بارها و بارها شده که لازم بوده این حکایت رو برای آدمها بفرستم ولی متاسفانه لینک خوبی ازش نداشتم… حالا تصمیم گرفتم شخصا یک پست براش درست کنم تا چه خودم چه هر کس دیگه که خواست، بتونه لینکش رو برای اونی که باید به جای سوال پرسیدن و حرف زدن و نظر دادن کارش رو بکنه ولی نمیکنه، بفرسته. متاسفانه نمیدونم حکایت از کجاست. خوشحال میشم اگر کسی بدونه و بنویسه.
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی كند. استاد گفت: «دم آهنگری را بدم!» شاگرد مدتی استاده، دم را دمید، خسته شد. گفت: «استاد اجازه میدهی بنشینم و بدمم؟» استاد گفت: «بنشین.»
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: «استاد! اجازه میدهی دراز بكشم و بدمم؟» گفت: «دراز بكش و بدم».
بعد از مدتی باز خسته شد. گفت: «استاد اجازه میدهی بخوابم و بدمم؟»
استاد گفت: «تو بدم، بمیر و بدم»
این پست را گوش کنید: [audio:http://jadi.net/wp-content/uploads/2010/08/bemir_o_bedam.mp3|titles=تو بدم، بمیر و بدم]