آگاهی از سرطان پـستا‌‌ن

در وبلاگ پزشک وردپرسی وبلاگستان خواندم که ماه اکتبر را بعضی وبلاگ‌ها به نشانه آگاهی از سرطان پثتان، صورتی می‌شوند. سایت پیشنهاد کننده این کار Pink For October است.

من هم با اینکه یک هفته بیشتر از این طرح نمانده، سعی می‌‌کنم برای یک هفته پشت زمینه وبلاگم را صورتی کنم تانشان بدهم که هم می‌دانم روبان صورتی نشانه سرطان پستا‌‌ن است و هم بگویم که حق گفتن کلمه پستان‌ را دارم. من و شما وظیفه داریم از این کلمه در جای درست استفاده کنیم تا هم کسانی که جستجو می‌کنند به نتیجه درست برسند، هم کلمات بی‌معنا نشوند و هم سانسورچی یاد بگیرد که این کلمه الزاما پور نوگرافی نیست.

شاید ذهنیت سانسورچی و ذهنیت جامعه این باشد که هر چیزی به زنان مربوط است، زشت و وقیح است ولی وظیفه من و شما است تا با استفاده درست از این کلمات، نشان بدهیم که می‌دانیم سرطان پستان وجود دارد و نباید مخفی شود (: من و شما هستیم که باید نشان دهیم، هر جا کلمه «سکـس» استفاده شده، چیز غیراخلاقی‌ای در جریان نیست. با اینکار مدعیان اخلاق هم نخواهند توانست به راحتی هر چیز مرتبط با زیبایی را سانسور کنند ! (:‌ جمله آخر بی معنی شد؟‌ ولی قشنگ بود!

موخره. خیلی وقت قبل یک مقاله درباره شیوه خودآزمایی گذاشتم توی سایتم که خیلی اینطرف و اونطرف کپی شد. اگر پیداش کردم لینک می دم حتما یا دوباره می نویسم (: اما توصیه‌ام به همه خانم‌های خواننده اینجا اینه که اگر در این مورد آگاه نیستند، حتما در این مورد‌آگاهی کسب کنند حتی اگر سانسورچی با این آگاهی مخالف باشه. اگر هم کسی از هر سازمانی این رو می خونه که علاقمنده فارسی اون صفحه رو توی سایتش چاپ کنه،‌ بگه تا من سریعا ترجمه کنم.

گوگلگای / قسمت آخر

این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ می‌دهمش به یک نشریه (:

گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر


گوگلگای / قسمت چهارم


زمان بازرسی آماده هستید عکستان را بگیریم؟

گیرگ کنترل صدایش را بازیافته بود:‌ «ممکن است کارت شناساییتان را ببینم؟»

چهره مرد درهم رفت و با اخم گفت: «رفیق! من پلیس نیستم. من یک مشاورم. گوگل من را استخدام کرده. شرکت من منافع گوگل را در واشنگتن دنبال می‌کند؛ از طریق ایجاد ارتباط. شکی نیست که می‌توانستیم بدون اینکه اول با شما صحبت کنیم، یکضرب سراغ پلیس برویم. شما بخشی از خانواده ما هستید و من می‌خواهم پیشنهادی به شما بدهم.»

گیرگ به سمت قهوه‌ساز رفت و فیلتر قدیمی را از آن درآورد و همانطور که به سمت سطل زباله می‌رفت گفت: «ولی من به سراغ رسانه‌ها خواهم رفت و ماجرا را افشا خواهم کرد».

مرد سری تکان داد و تظاهر کرد که مشغول فکر کردن به این موضوع است. «بله مطمئنا. می‌توانید یک روز صبح به دفتر کرونیکل بروید و همه چیز را تعریف کنید و وقتی که آن‌ها در اینترنت به دنبال شواهد می‌گردند، ما متوجه مساله خواهیم شد. چرا متوجه حرف من نیستید؟ من دنبال یک بازی برد-برد هستم. این تخصص من است.» مرد یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد: «این‌ها قهوه‌های خوبی هستند اما باید چند لحظه آن‌ها را بشویید تا تلخی آن‌ها گرفته شود. ممکن است یک آبکش به من بدهید؟»

گیرگ نگاه می‌کرد. مرد کتش را درآورد و به یکی از صندلی‌های آشپزخانه آویزان کرد. بعد ساعت ارزان قیمت‌اش را باز کرد و در جیب کت گذاشت. دانه‌های قهوه را از آسیاب خارج کرد و در آبکش ریخت و آن‌ها را زیر شیر آب گرفت.

مرد کمی چاق و بسیار سفید بود. از ظاهرش حدس زده می‌شد که مهندس الکترونیک باشد. ظاهر واقعی یک کارمند گوگل را داشت. با قهوه هم به خوبی آشنا بود.

-ما مشغول عضو گیری برای ساختمان ۴۹ هستیم…

– ولی گوگل که ساختمان ۴۹ی ندارد.

مرد گفت : «درست است» و لبخندی پهن تمام صورتش را پوشاند: «ساختمان ۴۹ وجود ندارد ولی همین که تیم ما تشکیل بشود، ساختمان ۴۹ به محل کار گوگل‌پاک‌کن تبدیل خواهد شد. می‌دانی؟ کدی که مایا نوشته چندان بهینه نیست و کلی باگ دارد. باید بازنویسی شود و تو فرد مناسبی برای اینکار هستی و اگر به گوگل برگردی، اصلا مهم نیست که قبلا چکار کرده‌ای.»

گیرگ حقیقتا خنده‌اش گرفت بود. گفت: «غیرقابل باور است. اگر فکر می‌کنید حاضرم در مقابل لطف شما، حاضرم کسی را بدنام کنم، دیوانه‌تر از آنی هستید که تصور می‌کردم.»

