گزارش مصور و لحظه به لحظه از جشن شش سالگی پرشین بلاگ

ساعت چهار و ده دقیقه برنامه شروع می شه (: در مدتی که منتظر هستند آدم ها جمع بشوند برامون قرآن پخش می‌کنن (: آدم یاد مجلس ختم می‌افته و یک نفر به خنده بهمون تسلیت می گه ((:


دو طبقه است و بهمون می گن اگر مهمان درجه یک یا وبلاگ‌نویس برگزیده نیستیم بریم بالا. ما هم یک پاکت بسته رو تحویل می‌گیریم و میایم بالا. ساعت شروع برنامه قرآن رو قطع می‌کنند و خانم چادری‌ای در نقش مجری برنامه‌ها خوشامد می‌گه و برنامه اول رو اعلام می‌کنه: موسیقی سنتی (:‌

صندلی‌ها کاملا پر نیست. نمی‌دونم چرا. شاید دو سوم سالن پر است… افول پرشین بلاگ؟ بدقولی دوستان یا عدم هماهنگی؟ موسیقی سنتی در حال نواخته شدن است و خوب (: فکر کنم 1fathi طبقه پایین باشه. حیفه اگر همدیگه رو نبینیم.

ساعت ۱۰ و ۲۵. گروهی موسیقی آوای چکاد همچنان مشغول نواختن و خواندن. سالن بالا که دیگه تا ته پر شده (: پس دلیل خلوتی رو باید بدقولی و وقت‌نشناسی دوستان دونست. گروه موسیقی داره ادامه می‌ده: بوی جوی مولیان آید همی…

۴ و ۳۶. موسیقی تموم می شه و چراغ‌ها رو روشن می‌کنن و دوباره مجری می‌یاد. بعد از درست کردن چادرش از طرف مسوول روابط عمومی معذرت خواهی می‌کنه که جا تنگه و می‌گه که عده‌ای از سالن مجاور با مانیتور دارن نگاه می‌کنن. حالا می‌گه که مات و مبهوت است از وبلاگ یک بانوی سیاستمدار و وبلاگ روزنه و آرمانش و آمالش و اهدافش: خانم محتشمی پور.

حالا نوبت خانم سرکار پولادزاده (روابط عمومی؟) است که بیاد پشت تریبون. اینبار بر خلاف خانم قبلی با چادر بسته می‌یاد پشت تریبون و درباره فرهیختگان و تولید محتوا صحبت می‌کنه و شروع هفتمین سال پرشین بلاگ. می‌گه فیلترینگ از پدیده گذشته و پخته شده و به خاطر یک اشتباه تایپی نباید وبلاگ کسی از دسترسی خارج بشه! در مورد اینترنت هم حرف می‌زنه و می‌گه که سرعت بالا حق مسلم است و مردم دست می‌زنن.

۴ و ۴۴. یک ویدئو کلیپ کوچیک پخش می‌کنن با اسکرین شات بعضی وبلاگ‌های روی بلاگفا. مال یک فتحی رو هم نشون می دن (:‌ اهه! مال من رو هم نشون می ده! اسکرین شات دیروز گرفته شده.

می‌گن که در جمع یادگار کیومرث صابری هست:‌ خانم پوپک صابری نویسنده وبلاگ گلنسا و می‌رن سراغ بخش بعدی که معرفی وبلاگ «دهکده اینترنتی» است که چند نوبت در هفته آپدیت می‌شه و خیلی‌ها رو جلب کرده و روی پرشین بلاگ است و الان می‌خوایم ازشون تقدیر کنیم ولی قبلش دعوت می‌کنن از جناب آقای امیرحسین داوودی که مدیر هنری گل‌اقا است و خانم محتشمی پور وبلاگ روزنه و دکتر پورترابی و ابوذر حجتی مدیر مسوول ویسپران. دوباره یک نفر چادری و یک نفر بسیجی طوری (: مجری داره التماس می‌کنه که بهش بگن اون پشت چه خبره و برنامه بعدی چیه! بالاخره حجتی رو دعوت می‌کنن پشت تریبون که می‌گه دوست داره توی دنیای مجازی دنیای حقیقی داشته باشه و دوستانش رو دعوت می‌کنه روی سن. بعد همه می‌رن پایین بدون اینکه اصولا محتشمی پور یا کس دیگه کاری کرده باشن.


۴ و ۵۴ حالا آنونس و بعد کلیپ دایره زنگی رو نشون می‌دن! احتمالا تبلیغ گرفتن! شاید هم قبلا با دایره زنگی یک کاری کردن که من خبر ندارم. هنرپیشه‌ها به گل‌اقا و پرشین تولز بلاگ و ماها سلام می‌کنن و تبریک می‌گن و از اینجور حرف‌ها. دوبی هستن برای نمایش فیلم در اونجا. لیلا توی مجله گل‌آقایی که توی پاکت بود نشونم می‌ده که این جشن،‌ جشن اهدای جوایز برندگان جشنواره سینمایی دایره زندگی است (: راستی از جایی که ما نشستیم تقریبا یک پنجم بالای پرده نمایش قابل دیدن نیست چون پرده صحنه جلوش رو گرفته!


