زیبا نیست؟ این لپتاپ جدید من است: یک MacBookاپل با سیستم عامل Mac OS X مشهور به Leopard. این سیستمعامل کاملا با استانداردهای POSIX سازگار است و این یعنی از لینوکس، یونیکستر است. هسته این سیستمعامل BSDاست و پوستهاش زیباترین رابط گرافیکی که من تا به حال دیده ام.
مک زیبا است. سفید است با دگمههای بسیار راحت و مشخصا طراحش به آهنربا علاقه خاصی دارد. بسته شدن در لپتاپ، با یک آهنربا تضمین شده و حتی رابط برق هم به شکل آهنربایی جذب سوکت مخصوصش میشود. با یک گیگابایت رم و یک پروسسور دو هستهای واقعی، به راحتی ده برنامه مجزا را اجرا میکند و به هیچ شکلی کم نمیآورد. در طول چهار روز اخیر حتی یک کرش هم نداشتهام و آپتایم سیستم تا وقتی است که به خاطر آمدن پچ جدید برای سیستم عامل آن را ریاستارت کنم.
این لپتاپ و سیستمعامل جذاب، ارزان هم هست. من از بازار ایران یک میلیون و سیصد هزار تومان خریدمش که نسبت به خیلی از کامپیوترهای دیگر، ارزان است. احتمالا بعدها هم دربارهاش خواهم نوشت اما فعلا این خلاصه را داشته باشید:
نکات مثبت
کیفیت بسیار بالای سیستم عامل
یکپارچگی سیستمعامل به این معنا که همه چیز در آن با هم هماهنگ است
فلسفه متفاوت از لینوکس و ویندوز در طراحی رابط کاربری که نتیجهاش، رابطی کاربردی، زیبا و راحت است
کیفیت بالای سختافزار
دارا بودن تمام نرم افزارهای مورد نیاز من از آفیس گرفته تا کلاینت سیسکو و … با کیفیتی بهتر از ویندوز و لینوکس
هسته یونیکسی مبتنی بر BSD که اگر نبود هیچ وقت حاضر نبودم سراغ سیستمعاملی بروم
به خاطر هسته یونیکسی، این سیستم برنامههای گنو را هم دارد و در نتیجه تقریبا تمام حرفهایی که من در مورد لینوکس می نوشتم، اینجا هم صادق است
زیبایی در کنار پایداری
نکات منفی
سازگاری کمتر با فارسی. ویندوز تا حد خوبی با فارسی سازگاری دارد و لینوکس هم که بسیار بهتر از ویندوز با فارسی سازگار میشود ولی در اینجا حداقل در در ادیتور پیشفرض من باید جهت نوشتن راست به چپ را از منو انتخاب کنم ولی در کل با فارسی نوشتن و خواندن تا حالا که مشکلی نداشته ام.
بخشهای زیادی از سیستم مورد استفاده من آزاد نیست. مثلا رابط گرافیکی مورد استفاده من «آزاد» نیست و من نمیتوانم کد آن را بخوانم یا تغییر دهم یا به کس دیگری بدهمش.
نکته بینابین
نمیدانم خوب است یا بد ولی به هرحال نام تجاری اپل به عنوان یک کالای بسیار لوکس و باکلاس در رفته که درانحصار عدهای خاص است. دیدن لوگوی درخشان و بسیار زیبای اپل در پشت لپتاپ فعلی من باعث میشود آدمها بدون توجه به ارزانتر بودن این لپتاپ از IBMهای یک و نیم میلیونی بگویند «اوه اوه چه بچه پولداری!». البته شکی نیست که این لوگوی درخشان زیبا، دوست داشتنی هم هست (:
چرا؟
ما همیشه از خریدن اپل میترسیم چون احساس میکنیم گران است، کارهای ما را راه نمیاندازد و با فارسی مشکل دارد. این مک از بقیه کامپیوترها ارزانتر بود، کیفیت نرم افزارهایش بالاتر بود و در کتاب ۲۰ نکته که هر کاربر ایرانی مک بهتر است بداند، علی رستگار برایم نوشته بود که با فارسی مشکل خاصی نداریم (: این شد که تصمیم گرفتم این مک را بخرم. البته این داستان فرعی بود.
