه می خواهید این کار را انجام دهید؟
ایلوز: من می خواهم که زنان، وقتی عاشقی آنها را ترک می کند، خود را مسوول پایان رابطه ندانند و خود را بی ارزش احساس نکنند. در حقیقت قسمت زیادی از رنج های رمانتیک دلایل نهادی دارد. در دوره مدرن، ما تا حد زیادی تأیید را به واسطه رابطه عاشقانه بدست می آوریم. این موضوع هم برای مردان و هم برای زنان صادق است؛ برای زنان شدت بیشتری دارد، چون زنان هم چنان در عرصه عمومی کمتر وارد و تأیید شده اند. پایان یک رابطه معمولا برای آنان بسان دفن ارزش های شخصی است. در این مورد عدم تشابه میان دو جنس، نه حاصل ضعف زنان، که به دلیل ساز و کارهای اجتماعی است. به عنوان یک فمینیست در پی آنم که مکانیسم این ناهمگونی احساسی را نشان دهم.
یک تذکر مهم: سینا علاوه بر اینکه یکی از مورد اعتماد ترین آدم های زندگیه منه، مهندس مخابرات، دانشجوی دکترای جامعه شناسی، کمک داور فوتبال توی اتریش، ساکن غیرقانونی خوابگاه و از همه حساستر، در عین اخلاقیترین آدمی که من دیدم بودن، به معنی عامیانه اش بی ادب هم هست (: از لغات خاص استفاده می کنه و اگر حساسیت دارین به این موضوع، از خوندنش (مثلا از خوندن مطلب گیر کردنش تو آسانسور) محروم کنین خودتون رو (:
کشورها و فرهنگهای مختلف همیشه کارنوالهای سالانه دارن. این کارنوالها انواع و اقسام کارکردها رو داره؛ از تامین شادی گرفته تا پر کردن زندگی تا تسهیل برقراری ارتباط بین غریبهها. ایران هم کارنوالهای متنوعی داشته که خب این سالها تلاش میشه کمرنگ بشن… اما مستقل از اینها، میخوام دو تا کارنوال مهم خارجی پیش رو رو معرفی کنم تا مثل دفعه اول من غافلگیر نشین.
هالووین
هالووین سی و یکم اکتبر است. یعنی دوشنبه بعدی. جشن مشهور که توش کدو میذارن و مهمونیهای با لباس مبدل میرن و یکشب چیزی میشن که دوست دارن (; این جشن پایههای مرتبط با ادیان پیش از ادیان ابراهیمی داره. اما خاطره شخصی من ازش اینه که سال اول که در ایام هالووین در خارج بودم و اصلا خبر نداشتم که امشب هالووین است یکهو دیدم که یکسری بچه دارن خونه به خونه نزدیک میشن. در لباس آپاچی ، جادوگر، اسکلت و غیره! به ناگهان شستم خبردار شد که هالووین است و اگر در خونه رو بزنن منظورشون اینه که «یا بهمون باج بده یا نفرینت میکنیم!» و من باید بهشون آب نباتی چیزی بدم. در دقایق باقی مونده خونه رو زیر و رو کردم ولی چیزی که قابل دادن به بچه باشه پیدا نشد. تنها چاره این شد که برای رهایی از نفرین، چراغها رو خاموش کنم و خودم رو بزنم به این فاز که اصلا خونه نیستم ((:
خاطره بدی بود و گفتم براتون تکرار نشه (: دوستانی که خارج هستین از همین لحظه به دنبال خریدن بیست سی تا بسته کوچیک از خرت و پرتهایی که بچهها دوست دارن باشین تا مجبور نشین از پنج تا بچه کوچولو که لباس دایناسور مایناسور پوشیدن مخفی بشین (((: البته بین خودمون باشه، اصلا تعجب نمیکنم اگر امسال توی تهران هم والدین گرامی این مراسم رو به بچهها یاد بدن و بچهها توش شرکت کنن.
دیوالی
اما دیوالی! دیوالی از امروز شروع میشه و فکر کنم پنج روز ادامه داره. این جشن هندی ها است. داستانش رو نمیدونم ولی میدونم که یکی از پر سر و صداترین جشن هندیها است. پر از فشفشه و شادی و ترقه و همه تو خیابون و رنگ و وارنگ و غیره (: مطمئن نیستم این همون باشه ولی توش ممکنه بهتون رنگ هم بپاشن (: روحیه رو حفظ کنین و با پودرهای رنگی جواب بدین (فقط اگر اول اونا پاشیدن!) بعدش هم جشن و رقص و شام و غیره.