کلیپ دیقیقا ۱۲ دقیقه طول می کشه و در آخری کلیپ هم ویندوز می زنه که می‌خواد ری استارت بشه (: حالا دکتر فریور با شعار «انسان‌های بزرگ شرایط را خلق می‌کنند و انسان‌های کوچک تابع شرایط هستند» معرفی می‌شه و بعد همکار هنرمند محبوب «داریوش فضلی» که عموپورنگ است با تهیه کننده اش. البته از این افراد فقط اسم می‌برند.

حالا نوبت دعوت دوستان برنده مسابقه جایزه زنگی است اما قبلش پوپک صابری از گل‌آقا دعوت می‌شه و تهیه دایره زنگی و ابوالفتحی از نشریه چلچراغ. احتمالا می‌خوان جایزه‌ها رو اینها بدن. نفر اول مسابقه ثمانه حاجی عبداللی است و چند نفر دیگه. برنامه کمی قاطی پاتی است و یک دختر کوچولو جایزه‌ها رو می‌ده به دست اون سه نفر که اونا بدن دست برنده‌ها.

بازهم نوبت کلیک است و همون کلیپ قبلی رو نشون می‌دن که وبلاگ من و فتحی و اینا هم توشونه (:‌ اهان! لیلا می‌گه شاید به خاطر کاریکاتور جوجز وبلاگ من رو گذاشتن اونجا.

حالا میگن که میرات‌بلاگرز جزو اسپانسرهای این برنامه است که علاقمنده به گسترش گردشگری و میراث معنوی و اینجور چیزها که ماهانه به سه تا سایت مرتبط جایزه می‌ده. mirasbloggers.ir یا همچین چیزی.

۱۵ و ۱۶ دقیقه و دوباره موسیقی اما اینبار توسط یک گروه وبلاگنویس. رابط برق می‌یارن روی صحنه و بعدش گیتار الکتریک. منتظریم ببینیم داستان چیه. سه نفر هستند و درست بعد از پنج دقیقه که سیم‌های سه تا گیتار رو وصل می‌کنن شروع می‌کنند به کوک کردن. پنج دقیقه‌ای یک آهنگ فارسی می‌زنن و می‌رن. دختر کوچولو هم می‌یاد بهشون گل می‌ده و لو می‌دن که وبلاگ داره. ای بابا! امیدوارم باباش براش ننویسه. می‌گه ۶ سالشه و مامانش بلاگ داره وبلاگ داره و با هم می‌نویسن. بعد مجری اصرار می‌کنه که عمو پورنگ بید بالا حتما (: براش محکم دست می‌زنن و می‌گه که صحبت برای این جمع براش سخت است و سخته حرف بزنه بین بزرگ‌ترها چون معمولا با بچه‌ها کار می‌کنه. دختر کوچولوهه یک گل دستش می‌گیره و می‌یاد جلو. پورنگ ازش می‌پرسه چطوری وبلاگ‌ می‌نویسه و مامانش چجوری کمک می‌کنه و پارمیدا چیکار می‌کنه و این حرف‌ها و دختره در نهایت می‌گه «من نمی‌دونم… مامانم می‌نویسه» و همه می‌زنن زیر خنده.


عمو پورنگ یک خاطره هم می‌گه: قبل از تلویزیون در رادیو بودم و در سال ۷۷ در عصر جمعه با رادیو غلام واکسی و ناصر خنگه و ننه بلقیس می‌شدم. با منوچهر آذری در برنامه زنده بودیم. یک لحظه سردبیر گفت که بیام بیرون و یک شنونده زنگ زده و می‌خواد با ننه بلقیس صحبت کنه! من هم رفتم چون دو هفته متوالی زنگ می‌زد و برای ناراحت نکردن آن خانم با صدای ننه بلقیس گفتم: «سلام خانم! من ننه بلقیسم» (: اینو با صدای زنونه می‌گه و همه می‌خندن. بعد گفت که دختره گفت مادر چقدر خوشحالم می‌کنی. من هر وقت صدای تو رو می‌شنوم یاد مادر مرحومم می‌افتم. بعد با صدای زنونه ادامه می‌ده که چطوری با طرف گپ می‌زده. در نهایت گفتش که در مرحله آخر با همون حجب و حیای دخترانه طرف گوشی رو داده به پدرش که صحبت کنه و بهش گفته «سلام حاج آقا خسته نباشین من در خدمت شما هستم». می‌گه که پیرمرده اصرار داشته که چون خیلی خوب برنامه رو اجرا می‌کنم و منو دوست داره می‌خواد با دسته گل بیاد رادیو برای خواستگاری و در نهایت پورنگ گفت که باید جواب قطعی می‌داد چون بحث یک عمر زندگی بود. بهش گفته که شرایط ازدواج نداره چون «عذر می‌خوام به این دلیل نمی‌تونم چون من هم مثل شما یه… منم مثل شما یه… منم مثل شما …. با لحن مردونه یه مردم!»