روایت مستندتر این است که در شرکت کسی را دیدم که مک داشت و uptimeش از من بیشتر بود. این شد که من هم بعد از کسب اطمینان از توانایی فارسی، مک خریدم.
سلام دوستان. همه چیز عالی است و من هم عالی. نوکیا سرم شلوغ است ولی دلیل ننوشتن و خبر نداشتن کسی از من، این لپتاپ جدیدم است. رفتن به یک کامپیوتر جدید، مثل اسباب کشی به یک خانه جدید است و من شدیدا احساس می کنم که به یک قصر زیبا اسباب کشی کرده ام. بعدا برایتان در موردش خواهم نوشت ولی فعلا همینقدر بگویم که این کامپیوتر / سیستم عامل جدید، یک تجربه زیبا است و پر از آرامش و اطمینان.
تکرار میکنم که کارشناس تئاتر نیستم ولی رسم خوبی خواهد بود در وبلاگستان اگر نظراتمون رو بنویسیم. من حق دارم به عنوان یک بیننده درباره تئاتری که میرم نظر بدم. عالیه توی وبلاگ دیگه بخونم که چه فیلمی دیدن و نظرشون چی بوده و …
دیشب به اتفاق دوست خوب، فرصتی شد بریم به دیدن تئاتر تراژدی رودکی به کارگردانی علی پویان و طراحی رقص فرزانه کابلی: یک مزخرف کامل که البته تا آخر شب موضوعی جذاب بود برای خنده.
من کارشناس تئاتر نیستم ولی قدرت درک زیبایی و اصالت هنری رو دارم. ایدهناب رو هم از بیسخنی تشخیص میدم و شعر کلاسیک رو هم در سطح عالی درک میکنم و ازش لذت میبرم. به همین دلیل اعتقاد داشتم که «تراژدی رودکی» به عنوان یک تئاتر موزیکال همراه با رقص میتونه برام تئاتر جذابی باشه اما این «تئاتر» با داشتن چندین بازیگر بد، داستان بسیار ضعیف و طراحی رقص مسخره و لباسهای بیمعنی، به یکی از مزخرفترین تئاترهایی تبدیل شد که دیدهام.
داستان این تئاتر قرار بود، روایت زندگی رودکی باشد: شاعر قرن چهارم و مداح دربار سامانی که دلیل شهرتش، توانایی در موسیقی و سرودن اولین اشعار فارسی است. شک هست که رودکی از ابتدا کور بوده یا در پیری کور شده. رودکی با شعر و موسیقی خوب، به دربار راه پیدا کرد، مدیح شاه را گفت و بعد هم با افول شاه در پیری به روستایش برگشت و همانجا درگذشت. اما داستان اصرار دارد که رودکی یک فیلسوف و عارف بوده که با حاکمان زور درگیر شده و آنها او را به جرم حمایت از عدالت در دادگاهی به شیوه دادگاههای امروز (با حضور قاضی و شاهد و وکیل مدافع و شاهد و شرکت کنندگان و منشی و …) محاکمه و دستور به کوریاش دادهاند.
تنها جایی که میتواند ادعایی نزدیک به این پیدا کنید، ادعایی دربار هیک نوشته از شخصی به نام گراسیموف است که در دوران استالین کارش همین بود که از روی جمجمه افراد، نظریه صادر کند. حالا اینکه کور کردن در اثر تشعشع آهن گداخته بعد از ۱۱۰۰ سال چه اثری روی استخوان جمجمه باقی میگذارد که در هیچ تذکره یا تحقیق ادبی / زندگینامهای نیامده با خدا.