از من به شما نصیحت که در هر جایی که کامیونیتی هندی هست، این دیوالی رو از دست ندین. البته لازم به ذکره که توی قطر عزیز، اجرای علنی دیوالی ممنوعه. هم چون هندیها اکثرا آدمهای کم حقوق این جامعه به حساب مییان و هم چون جشن غیراسلامی است و هم چون سر و صدا داره و بعدش کل شهر باید تمیز بشه و عملا قطریها احساس میکنن این جریان مزاحمشونه. از ما که گذشت ولی mtux@ جان و هر کسی که اطرافت هندی زیاد پیدا میشه، حتما شرکت کن که آدمهای مهربونی هستن (:
کامنت از محبوب جادی جان، جشن دیوالی در هند با جشن هلی (holi) فرق داره….دیوالی، جشن نور و روشنایی است و همه مردم شهرهای مختلف هند، بر سر در خونه ها، توی تراس ها، پشت پنجره ها و توی کلیه مراکز خرید تا مدت یک هفته از غروب به بعد شمع، جراغ های رنگی، لامپهای ریسه ای، لوسترهای ساخته شده از پارچه و یا کاغذهای رنگی نصب می کنن…در طول این یک هفته، هر شب درست بساط چهارشنبه سوری ما به پاست…شهر در غباری از دود و صدای ترقه و فشفشه گم میشه…مردم میرن خرید…درست مثل خرید عید و لباسهای رسمی هندی می پوشند….اداره ها هم تقریبن یک هفته تعطیل هستند و همین طور دانشگاه ها و مدارس….ولی جش
هلی، جشن رنگ است که فقط یک روز برگزار میشه و حتی تاریخش توی ایالت های مختلف یکخرده با هم فرق داره…هلی جشن شروع بهار هست که تقریبن توی اسفندماه برگزار میشه که هواش گرمتر از تابستون تهرانه! توی جشن هلی، مردم به هم رنگ های پودری می پاشند….
من البته جشن دیوالی رو بیشتر دوست دارم هرچند همیشه هم سردرد می گیرم از این همه سروصدا :))))
اسکناس بالا مال سال ۱۸۹۶ است. تصویر مفهوم الکتریسیته رو نشون میده و اهمیت اون رو برای انسان.
تصویر دو دلاری پایین هم نشون دهنده علم است و فراگیریاش.
و این یکی اسکناس یک دلاری هم رشد و جوانی رو (:
عجیبه که آمریکا چنین بنیانگذارانی داشته که اون سالها علیه سانسور قانون گذاشتن و پایههایی درست کردن که غرب وحشی رو توی صد سال تبدیل کرده به مرکز جهان.
مرتبط: برای گرفتن اطلاعات بیشتر در مورد تاریخچه پولهای آمریکا اینجا رو نگاه کنید. خیلی خوب درست نشده ولی اطلاعات جالبی داره. من هنوز یکی از خاطرات بچگیام اینه که با پدرم بحث میکردم که پونصد دلاری و هزار دلاری وجود داره و پدرم میگفت نداره. من توضیح میدادم که سبز هم نیست و پدرم میگفت اشتباه میکنم. مراجعه میکردیم به دانشنامههای چاپی و عکس دلارها رو می دیدیم و قبول میکردم که اشتباه میکنم ولی مطمئن بودم یک جا عکسشون رو دیدم. امشب این معما برام حل شد (: قدیمها وجود داشته ولی بعد از ۱۹۶۰ جمعشون کردن و هرچند هنوز – مثل بقیه پولهای تاریخ آمریکا – معتبره ولی اگر به بانک برسه، جمع میشه. مشخصه که هیچ ابلهی هم به بانک تحویلش نمیده و توی کلکسیونها دست به دست میشه (خیلی هم گرون نیست. یک هزار دلاری رو میتونین بخرین ۱۵۰۰ دلار).
تقدیم به گیک ریاضی کیبردآزاد؛ شهریار و همه طرفداران آزادی حق تحصیل
درسته که تحصیل حق همه آدمها هست ولی در طول تاریخ قدرتهای مختلفی تلاش کردن تا با محروم کردن گروهی از مردم از این حق، اونها رو پایین نگه دارن. نمونههای قدیمیاش برمیگرده به ایران باستان خودمون که توش هر کس باید به شغل پدری میبود و نمونههای جدیدترش برمیگرده به ایران فعلی خودمون که توش گروههای از مردم (مثلا بهاییها، زنان در رشتههای خاص و فعالان اجتماعی) اجازه ندارن از تحصیلات عالی استفاده کنن و در مقابل قوانینی تصویب میشه که مثلا نماینده مجلس شدن نیازمند حداقل تحصیلات فوق لیسانس باشه و با این تکنیکها سعی میشه مشارکت عامه مردم کمتر و کمتر بشه.