دست و خنده (: بعد از وبلاگش می‌گه و اینکه هر وقت توی اینترنت می‌ره باید کلی دنبال وبلاگش بگرده چون پورنگ زیاد شده اما وبلاگ خودش به همت بوترابی amoo.ir است و توش برنامه‌هایی برای کودکان داره. می‌گه که چون مخاطب بچه‌ها هستند لطفا در کامنت و نظر و رفتار دقت کنند که کودکان اونجا رو می‌خونن.

مجری هم می‌یاد و می‌گه که سال ۷۲ همکار پورنگ بوده و یک نفر باید یک گزارش تهیه می‌کرد که جایی بررسی بشه. با یک ناگرا(؟)ی ۱۲ کیلویی روز تعطیل رفته بیرون و یک کم دیگه با گزارش آماده برگشت و گفت با ۸ نفر از یک ماشین مصاحبه کرده و در نهایت همه اونها عمو پورنگ بودن. مردم بعد از خنده عموپورنگ براش دست می‌زنن.

در روند خاطره گویی و قبل از پایین رفتن عمو یک خاطره دیگه می‌گه از اصفهان که یک بچه اصفهانی که آخر برنامه اومده بود کنار سن و می‌گفت «مامان بیا این پرونگس!» و مامانش اومده و گفته که «وا! این پورنگس؟ پس چرا کوتولس؟ دماغشم خیلی گندس!»

۵ و ۴۲ نوبت می‌رسه به معرفی سایت Prochista.com. یک پسر با کت و شلوار و کراوات به روی سن می‌یاد. اسم سایتش به معنی دختر زرتشت است. می‌گه سایت یک مجله عکاسی است و بعد هم مسابقات دو هفته‌ای و مسابقه ایران من زیبا است داره. نمایی از سایت رو نشون می‌دن. به نظر خوبه و بد نیست سری بهش بزنیم (: بعله. پشتیبانی مالی شون پرشین بلاگ است. می‌گه در نسخه آینده دنبال چیزی شبیه به فلیکر هستند و به شکل دو زبانه و جستجوی هوشمند و صفحات شخصی و بزرگترین فروشگاه اینترنتی ایران بودن و …

حالا دوباره مجری می‌یاد و به قرمان برتر زمین و بانوی دانشمند و … اوه اوه دکتر ابتکار و بعد دکتر خادم قهرمان ملی خوشامد می‌گه. چند دقیقه بازم محتشمی‌ پور دعوت می‌شه از وبلاگ روزنه. قبلا اومده بود؟ چادری. کمی دست می‌زنن و محتشمی پور می‌گه که مجری احساسات خودش رو به جمع القا می‌کنه و معلوم نیست همه روزنه را بشناسن. می‌گه از قدیم با زنان اصلاح طلب وبلاگ گروهی داشته‌اند و این روزها خاطرات رو از دوران کودکی می‌نویسه و دیگر چیزها. آدم‌ها در جنب و جوش هستند. از جشن می‌رن و فکر کنم پایین پذیرایی می‌شن. می‌گه وبلاگ داره چون تریبونی برای صحبت نداره. در شروع خاطرات بوده و دلنوشته‌ها بدون قواعد وبلاگنویسی چون اصولا توی چارچوب نمی‌تونه کار کنه ((: می‌گه همه شخصیتش در فعالیت سیاسی نیست و فرهنگی و غیردولتی هم هست هم چهار پنج تا موسسه می‌گه که توشون کار فرهنگی و پژوهشی می‌کنه. ۴۵ ساله و اردیبهشت ۴۲ است و متعلق به زمانی که خمینی گفت سربازانش در گهواره‌ها هستن. گفت که زنان قلم و قدم بر می‌دارن در فضای مجازی و درها باید بازشن و رخشان بنی اعتماد هم قراره در مورد زن
گفت خانم بنی اعتماد علاقمنده به ارتباط بیشتر با دنیای مجازی.

می‌گه من هم انسان هستم و یک زمان‌هایی فضا تنگ بیرون من رو فشار می‌ده ولی هیچ وقت ناامید نیستم و همیشه در صحنه خواهیم ماند و از هر دری که بیرونمان کنند یک روزنه خواهیم گشود تا پیروزی.

بچه کوچیکه یک گل بهش می‌ده و می‌ره.