مرد جواب داد: «گیرگ عزیز، ما کسی را بدنام نمی‌کنیم. کار ما فقط این است که بعضی از چیزهای نامناسب را از جلوی چشم کنار ببریم. متوجه هستید که چه می‌گویم؟ تحت یک بررسی دقیق، هر پروفایلی ترسناک خواهد بود و بررسی دقیق، قاعده سیاست امروز است. کاندیدا شدن برای یک شغل، مانند کالبدشکافی عمومی است». او بعد از این جمله، قهوه را از آسیاب خارج کرد و با چهره‌ای بسیار دقیق، آن را در قهوه‌ساز ریخت و کلید برق را وصل کرد. گیرگ دو لیوان قهوه آورد – بله!‌ لیوان‌هایی با نشان گوگل – و آن‌ها را به مرد داد.

– ما می‌خواهیم برای بعضی از دوستانمان همان کاری را بکنیم که مایا برای شما کرد. فقط کمی تمیزکاری. تنها چیزی که به دنبالش هستیم، حفظ خلوت [1] افراد است. همین

گیرگ جرعه‌ای از قهوه نوشید: «و برای کاندیداهایی که شما سوابقشان را پاک نکنید، چه اتفاقی می‌افتد؟»
مرد لبخند سردی تحویل گیرگ داد و گفت: «بله. بله. حق با



پلیس مخفی آلمان شرقی تمام اطلاعات شما را ، بی ربط
یا با ربط، در یک پرونده قرار می‌داد. این

دقیقا همان کاری است که گوگل می‌کند

شما است. وضع آن‌ها بسیار نامناسب خواهد بود.» او دست در جیب جلیقه‌اش کرد و چند برگه کاغذ تا شده بیرون آورد. کاغذها را روی میز گذاشت و صافشان کرد و گفت: «اینجا یکی از آن آدم‌های خوب را دارم که کمک لازم دارد.» کاغذها نتایج جستجوی کاندیدایی را نشان می‌داد که گیرگ در طول سه انتخابات قبلی، از وی حمایت کرده بود.

– مثلا این آدم یک روز که خسته و کوفته از تبلیغات خیابانی به اتاق هتلش برگشته، لپ تاپش را باز کرده و در صفحه جستجو وارد کرده: «دخترهای داغ». جریان خیلی عجیبی است؟ همین جستجوی کوچک ممکن است باعث شود این کاندیدا نتواند در انتخابات بعدی به میهنش خدمت کند.

گیرگ در حمایت سری تکان داد.

مرد پرسید: «پس به ما کمک می‌کنید؟»

«بله»

«خوب. البته یک چیز دیگر هم هست. می‌خواهیم به ما کمک کنید تا مایا را پیدا کنیم. او اصلا متوجه اهداف ما نیست اما مطمئن هستیم که اگر آن‌ها را درک کند، به کمک ما خواهد آمد.»

گیرگ نگاهی به تاریخچه جستجوی کاندیدایش انداخت و جواب داد: «من هم فکر می‌کنم کمک کند».

یازده روز کاری طول کشید تا کنگره جدید، قانون شمول ایمنی ارتباطات ابرمتن را تصویب کند. این قانون به پلیس مرزی و سازمان امنیت ملی اجازه می‌داد تا ۸۰ درصد فعالیت‌های بازرسی و تحلیل اینترنتی خود را به شرکت‌های بیرونی واگذار کند [2]. از نظر تئوری، هر شرکتی حق دارد قیمت بدهد و در مناقصه شرکت کند ولی داخل سیستم‌های حفاظتی پیشرفته ساختمان شماره ۴۹ گوگل، از قبل معین شده که چه کسی باید برنده مناقصه باشد. اگر قرار بود گوگل ۱۵ میلیارد دلار صرف دستگیری آدم‌های بد در مرز بکند، حتما در دستگیری آن‌ها موفق عمل می‌کرد – دولت‌ها نمی‌توانند به خوبی جستجو کنند.

صبح روز بعد، گیرگ با دقت صورتش را اصلاح کرد (سازمان‌های اطلاعاتی، هکرها را دوست نداشتند و خجالت هم نمی‌کشیدند که این را تذکر دهند). این اولین روزی بود که او عملا به سازمان جاسوسی آمریکا پیوسته بود. چه اشکالی داشت؟ به هرحال بهتر بود او مشغول به این کار باشد تا پلیس‌های مرزی که شکمشان را از همبرگر انباشته بودند.

در طول زمان پارک ماشین در مجتمع گوگل و همانطور که داشت در کنار ردیف ماشین‌های دوگانه سوز و دوچرخه‌ها حرکت می‌کرد هم داشت به این توجیهات فکر می‌کرد. خودش را با این فکر مشغول کرد که برای ناهار چه غذای طبیعی‌ای به آشپزخانه سفارش دهد و کلید را وارد کارت‌خوان ورودی کرد. چراغ قرمزی روشن شد. قفل ساختمان شماره ۴۹ باز نشده بود. دوباره کارت را کشید و دوباره چراغ احمق قرمز، چشمک زد. هر ساختمان دیگری بود، می‌توانست از یکی از آدم‌هایی که دائما در حال ورود و خروج بودند بخواهد تا کارتشان را به او قرض دهند اما در ساختمان ۴۹ همچین چیزی غیرممکن بود. افراد این ساختمان فقط برای غذا از آن‌جا خارج می‌شدند. بعضی‌ها غذا را هم در همان‌جا می‌خوردند.

تق. تق. تق. به ناگهان صدایی در کنارش شنید.