این جریان توی شوروی هم بوده و کتابخونه دانشگها کرنل یک مقاله جالبی منتشر کرده در اینباره که اسمش هست Jewish Problems یا «سوالات یهودیها».
جریان اینه که در نظام سوسیالیستی شوروری منطقا همه باید آزاد و برابر میبودن اما حاکمان توتالیتری (تمامیت خواه) که قدرت رو دستشون گرفته بودن، دوست داشتن فقط بچههای خودشون بتونن درس بخونن و از اون مهمتر براشون مهم بود که یهودیها به جای خاصی نرسن توی کشور. بهترین راه؟ محروم کردنشون از پیشرفت علمی.
سوالات یهودی مجموعهای از سوالهای «ظاهرا آسون اما سخت اما آسون» ریاضی بودن. این سوالها در موقع مصاحبه علمی دانشگاه به کسانی که قرار بود وارد دانشگاه نشن داده میشدن. ظاهر اونها ساده بود، حل اونها واقعا سخت بود اما همهشون راه حلهای زیادی هوشمندانه هم داشتن که میشد از اون طریق راحت حلشون کرد.
ظاهرا نظام سوسیالیستی اونقدر هم فاسد نبود و لازم می دونست به دانشجویان رد صلاحیت علمی شده جواب معقولی در مورد رد صلاحیتشون بده. پس این سوالها یکی یکی به افراد ستاره دار داده میشد و همین که اونها نمیتونستن یکیش رو حل کنن، رد صلاحیت میشدن. در صورت اعتراض راه حل «ساده» نشون داده میشد و دانشگاه با گفتن اینکه «این که به این راحتی قابل حل بود» از کار زشتش دفاع میکرد.
در مقاله دانشگاه کرنل که تانیا خوانوا نوشته (پی دی اف)، این ستاد ریاضی تعریف میکنه که چطور اساتیدی که برای برابری تحصیلی تلاش میکردن سعی کردن این سوالات رو پیدا کنن و با تشکیل تیمی از دانشجوهای المپیاد ریاضی روسیه که مایل به همکاری بودن این سوالات تابوت رو حل کنن تا کمکی باشه برای دفن نشدن عناصر نامطلوب در خارج از دانشگاه. خوبه بدونیم که هشت نفر از بهترین دانشجوهای روسیه به همراه استادهاشون در یک ماه تونستن فقط نصف سوالها رو حل کنن (:
توی پی دی اف دانشگاه کرنل این داستان به همراه همه سوالات کشف شده با راهنمایی حل اونها و در نهایت حل کامل اونها اومده.
توجه: دادن این سوالها به یک نفر که از جریان مطلع نیست بامزه نیست (: مریضی مردم آزاری است (:
من یکبار خیلی قدیمها اسمت رو کنار عبارت «سلطان عشق و احساس» شنیدم – اونم از دوست بسیار باسوادی که کارش تحقیق روی موسیقی بود. چون لقب بامزهای بود و باعث شد آهنگهات رو از اینترنت دانلود کنم و گوش بدم (امکان خریدنش هست؟). چیزی نبود که طولانی گوشش بدم ولی اصلا هم بد نبود. صدای دیجیتالش بامزه بود و همینطور کلیت شعرها فضای جالبی داشت. یک هفته ای گوش کردم و به بعضی دوستان هم معرفی کردم که به عنوان یک چیز متفاوت گوش بدن.
الان اما دوباره توی سفرم و آهنگ بخشی از زندگیام رو پر می کنه و توی لینک یکی از دوستان خیلی عزیز، یک آهنگ قدیمی ازت دیدم: اینو زدم تا بدونی (یوتیوب). آهنگ ناراحت کننده ای است. هنوز سبک ناله و معشوق ستیزی و اینهات قشنگه ولی شعر عمیقا مهمله.