تئاتر «تراژدی رودکی» هیچ ربطی به زندگی رودکی و تراژدی
ندارد. لباسهایش رابینهودی است و رقصش مسخرهای از باله
که هیچ ربطی به شعر رودکی ندارد.
ولی دلیل مسخره بودن این تئاتر، عدم صحت تاریخی نیست. بحث بسیار مفصلتر است. اجراها درمورد بعضی از شخصیتها بسیار ضعیف است و حتی در یک جاهایی صدای هنرپیشه توان رسیدن از صحنه به ردیف سوم صندلیها را هم ندارد. لباس شدیدا مسخره است. لباسها اکثرا شبیه به دزدان قرون وسطای اروپا طراحی شدهاند و رگه فیلم رابینهود در طراحی لباس شدیدا قابل مشاهده است. دیالوگها یک جاهایی تقلید شاملو است و یک جاهایی تقلید یک بند از «خستهام، خسته ریرا، میایی همسفرم شوی؟» (:
بانوی اول دربار سامانی، کفشهای پاشنه بلند و سفید عروسی پوشیده است تا نکند قدش کوتاه باشد. رودکی در هنگام محاکمه، علاوه بر اسماعیلی بودن، همجنسگرا است: با غلامها دیده شده. به وزیر سابق عشق میورزیده و حرف او را رد نمیکرده اما به ملکه توجهی نداشته. دیر ازدواج کرده. رفته و عاشقانه شاه را از شکار با شعر و غزل و عشق برگردانده و … اما در عین حال هیچکدام از اینها را نباید در تئاتر گفت.
و مسخرهترین نکته ممکن در تمام اجرا، طراحی رقصی است که خانم فرزانه کابلی کرده. رقصها بیربط به تئاتر و شعر هستند. هیچ ریشهای در ایران ندارند و از همه بدتر، مسخره هستند. ترکیبی بیمعنی از باله و یک هزار نفر هندی که همه یک کار میکنند اما بدون هماهنگی. به نظر من دو موضوع باعث چرند شدن این تئاتر شده بود:
داستان بسیار ضعیف
رقص بسیار ضعیف
تراژدی فقط یک داستان با آخر بد نیست. جناب کارگردان (علی پویان) و جناب نویسنده (ایوب آقاخانی) (که در وسط کار به خاطر عدم توافق با کارگردان بر سر شیوه اجرا عوض شده!) باید قبل از من فن شعر ارسطو را خوانده باشند:
ساختار تراژدی خوب نباید ساده باشد که باید پیچیده باشد. در تراژدی خوب، حوادث باید یکی بعد از دیگری وحشت و اندوه بیافزایند چرا که بدین طریق است که این شکل از هنر، زاده میشود.
و حالا داستان ما چیست؟ یک جنازه که از دریا گرفتهاند و یک آدمی شبیه موسی جلوی اقیانوس ایستاده و روایت میکند که این مرد معشوق رودکی بوده و رودکی را در دادگاه محاکمه کردند و چشمانش را کور کردند و تمام یک ساعت بقیه تئاتر به این میگذرد که:
در یک صحنه دادگاه قاضی بگوید : «و اکنون دانستیم و بر این دادگاه روشن شد که شاعر محبوب ما رودکی، آنگونه که شاهدان گفتند، بر دین اسماعیلی است و بر این دادگاه که محضر عدالت است وظیفه است که در این مورد تصمیمی عاجل اتخاذ کند. اکنون در این نقطه پرگار عدالت و در حضور وزیر جدید و محبوب اعلام میکنم که جرم شاعر محرز بوده، مجازاتش محرومیت از بینایی است».