دوباره مجری و تقدیر از مسابقه اینترنتی نوروز و دعوت از دکتر فریور از شادکامی و محبی و مهندس راددانش. ایول! فریور از شادکامی همونی است که بیرون در به ما می‌گفت باید شاد باشیم. سه نفر می‌ایند و جایزه می‌گیرند و اسم وبلاگشون رو مجری می‌پرسه و می‌گه و یک نفر هم اسم وبلاگش رو نمی گه (:‌

اوه.. حالا می‌گن که رضا کیانیان هم اومده. تنها کسی است که خیلی زیاد براش دست می‌زنن. همسایه ماست و آدم خیلی باحال و با شعوری. توی کمک به سازمان‌های واقعی که به آدم‌ها کمک می‌کنند زیاد دیدیمش و اینجا هم براش خیلی دست می‌زنن. به قول لیلا جذابه که برای یک آدم با شعور بیشتر دست می‌زنن (: امیدوارم کننده است.

حالا آهنگ وطنم رو پخش می‌کنن و بعدش هم خواهش می‌کنن سید محمد ابطحی بیاد ازش چند دقیقه استفاده کنیم. می‌یاد بالا. مجری می‌گه منظم‌ترین وبلاگنویسی در عرصه سیاسی و اجتماعی است. سلام می‌کنه بدون‌ آیه و حدیث و از آقا رضا می‌پرسه که چی بگه. یک پسری می‌یاد و تبلغات جابلاگی رو بهمون می‌ده (: ابطحی می‌گه که در هیات دولت گرسنه بوده و اشتباهی زنگ خاتمی رو فشار می‌ده به جای منشی و خاتمی با تعجب در وسط جلسه برداشت و ابطحی گفت «ناهار ما رو بگو بیارن» و خاتمی هم گفته «چشم!» و گوشی رو گذاشت و عصبانی شد.

این خاطره بی‌ربط چی بود؟ بعد می‌گه «همه حضار اینجا ناهاری هستند پس ما چی بگیم؟»!؟! چی می‌گه فکر کنم اکس مصرف کرده (:

کمی ذهنش رو جمع و جور می‌کنه و اضافه می‌کنه که افسوس می‌خوره که چقدر ما راحت وبلاگ می‌نویسیم و برای اون سخته. چهار سال و … تا آذر چقدر مونده… دی بهمن اسفند شش ماه؟! و در این چهار سال و شش ماه مغزش خیلی کپ کرده و وبلاگ نویسی جزوی از زندگی‌اش است و دخترش می‌پرسه که آیا وبلاگش رو آپ کرده یا نه.

ابطحی می‌گه که هر کس در یک حوزه حرف می‌زنم و یکی مثل اون در همه حوزه‌ها و کار دشواری است و به عنوان یکی از پرنویس‌ترین وبلاگ‌های کشور به همه دست مریزاد می‌گه و کاری است که یک کمی چیز احتیاج دارم… استمرار. نباید زود دلسرد شد و این آفت بدی است که با شوق شروع می‌کنیم و بعد کنار می‌گذاریم و وبلاگ می‌نویسیم که فلانی بخونی و فلانی که خوند و باهاش آشنا شدیم وبلاگ رو ول می‌کنیم. دست و خنده. بعد از پوپک صابری می‌گوید و اینکه پدرش مکتبی در طنز نویسی پایه گذاری کرده و خدا پدرش را رحت کند و جامعه ایرانی طنز نویسی را ادامه بدهد هرچند که این روزها با اتفاقاتی که می‌افتد طنزنویسی سخت نیست دست و تشویق و حرفش را تمام می‌کند. کیانیان رو دعوت می‌کنند بالا و در حدود سی ثانیه دست می‌زنند و با جمله «سلام می‌کنم. وبلاگ نویس نیستم ولی وبلاگ نویسان را دوست دارم.»

خیلی طولانی برایش دست می‌زنند. ابطحی هنوز روی سن است و فکر می‌کنم چی فکر می‌کنه وقتی برای
آقای علیزاده دعوت می‌شه از وبلاگ ایرانشناسی که یک گروه هشتاد نفری است! از تبریز آمده و بعد از یک جمله پایین می‌رود.



هر کس یک صفحه داره که متن معرفی توش نوشته شده و در آخر عکسش می‌یاد و بعد خودش (: بر خلاف
اصل اول ساخت اسلاید، مجری دقیقا از روی اسلاید می‌خونه. درس دوم ساخت اسلاید: همه چیزهایی که می‌خواین

بگین رو توی اسلاید ننویسین چون آدم‌ها خودشون می‌خونن و به شما گوش نمی‌دن.

