بوکوفسکی نویسنده محبوب من است و این اولین رمانش. این نویسنده خسته آمریکایی، اولین رمانش رو در ۵۰ سالگی نوشته و در مورد زندگی خودش. در مورد اینکه شغلی به عنوان پستچی ذخیره پیدا میکنه و رنجهایی که میکشه و خروجش از اون شغل به زندگی مشترک و میدونهای اسبدوانی و بازگشتش به شغل. این کتاب مثل همه کارهای بوکوفسکی نثر بسیار جذابی داره؛ کلمات و جملههای ساده ولی عمیق و جذاب. از اون کتابها که اگر نویسندگی دوست داشته باشین سر هر چند جمله به خودتون میگه «چطوری اینو اینقدر ساده ولی اینقدر متفاوت و زیبا گفته؟»
خلاصهترین شکل بیان این کتاب شاید همین جمله از خود کتاب باشه:
هر احمقی میتونه یک شغلی برای خودش دست و پا کنه اما یک آدم باهوش لازمه تا بدون کار کردن، زندگیاش رو بگذرونه.
و جا نشدن بوکوفسکی در یک شغل معمولی؛ در هر شغلی و در هر رابطهای. خوشحالم که این کتاب رو تا الان نخونده نگه داشته بودم و خوشحالم که یکجا خوندمش. من معمولا سعی می کنم کتابهایی که دوست دارم رو کند بخونم ولی اینبار تصمیم گذروندن بیست و چهار ساعت کامل باهاش، تصمیم درستی بود. در انتهای کتاب بوکوفسکی از کارش بیرون مییاد و میگه:
«فکر کردم شاید یک رمان بنویسم. و نوشتم»
و معلومه که موفق هم بوده. در سریال کلیفرنیکیشن که شخصیت اصلی بازتولیدی از بوکوفسکی است، سر کلاس درس نویسندگی گفته می شه که اگر میخواین نویسنده بشین باید قبلش زندگی کرده باشین. بوکوفسکی اونقدر زندگی کرده بود که نوشتن دو سه سالش، یک رمان قابل ستایش تحویل جامعهاش داد.