وقتی رودکی نتوانسته خواهش وزیر را رد کنه رفته با شعر و غزل، شاه را که نسبت به همسرش سرد شده است را به خانه برگرداند، یازده نفر به شکل ستاره و مثلث دور هم جمع بشوند و به عکس پشت صحنه که نمایشگر یک تپه پر گل و درخت است ذل بزنند و یکی یکی بگویند «آه او کیست که در پشت درختان پنهان است؟». «آه! او شاه است». «اوه! رودکی هم با او است». «قلم بیاورید تا اشعارش را بنویسیم!(مگه از اینجا شنیده میشه؟!)». «لازم نیست. ماج(!) با او است و او همه را حفظ خواهد کرد». «دارند به این طرف میآیند». «بله میایند». «کاش هنگام گذر نگاهی به من بکند! (توی فکر یکی از دخترها میگذرد ولی نمیگوید)». «بله میآیند». حالا که همه حرفهایشان را زدهاند با لباسهای آبی، شلوارهای چین چین و روسریهای سیاه میچرخند. آنها که وسط ستاره بودند به گوشهها میروند و بر عکس و حرف زدن شروع میشود. «هنوز دارند میآیند». «رودکی هم با شاه است». «کاش شعرش را مینوشتیم». «لازم نیست چون ماج هم آنجاست. او روای اشعار رودکی است». ….
صحنه سیاه میشود و دوباره دادگاه و میز بلندتر در وسط و علامت ترازو و منشی که دارد مینویسد و صندلی شاهدان و حضار دور نشسته اند و ماج دارد در نقش وکیل مدافع از رودکی که متهم به ازدواج در سن بالا است دفاع میکند و قاضی میگوید: «حالا بر این دادگاه که نقطه عدل است و مرکز انصاف، مشخص شد که شاعر شهیر ما آنگونه که شاهدان موثق گزارش کردهاند، بر آیین اسماعیلی است و وظیفه این مرکز عدل آنگونه است که … »
و حال من از این تئاتر به هم میخورد. اتفاقا این رییس دادگاه جزو بازیگران خوب است ولی چه فایده وقتی مثل سخنرانیهای این دور و بر، از کلمه اول تا آخر دیالوگش قابل پیشبینی است.
در یک کلمه: تئاتر «تراژدی رودکی» هیچ ربطی به زندگی رودکی و تراژدی ندارد. لباسهایش رابینهودی است و رقصش مسخرهای از باله که هیچ ربطی به شعر رودکی ندارد. این تئاتر را نبینید و اگر دیدید، نظرتان را بنویسید (: حیف که از کمربند کنگرهای شاه و شلوار چین چین چرمی ماج و هیبت حضرت موسایی پیر ده عکس ندارم که تقدیمتان کنم. متاسفانه زبانم بیش از این قاصر است.
هیچ ریفرنس معتبر که مدعی شود رودکی را کور کردهاند پیدا نکردم
برای هنرپیشگان تئاتر احترام قایلم. بعضی حرفهایها هنرپیشگیشان خوب بود و بعضی آماتورها، تمرینشان قابل احترام. مطمئن نیستم که یک هنرپیشه خوب بتواند پیشنهاد نقش بازی در یک تئاتر را رد کند؛ هرچقدر هم تئاتر چرند باشد.
تنها نکته جذاب، صدای خوب موسیقی و بعضا امکانات خوب سالن بود که از زمان شاه سابق، به ارث رسیده. کاش در زمان فعلی، حداقل کف سالن را تعمیر کنند.
حتما میدونین که جادی خوشتیپترین پسر وبلاگستان است. اما این خوشتیپی دیروز کار داستم داد. دیروز اس ام اس و ایمیل و کامنت بود که به سمتم سرازیر شد. همه هم با یک مضمون: سایت هفت تیر که به نظر یک سایت با اخبار زرد درباره فریب و اغفال و اینجور چیزها مییاد برای یک مطلب بینمک و غیرمنطقی در حد اینکه شیاد مصری سر دختر ایرانی رو کلاه گذاشته و پاشده اومده تا اینجا که احتمالا یک سانفراسیسکو بره و ده میلیون هم بدزده عکس من رو استفاده کرده بود!