۶ و ۱۴. پرزنت پرشین بلاگ است (وای که چقدر بدم می‌یاد از این عبارت پرزنت). حالت رفاقتی نوشتن «بر و بچز شرکت» ! بچه باحال بازی. معرفی می‌کنن همدیگه رو با یک توضیح مختصر و عکس. راد دانش. حسین شرفی (که توی قزوین درست می‌خونه و به نظرش جای خوبی برای درس است و آدم‌ها به دلیل نامشخص به این جمله می‌خندن)، مصطفی زاده، هاشمی طاهری، پارسا فاتحی و باقری و پولاد زاده و دانایی.

هرکس میکروفون رو می‌گیره که یک جمله بگه (:‌ چون گل هم دستشه، با گرفتن میکروفون حجاب برتر باز می‌شه و در نتیجه مجبوره بیخیال جمله بشه و میکروفون رو بده به خانم پولادزاده که همون مجری است ولی نیازی نمی‌بینه چادرش رو حفظ کنه (:

برای این گروه دست می‌زنن و یک نوانما پخش می‌شه (: چراغ‌ها که خاموشند، عکس امام و رهبر کماکان می‌درخشته. فکر کنم لامپ اختصاصی دارند. متن ترانه برج بلندی است که داره ساخته می‌شه و می‌گن باعث افتخاره ولی حیف که کسی نمی‌دونه باعث افتخار کجاست؟

باعث افتخار تویی دختر توی کارخونه / که چرخ زنده موندنو دستای تو می‌چرخونه

باعث افتخار تویی سوپور پیر ژنده پوش / نه این ستون سنگی چشم و گوش

ستون آسمون خراش سایه‌تو ننداز تو سرم / تو شب بی‌ستاره هم من از تو آفتابی ترم

در این حین چند تا آسمون خراش و شب پر ستاره نشون می‌دن (:

یه روز می‌یاد که آدم‌ها تو رو به هم نشون بدن / به ارتفاعت لقب آیه آسمون بدن

اما خودت خوب می‌دونی پایان نداره آسمون / اون که زمینی نمی‌شه با حرف پوچ این و اون

پس بیخودی صدا نکن نگو بلندترین منم / من واسه رسوا کردنت حرف از درختا می‌زنم

درختای مونده هنوز خواب پرنده می‌بینن / پرنده‌های بی درخت رو سیمای برق می شینن

به قد و قامتت نناز آهای بلند بی خرد / درختا باز قد می‌کشن حتی تو سایه تبر

ستون آسمون خراش سایه ت….

عجب! یکی داره برام با بلوتوث تبلیغ می‌فرسته (: برای کلیپ دست می‌زنن و من هم برای کسی که برام تبلیغ فرستاده فایل پادکست جنبش زنان رو می‌فرستم (:

۶ و ۳۳ دقیقه است و مجری از روز زمین سبز و صدمه به محیط زیست حرف می‌زنه و اینکه سپهر سلیمی برنده وبلاگنویسی مسابقه سبز است اما قبلش پهلوان و قهرمان و جوانمرد و مورد لطف خداوند و طنین انداز کننده نام و افتخار ملت ایران امیررضا خادم و معاون شهرداری تهران (مهدوی؟) دعوت می‌شن تا جایزه رو بدن. با دختر کوچولوهه هم هماهنگ می‌شه که آماده باشه برای دادن گل! در بخش معماری هم تیم فضای رویداد که وبلاگ منتخب اول است و طرح شهر که متخب دیگر است می‌یان و هر کدوم یکی دو جمله می‌گن درباب خوشحالی و تشکر از پرشین بلاگ. البته خادم که میکروفون رو می‌گیره تشکر می‌کنه از بلاگفا و بعد می‌فهمه اشتباه شده و می‌گه خودش روی بلاگفا است و در نتیجه اشتباه گفته (: مردم هم حسابی براش دست می‌زنن و از زنده شدن نام بلاگفا خوشحال می‌شن.

یکی از مسوولین پرشین بلاگ بالا می‌یاد و درباره «باشگاه وبلاگنویسان تهران» صحبت می‌کنه که دو سال پیش تاسیس شد برای هماندیشی و اینکه طبق همین باور رفتند به استقبال. در روزهای اول خوب بود و همایش برگزار می‌کرد و به وبلاگنویس‌ها سالن می‌داد و … اینها را خطاب به خادم و دوستش که در شورای شهر و اینجور چیزها هستند می‌گویند. ادامه می‌دهد که یکهو بعدا قرار شده بود در باشگاه وبلاگنویسان کلاس گل دوزی بگذارند و هر روز یک تصمیم جدید و شب شعر و برنامه سالمندان و … و امروز هم سهم وبلاگنویسان از باشگاه صفر شده و این روزها هم قرار است سینمایی بشود با ۶۹ صندلی. از اعضای شورای شهر و سرورانش درخواست می‌کند که باشگاه را به وبلاگنویس‌ها برگرداند. می‌گوید این درد دل وبلاگنویسان است نه فقط مربوط به وبلاگنویسان پرشین بلاگ.