توش تعریف می کنی که یک دختر رو کتک زدی و با اینکه خودت خیلی ناراحتی ولی لازم بوده. میگی که وقتی پرسیدی «کجا داری میری» بهت جواب درست نداده و تو سیلی زدی تا «یادت بمونه هر جا می ری باید بگی» و توضیح میدی که وقت رفتن طرف نبوده و دلت دل نمی کنه و «بدون هر جا که بری خاطراتت مال منه» و «اینو زدم تا بدونی از دست تو ناراحتم».
مجید عزیز، این آهنگت بسیار بده. اونقدر بد که کافیه باهاش شنوندههات رو از دست بدی. تو هنرمندی و ریشت رو مدل مدل دار اصلاح میکنی. کتک زدن یک دختر برای اینکه «یادت بمونه هر جا می ری باید بگی» کار یک وحشی است. دقیقا همونی که اسید می پاشه توی صورت یکی. فرق این شعر با قاتل دختری که بهش «نه» گفته، در سطح شعور نیست بلکه فقط در میزان وحشیگری است.
زن انسانه. گفتن اینکه «اینو زدم داری میری، یادت باشه مردی داری» مایه خجالته. یا مثلا اینکه «اینو زدم یاد بگیری […] جواب سربالا ندی» فقط بازتولید کننده اینه که هر کس زورش بیشتره باید به -در ظاهر- ازش اطلاعت کرد. خراطهای عزیز، سلطان عشق و احساس، ژانر معشوق-ستیزی شما قبول ولی با کتک کسی چیزی یاد نمیگیره.
آهان! اینم بگم که اگر بعد از کتک زدن یک انسان با خودت فکر میکنی یا میخونی «الهی بشکنه دستی که خورد به صورتت» یا «درسته که زدم ولی خیلی دوستت دارم تو رو» یعنی شدیدا نیازمند مراجعه به روانپزشک هستی. آدم سالم هیچ کس رو کتک نمیزنه. تو صاحب هیچ کس نیستی که حس کنی باید برای آموزش یا تربیتش کتکش بزنی و بعد تازه جوگیر هم بشی از انجام این مسوولیت سنگین. بیتی مثل «الهی قربونت برم اشکات آتیشم میزنه» یا «آخ روی ماهش رو ببین، الهی دستم بشکنه» تنها دو معنی داره:
جزو اونهایی هستی که میدونن زدن بده ولی فکر می کنن وظیفهشونه
جزو اونهایی هستی که دجار جنون آنی می شن
گروه اول باید سطح آگاهی فرهنگیشون رو ببرن بالا (حتی اگر حقوق بگیرن که نبرن بالا) و گروه دوم هم باید مراجعه کنن به مشاور/روانپزشک و خیلی صریح دنبال کمک بگردن.
حالا که برات زیاد نوشتم، این رو هم بگم که چند وقت پیش یک خواننده افغان یک شعر خونده بود در مورد معشوق خردسالش. توی افغانستان به اون شعر اعتراض شد و خواننده هم در نهایت توضیح داد که به نظرش عشقبازی با کسی که به هجده سالگی نرسیده کار درستی نیست. حدس من اینه که تو هم با خشونت خانگی موافق نباشی و بدونی که چیز درستی نیست اما خب به قول اهل دل در ضرورت شعری اونو خونده باشی.
پیشنهاد می کنم
کار بسیار قشنگیه اگر اعلام کنی که امروز بعد از سه سال لازم می دونی بگی که از شعر اون آهنگ راضی نیستی. به نظرت کتک زدن انسانها بده و خشونت خانگی زشت تره و خشونت نسبت به زنان در خانه از همه قبلیها خجالتآورتره. خشونت خانگی وجود داره ممکنه برای من و تو شعر باشه و بازی با کلمات ولی واقعا کسانی هستن که ممکنه آهنگ تو رو بشنون و بیشتر و بیشتر توی مغزشون حک بشه که طبیعیه مردی زنی که دوست داره رو کتک بزنه حالا چه برسه به کتک زدن غریبهها.
