این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ میدهمش به یک نشریه (:
گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر
گوگلگای / قسمت چهارم
زمان بازرسی آماده هستید عکستان را بگیریم؟
گیرگ کنترل صدایش را بازیافته بود: «ممکن است کارت شناساییتان را ببینم؟»
چهره مرد درهم رفت و با اخم گفت: «رفیق! من پلیس نیستم. من یک مشاورم. گوگل من را استخدام کرده. شرکت من منافع گوگل را در واشنگتن دنبال میکند؛ از طریق ایجاد ارتباط. شکی نیست که میتوانستیم بدون اینکه اول با شما صحبت کنیم، یکضرب سراغ پلیس برویم. شما بخشی از خانواده ما هستید و من میخواهم پیشنهادی به شما بدهم.»
گیرگ به سمت قهوهساز رفت و فیلتر قدیمی را از آن درآورد و همانطور که به سمت سطل زباله میرفت گفت: «ولی من به سراغ رسانهها خواهم رفت و ماجرا را افشا خواهم کرد».
مرد سری تکان داد و تظاهر کرد که مشغول فکر کردن به این موضوع است. «بله مطمئنا. میتوانید یک روز صبح به دفتر کرونیکل بروید و همه چیز را تعریف کنید و وقتی که آنها در اینترنت به دنبال شواهد میگردند، ما متوجه مساله خواهیم شد. چرا متوجه حرف من نیستید؟ من دنبال یک بازی برد-برد هستم. این تخصص من است.» مرد یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد: «اینها قهوههای خوبی هستند اما باید چند لحظه آنها را بشویید تا تلخی آنها گرفته شود. ممکن است یک آبکش به من بدهید؟»
گیرگ نگاه میکرد. مرد کتش را درآورد و به یکی از صندلیهای آشپزخانه آویزان کرد. بعد ساعت ارزان قیمتاش را باز کرد و در جیب کت گذاشت. دانههای قهوه را از آسیاب خارج کرد و در آبکش ریخت و آنها را زیر شیر آب گرفت.
مرد کمی چاق و بسیار سفید بود. از ظاهرش حدس زده میشد که مهندس الکترونیک باشد. ظاهر واقعی یک کارمند گوگل را داشت. با قهوه هم به خوبی آشنا بود.
-ما مشغول عضو گیری برای ساختمان ۴۹ هستیم…
– ولی گوگل که ساختمان ۴۹ی ندارد.
مرد گفت : «درست است» و لبخندی پهن تمام صورتش را پوشاند: «ساختمان ۴۹ وجود ندارد ولی همین که تیم ما تشکیل بشود، ساختمان ۴۹ به محل کار گوگلپاککن تبدیل خواهد شد. میدانی؟ کدی که مایا نوشته چندان بهینه نیست و کلی باگ دارد. باید بازنویسی شود و تو فرد مناسبی برای اینکار هستی و اگر به گوگل برگردی، اصلا مهم نیست که قبلا چکار کردهای.»
گیرگ حقیقتا خندهاش گرفت بود. گفت: «غیرقابل باور است. اگر فکر میکنید حاضرم در مقابل لطف شما، حاضرم کسی را بدنام کنم، دیوانهتر از آنی هستید که تصور میکردم.»
مرد جواب داد: «گیرگ عزیز، ما کسی را بدنام نمیکنیم. کار ما فقط این است که بعضی از چیزهای نامناسب را از جلوی چشم کنار ببریم. متوجه هستید که چه میگویم؟ تحت یک بررسی دقیق، هر پروفایلی ترسناک خواهد بود و بررسی دقیق، قاعده سیاست امروز است. کاندیدا شدن برای یک شغل، مانند کالبدشکافی عمومی است». او بعد از این جمله، قهوه را از آسیاب خارج کرد و با چهرهای بسیار دقیق، آن را در قهوهساز ریخت و کلید برق را وصل کرد. گیرگ دو لیوان قهوه آورد – بله! لیوانهایی با نشان گوگل – و آنها را به مرد داد.
– ما میخواهیم برای بعضی از دوستانمان همان کاری را بکنیم که مایا برای شما کرد. فقط کمی تمیزکاری. تنها چیزی که به دنبالش هستیم، حفظ خلوت [1] افراد است. همین
گیرگ جرعهای از قهوه نوشید: «و برای کاندیداهایی که شما سوابقشان را پاک نکنید، چه اتفاقی میافتد؟»
مرد لبخند سردی تحویل گیرگ داد و گفت: «بله. بله. حق با
پلیس مخفی آلمان شرقی تمام اطلاعات شما را ، بی ربط
یا با ربط، در یک پرونده قرار میداد. این
دقیقا همان کاری است که گوگل میکند
شما است. وضع آنها بسیار نامناسب خواهد بود.» او دست در جیب جلیقهاش کرد و چند برگه کاغذ تا شده بیرون آورد. کاغذها را روی میز گذاشت و صافشان کرد و گفت: «اینجا یکی از آن آدمهای خوب را دارم که کمک لازم دارد.» کاغذها نتایج جستجوی کاندیدایی را نشان میداد که گیرگ در طول سه انتخابات قبلی، از وی حمایت کرده بود.