«گیرگ. می‌توانم با شما صحبت کنم؟»


محوطه ایمنی مجتمع گوگل در ماونتین ویو

مرد چهارشانه‌ای بازویش را به دور شانه‌های گیرگ انداخته بود و گیرگ می‌توانست به راحتی و از روی بو، نوع ژل بعد از اصلاح او را تشخیص دهد. این بو دقیقا مانند بوی ژلی بود که استاد غواصی‌اش در جزایر باجا استفاده می‌کرد و او را به یاد عصرهایی می‌انداخت که با هم در بار می‌نشتند. گیرگ نمی‌توانست نام او را به یاد بیاورد. خوان کارلو؟ خوان لوییس؟

بازوی مرد چندان محکم قفل نشده بود ولی داشت به آرامی او را از در دور می‌کرد و به سمت باغچه‌ای می‌برد که سبزیجات آشپزخانه در آن کاشته می‌شد. «ما می‌خواهیم چند روزی به تو مرخصی بدهیم».

گیرگ احساس شوک کرد: «چرا؟» آیا کار اشتباهی کرده بود؟ شاید می‌خواستند او را به زندان بیندازند.

«موضوع درباره مایا است». مرد او را چرخاند و مستقیم به چشم‌هایش خیره شد: «او خودش را کشته. در گواتمالا. متاسفم گیرگ».

گیرگ حس کرد سرش گیج می‌رود و به چندین کیلومتر بالاتر در حال پرواز است. فکر می‌کرد دارد از بالا نمای گوگل ارث [3] مجتمع گوگل را می‌بیند. در این نما او و مرد، دو نقطه بیشتر نبودند؛ کوچک و بی‌ارزش. زانوانش دیگر توان ایستادن نداشتند. به زمین نشست و گریه کرد.

صدای خودش را می‌شنید که از کیلومترها دورتر زمزمه می‌کرد: «نیازی به مرخصی ندارم. خوبم.»

و از کیلومترها دورتر، صدای مردی می‌آمد که بر مرخصی اصرار داشت.

چانه زدن‌ها دقایقی طول کشید و بعد هر دو نقطه به داخل ساختمان ۴۹ رفتند و در، پشت سر آن‌ها بسته شد.

بمب گوگلی، افتخار ایرانی

بمب گوگلی مفهومی آشنا برای اکثر وب‌نشینان ایرانی است. حتی خیلی‌ها احساس می‌کنند ایرانی‌ها مخترع بمب گوگلی هستند و بزرگترین و با افتخارترین بکارگیرندگان آن.

واقعیت – هرچند ما دوستش نداشته باشیم – این است که بمب گوگل از سال ۲۰۰۰ وجود داشته و استفاده شده است.



عبارت «گوگل بمب» برای اولین بار در
۶ آوریل ۲۰۰۱ توسط آدام متث

در یک مقاله استفاده شده

مدتی بود که ایمیل / کامنت و انواع دیگر اسپم دریافت می‌کردم که از من می‌خواستند در «بمب گوگلی علیه یاهو که ایران را از لیست کشورهایش حذف کرده» شرکت کنم. هیچ وقت جزو هیچ بمب گوگلی نبوده‌ام و این بار هم نخواهم بود و دوسه روزی هم بود که می‌خواستم در این باره بنویسم ولی فرصت نمی‌شد تا اینکه امروز نوشته خوب مزیدی درباره بمب گوگلی را دیدم و تشویق شدم که نظرم را زودتر بنویسم.

مزیدی به مساله فنی و رسانه‌ای اشاره کرده:

گوگل مدتی پیش اعلام کرد که الگوریتم شناسایی بمب دارد که تا حد ممکن آن را بی‌اثر می‌کند.

گیرنده کیست؟‌ فرستنده کیست و رسانه چیست؟ مگر کسی در گوگل به دنبال ایمیل یاهو می‌گردد؟

من هم دو نقد بالا را تکرار می‌کنم به علاوه چند نکته اضافی:

بمب گوگلی در ایران به معنی بلندتر عربده کشیدن جا افتاده. بسیار بسیار زشت، غیراخلاقی و دور از فرهنگ همکاری است که من با گمراه کردن آدم‌ها، نظر خودم را القا کنم. ما می‌خواهیم هرکس گفت «خلیج العربی» چیزی را بشنود که ما می‌گوییم، هرکس گفت «ایمیل یاهو» اعتراض‌های ما را ببیند و … عملا داریم روند اطلاعات را مختل می‌کنیم به نفع چیزی که باور داریم صحیح است. این بسیار زشت تر از سانسورچی‌ای است که روند اطلاعات را می‌بندد. فرض کنید بنویسید: «تکامل در نظریه داروین» و اینترنت ملی شما را به صفحه «آیه‌های مرتبط با خلقت در قرآن»‌ راهنمایی کند.

«همکاری» و «اتحاد» و «انسجام» و «غیرت ایرانی» و انواع دیگر «کاری رو بکن که همه می‌کنن» وقتی استفاده می‌شوند که «فکر کنید» و «تصمیم آزاد» و «عقل» به هدف مورد نظر منتقل کننده پیام نمی‌رسند. لات بازی‌های کودکی را یادتان هست؟ من یک روز با افتخار تعریف کردم که وقتی «ما»‌ در پیاده رو حرف می‌زدیم آنقدر زیاد و کنار هم بودیم که مردم مجبور می‌شدند از خیابان تردد کنند چون «کل پیاده رو بسته شده بود». الان خجالت می‌کشم اما لااقل از آموزه‌اش استفاده می‌کنم و دیگر افتخار نمی‌کنم که «ایرانی‌ها اونقدر متحد هستن که هر کس جرات کنه تو گوگل دنبال ایمیل یاهو بگرده، دهنش سرویسه». نه! من جزو بمب نیستم.