حالا داستان چیه؟ من میدونم دیگه (: طرف گفته حتما این دزد ناموس، آدم خوشتپپی بوده و توی گوگل دنبال خوشتیپترین پسر گشته و به عکس من رسیده و همون رو استفاده کرده. بهشون ایمیل زدم و گفتن که اصلا فکر نمیکردن این عکس یک ایرانی باشه و با سرچ گوگل گذاشتنش اونجا. الان هم عوض کردن با عکس یک پسر کمتر خوشتیپ که احتمالا چون ایرانی نیست، این کار در موردش از نظر صاحبان سایت اشکالی نداره (:
به هرحال گفتم این موضوع رو بنویسم و از همه دوستان سریع و حساس به موضوع، تشکر کنم (: البته خوبی این جریان اینه که هر کس عکس من رو بشناسه خب میدونه که من شیاد مصری نیستم و هر کس هم که نشناسه که اصولا مشکلی نیست (: تنها حالت بد این بود که یکی عکس رو خیلی دقیق نگاه کنه و بعد یکهو توی خیابون داد بزنه: این همون شیاد مصری است !
نتیجه اخلاقی: در اینترنت به عکس و اینجور چیزها اعتماد نکنید. هر کس میتونه ادعا کنه که هر اسم یا شکلی داره و یکی دو تا عکس هم در اثبات این ادعا ارائه کنه. یکی دو سال قبل یک دوست همجنسخواه، بهم ایمیل زده بود و گفته بود که دو تا از عکسهایی که من توی سایتم دارم توسط یک نفر، به عنوان عکس خودش در حال فرستاده شدن برای دیگران است. حالا من نمیدونم برای این دوستان، دماغ بزرگ جذابه یا واقعا طرف عکسی خوشتیپتر و باحالتر از من پیدا نکرده بود برای تبلیغات (: نتیجه تکراری: به ادعاها، زیاد توجه نکنید و زود تصمیمنگیرید، سریع از کوره در نروید، یکهو ذوق نکنید و عاشق عکس هم نشوید وگرنه مثل یکی از دوستان من خواهید بود که اسم فامیل تمام دوستدخترهایش، jpeg بود!
برای جمهوری اسلامی مایه خجالته که یک آدم رو به صرف درخواست حقوق برابر برای آدمها دستبند بزنه و به زندان بفرسته. این نتیجه ترس یک حکومت از آدمهای تحت سلطهاش است.
کریس کلارک ۴۳ ساله، پیشنهاد یک فرد ناشناس را قبول کرد و نام دامنه پیتزا دات کام را بعد از یک هفته حراج اینترنتی به قیمت ۲.۶ میلیون دلار آمریکا، فروخت.
آقای کلارک که در مریلند زندگی میکند میگوید که این جریان زندگیاش را تغییر خواهد داد. او در سال ۱۹۹۴ و هنگامی که وب هنوز پدیدهای همهگیر نبود، دامین Pizza.com را خرید تا شرکت تبلیغاتیاش بتواند قراردادهای بهتری با تولید کنندگان پیتزا ببندد. او در سال ۲۰۰۰ شرکت را به کس دیگری فروخت ولی در قبال ۲۰ دلار در سال، دامین پیتزا دات کام را برای خودش نگه داشت.
در ماه ژانویه و بعد از اینکه شنید دامین Vodka.com به قیمت ۳ میلیون دلار به فروش رفته است، او هم تصمیم به فروش دامیناش گرفت. جراح در مارس ۲۰۰۷ شروع شد و اولین پیشنهاد به مبلغ ۱۰۰ دلار دریافت شد ولی یک هفته هم طول نکشید که قیمتها بالا رفتند و بالاخره کسی پیشنهاد رقم ۲.۶ میلیون دلار را کرد.
