این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ میدهمش به یک نشریه (:
گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر
گوگلگای / قسمت دوم
لبخند بزنید! شما دربرابر دوربین گوگل هستید
مایا دو سال بعد از اینکه گیرگ در گوگل مشغول به کار شده بود، به آنجا آمده بود. همین دختر بود که او را متقاعد کرده بود تا بعد از بیرون آمدن از گوگل برای یک ماه به مکزیک برود. میگفت با اینکار گیرگ میتواند خودش را ریبوت کند.
همین که مایا ظاهر شد، گیرگ به طرفش رفت و انگار بعد از سالها او را دیده باشد، گیرگ را بغل کرد. گیرگ جواب درآغوش کشیدن او را داد و از او پرسید «مایا! در مورد برنامه مشترک گوگل و پلیس مرزی چیزی میدانی؟»
این سوال، مایا را در جا خشک کرد. قلاده سگ همراهش را کشید و نیم چرخی زد و با چشم به سمت زمین تنیس کنار پارک اشاره کرد. صورتش را که برگرداند گفت «نگاه نکن. بالای آن تیرچراغ برق یکی از نقاط دسترسی WiFi ما است. یک وب کم با زاویه باز هم دارد. وقتی حرف می زنی دقت کن که رویت به آن سمت نباشد».
در مقیاسی که گوگل داشت، کابل کشی شهر و اتصال یک وبکم به هر نقطه دسترسی، هزینه چندانی نداشت. بخصوص که نشان دادن تبلیغات به افراد بر اساس نقاطی از شهر که در آن تردد داشتند، بازدهی اقتصادی فوقالعاده خوبی داشت. گیرگ هم مثل بقیه به این وبکمها توجه چندانی نکرده بود. چند روزی این دوربینها موضوع داغ وبلاگها شده بودند و مردم هم از اینکه حق داشتند به تصاویر آنها نگاه کنند لذت میبردند اما در طول یکی دو ماه، کل هیجان مربوط به این جریان، فروکش کرده بود.
گیرگ زیرلب گفت: «شوخی میکنی! احمقانه است».
مایا در حال دور شدن از تیرچراغ برق گفت: «با من بیا».
سگ از اینکه گردشاش کوتاه شده بود خوشحال نبود و این نارضایتی را حینی که مایا داشت در آشپزخانه قهوه درست میکرد ابراز میکرد.
«ما با پلیس مرزی یک قرار داد داریم» و شیر را برداشت. «آنها قول دادهاند که به جستجوهای کاربران کاری نداشته باشند و در مقابل ما به آنها نشان میدهیم که به هر کاربری چه تبلیغاتی نشان میدهیم».
گیرگ احساس مریضی میکرد: «چرا؟ البته نگو که یاهو هم همین کار را میکند…»
«نه. نه. خب بعله یاهو هم همین کار را میکند ولی این بهانه ما نیست. میدانی که جمهوری خواهها از گوگل متنفرند و ما بیشتر و بیشتر داریم به حزب دموکرات نزدیک میشویم. به همین خاطر سعی کردیم با اینکار حسن نیت خود را به جمهوریخواهها نشان بدهیم. این PII نیست». منظور مایا اطلاعات منجر به شناسایی افراد یا Personally Identifying Information بود. «این فقط متاداده است. ما چندان هم کار وحشتناکی نمیکنیم».
«خب پس چرا اینقدر نگران دوربینها هستی؟»
مایا آهی کشید و سر بزرگ سگ را بقل کرد. «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد. آنها همه جا هستند. در اتاقهای جلسه و هر جای دیگر. درست مثل اینکه در سفارت شوروی باشی. مساله این است که همه به دو گروه تقسیم شدهاند: تمیزها و مشکوکها. همه ما میدانیم که چه کسانی مورد شک هستند ولی هیچ کس نمیداند چرا. من تمیزم. خوشبختانه این روزها دیگر همجنسگرایی باعث نمیشود جزو مشکوکها باشم. این روزها هیچ آدم تمیزی با یک آدم مشکوک حتی ناهار هم نمیخورد.
دیدبانی مردم یک چشم همیشه دنبال «آدمهای مورد نظر» میگردد
گیرگ شدیدا احساس خستگی میکرد «پس فکر کنم من خوش شانس بودم که زنده از فرودگاه خارج شدم. شاید اگر یک قدم اشتباه برمیداشتم «ناپدید میشدم». نه؟»
مایا زل زده بود به گیرگ. گیرگ منتظر جواب بود.
«بعله؟»
«میخواهم چیزی بگویم ولی حتی نباید تکرارش کنی. باشه؟»
«اوومممم… در یک هسته تروریستی که نیستی؟ هستی؟»
«نه بحث این نیست. جریان این است که چکهای داخل فرودگاه فقط یک دروازه امنیتی است. این مدخل اجازه میدهد تا مسوولان موارد مورد جستجو را محدود کنند. همین که از فرودگاه خارج شدی، یک «آدم مورد نظر» هستی و دیگر هیچ وقت از این فهرست خارج نمیشوی. آنها تمام وبکمها را به دنبال تو بررسی میکنند، ایمیلهایت را میخوانند و جستجوهای اینترنتیات را زیرنظر میگیرند.»
«انگار گفته بودی که دادگاه این اجازه را نخواهد داد…»
«دادگاه مطمئنا اجازه نخواهد داد که بدون دلیل تو را گوگل کنند ولی وقتی وارد سیستم شدی، میتوانند تو را گوگل کنند و بعد نتایج را به یک سیستم آماری میدهند که انحراف از معیارها را پیدا میکند و سپس این الگوهای مشکوک را دلیلی میکنند برای ادامه کار.»