بمب‌های گوگلی کلاسیک رو نگاه کنید: اگر جستجو می‌کردید «dumb motherf_uck_erK» به نتیجه «جرج بوش» می‌رسیدید. اگر «talentless hack» رو جستجو می‌کردید به سایت دوست آدام میث می‌رسیدید. اگر دنبال «liar» می‌گشتید به «تونی بلیر» می‌رسیدید و در فرانسه اگر دنبال «وزیر پولشو» می‌گشتید، نتیجه مقاله در مورد پولشویی یکی از وزرا بود. دو نکته را دقت کردید؟ هدف انسان دوستانه و ضد فساد سیاسی و در عین حال استفاده از کلمات «خنثی». معمولا کسی در اینترنت به دنبال وزیر پولشو، دروغگو و «هک بی‌نیاز به استعداد» نمی‌گردد. پس این کارها یک جور تبلیغات رسانه‌ای است نه بلندتر از همه فریاد کشیدن و جریان آزاد اطلاعات را منحرف کردن. فرض کنید به جای منحرف کردن نتایج جستجوی خلیج عربی به یک سایت که حداکثر خواننده را به دادن یک فحش به ایرانی‌های زورگو ترغیب می‌کند، به سراغ نوشتن تعداد بسیار زیادی مقاله فارسی و انگلیسی و حتی عربی الکن می‌رفتیم… یا مثلا فرض کنید به جای «جنگ با یاهو از طریق بمب گوگلی» می‌گفتیم که از سرویس‌های یاهو استفاده نخواهیم کرد و به هیچ ایمیلی که از یاهو بیاید هم جواب نخواهیم داد یا فقط این جواب را خواهیم داد «یاهو کشور ایران را به رسمیت نمی‌شناسد پس من از جواب دادن به این نامه معذورم». ولی ما ترجیح می‌دهیم جوری از شرف‌مان دفاع کنیم که به هیچ وجه لطمه‌ و دردسر نداشته باشد (:

آخرین نکته این است که یاهو با ما سرجنگ ندارد. شمس تبریزی داستانی دارد در مورد مردی که مادرش را کشته بود. قاضی می‌پرسد «چرا مادرت را کشتی» و پسر جواب می‌دهد «چون با یک مرد دیدمش» و در جواب قاضی که «چرا آن به جای مادرت، آن مرد را نکشتی؟» جواب داد: «در آنصورت باید هر روز یک نفر را می‌کشتم. مادرم را کشتم و از کل ماجرا راحت شدم». به نظر من شیوه دفاع از حیثیت ایرانی این نیست که یک روز به گوگل بگوییم ایران کشور است، یک روز به عرب ها بگوییم با ایرانی‌ها رفتار بدی نداشته باشند، یک روز به آمریکا بگوییم از ما انگشت نگاری نکند، یک روز به پلیس فرانسه بگوییم ایرانیان را کتک نزند، یک روز به رییس دانشگاه کلمبیا بگوییم همه ایرانی‌ها مثل هم نیستند، یک روز به پی‌پال بگوییم اکانت‌های ما را نبندد، یک روز به سیسکو بگوییم اجازه دانلود فایل به ما بدهید، یک روز به گوگل بگوییم پروژه‌های ما را از گوگل پروجکت حذف نکند و … به نظرم اگر می‌خواهیم مفتخر باشیم باید کاری کنیم که دنیا برایمان احترام قایل باشند نه اینکه ما را به عنوان یک کشور طرفدار تروریسم و دارای بالاترین میزان مصرف مواد مخدر و بالاترین میزان اعدام و قتل رسمی کودکان و … بشناسند.

دوستان من هم ایرانی هستم و کشورم را دوست دارم. به همین دلیل عضو هیچ بمبی نمی‌شوم تا کشورم در دنیا بیشتر و بیشتر به خفه کردن صدای مخالفین متهم نشود. عضو هیچ بمبی نمی‌شوم تا بگویم که برای صداهای اقلیت احترام قایلم و عضو هیچ بمبی نمی‌شوم تا به خودم دلداری نداده باشم که برای وطنم در حال مبارزه، قهرمان‌ و مفتخرم.

عکس زیبای لوگوی گوگل با عکس بمب رو از وبلاگ لگوفیش برداشته ام.

ایمنی برای زنان ژاپنی:‌ لباسی که شما را شبیه دستگاه‌های فروش نوشابه می کند

یک طراح ژاپنی، لباسی برای خانم‌های ژاپنی طراحی کرده است که در یک بخش آن پارچه‌ای تا شده قرار دارد. در صورت باز کردن این پارچه و بالا گرفتن آن، صاحب لباس شبیه یک دستگاه خودکار فروش کوکاکولا(خودفروش در مقابل خودپرداز؟) می‌شود.


هر چند در سال‌های اخیر میزان جرایم خیابانی در ژاپن کاهش یافته ولی مردم بیشتر و بیشتر مشغول نشان دادن حساسیت به‌ آن هستند. این طراح مد ۲۹ ساله، در نمایش این لباس نشان می‌دهد که چگونه زنان می‌توانند در حین تعقیب شدن، به ناگهان نامریی شوند!

طراح مشغول جاگذاری این لباس در کیمونو نیز هست تا هر زن ژاپنی بتواند آن را همراه لباس سنتی خود حمل کند. بد نیست یک نفر هم لباس مشابهی برای تهران طراحی کند چون این روزها تهران و ایران مرکز قتل و جنایت است. هرچند شهردار اصرار دارد عبارت «شهر اخلاق»‌ را جا بیاندازد ولی بعید می دانم دختری در شهر باشد که با خشونت کلامی / فیزیکی مواجه نشده باشد یا هفته ای باشد که در روزنامه نخوانیم که یک نفر چندین نفر را کشته یا به آن ها تجاوز کرده.

