به اونجا رسیدهایم که استیو وزنیاک کامپیوتر اپل ۱ رو طراحی میکنه و استیو جابز به خوبی میتونه اونها رو به فروش برسونه. شرکت داره حرفهای می شه و استیو جابز دنبال سرمایهگذار و شریکهای جدید است. مایک مارکولا وارد میشه و با گذاشتن اعتباری برابر ۲۵۰ هزار دلار، یک سوم سهام شرکت و بخش مهمی از مدیریت اون رو میگیره.. حالا در فصل شش می خونیم…
جابز در مورد آن روزها میگوید که «مایک واقعا من را زیر پر و بالش گرفته بود. ارزشهای او با من یکی بود. او میگفت که هیچ وقت نباید با هدف پولدار شدن یک شرکت افتتاح کرد. برای موفقیت هدف باید ساختن چیزی باشد که به آن اعتقاد داریم و ایجاد یک شرکت ماندگار».
مارکولا اصول خود را در یک صفحه با عنوان «فلسفه بازاریابی اپل» نوشت که روی سه نکته تاکید داشت. اولین بحث همدلی بود و ارتباط عاطفی با احساسات مشتریان: «ما حقیقتا نیازهای آنها را بهتر از هر شرکت دیگری درک خواهیم کرد». نکته دوم تمرکز بود: «برای گرفتن نتیجه خوب از کارهایی که تصمیم گرفتهایم انجام دهیم، ما باید تمام فرصتهای غیرمهم را از برنامههایمان حذف کنیم». سومین اصل که به اندازه بقیه اهمیت داشت به شکل عجیبی «impute» نام گرفته بود که به فارسی شاید بشود «نسبت دادن» ترجمهاش کرد. این اصل تاکید میکرد برداشت مردم از یک شرکت یا محصول مبتنی بر سیگنالهای ارسال شده از آن است. «[برخلاف ضرب المثل رایج که کتاب را نباید از روی جلدش ارزیابی کرد] مردم کتاب را دقیقا از روی جلد آن ارزیابی میکنند. ما ممکن است بهترین محصول با بهترین کیفیت را داشته باشیم یا بهترین نرمافزار را اما اگر آن را به شکلی نامناسب عرضه کنیم، مردم به آن نگاه نامناسبی خواهند داشت. در مقابل اگر برای عرضه به سراغ شیوههای جذاب و حرفهای برویم، این مساله به خود محصول هم نسبت داده خواهد شد».
جابز در بقیه زندگی حرفهاش بهتر از هر رهبر تجاری دیگری نیازهای مردم را درک کرد، روی چند محصول محوری متمرکز شد و همیشه – و گاهی بیش از اندازه – نگران تبلیغات بازار، شیوه عرضه محصول و حتی جزییات بسته بندی محصولات بود. «وقتی جعبه یک آی فون یا آی پد را باز میکنید، میخواهیم این تجربه حسی روی برداشت شما از این محصول تاثیر بگذارد، مایک این را به من یاد داده».