گیرگ احساس تهوع داشت. «چطور شد که اینطور شد؟ گوگل جای بدی نبود. شعار موسسه این بود که «شر نباشید». اینطور نبود؟» در حقیقت همین مسایل باعث شده بود گیرگ بعد از گرفتن دکترای علوم کامپیوترش مستقیما از استانفورد به ماونتین ویو برود.
خنده تلخ مایا باعث شد هر دو چند دقیقهای ساکت بمانند.
«ماجرا از چین شروع شد». مایا بود که سکوت را شکست. «وقتی سرورها را به داخل چین بردیم، مجبور شدیم از قوانین چین تبعیت کنیم».
گیرگ آهی کشید. جریان را به خوبی میدانست: هربار که صفحهای را میدیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل را سرچ میکردید یا هربار که ایمیلهای گوگل را چک میکردید (حتی اگر ایمیلی به جیمیل میفرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره میشد. اخیرا یک نرمافزار بهینه ساز جستجو تمام این اطلاعات را طبقه بندی کرده بود و از این طریق انقلابی در صنعت موتورهای جستجو و تبلیغات اتفاق افتاده بود. شکی نیست که یک دولت اقتدارگرا، با این اطلاعات کارهای دیگری میکرد.
مایا ادامه داد «آنها ما را مجبور کردند پروفایلهایی برای مردم درست کنیم. وقتی میخواستند کسی را دستگیر کنند، پیش ما میآمدند و بدون شک ما دلیلی برای دستگیری او پیدا میکردیم. تقریبا هیچ کاری نیست که در اینترنت بکنید و در چین جرم نباشد».
گیرگ سری تکان و داد و پرسید «ولی چرا سرورها را در خود چین گذاشته بودند تا مجبور شوند کل قونین چین را بپذیرند؟»
«دولت چین گفته بود که در غیراینصورت گوگل را در چین فیلتر میکند. و یاهو در چین فعال بود». هر دو سرشان را
هربار که صفحهای را میدیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل
را سرچ میکردید یا هربار که ایمیلهای گوگل را چک میکردید (حتی اگر ایمیلی
به جیمیل میفرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره میشد.
به زیر انداختند. مدتها بود که یاهو به عنوان دشمن درجه یک شرکت شناخته میشد و کارمندان بیشتر از اینکه به فعالیتهای شرکت دقیق شوند، به رقابت با یاهو چشم دوخته بودند. «این بود که قبول کردیم. هرچند که از آن خوشمان نمیآمد».
مایا قهوه درون فنجانش را مزه مزه کرد و صدایش را آرام کرد. یکی از سگها داشت زیر صندلی گیرگ خر خر میکرد.
«دقیقا در همان دوره، چین از ما خواست تا سانسور نتایج جستجو را شروع کنیم.» مایا ادامه داد که «و گوگل قبول کرد. استدلال گوگل مسخره بود: ما کاری بدی نمیکنیم بلکه به دنبال فراهم کردن دسترسی بهتر مردم به نتایج جستجو هستیم. اگر نتایجی را به آنها نشان میدادیم که قابل دسترسی نبودند، باعث ناراحتی آنها میشدیم و این یک تجربه بد برای کاربر بود.
گیرگ با پا به سگ زد و خرخر قطع شد و پرسید «حالا چی؟». ظاهر مایا نشان میداد که ناراحت شده است.
«حالا تو یک آدم مورد نظر هستی گیرگ. گوگل میشوی. در تمام زندگی تو، یک نفر از جایی مشغول نگاه کردنات
است. هدف گوگل را که میدانی: «مرتب کردن اطلاعات جهان». همه چیز. پنج سال صبر کن و ما حتی خواهیم دانست که قبل از کشیدن سیفون چند قطعه مدفوع در توالت است. این را با برنامههای تشخیص الگوهای مشکوک ترکیب کن و …»
«و گوگل من را خواهید گـایید؟»
سر مایا به علامت تایید بالا و پایین رفت: «دقیقا!»
مایا سگ را به سمت اتاق خواب برد. گیرگ صدای جر و بحث دوست دختر مایا را شنید و چند لحظه بعد مایا به تنهایی برگشت.
«من میتوانم این مشکل را حل کنم.» زمزمه بسیار خفیف بود. مایا توضیح داد که «بعد از ماجرای چین، من و چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم تا ۲۰٪ زمان روزمره آی که گوگل در اختیار پروژههای شخصیمان گذاشته بود را صرف پروژهای علیه دولت چین کنیم. اسمش را گذاشتهایم گوگلپاککن. این برنامه به عمق بانکهای اطلاعاتی میرود و دادههای مربوط به فرد را نرمال میکند. جستجوهای شما، هیستوگرامهای جیمیل، الگوهای وبگردی، همه چیز را. من میتوانم تو را هم گوگلپاک کنم. این تنها راه است».
«نمیخواهم به دردسر بیافتی.»
زن سرش را عقب کشید: «همین حالا هم ترتیبم داده است. روزی نیست که این برنامه را کار نیاندازیم. کافی است فقط یک روز یک نفر به پلیس اطلاع بدهد و دیگر نمیدانم چه خواهد شد. فکر کنم همان چیزی پیش بیاید که در اخبار جنگ درباره افراد سوم شخص میشنویم.»
گیرگ به یاد فرودگاه افتاد. جستجو. پیراهنش و جای پوتین روی آن.
فقط گفت: «همین کار را بکن.»