تنها سوالی که باقی می‌ماند این است که لباس مشابه در تهران باید چه شکلی باشد؟ شبیه سطل آشغال؟ شبیه توده زباله؟ شبیه یک موش بزرگ یا شبیه ماشین پلیس؟

گوگلگای / قسمت سوم

این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ می‌دهمش به یک نشریه (:

گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر


گوگلگای/قسمت سوم


دستان پاک؟ گوگل کثیف‌تری حقایق زندگی شما را می‌داند

گوگل‌پاک‌کن فوق‌العاده کار کرد. گیرگ از روی تبلیغاتی که در کنار جستجوها و ایمیل‌هایش دیده می‌شد به راحتی می‌توانست بگوید که کس دیگری شده است: واقعیت‌ها درباره خلقت، مدرک آنلاین، فردای بدون ترور، نرم‌افزار فیلتر پور‌‌ن، پشت پرده تبلیغات همجنسگـرا‌‌یان و بلیت ارزان کنسرت. این نتیجه برنامه مایا بود. حالا اطلاعات دفن شده در گوگل، نشان می‌داد که او یک طرفدار جناح راست است که علایقی هم نسبت به شغل‌های دولتی نشان می‌دهد.

این از نظر گیرگ خوب بود.

در قدم بعد، روی فهرست دوستانش کلیک کرد. نیمی از آدم‌های سابق دیگر در آن حضور نداشتند. صندوق نامه‌های ورودی‌اش هم خالی شده بود. پروفایل اورکات، کاملا نرمالیزه شده بود و تقویم، عکس‌های خانوادگی و بوکمارک‌ها همه خالی بودند. قبل از این هیچ درکی نداشت که چه مقدار از زندگی‌اش را دیجیتال کرده و در سرورهای گوگل ذخیره کرده بود: تمام هویت‌اش روی گوگل بود. مایا با اجرای برنامه‌ جادویی‌اش او را نامریی کرده بود.

گیرگ با خوابالودگی، دگمه شیفت لپ‌تاپ را فشار داد و نور صفحه نمایشگر را پر کرد. نگاهی به ساعت روی صفحه کرد: چهار و سیزده دقیقه صبح! خدایا چه کسی بود که این ساعت داشت در خانه را اینقدر محکم می‌زد؟

با صدایی گرفته که هنوز پر از خواب بود، فریاد کشید «بیا تو!» و یک روبدوشامبر به دور بدن‌اش پیچید. از پله‌ها که پایین می‌رفت، چراغ را هم روشن کرد. جلوی در توقف کرد و از چشمی، نگاهی به بیرون انداخت. مایا زل زده بود به سوراخ چشمی.

زنجیر پشت در را باز کرد و با باز کردن لای در، مایا را به داخل راه داد. مایا چشم‌های قرمزش را مالید و زمزمه کرد: «ساک‌ات را جمع کن»

چی؟

مایا دستش را روی شانه گیرگ گذاشت و تکرار کرد:

زودباش

کجا باید برویم؟

«مکزیک. احتمالا. هنوز نمی‌دانم. لعنتی زود باش ساک را ببند.» و گیرگ را به سمت اتاق خواب هل داد و خودش مشغول باز کردن کشوهای لباس شد.

جواب گیرگ این بار هشیارانه‌تر بود: «مایا. تا وقتی نگویی چه خبر است من هیچ جا نمی‌آیم».

زن به او زل زد. از سر راه کشو کنارش زد و گفت: «گوگل‌پاک‌کن دارد کار می‌کند. بعد از اینکه تو را پاک کردم، آن را غیرفعال کردم و از شرکت بیرون رفتم. اما حالا دیدم که دارد کار می‌کند. استفاده از آن بسیار خطرناک است و تنظیم‌اش کرده بود که در هربار استفاده به من ایمیل بزند. حالا دیدم که دیشب برای پاک کردن سه نفر بسیار مهم استفاده شده است. آن‌هم شش بار. هر سه نفر کاندیدای کمیسیون اقتصادی سنا بوده‌اند.»

یعنی گوگلی‌ها دارند سوابق سناتورها را پاک می‌کنند؟

بله! آره! بارها و بارها از این برنامه استفاده شده و به دلایلی بسیار بدتر از دلایلی که ما استفاده‌اش می‌کنیم. بررسی من نشان می‌دهد که اجرا با هماهنگی گروه لابی‌کننده گوگل بوده است. آن‌ها دارند با استفاده از این برنامه وضعیت شرکت را بهبود می‌دهند.


جایی برای مخفی شدن نیست ساختمان نقشه‌های گوگل در کابو سن لوکاس

گیرگ احساس می‌کرد ضربان قلبش بالا رفته: «باید به یکی بگوییم».

فایده‌ای نخواهد داشت. آن‌ها همه چیز را درباره ما می‌دانند. هر جستجوی ما زیر نظر آن‌ها است. هر ایمیل و هرباری که در وب‌کم‌های خیابان دیده شویم. آن‌ها می‌دانند با چه کسانی شبکه اجتماعی داریم. می‌دانی که طبق آمار اگر پانزده نفر در فهرست دوستان اورکاتت باشند، به احتمال خیلی زیاد با کسی که به گروه‌های تروریستی پول می‌دهد فقط سه نفر فاصله داریم؟ ماجرای فرودگاه را که یادت نرفته؟‌ به سادگی مشکلاتی چندین برابر بیشتر در انتظارت خواهد بود.

گیرگ که سعی می‌کرد تنفسش را تنظیم کند جواب داد: «مایا. رفتن به مکزیک کمی جو گرفتگی نیست؟ از گوگل بیا بیرون. می‌توانیم یک زندگی جدید شروع کنیم. اینطور نیست؟»

نه. امروز آن‌ها به دیدن‌ام آمدند. دو نفر پلیس سیاسی. چندین ساعت طول کشید تا بروند و کلی سوال پیچ‌ام کردند.

درباره گوگل‌پاک‌کن؟

نه کاملا. بیشتر درباره دوستان و خانواده. تاریخچه جستجوهایم و زندگی خصوصی‌ام.