متوجه هستم که عکس بده ولی تنها زمانی میشه پیاده در این مسیر راه رفت و زنده موند که آفتاب قطر توی آسمون نباشه. اینجا یک محوطه بزرگ است پر از شتر و درست در کنار پارکینگ ماشینهای جلوی بازار سنتی. برای من همیشه سوال بود که این چیه؟ فروشگاه شتر؟ نمایشگاه شتر؟ پارکینگ شتر که درست کنار پارکینگ ماشین است؟ بذارین یک نگاه هوایی به محل بندازیم:
شترها جایی هستن که با فلش قرمز مشخص شده و فلش آبی هم سوق اصلی رو نشون می ده. بازار خیلی بزرگ نیست (حواستون باشه که کل قطر تقریبا یک میلیون نفر جمعیت داره). جلوی سوق کلی خانم با روبنده نشستن و غذاهای محلی میفروشن. روی میزهای پلاستیکی و قابلمههای خونگیشون. بازار دو بخش سنتی و مدرن است. توی بخش سنتی واقعا شبیه یک بازار یک شهر ایرانه. مغازههای نسبتا کوچیک که همه چیز می فروشن. هم فله هم تکی. از پارچه تا ادویه و اسباب بازی پلاستیکی و دمپایی و لباس و یک گذر مخصوص هم داره برای فروش حیوانات (از سگ و گربه تا پرنده و سمندر و لاک پشت حتی قورباغه!) سر کوچه طلافروشها هم یک شرطه (پلیس) ایستاده که البته نه اسلحه داره و نه احتمالا مواظب چیز خاصی است. توی شبهای تعطیل دو شرطه دیگه سر بخش توریستی ایستادن و اجازه نمیدن «آدمهای معمولی محلی مجرد» وارد بشن و فضا خارجیتر / خانوادگیتر میشه.
بخش توریستی یکی از خیابونهای عریضتر است (دقیقا نوک فلش آبی) که مسقف نیست و وسیعه و پر از فروشگاههای کمی لوکستر و البته رستورانهای خوبی از سراسر جهان و گاهی برندهای مشهور (مثلا بستنی بسکین رابینز) و روی میزهایی که بیرون رستورانها است رو گله گله آدمهایی پر کردن که اکثرا دارن قلیون میکشن (که اینجا بهش میگن شیشه).
بخش سبز اما جایی است که خوف میکنیم با رفتن. من دو بار مثل غریبهها رفتم تو و احساس بیربط بودن داشتم. مغازههایی بسیار بزرگ (مغاز در حد سالن پذیرایی) که اکثرا باز و قوچ و شاهین میفروشن و توشون در هر لحظه هفت هشت تا آدم پولدار لم دادن روی مخدهها و دارن حین چایی و قلیون، تلویزیون میبینن (معمولا شوهای عربی یا اخبار). کل مغازهها هم پر است از چوبهایی که روی زمین نصب شدن و روی هر کدوم یک پرنده شکاری نشسته که یک چیزی مثل کیسه روی سرش است. فضا اینقدر باکلاس بود که من حتی جرات نکردم برم تو درخواست گرفتن عکس بکنم (:
درست نوک فلش سبز، اشاره میکنه به یک میدون اسب دوانی کوچیک. یکی از دوباری که من اونجا بود یک شیخ کوچولو (در حد هشت سال) با خانواده در حال انتخاب اسب بود. اسبها رو از اسطبلهای مغازه میآوردن بیرون و بهشون میگفتن (؟) دور این میدون تاخت بزنن و آقا پسر میگفت که از دویدن این اسب خوشش اومده یا نه.
در برگشت با دوست بحرینیام گپ میزدم. گفت که این شترها احتمالا اینجا هستن تا فضای سنتی بازار رو حفظ کنن و پروژهای است از طرف شهرداری برای رونق دادن به توریسم. بخش دیگهای از این پروژه موسیقی زنده است در خود سوق در شبهای تعطیل. همین دوست اضافه کردم که اسبها مطمئنا اسب خوبی نیستن چون اسب خوب رو تو مغازه عمومی نمیفروشن. بخش مهمتر حرفش هم پول شویی بود. گفت که در کشورش اسب روشی برای پول شویی است چون ارزش واقعی نداره؛ نه میشه نگهش داشت و نه میشه استفادهاش کرد. شما یک اسب میخرین به ارزش مثلا یک میلیون دلار، بعد هدیه میدین به یکی دیگه و دست به دست میشه و بعدا گفته میشه که فلانی هم داده به فلانی و فلانی هم میگه خب اسب پیر شد فوت کرد یا اینکه الان سه تا بچه داره که هر کدوم یک میلیون میارزن (: حالا سازمان حسابرسی یک کشور غیرشفاف بیاد بشینه ببینه دقیقا چه پولهایی این وسط رد و بدل شده (((:
راستی! این سوق به خاطر تعداد زیاد ایرانیهاش به «سوق ایرانی» هم معروفه. کسانی که یکی دو نسله در قطر زندگی می کنن و عاشق شیرازن.