بعد از پذیرش فروش دامین به این قیمت، تنها حرفی که کریس زد این بود: «متاسفم که در آن روزها، دامینهای بیشتری نخریدم!».
نوعی نمایش تصویری اطلاعات بر روی سطوح است که اطلاعات آن را میتوان توسط ماشین بازخوانی نمود.
همه ما بارکدها را دیدهایم چون این روزها تقریبا روی هر چیزی یک مربع خط خطی چاپ کردهاند تا ماشینها بتوانند بفهمند این «چیز» چیست، قیمتش چقدر است، چند تا از آن در انبار باقی مانده و … . اما این نمادهای جامعه مبتنی بر کالاهای مصرفی الزاما، زشت و یادآوری خشکی ماشین نیستند. جدیدا طراحان ژاپنی به بارکدها مفهوم جدیدی دادهاند که علاوه بر کاربرد سابق، بارکدها را به چیزی زیبا و جذاب تبدیل کرده. این ابتکار باعث شده محصولات گیاهی شرکت طرف قرارداد، حسابی در ژاپن مشهور شوند. نگاه کنید… و لذت ببرید…
اینهم چند طرح ساده و ابتکاری:
شاید اولین باری که این بارکدها روی محصولاتتان ظاهر شوند، حتی متوجه آنهم نشوید ولی مطمئن هستم که با دیدن اولین بارکد، دوباره به مغازه خواهید رفت و برای تکمیل کلکسیون هم که شده، هر روز از همین محصولات خواهید خرید:
به احتمال زیاد، این ایده زیبا به زودی در سراسر جهان پیروانی پیدا خواهد کرد و بیشتر و بیشتر شاهد این طرحهای زیبا خواهیم بود تا ثابت شود که چیزی که تمام شدنی نیست، خلاقیت و نوآوری توسط آدمهای باهوش و با قریحه است (:
این بریده، مربوط به روزنامه چهارشنبه، ۱۴ فروردین ۱۳۸۷ است؛ روزنامه جام جم. ضرغامی هم رییس صدا و سیمایی که طبق اصل ۴۴ قانون اساسی، منحصرا در اختیار حکومت است و ایران هم یکی از معدود کشورهایی در جهان که هیچ کس حق تاسیس رسانه عمومی (مثل رادیو و تلویزیون) را در آن ندارد.
این را نوشتم تا بگویم که «ما به این حرفها عادت کردهایم» حرف چرندی است. من که عادت نکردهام. آرزو دارم شما هم نکنید. شاید حرف نزنیم، شاید ساکت بمانیم، شاید خفه بشویم ولی عادت نمیکنیم. دروغ همیشه زشت است و وقاحت همیشه منفور حتی اگر خودشان برای خودشان هورا بکشند. وقاحت برای فرار از ترس است. آدمها پشت پر رویی قایم میشوند. کسی عادت نمیکند. آدمها ناامید میشوند، آدمها منزجر میشوند، آدمها رابطهشان را با آنها قطع میکنند ولی به این چیزها عادت نمیکنند. شاید نفهمیم ولی اگر بفهمیم، دیگر عادت نمیکنیم.
مرتبط: از «جوش نزن بابا اینا طبیعیه» یا «خب واقعا هم اینا مخالف انحصارن دیگه» و «حقشه این هلندیه رو اعدام کنن که بدونه با کی طرفه» و … شدیدا بدم مییاد. بخصوص اگر برای شوخی باشه. طبیعی جلوه دادن شکنجه و قتل در جایی که همه تلاش حکومت، مفید جلوه دادن شکنجه و قتل است به هیچ وجه شوخی نیست، حتی اگر آدمها بخندن. این خنده حکم قتل و شکنجه آدمها در نسلهای بعدی است. امروز صبح با یکی بودم که موافق اعدام بود و میگفت تنها راه ایران اعدام ۵۰ میلیون نفر است و حاضر بود خودش هم جزو این ۵۰ میلیون باشه تا بقیه راحت زندگی کنن.