در مطالعات بین المللی جامعه مجازی ایران جزو یکی از موفقترین و پویاترین جامعه است و دلیلش هم مهر و محبت است.

دکتر ابتکار

ساعت ۶ و ۴۴ است و دوباره پرزنت! وبلاگنویسانی که مطلب تولید می‌کنند و … اوه اوه اوه! اول یک پزشک است. لابد من هم هستم (: احتمالا خودشون متن رو نوشتن (:‌ به قول لیلا باید مال من رو بگن خوشتیپترین پسر وبلاگستان (:‌ دومی دکتر فتحی است به عنوان یکی از سر دسته‌های مهاجرت (: سومی اکرنه است. کلاشینکف دیجیتال. مجری هم «بروزه» رو می‌خونه «براوزر» و می‌خندن (: داستان گل دادن قاطی پاتی است کمی (: دختر کوچولوهه خسته شده ولی انگار اصرار دارن که بیاد (:‌ قهرمان زمین و بانوی دانشمند، خانم ابتکار هم می‌یاد که چند دقیقه‌ای افتخار بده و توضیح می‌ده که در مطالعات بین المللی جامعه مجازی ایران جزو یکی از موفقترین و پویاترین جامعه است و دلیلش هم مهر و محبت است (به این می‌گن آخر دانشمند).

حالا دارند بقیه ویژه ها رو معرفی می‌کنن. ابطحی است و آقای هدایتی و .. دوباره همان قبلی‌ها! آهان اینبار بهشون جایزه می‌دن.

ساعت ۶ و ۵۶ است و کلیپ دنیای واروونه. درباره دنیای واروونه است و جنگ و ترانه سازی که ترانه‌اش را فروخته و شیرینی که فرهاد بهش خیانت کرده یا همچین چیزی. یکسری عکس خفن از گیتار برقی و چیزهای خفن‌تر در حد اسکلت و هیولا هم نشون می‌دن. کلیپ خوبیه (: البته قبلی باحال تر بود. عصر فراموشی خاطرات. ترانه گو ! معجزه تو صداته! دنیای واروونه رو زیر و رو کن! این دل ویرون شده پا به پاته. کلاغ رو قله است، تو ته چاه، عقابه. / یغما گلرویی ترانه را گفته و رضا یزدانی خوننده.

یزدانی رو معرفی می‌کنن و قبل از تقدیر ازش دعوت می‌کنن از کیانیان و دکتر بوترابی که بیان بهش جایزه بدم. داره خیلی تکراری می‌شه. بخصوص این بوترابی. یزدانی می‌گه خاص بودن سخت است و خیلی سعی کرده در انتخاب ترانه و سبک موسیقی و نوع گویش خاص باشه و در نتیجه قشر فرهنگی و دانشجو مخاطب شده و خوشحاله (: همه می‌رن پایین ولی یادشون می‌افته که آقای علی اوجی(؟) نماینده یغما گلرویی اینجاست و در نتیجه دوباره همون گروه می‌رن بالا تا به آقای اوجی هم یک جایزه بدن (: آدم خوبیه و می‌گه گلرویی مشکل داشته و به نمایندگی اینجاست ولی بعدش خراب می‌کنه چون تذکر می‌ده که مرتب دست بزنیم!

در عین حوصله سر رفتگی همگان، دوباره می‌خوان تقدیر کنن و همه شاکی هستن کم کم (: ساعت از هفت گذشته و دیگه حوصله نداریم. حالا دوباره جایزه برندگان مسابقه یک چیزی است. مجری زیاد اشتباه می‌خواند و مردم پچ پج می‌کنند. همین لحظه بارها و بارها اسم یک وبلاگ به اسم «دیر تش باد» رو اشتباه می‌خونه و نویسنده با فریاد اسم درستش رو می‌گه. فکر کنم از هر وبلاگ به شکل اتفاقی یک خط رو می‌خونن. چهار پنج وبلاگ نشون داده می‌شه و بعد دکتر بوترابی و خادم بالا می‌آیند برای جایزه (: وبلاگ «دیر تش باد» یک پسر است از شهرستان دیر که معلم چهار نفر است. بیش از حد براش دست می‌زنن چون واقعا جذابه حرف زدن و دیدن همچین آدم فعالی. ویولت هم در جایزه‌ها هست که وبلاگ من و MS رو می‌نویسه. مجری می‌گه که نمی‌دونه چرا ویولت خودش بالا نمی‌یاد! حالا هم وبلاگ آنی دالتون که توی اسکرین شاتش آخرین مطلب رو می‌خونیم با نام «یک دختر ترشیده».