یا خدا!

با اینکار می‌خواستند برایم پیام بفرستند. هر جستجو هر کلیک من زیر نظر است. وقت رفتن شده. باید از محدوده گوگل بیرون برویم.

ولی گوگل در مکزیک هم دفتر دارد. تو که بهتر می‌دانی.

به هرحال باید برویم.

جواب آخر آهسته بود و نامطمئن. مایا سگ همراه‌اش را نوازش کرد و گفت «والدین من در سال‌های ۶۵ از آلمان شرقی به اینجا آمدند و همیشه برایم از اشتازی می‌گفتند. پلیس مخفی آلمان تمام اطلاعات شما را در یک پرونده جمع می‌کرد. حتی اگر یک جک سیاسی تعریف می‌کردید این پرونده‌تان اضافه می‌شد. جریان گوگل هم هیچ فرقی با آن ندارد. ببینم گیرگ! با من می‌آیی؟»

گیرگ هم نگاهی به سگ کرد. چند لحظه تامل کرد و گفت: «هنوز کمی پزو برایم باقی مانده. برشان دارد. مواظب خودت هم باش. قبول؟»

ظاهر مایا نشان می‌داد که می‌خواهد با یک مشت کار گیرگ را بسازد اما خودش را کنترل کرد و او را برای خداحافظی در‌ آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: «تو باید مواظب خودت باشی».

یک هفته طول کشید تا پلیس به سراغ او هم بیاید. نصفه شب و در خانه. همانطور که انتظارش را داشت.

چند دقیقه‌ای بیشتر از ساعت ۲ صبح نگذشته بود که دو مرد جلوی در خانه‌اش منتظر جواب زنگ بودند. اولی کوتاه‌تر بود و ساکت و آرام در انتظار ایستاده بود ولی دومی با هیجان قدم می‌زد، بالا و پایین می‌رفت و انتظار لحظه باز شدن در را می‌کشید. یک کت ورزشی پوشیده بود که پرچم آمریکا روی آن خودنمایی می‌کرد. «گیرگ لوپینسکی، ما دلایلی داریم که شما را متهم کنیم به نقض عامدانه قوانین ضد سوءاستفاده‌ و دست‌کاری‌های کامپیوتری». لحن جدی بود و آغاز کننده یک صحبت طولانی. «اتهام شما به طور خاص، دسترسی بدون مجوز به منظور کنترل و محو اطلاعات است. برای این جرم ممکن است است به ده سال حبس محکوم شوید و باید اضافه کنم که کل مساله در یک دادگاه علنی پیگری خواهد شد و همه خواهند توانست ببینند که حین این عمل مجرمانه شما و همکارتان تلاش کرده‌اید چه چیزی را مخفی کنید.»

گیرگ یک هفته بود که جوابش را در ذهن‌اش تمرین کرده بود. سعی کرده بود آنقدر جوابش را مرور کند تا در لحظه مناسب بتواند با شجاعت جواب دهد. خوبی آن تمرین‌ها این بود که انتظار کشیدن برای مواجهه با پلیس یا تلفن مایا را ساده‌تر کرده بود. مایا هیچ گاه زنگ نزد.

«می‌خواهم با وکیلم صحبت کنم». این تنها چیزی بود که توانست بگوید.

پلیس کوتاه قد گفت: «می‌توانید این کار را بکنید ولی شاید یک گپ کوتاه،‌ هر دوی ما را به نتیجه بهتری برساند.»


فقط یک قسمت دیگر باقی مانده است

گوگلگای / قسمت دوم

این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ می‌دهمش به یک نشریه (:

گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر


گوگلگای / قسمت دوم



لبخند بزنید! شما دربرابر دوربین گوگل هستید

مایا دو سال بعد از اینکه گیرگ در گوگل مشغول به کار شده بود،‌ به آنجا آمده بود. همین دختر بود که او را متقاعد کرده بود تا بعد از بیرون آمدن از گوگل برای یک ماه به مکزیک برود. می‌گفت با اینکار گیرگ می‌تواند خودش را ریبوت کند.

همین که مایا ظاهر شد، گیرگ به طرفش رفت و انگار بعد از سال‌ها او را دیده باشد، گیرگ را بغل کرد. گیرگ جواب درآغوش کشیدن او را داد و از او پرسید «مایا! در مورد برنامه مشترک گوگل و پلیس مرزی چیزی می‌دانی؟»

این سوال، مایا را در جا خشک کرد. قلاده سگ همراهش را کشید و نیم چرخی زد و با چشم به سمت زمین تنیس کنار پارک اشاره کرد. صورتش را که برگرداند گفت «نگاه نکن. بالای آن تیرچراغ برق یکی از نقاط دسترسی WiFi ما است. یک وب کم با زاویه باز هم دارد. وقتی حرف می زنی دقت کن که رویت به آن سمت نباشد».

در مقیاسی که گوگل داشت، کابل کشی شهر و اتصال یک وب‌کم به هر نقطه دسترسی، هزینه چندانی نداشت. بخصوص که نشان دادن تبلیغات به افراد بر اساس نقاطی از شهر که در آن تردد داشتند، بازدهی اقتصادی فوق‌العاده خوبی داشت. گیرگ هم مثل بقیه به این وب‌کم‌ها توجه چندانی نکرده بود. چند روزی این دوربین‌ها موضوع داغ وبلاگ‌ها شده بودند و مردم هم از اینکه حق داشتند به تصاویر آن‌ها نگاه کنند لذت می‌بردند اما در طول یکی دو ماه، کل هیجان مربوط به این جریان، فروکش کرده بود.

گیرگ زیرلب گفت:‌ «شوخی می‌کنی!‌ احمقانه است».

مایا در حال دور شدن از تیرچراغ برق گفت: «با من بیا».

