گوگلگای / قسمت اول

این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ می‌دهمش به یک نشریه (:

گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر


گوگلگای/قسمت اول

گوگل ایمیل‌ها، فیلم‌ها، وبلاگ، جستجو و بقیه چیزهای شما را کنترل می‌کند… چه خواهد اگر تصمیم بگیرد زندگی شما را هم کنترل کند؟
نوشته کوری دکترو


چه خواهد اگر گول، بد شود؟ کوری دکترو بدترین حالت را تصویر می‌کند

«شش خط از نوشته‌های محترم‌ترین فرد با من بدهید و من در آن‌ها بهانه‌ای برای دار زدن او پیدا خواهم کرد» — کاردینال ریشیلیو

«ما به اندازه کافی درباره شما نمی‌دانیم» — مدیرعامل گول، اریک اشمیت

گیرگ ساعت ۸ عصر در فرودگاه بین‌المللی سان‌فرانسیسکو فرود آمد ولی تا به جلوی پنجره باجه کنترل پاسپورت برسد، ساعت از نیمه شب گذشته بود. مردی با شتاب از هواپیما پیاده شده بود با بدنی برنزه، صورتی نتراشیده و شادابی‌ای حاصل یک ماه استراحت در جزایر کابو (به همراه سه روز در هفته غواصی و بقیه هفته مخ زنی از دخترهای فرانسوی) هیچ شباهتی به کسی که یک ماه قبل با شانه‌های افتاده و بدنی خمیده شهر را ترک کرده بود نداشت. گیرگ حالا یک خدای ساخته شده از برنز بود و حین پیاده شدن از هواپیما، نگاه تحسین آمیز خدمه کابین درجه یک، به او دوخته شده بود.

چهارساعت بعد و در صف بررسی پاسپورت، او دوباره از خدا به انسان تبدیل شده بود. هیجان‌اش فرونشسته بود، عرق از سراسر بدن‌اش جاری بود و شانه و گردن‌اش آنقدر درد داشت که احساس می‌کند مثل یک راکت تنیس شده است. باتری‌های آی.پادش مدت‌ها قبل تمام شده بود و او دیگر هیچ کاری نداشت به جز گوش کردن به حرف‌های زوجی که درصف جلویش بودند.



دولت ایالات متحده ۱۵ میلیارد دلار حرام کرده بود تا تک تک افرادی که به آمریکا وارد
می‌شوند را انگشت‌نگاری و تصویرنگاری کند اما حتی یک تروریست را هم نگرفته بود. به

نظر می‌رسید بخش دولتی نمی‌تواند وظیفه جستجو را به خوبی انجام دهد.

زن داشت می‌گفت: «از عجایب تکنولوژی مدرن» و به تابلویی اشاره می‌کرد که رویش نوشته بود «مهاجرت – تقویت شده با گوگل».

شوهر که کلاه لبه پهن اسپانیایی به سر داشت جواب داد: «فکر می‌کرد قرار است این سیستم از ماه آینده بکار بیافتد».

گوگل کردن در مرز. خدای من. گیرگ شش ماه قبل از گوگل بیرون آمده بود تا «کمی وقت برای خودش بگذارد» ولی آنقدر هم که انتظار داشت، موفق نبود. او پنج ماه اول را به تعمیر کامپیوتر دوستان، نگاه کردن تلویزیون در طول روز و پنج کیلو سنگین‌تر شدن گذرانده بود. این آخری را به گردن خانه‌نشینی می‌انداخت چون اگر در مجتمع گوگل بود،‌ با داشتن امکان ورزش بیست و چهار ساعته، این اتفاق نمی‌افتاد.

مطمئنا باید زودتر متوجه این جریان می‌شد. دولت ایالات متحده ۱۵ میلیارد دلار حرام کرده بود تا تک تک افرادی که به آمریکا وارد می‌شوند را انگشت‌نگاری و تصویرنگاری کند اما حتی یک تروریست را هم نگرفته بود. به نظر می‌رسید بخش دولتی نمی‌تواند وظیفه جستجو را به خوبی انجام دهد.

مسوول مربوطه بسته‌ها را زیر دستگاه اشعه ایکس نگاه کرد و بعد به صفحه کامپیوترش خیره شد. با انگشت‌های کلفت‌اش چیزهایی روی صفحه کلید وارد کرد و دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد. دیگر برایم عجیب نبود که چرا این صف لعنتی چندین ساعت بود که ادامه داشت.

گیرگ گفت «سلام، شب شما به خیر» و پاسپورت عرق کرده‌اش را به مسوول مربوطه داد. با اکراه آن را باز کرد و زیر اسکنر قرار داد و دوباره چیزهایی تایپ کرد. تایپ کردن بیش از حد طول کشید. کمی غذای خشک گوشه دهنش بود مشخص بود که دارد با زبان‌اش آن را لمس می‌کند.

«دربار جون ۱۹۹۸ چه چیزی داری که بگویی؟»

گیرگ سرش را بالا گرفت و با تعجب پرسید «ببخشید؟»

«در ۱۷ جون ۱۹۹۸ در گروه alt.burningman پیامی فرستاده‌ای مبتنی بر اینکه می‌خواهی به یک فستیوال حمله کنی و بعد گفته‌ای که ’واقعا قارچ‌های جادویی [1] ایده بدی هستند’ ؟



رد شدن از مرز مهاجرت – گوگل برای شما به ارمغان می‌آورد

بازجویی که در اتاق دوم بود مردی بود نسبتا مسن و آنقدر لاغر که به نظر می‌رسید از چوب ساخته شده است. سوالاتی که او می‌پرسید بسیار عمیق‌تر از جریان مربوط به قارچ‌های جادویی بودند.

«درباره علایقتان صحبت کنید. آیا اهل موشک‌های مدل هستید؟»

«چی؟»

«ساخت مدل‌ از موشک‌های قابل پرتاب»

گرگ متعجب بود ولی می‌توانست حدس بزند که بحث به کجا می‌رود. جواب داد «نه. به هیچ وجه»

مرد یادداشتی برداشت و چند کلیک کرد. «می‌دانید؟ این را می‌پرسم چون می‌بنیم که بسیاری از تبلیغات هدفمندی که گوگل در کنار جستجوهای شما و همچنین درون صندوق پستی تان نشان می‌دهد مربوط به راکت و موشک‌های مدل است».

گیرگ احساس دلپیچه می‌کرد: «شما دارید ایمیل‌ها و جستجوهای من را نگاه می‌کنید؟!» دقیقا یک ماه بود که به هیچ صفحه کلیدی حتی دست نزده بود اما می‌دانست چیزهایی که در نوار جستجوی گوگل وارد کرده است چیزهایی بیشتری را افشا می‌کند تا اعترافاتی که ممکن است برای یک دوست کرده باشد.

مرد با صدایی حق به جانب و حاکی از اعتماد به نفس جواب داد «لطفا آرام باشید قربان. من به جستجوها یا ایمیل‌های شما نگاه نمی‌کنم. این کار مخالف قانون اساسی است. ما فقط به تبلیغاتی که در کنار جستجوها یا ایمیل‌های شما نمایش داده می‌شوند دسترسی داریم. کتابچه‌ای دارم که این موضوع را کاملا توضیح می‌دهد. وقتی کارمان تمام شد آن را به شما خواهم داد تا مطالعه بفرمایید.»

گیرگ عصبی بود و با همان حالت فریاد زد «ولی تبلیغات هیچ معنایی ندارند! من هربار که دوستم در کولتر آیوا ایمیل می‌گیرم، تبلیغ همراه‌اش پیشنهاد می‌کند که آهنگ‌های آن کولتر را بخرم!»

مرد سر تکان داد «متوجه هستم آقا و به همین دلیل است که من در اینجا نشسته‌ام تا با شما صحبت کنم. مثلا می‌توانید توضیح دهید که چرا تبلغیات مربوط به موشک‌های مدل اینقدر زیاد برای شما نمایش داده می‌شود؟»

گیرگ به مغزش فشار آورد و بالاخره موضوع را فهمید «به دنبال خوره‌های قهوه بگردید. به گروهی می‌رسید که من در آن فعال هستم و پروژه اخیرمان هواکردن یک سایت برای فروش قهوه بود که اسم محصول‌اش سوخت موشک است. لابد همین هوا کردن و سوخت موشک باعث شده گوگل برایم موشک مدل تبلیغ کند.»

اوضاع بهتر شده بود. این را می‌شد از رفتار بازجو که مشغول بررسی صفحات گوگل بود فهمید. اما ناگهان رفتار دوباره سرد و جدی شد. بازجو به عکس‌های هالووین [2]‌ رسیده بود. اگر در گوگل به دنبال «گیرگ لوپینسکی» می‌گشید، این عکس‌ها در صفحه سوم ظاهر می‌شدند.

گیرگ پیش‌دستی کرد و گفت «این یک مهمانی دوستانه با محوریت جنگ خلیج فارسی بود. در کاسترو.»

«و شما با لباس…»

«یک تروریست با کمربند انفجاری شرکت کرده بودم.» گفتن این کلمات در این وضعیت، پشت‌اش را می‌لرزاند.

جواب قاطع بود و غیرقابل سرپیچی: «آقای لوپینسکی» با من بیایید».

آزاد شدنش تا ساعت ۳ صبح طول کشید. چمدانش تنها چمدانی بود که روی نوار نقاله باقی مانده بود و مشخص بود که باز و بررسی شده و بی هیچ دقتی بسته شده‌اند. گوشه لباس‌ها از چمدان بیرون زده بودند.

وقتی به خانه رسید و چمدان را باز کرد،‌ دید که تمام مجسمه‌های بدلی کلمبیایی‌اش شکسته شده‌اند و جای یک چکمه کثیف روی پیراهن نخی مکزیکی‌اش باقی مانده است. لباس‌هایش دیگر بوی مکزیک را نمی‌دادند بلکه همه چیز بوی فرودگاه گرفته بود.

خوابش نمی‌برد. به هیچ وجه. باید در این باره با کسی صحبت می‌کرد. فقط یک نفر بود. معمولا هم در این ساعت بیدار بود.

ادامه دارد…