آخی… یک کلیپ است از «یک سرباز معلم جنوبی» که در اصل همان نویسنده «دیر تش باد» است. عبدالمحمد از کوچکترین مدرسه جهان با چهار نفر می‌نویسد. دیر روستایی ۳۰ نفره در جنوب است و تش باد نام نوعی باد. معلم درباره این مدرسه می‌نویسند و دنبال کتاب کردن این وبلاگ است. جزو کلیپ آهنگ یار دبستانی می‌زنند و با دست زدن لیلا، سالن شروع به دست زدن با آهنگ می‌کنند. تصایویری از دیر و مدرسه و چهار دانش آموزش می‌بینیم؛ دو دختر و دو پسر کوچک که در عکس‌ها حتی پشت کامپیوتر هم نشسته‌اند. بدون شک مدرسه خوبی است و بهتر از خیلی مدارس ما (: باید آدرس این وبلاگ را پیدا کنم تا حتما لینک بدهم… بعله! dayyertashbad.blogfa.com.

از احساساتی‌ترین جاهای کل جلسه است. بین این همه تشویق و تقدیر از خودمان، شاید اولین نفری است که وبلاگش واقعا تحول است.

یاد ناصرعبداللهی بخیر! این را خانم مجری می‌گوید و از ایشان خاطره می‌گوید.

ساعت ۷ و ۲۰. خسته شده‌ایم. بخصوص که ترانه سرای برخی از آهنگ‌های ناصرعبداللهی قرار است از ترابی و ابطحی جایزه بگیرند. به نظر من که باید بیخیال ابوترابی بشوند و جایزه را از همان دختر کوچیکه تحویل بگیرند. دوباره آقای مجری می‌اید و دوباره اسلایدها را از رو می‌خواند برای جایزه بهترین‌های پرشین بلاگ. غزل پست مدرن و بارانی‌ها و داستانک و دکتر نم نم و داستان‌های محمد رضا و ساروی کیجا (که دوباره اسم را اشتباه می‌خواند)… شلوغ می‌شه چون سروش صحت اومده. انگار فقط جای عادل فردوسی پور خالی است؟ (: . بعد هم همشهری جواد.

دعوت می‌کنن از بوترابی و سروش صحت و خانم ابتکار که جایزه این سری رو بدن. قیافه سروش صحت رو که می‌بینم می‌شناسم. می‌گه تا همین الان سر کار بوده و با عجله خودش رو رسونده چون می‌خواست امروز بعد از ظهر در خدمت ما باشه. خوشحاله که رسیده ولی حیف که دیر رسیده. خوشبختانه حین دادن جایزه دیگه اون دختر کوچیک رو بیخیال شدن (: ساروی کیجا باحاله و غزل پست مدرن ! البته از نظر من (:

ابتکار می‌گه تولد پرشین بلاگ است و مرکز صلح و مدیر زیست به نمایندگی از تمام دوستان اینجا یک هدیه به آقای پورترابی می‌دم. باز می‌کنن و یک بشقاب است! البته با آرم مرکز محیط زیست. یاد کارتون ماداگاسکار می‌افتم. خانم پولادزاده می‌گویند که وبلاگ دارند و می‌خواهد از اسپانسر و اسپانسر معنوی تشکر کند. همه بلند شده‌اند بروند. ما هم جزوشان… ساعت ۷ و ۳۱

پ.ن. بیرون که اومدیم با دوستان گپی زدیم. یک فتحی رو دیدم و در طبقه بالا با یکسری از بهترین دوستان چهره به چهره آشنا شدیم و عکس هم گرفتیم و کامنت گذار حرفه‌ای سایت رو هم دیدم (: شاید بهترین و شادترین قسمت برنامه بود. در طبقه پایین پای سیب بود و یک جای مخصوص عکس گرفتن که انگار بیشترین درخواست برای رضا کیانیان بود و سروش صحت. چند نفر هم داشتند به روابط عمومی و مسوولین اعتراض می‌کردند که با اصرار زیاد به جلسه دعوت شده ‌اند و در نظرسنجی هم رتبه داشته‌اند بدون اینکه اسمی ازشون برده بشه. به نظر من که مربوط می شده به عدم برنامه ریزی دقیق و کمی مغشوش بودن برنامه (: در حین برگشت به خونه خبر دستگیری تعداد زیادی از زنان فعال در جنبش زنان رو گرفتیم. امروز مراسم سالگرد ۲۲ خرداد بود و دولت تعداد زیادی از علاقمندان به شرکت در مراسم در داخل یک نگارخانه رو دستگیر کرده. خبرها رو دنبال کنید

با پدیده پوپولیسم آشنا شوید

همین الان (ساعت ۹ و نیم شب، پنجشنبه، ۲۳ خرداد ۱۳۸۷) شبکه خبر اعلام کرد «امروز احمدی نژاد در نشستی که سه ساعت و نیم طول کشید، مشکلات ۵۶ شهروند را بررسی کرد»

سه ساعت و نیم می‌شه دویست و ده دقیقه. جمعیت ایران هفتاد و سه میلیون است و اگر رییس جمهور به همین شیوه بخواد مشکلات مردم رو حل کنه به ۵۲۰ سال احتیاج خواهد داشت. به شرطی که اون مشکل تنها مشکل ما باشه و در طول ۵۲۰ سال آینده هم برای فرد مشکل دیگه‌ای پیش نیاد.