سگ از اینکه گردش‌اش کوتاه شده بود خوشحال نبود و این نارضایتی را حینی که مایا داشت در آشپزخانه قهوه درست می‌کرد ابراز می‌کرد.

«ما با پلیس مرزی یک قرار داد داریم» و شیر را برداشت. «آن‌ها قول داده‌اند که به جستجوهای کاربران کاری نداشته باشند و در مقابل ما به آن‌ها نشان می‌دهیم که به هر کاربری چه تبلیغاتی نشان می‌دهیم».

گیرگ احساس مریضی می‌کرد: «چرا؟ البته نگو که یاهو هم همین کار را می‌کند…»

«نه. نه. خب بعله یاهو هم همین‌ کار را می‌کند ولی این بهانه ما نیست. می‌دانی که جمهوری خواه‌ها از گوگل متنفرند و ما بیشتر و بیشتر داریم به حزب دموکرات نزدیک می‌شویم. به همین خاطر سعی کردیم با اینکار حسن نیت خود را به جمهوری‌خواه‌ها نشان بدهیم. این PII نیست». منظور مایا اطلاعات منجر به شناسایی افراد یا Personally Identifying Information بود. «این فقط متاداده است. ما چندان هم کار وحشتناکی نمی‌کنیم».

«خب پس چرا اینقدر نگران دوربین‌ها هستی؟»

مایا آهی کشید و سر بزرگ سگ را بقل کرد. «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. آن‌ها همه جا هستند. در اتاق‌های جلسه و هر جای دیگر. درست مثل اینکه در سفارت شوروی باشی. مساله این است که همه به دو گروه تقسیم شده‌اند: تمیزها و مشکوک‌ها. همه ما می‌دانیم که چه کسانی مورد شک هستند ولی هیچ کس نمی‌داند چرا. من تمیزم. خوشبختانه این روزها دیگر همجنسگرایی باعث نمی‌شود جزو مشکوک‌ها باشم. این روزها هیچ آدم تمیزی با یک آدم مشکوک حتی ناهار هم نمی‌خورد.



دیدبانی مردم یک چشم همیشه دنبال «آدم‌های مورد نظر» می‌گردد

گیرگ شدیدا احساس خستگی می‌کرد «پس فکر کنم من خوش شانس بودم که زنده از فرودگاه خارج شدم. شاید اگر یک قدم اشتباه برمی‌داشتم «ناپدید می‌شدم». نه؟»

مایا زل زده بود به گیرگ. گیرگ منتظر جواب بود.

«بعله؟»

«می‌خواهم چیزی بگویم ولی حتی نباید تکرارش کنی. باشه؟»

«اووم‌م‌م‌م… در یک هسته تروریستی که نیستی؟ هستی؟»

«نه بحث این نیست. جریان این است که چک‌های داخل فرودگاه فقط یک دروازه امنیتی است. این مدخل اجازه می‌دهد تا مسوولان موارد مورد جستجو را محدود کنند. همین که از فرودگاه خارج شدی، یک «آدم مورد نظر»‌ هستی و دیگر هیچ وقت از این فهرست خارج نمی‌شوی. آن‌ها تمام وب‌کم‌ها را به دنبال تو بررسی می‌کنند،‌ ایمیل‌هایت را می‌خوانند و جستجوهای اینترنتی‌ات را زیرنظر می‌گیرند.»

«انگار گفته بودی که دادگاه این اجازه را نخواهد داد…»

«دادگاه مطمئنا اجازه نخواهد داد که بدون دلیل تو را گوگل کنند ولی وقتی وارد سیستم شدی، می‌توانند تو را گوگل کنند و بعد نتایج را به یک سیستم آماری می‌دهند که انحراف از معیارها را پیدا می‌کند و سپس این الگوهای مشکوک را دلیلی می‌کنند برای ادامه کار.»

گیرگ احساس تهوع داشت. «چطور شد که اینطور شد؟ گوگل جای بدی نبود. شعار موسسه این بود که «شر نباشید». اینطور نبود؟» در حقیقت همین مسایل باعث شده بود گیرگ بعد از گرفتن دکترای علوم کامپیوترش مستقیما از استانفورد به ماونتین ویو برود.

خنده تلخ مایا باعث شد هر دو چند دقیقه‌ای ساکت بمانند.

«ماجرا از چین شروع شد». مایا بود که سکوت را شکست. «وقتی سرورها را به داخل چین بردیم، مجبور شدیم از قوانین چین تبعیت کنیم».

گیرگ آهی کشید. جریان را به خوبی می‌دانست: هربار که صفحه‌ای را می‌دیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل را سرچ می‌کردید یا هربار که ایمیل‌های گوگل را چک می‌کردید (حتی اگر ایمیلی به جیمیل می‌فرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره می‌شد. اخیرا یک نرم‌افزار بهینه ساز جستجو تمام این اطلاعات را طبقه بندی کرده بود و از این طریق انقلابی در صنعت موتورهای جستجو و تبلیغات اتفاق افتاده بود. شکی نیست که یک دولت اقتدارگرا، با این اطلاعات کارهای دیگری می‌کرد.

مایا ادامه داد «آن‌ها ما را مجبور کردند پروفایل‌هایی برای مردم درست کنیم. وقتی می‌خواستند کسی را دستگیر کنند، پیش ما می‌آمدند و بدون شک ما دلیلی برای دستگیری او پیدا می‌کردیم. تقریبا هیچ کاری نیست که در اینترنت بکنید و در چین جرم نباشد».

گیرگ سری تکان و داد و پرسید «ولی چرا سرورها را در خود چین گذاشته بودند تا مجبور شوند کل قونین چین را بپذیرند؟»

«دولت چین گفته بود که در غیراینصورت گوگل را در چین فیلتر می‌کند. و یاهو در چین فعال بود». هر دو سرشان را



هربار که صفحه‌ای را می‌دیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل
را سرچ می‌کردید یا هربار که ایمیل‌های گوگل را چک می‌کردید (حتی اگر ایمیلی

به جیمیل می‌فرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره می‌شد.