– مثلا این آدم یک روز که خسته و کوفته از تبلیغات خیابانی به اتاق هتلش برگشته، لپ تاپش را باز کرده و در صفحه جستجو وارد کرده: «دخترهای داغ». جریان خیلی عجیبی است؟ همین جستجوی کوچک ممکن است باعث شود این کاندیدا نتواند در انتخابات بعدی به میهنش خدمت کند.
گیرگ در حمایت سری تکان داد.
مرد پرسید: «پس به ما کمک میکنید؟»
«بله»
«خوب. البته یک چیز دیگر هم هست. میخواهیم به ما کمک کنید تا مایا را پیدا کنیم. او اصلا متوجه اهداف ما نیست اما مطمئن هستیم که اگر آنها را درک کند، به کمک ما خواهد آمد.»
گیرگ نگاهی به تاریخچه جستجوی کاندیدایش انداخت و جواب داد: «من هم فکر میکنم کمک کند».
یازده روز کاری طول کشید تا کنگره جدید، قانون شمول ایمنی ارتباطات ابرمتن را تصویب کند. این قانون به پلیس مرزی و سازمان امنیت ملی اجازه میداد تا ۸۰ درصد فعالیتهای بازرسی و تحلیل اینترنتی خود را به شرکتهای بیرونی واگذار کند [2]. از نظر تئوری، هر شرکتی حق دارد قیمت بدهد و در مناقصه شرکت کند ولی داخل سیستمهای حفاظتی پیشرفته ساختمان شماره ۴۹ گوگل، از قبل معین شده که چه کسی باید برنده مناقصه باشد. اگر قرار بود گوگل ۱۵ میلیارد دلار صرف دستگیری آدمهای بد در مرز بکند، حتما در دستگیری آنها موفق عمل میکرد – دولتها نمیتوانند به خوبی جستجو کنند.
صبح روز بعد، گیرگ با دقت صورتش را اصلاح کرد (سازمانهای اطلاعاتی، هکرها را دوست نداشتند و خجالت هم نمیکشیدند که این را تذکر دهند). این اولین روزی بود که او عملا به سازمان جاسوسی آمریکا پیوسته بود. چه اشکالی داشت؟ به هرحال بهتر بود او مشغول به این کار باشد تا پلیسهای مرزی که شکمشان را از همبرگر انباشته بودند.
در طول زمان پارک ماشین در مجتمع گوگل و همانطور که داشت در کنار ردیف ماشینهای دوگانه سوز و دوچرخهها حرکت میکرد هم داشت به این توجیهات فکر میکرد. خودش را با این فکر مشغول کرد که برای ناهار چه غذای طبیعیای به آشپزخانه سفارش دهد و کلید را وارد کارتخوان ورودی کرد. چراغ قرمزی روشن شد. قفل ساختمان شماره ۴۹ باز نشده بود. دوباره کارت را کشید و دوباره چراغ احمق قرمز، چشمک زد. هر ساختمان دیگری بود، میتوانست از یکی از آدمهایی که دائما در حال ورود و خروج بودند بخواهد تا کارتشان را به او قرض دهند اما در ساختمان ۴۹ همچین چیزی غیرممکن بود. افراد این ساختمان فقط برای غذا از آنجا خارج میشدند. بعضیها غذا را هم در همانجا میخوردند.
تق. تق. تق. به ناگهان صدایی در کنارش شنید.
«گیرگ. میتوانم با شما صحبت کنم؟»
محوطه ایمنی مجتمع گوگل در ماونتین ویو
مرد چهارشانهای بازویش را به دور شانههای گیرگ انداخته بود و گیرگ میتوانست به راحتی و از روی بو، نوع ژل بعد از اصلاح او را تشخیص دهد. این بو دقیقا مانند بوی ژلی بود که استاد غواصیاش در جزایر باجا استفاده میکرد و او را به یاد عصرهایی میانداخت که با هم در بار مینشتند. گیرگ نمیتوانست نام او را به یاد بیاورد. خوان کارلو؟ خوان لوییس؟
بازوی مرد چندان محکم قفل نشده بود ولی داشت به آرامی او را از در دور میکرد و به سمت باغچهای میبرد که سبزیجات آشپزخانه در آن کاشته میشد. «ما میخواهیم چند روزی به تو مرخصی بدهیم».
گیرگ احساس شوک کرد: «چرا؟» آیا کار اشتباهی کرده بود؟ شاید میخواستند او را به زندان بیندازند.
«موضوع درباره مایا است». مرد او را چرخاند و مستقیم به چشمهایش خیره شد: «او خودش را کشته. در گواتمالا. متاسفم گیرگ».
گیرگ حس کرد سرش گیج میرود و به چندین کیلومتر بالاتر در حال پرواز است. فکر میکرد دارد از بالا نمای گوگل ارث [3] مجتمع گوگل را میبیند. در این نما او و مرد، دو نقطه بیشتر نبودند؛ کوچک و بیارزش. زانوانش دیگر توان ایستادن نداشتند. به زمین نشست و گریه کرد.
صدای خودش را میشنید که از کیلومترها دورتر زمزمه میکرد: «نیازی به مرخصی ندارم. خوبم.»
و از کیلومترها دورتر، صدای مردی میآمد که بر مرخصی اصرار داشت.
چانه زدنها دقایقی طول کشید و بعد هر دو نقطه به داخل ساختمان ۴۹ رفتند و در، پشت سر آنها بسته شد.