بروشوری علیه خشونت علیه زنان

چند وقت پیش تی شرت عفو بین الملل برای کمپین مبارزه با خشونت علیه زنان رو توی شرکت پوشیده بودم و باعث شد کلی سوال از بقیه بشنوم در مورد مفهوم خشونت علیه زنان و دلیل مخالفت با اون. از سوالات عمیقی که براشون جواب نداشتم بود تا شوخی‌هایی مثل اینکه «حالا من که زنم کتکم می زنه باید چیکار کنم؟»


دریافت فایل با فرمت PDF

دریافت فایل با فرمت Pages (متاسفانه دیگه ندارمش و پاک شده)

بازی‌های جنگی بیست و پنج ساله شد


شاید خیلی کتاب‌ها باشند که بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کرده باشیم ولی فقط و فقط یک کتاب در دنیا است که من از لحظه داشتنش، سالی یکی دوبار آن را خوانده‌ام. این کتاب چیزی نیست به جز بازی‌های جنگی. این کتاب برداشتی است از فیلم بازی‌هی جنگی نوشته لارنس لاسکر و کارگردانی جان بدهام. نکته جذاب این است که کل فیلم با هزینه ۱۲ میلیون دلار ساخته شده و در پنج ماه اول ۷۲ میلیون دلار فروخته است. صحنه نوراد، با یک میلیون دلار هزینه تا آن زمان گرانترین تک صحنه سینما بوده. کسی که فیلم را به کتاب تبدیل کرده، دیوید بیشاف است و مترجم فارسی بهیار توسلی از انتشارات نشر نو. سال چاپ کتاب در ایران ۱۳۶۶ است.

کتاب در مورد پسری است به نام دیوید لایت‌من. یک هکر نوجوان که به شکل اتفاقی به مهمترین کامپیوتر وزارت دفاع آمریکا دسترسی پیدا می‌کند و به خیال اینکه وارد یک بازی کامپیوتری شده است، اخطارهای مربوط به حمله اتمی شوروی به آمریکا را آتش می‌کند. به گفته سایت The Knights Shift این فیلم با وجود نمایش دقیق از جنگ سرد، فیلمی سیاسی نیست و در آن آدم‌های خوب و آدم‌های بد در جلوی هم صف نکشیده‌اند؛ بلکه WarGames نمایش این موضوع است که گاهی برای برنده شدن در بازی، بهتر است که بازی کنیم.

فیلم هم به اندازه کتاب جذاب است و دیدنی و امروز بیست و پنجمین سالگرد ساخته شدن فیلم است. فقط تصور کنید که یک فیلم کامپیوتر در سال ۱۹۸۳ ساخته شده باشد. زمانی که بیل گیتس برای پیش‌بینی آینده گفت بود «فکر می‌کنم ۶۴۰ کیلوبایت حافظه برای هر کامپیوتر خانگی کافی باشد» و زمانی که برای کار با مودم باید گوشی تلفن را در دهنی مود می‌گذاشتید. دیدن این فیلم تکرار خاطرات کامپیوتری قدیمی است اما موضوع آن هنوز تازه است: خطری که کامپیوترها خواهند داشت اگر کنترل زندگی ما در دست بگیرند.

فیلم باژی‌های جنگی و در نتیجه کتاب آن، یکی از آن داستان‌های مشهور ژانر هکرهای جوان است. من مترجم ایرانی یعنی بهیار توسلی را نمی‌شناسم ولی واقعا برایم جذاب است که سال ۶۶ این کتاب را ترجمه و منتشر کرده و خوشحالم که آن موقع این کتاب را دیدم و خریدم. البته ترجمه چندان قوی نیست ولی به هرحال ترجمه این کتاب در آن سال‌های جنگ واقعا جذاب است. البته بدون شک آن سال‌ها لازم بوده که نشر نو در مقدمه کتاب بنویسد:

نشر نو امیدوار است با انتشار این کتاب، ضمن آنکه خوانندگان و بخصوص جوانان کشور را چند ساعتی سرگرم می‌سازد، بتواند آن‌ها را به آسیب پذیری قدرتهای استکباری آگاه‌تر سازد و به تفکر بیشتر درباره نیروی ایمان در میان ملتهای محروم و توان معجزه آسای این نیرو در آزادسازی ملتها برانگیزد.

قیمت این کتاب آن روزها ۴۵ تومان بود.