به زیر انداختند. مدت‌ها بود که یاهو به عنوان دشمن درجه یک شرکت شناخته می‌شد و کارمندان بیشتر از اینکه به فعالیت‌های شرکت دقیق شوند، به رقابت با یاهو چشم دوخته بودند. «این بود که قبول کردیم. هرچند که از آن خوشمان نمی‌آمد».

مایا قهوه درون فنجانش را مزه مزه کرد و صدایش را آرام کرد. یکی از سگ‌ها داشت زیر صندلی گیرگ خر خر می‌کرد.

«دقیقا در همان دوره، چین از ما خواست تا سانسور نتایج جستجو را شروع کنیم.» مایا ادامه داد که «و گوگل قبول کرد. استدلال گوگل مسخره بود: ما کاری بدی نمی‌کنیم بلکه به دنبال فراهم کردن دسترسی بهتر مردم به نتایج جستجو هستیم. اگر نتایجی را به آن‌ها نشان می‌دادیم که قابل دسترسی نبودند، باعث ناراحتی آن‌ها می‌شدیم و این یک تجربه بد برای کاربر بود.

گیرگ با پا به سگ زد و خرخر قطع شد و پرسید «حالا چی؟». ظاهر مایا نشان می‌داد که ناراحت شده است.

«حالا تو یک آدم مورد نظر هستی گیرگ. گوگل می‌شوی. در تمام زندگی تو، یک نفر از جایی مشغول نگاه کردن‌ات
است. هدف گوگل را که می‌دانی: «مرتب کردن اطلاعات جهان». همه چیز. پنج سال صبر کن و ما حتی خواهیم دانست که قبل از کشیدن سیفون چند قطعه مدفوع در توالت است. این را با برنامه‌های تشخیص الگوهای مشکوک ترکیب کن و …»

«و گوگل من را خواهید گـا‌‌‌‌‌یید؟»

سر مایا به علامت تایید بالا و پایین رفت: «دقیقا!»

مایا سگ را به سمت اتاق خواب برد. گیرگ صدای جر و بحث دوست دختر مایا را شنید و چند لحظه بعد مایا به تنهایی برگشت.

«من می‌توانم این مشکل را حل کنم.» زمزمه بسیار خفیف بود. مایا توضیح داد که «بعد از ماجرای چین، من و چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم تا ۲۰٪ زمان روزمره آی که گوگل در اختیار پروژه‌های شخصی‌مان گذاشته بود را صرف پروژه‌ای علیه دولت چین کنیم. اسمش را گذاشته‌ایم گوگل‌پاک‌کن. این برنامه به عمق بانک‌های اطلاعاتی می‌رود و داده‌های مربوط به فرد را نرمال می‌کند. جستجوهای شما، هیستوگرام‌های جیمیل، الگوهای وب‌گردی، همه چیز را. من می‌توانم تو را هم گوگل‌پاک کنم. این تنها راه است».

«نمی‌خواهم به دردسر بیافتی.»

زن سرش را عقب کشید: «همین حالا هم ترتیبم داده است. روزی نیست که این برنامه را کار نیاندازیم. کافی است فقط یک روز یک نفر به پلیس اطلاع بدهد و دیگر نمی‌دانم چه خواهد شد. فکر کنم همان چیزی پیش بیاید که در اخبار جنگ درباره افراد سوم شخص می‌شنویم.»

گیرگ به یاد فرودگاه افتاد. جستجو. پیراهنش و جای پوتین روی آن.

فقط گفت: «همین کار را بکن.»

کمربندها را ببندید،‌ همین امروز اوبونتو را ارتقاء می دهیم


همانطور که آن بالا هم دیده می‌شود، حدود یک روز به ارتقاء اوبونتوی ۷.۱۰ یا همان میمون شجاع مانده است ولی با یک راه جالب می توانیم یک روز از تاریخ جلو بیافتیم و با ترافیک فردا هم مواجه نشویم.

برای اینکار کافی است در خط فرمان تایپ کنید:

 update-manager -d

همین! آن گزینه d به سیستم می‌گوید که به جای نسخه پایدار فعلی، کاندیدای انتشار را نصب کند و این کاندیدا چیزی نیست به جز «میمون شجاع» ما که البته بعد از فشردن Check ظاهر می‌شود. کافی است Update را فشار بدهم تا آخرین نسخه سیستم‌عامل دانلود شود. تصور کنید می‌شد ویندوز XP را با یک کلیک ویندوز Vista کرد و ویستا هم واقعا بهتر از XP می‌بود.

اضافه کنم که این نسخه نهایی نیست ولی فقط یک روز با نسخه نهایی فاصله دارد و احتمالا مشکلی نخواهیم داشت. اگر هم بسته ای مشکل داشت، یک آپدیت دیگر در فردا همه مشکلات را حل خواهد کرد. در عوض به ترافیک فردا نمی خوریم. آن‌ هم با خطوط کندی که اینجا داریم. وقتی نصب تمام شد، خبر می‌دهم. شما هم اگر کاربر اوبونتو هستید، به ۷.۱۰ آپگرید کنید: همین امروز!

سایت موسسه عالی بانکداری ایران هک شد

همین لحظه سایت موسسه بانکداری ایران به آدرس
http://www.ibi.ac.ir/index.php هک شد.
هکر در یک خط نوشته:


جدید: همین الان بنا به کامنت رسیده، هکر پیامش رو عوض کرد. البته اسمش رو هم عوض کرده. شاید یکی دیگه باشه. به هرحال الان صفحه اینه: