جادی در برنامه فیس آف

جریان فیس آف جریان بانمکی است. یکسری سوال برای دو وبلاگنویس که از هویت همدیگه خبر ندارند فرستاده می شه و بعد جواب‌ها به شکل مشترک چاپ می‌شه. ایده خوبیه و من همیشه خواننده بودم و این بار شرکت کننده

غضنفر آنلاین؛ دو ساعت و نیم تفریح کم دغدغه

هفته قبل با لیلا رفتیم به دیدن تئاتر کمدی «غضنفر آنلاین». از وقتی پسوند آنلاین رو دیده بودم، به نظرم رسیده بود که خوبه یک شب بریم این تئاتر رو ببینیم و در نهایت هم در یک تصمیم سریع، بعد از پیتزای گودو، رفتیم سراغ تئاتر. صف شلوغ مال سالن سینمای مجموعه فرهنگی هنری ایران بود و تئاتر که در سالن همایش‌های طبقه سوم سینما ایران برگزار می‌شد، صف نداشت. بلیت برای هر نفر پنج هزار تومان.

ساعت ۹ در سالن بودیم و به جمعیت نگاه می‌کردیم. اکثرا همون‌هایی بودند که انتظار داشتیم؛ خانواده‌های نسبتا جوان با یکی دو بچه. قبل از شروع تئاتر گفته شد که ممکنه هنرپیشگان حرکات موزون کنند و ما هرچقدر بخواهیم می توانیم با دست و صدا همراهی کنیم ولی لطفا به هیچ وجه کسی در صندلی‌ها حرکات موزون نکند. باید «تئاتر» جالبی باشد (:

تئاتر حدودا سه ساعت طول می‌کشد.بر خلاف انتظاری که داشتیم مطلقا هیچ ربطی به اینترنت و آنلاین بودن و این حرفها ندارد. داستان یک گروه تئاتر است که یکی از هنرپیشه‌هایش را از دست داده و دنبال یک هنرپیشه جدید است. طنزها خوب هستند. گاهی خیلی تکراری و قدیمی و گاهی جدید و جذاب (: بازیگران اصلی هم خوبند بخصوص اقای «کرگدن (کارگردان)»، هنرپیشه اول مرد که قرار است هنرپیشه دوم مرد بشود و هنرپیشه جدید (غضنفر آنلاین) و بقیه.

چیزی که کلیت جریان را بسیار جذاب کرده، بزن و برقص‌های هنرپیشگان است و یک شب شاد و راحت از دغدغه؛ شاید هم کم دغدغه چون بازهم به شوخی‌های جنسی فکر می کنیم و تاثیرشان روی اقلیت ها ولی به هرحال امشب خوش گذشته (:

پیشنهاد می کنم اگر شما هم حوصله یک شب آهنگ لس آنجلسی و شوخی‌های بالای ۱۳ سال و دوستی هم دارید که کنارش ساده بهتان خوش می گذرد، سری به تقاطع بهار شیراز و شریعیتی (سینما ایران / مجتمع فرهنگی هنری تهران) بزنید و ساعت ۹ در سالن نمایش باشید و تا ساعت ۱۲ خوش بگذرانید.

تجربه «زینک» و حفظ شرافتمندانه صندل

جادی هستم و صدای من را از فرودگاه بین‌المللی دوبی می‌شنوید!

دیشب با خودم گفتم باید برم ته و توی این Zinc توی هتل کراون پلازا رو در بیارم. بالاخره هم ساعت یک و نیم نصفه شب با دو تا بطری خالی توی اتاق راه افتادم طرف زینک (: اوه راستی قبلش توی کانال یک تلویزیون که مربوط به امکانات خود هتل است چک کردم که درباره زینک چی می شه:

زینک محلی است برای تفریح. با DJ پر هیجان ما و همبازی‌های خوبی که پیدا می‌کنید، پشیمان نخواهید شد.

لوگوی زینک یک خرگوش پشمالوی پاپبون دار است و در ورودی‌اش حفاظت شده با کلی گردن کلفت و به خاطر پله‌ها و پیچ راهرو، داخلش غیرقابل دیدن از بیرون.

اما برگردیم سر ماجرای ماوقع! اونجا بودیم که دیشب تصمیم گرفتم برم زینک و ببینم واقعا اونجا چه خبره. حداکثر این بود که یک ماءالشعیر می‌خوردم و می‌آمدم بیرون دیگر. دم در دو نگهبان چک می‌کنند که فقط ساکنان هتل حق وارد شدن داشته باشند (البته احتمالا همبازی‌ها ساکن هتل نیستند) و بازرسی بدنی هم می‌شوید تا بدون بوق زدن از گیت عبور کنید! من که طبق معمول بدون بوق از گیت رد شدم ولی آن طرف گیت، با احترام برای دومین بار در زندگی این جمله را شنیدم:

 اکسیوز می سر. بات من کن نات انتر ویت صندلز!

دفعه پیش بعد از شنیدن این جمله در ورودی بزرگترین دیسکوی خاور میانه، برای اعلام انزجار از تبعیض بر اا نوع کفش، مستقیم تاکسی گرفتیم و رفتیم کاباره تهران! اما اینبار که لیلا نبود، من هم خوابم می‌امد ضمن شوخی با نگهبان مربوطه و لبخند نزدن به خانم‌هایی که فکر کنم در بیرون در زینک برای آقایانی که به هر دلیلی داخل نمی‌شدند تور پهن کرده بودند، برگشتم به اتاق و خوابیدم تا زینک و هر کسی که من را با صندل راه نمی‌دهد، revenue از دست بدهد (: در فرم نظرخواهی هم برایشان نوشتم که با اینکه قانون قانون است و نظم و ترتیب مقبول ولی انتظار نداشته باشند بدون اینکه دلیلش را بدانم در دمای ۴۱ درجه صندل را کنار بگذارم!

زنده ام و عالی

سلام دوستان. همه چیز عالی است و من هم عالی. نوکیا سرم شلوغ است ولی دلیل ننوشتن و خبر نداشتن کسی از من، این لپتاپ جدیدم است. رفتن به یک کامپیوتر جدید، مثل اسباب کشی به یک خانه جدید است و من شدیدا احساس می کنم که به یک قصر زیبا اسباب کشی کرده ام. بعدا برایتان در موردش خواهم نوشت ولی فعلا همینقدر بگویم که این کامپیوتر / سیستم عامل جدید، یک تجربه زیبا است و پر از آرامش و اطمینان.

«تراژدی «تراژدی رودکی»» یا چگونه علی پویان و فرزانه کابلی حسابی ما را خنداندند

تکرار می‌کنم که کارشناس تئاتر نیستم ولی رسم خوبی خواهد بود در وبلاگستان اگر نظراتمون رو بنویسیم. من حق دارم به عنوان یک بیننده درباره تئاتری که می‌رم نظر بدم. عالیه توی وبلاگ دیگه بخونم که چه فیلمی دیدن و نظرشون چی بوده و …

دیشب به اتفاق دوست خوب، فرصتی شد بریم به دیدن تئاتر تراژدی رودکی به کارگردانی علی پویان و طراحی رقص فرزانه کابلی: یک مزخرف کامل که البته تا آخر شب موضوعی جذاب بود برای خنده.

من کارشناس تئاتر نیستم ولی قدرت درک زیبایی و اصالت هنری رو دارم. ایده‌‌ناب رو هم از بی‌سخنی تشخیص می‌دم و شعر کلاسیک رو هم در سطح عالی درک می‌کنم و ازش لذت می‌برم. به همین دلیل اعتقاد داشتم که «تراژدی رودکی» به عنوان یک تئاتر موزیکال همراه با رقص می‌تونه برام تئاتر جذابی باشه اما این «تئاتر» با داشتن چندین بازیگر بد، داستان بسیار ضعیف و طراحی رقص مسخره و لباس‌های بی‌معنی، به یکی از مزخرفترین تئاترهایی تبدیل شد که دیده‌ام.

داستان این تئاتر قرار بود، روایت زندگی رودکی باشد: شاعر قرن چهارم و مداح دربار سامانی که دلیل شهرتش، توانایی در موسیقی و سرودن اولین اشعار فارسی است. شک هست که رودکی از ابتدا کور بوده یا در پیری کور شده. رودکی با شعر و موسیقی خوب، به دربار راه پیدا کرد، مدیح شاه را گفت و بعد هم با افول شاه در پیری به روستایش برگشت و همانجا درگذشت. اما داستان اصرار دارد که رودکی یک فیلسوف و عارف بوده که با حاکمان زور درگیر شده و آن‌ها او را به جرم حمایت از عدالت در دادگاهی به شیوه دادگاه‌های امروز (با حضور قاضی و شاهد و وکیل مدافع و شاهد و شرکت کنندگان و منشی و …) محاکمه و دستور به کوری‌اش داده‌اند.

تنها جایی که می‌تواند ادعایی نزدیک به این پیدا کنید، ادعایی دربار هیک نوشته‌ از شخصی به نام گراسیموف است که در دوران استالین کارش همین بود که از روی جمجمه افراد، نظریه صادر کند. حالا اینکه کور کردن در اثر تشعشع آهن گداخته بعد از ۱۱۰۰ سال چه اثری روی استخوان جمجمه باقی می‌گذارد که در هیچ تذکره یا تحقیق ادبی / زندگی‌نامه‌ای نیامده با خدا.



تئاتر «تراژدی رودکی» هیچ ربطی به زندگی رودکی و تراژدی
ندارد. لباس‌هایش رابین‌هودی است و رقصش مسخره‌ای از باله

که هیچ ربطی به شعر رودکی ندارد.

ولی دلیل مسخره بودن این تئاتر، عدم صحت تاریخی نیست. بحث بسیار مفصل‌تر است. اجراها درمورد بعضی از شخصیت‌ها بسیار ضعیف است و حتی در یک جاهایی صدای هنرپیشه توان رسیدن از صحنه به ردیف سوم صندلی‌ها را هم ندارد. لباس شدیدا مسخره است. لباس‌ها اکثرا شبیه به دزدان قرون وسطای اروپا طراحی شده‌اند و رگه فیلم رابین‌هود در طراحی لباس شدیدا قابل مشاهده است. دیالوگ‌ها یک جاهایی تقلید شاملو است و یک جاهایی تقلید یک بند از «خسته‌ام، خسته ریرا، می‌ایی همسفرم شوی؟» (:

بانوی اول دربار سامانی، کفش‌های پاشنه بلند و سفید عروسی پوشیده است تا نکند قدش کوتاه باشد. رودکی در هنگام محاکمه، علاوه بر اسماعیلی بودن، همجنس‌گرا است: با غلام‌ها دیده شده. به وزیر سابق عشق می‌ورزیده و حرف او را رد نمی‌کرده اما به ملکه توجهی نداشته. دیر ازدواج کرده. رفته و عاشقانه شاه را از شکار با شعر و غزل و عشق برگردانده و … اما در عین حال هیچکدام از اینها را نباید در تئاتر گفت.

و مسخره‌ترین نکته ممکن در تمام اجرا، طراحی رقصی است که خانم فرزانه کابلی کرده. رقص‌ها بی‌ربط به تئاتر و شعر هستند. هیچ ریشه‌ای در ایران ندارند و از همه بدتر، مسخره هستند. ترکیبی بی‌معنی از باله و یک هزار نفر هندی که همه یک کار می‌کنند اما بدون هماهنگی. به نظر من دو موضوع باعث چرند شدن این تئاتر شده بود:

 داستان بسیار ضعیف

 رقص بسیار ضعیف

تراژدی فقط یک داستان با آخر بد نیست. جناب کارگردان (علی پویان) و جناب نویسنده (ایوب آقاخانی) (که در وسط کار به خاطر عدم توافق با کارگردان بر سر شیوه اجرا عوض شده!) باید قبل از من فن شعر ارسطو را خوانده باشند:

ساختار تراژدی خوب نباید ساده باشد که باید پیچیده باشد. در تراژدی خوب، حوادث باید یکی بعد از دیگری وحشت و اندوه بیافزایند چرا که بدین طریق است که این شکل از هنر، زاده می‌شود.

و حالا داستان ما چیست؟‌ یک جنازه که از دریا گرفته‌اند و یک آدمی شبیه موسی جلوی اقیانوس ایستاده و روایت می‌کند که این مرد معشوق رودکی بوده و رودکی را در دادگاه محاکمه کردند و چشمانش را کور کردند و تمام یک ساعت بقیه تئاتر به این می‌گذرد که:

 در یک صحنه دادگاه قاضی بگوید : «و اکنون دانستیم و بر این دادگاه روشن شد که شاعر محبوب ما رودکی، آنگونه که شاهدان گفتند،‌ بر دین اسماعیلی است و بر این دادگاه که محضر عدالت است وظیفه است که در این مورد تصمیمی عاجل اتخاذ کند. اکنون در این نقطه پرگار عدالت و در حضور وزیر جدید و محبوب اعلام می‌کنم که جرم شاعر محرز بوده، مجازاتش محرومیت از بینایی است».

 وقتی رودکی نتوانسته خواهش وزیر را رد کنه رفته با شعر و غزل، شاه را که نسبت به همسرش سرد شده است را به خانه برگرداند، یازده نفر به شکل ستاره و مثلث دور هم جمع بشوند و به عکس پشت صحنه که نمایشگر یک تپه پر گل و درخت است ذل بزنند و یکی یکی بگویند «آه او کیست که در پشت درختان پنهان است؟». «آه! او شاه است». «اوه! رودکی هم با او است». «قلم بیاورید تا اشعارش را بنویسیم!(مگه از اینجا شنیده می‌شه؟!)». «لازم نیست. ماج(!) با او است و او همه را حفظ خواهد کرد». «دارند به این طرف می‌آیند». «بله می‌ایند». «کاش هنگام گذر نگاهی به من بکند! (توی فکر یکی از دخترها می‌گذرد ولی نمی‌گوید)». «بله می‌آیند». حالا که همه حرفهایشان را زده‌اند با لباس‌های آبی، شلوارهای چین چین و روسری‌های سیاه می‌چرخند. آن‌ها که وسط ستاره بودند به گوشه‌ها می‌روند و بر عکس و حرف زدن شروع می‌شود. «هنوز دارند می‌آیند». «رودکی هم با شاه است». «کاش شعرش را می‌نوشتیم». «لازم نیست چون ماج هم آنجاست. او روای اشعار رودکی است». ….

 صحنه سیاه می‌شود و دوباره دادگاه و میز بلندتر در وسط و علامت ترازو و منشی که دارد می‌نویسد و صندلی شاهدان و حضار دور نشسته اند و ماج دارد در نقش وکیل مدافع از رودکی که متهم به ازدواج در سن بالا است دفاع می‌کند و قاضی می‌گوید: «حالا بر این دادگاه که نقطه عدل است و مرکز انصاف، مشخص شد که شاعر شهیر ما آنگونه که شاهدان موثق گزارش کرده‌اند، بر آیین اسماعیلی است و وظیفه این مرکز عدل آنگونه است که … »

و حال من از این تئاتر به هم می‌خورد. اتفاقا این رییس دادگاه جزو بازیگران خوب است ولی چه فایده وقتی مثل سخنرانی‌های این دور و بر، از کلمه اول تا آخر دیالوگش قابل پیش‌بینی است.

در یک کلمه: تئاتر «تراژدی رودکی» هیچ ربطی به زندگی رودکی و تراژدی ندارد. لباس‌هایش رابین‌هودی است و رقصش مسخره‌ای از باله که هیچ ربطی به شعر رودکی ندارد. این تئاتر را نبینید و اگر دیدید، نظرتان را بنویسید (:‌ حیف که از کمربند کنگره‌ای شاه و شلوار چین چین چرمی ماج و هیبت حضرت موسایی پیر ده عکس ندارم که تقدیمتان کنم. متاسفانه زبانم بیش از این قاصر است.

نکات انتهایی

 رودکی در ویکیپدیای فارسی

 هیچ ریفرنس معتبر که مدعی شود رودکی را کور کرده‌اند پیدا نکردم

 برای هنرپیشگان تئاتر احترام قایلم. بعضی حرفه‌ای‌ها هنرپیشگی‌شان خوب بود و بعضی آماتورها، تمرینشان قابل احترام. مطمئن نیستم که یک هنرپیشه خوب بتواند پیشنهاد نقش بازی در یک تئاتر را رد کند؛ هرچقدر هم تئاتر چرند باشد.

 تنها نکته جذاب، صدای خوب موسیقی و بعضا امکانات خوب سالن بود که از زمان شاه سابق، به ارث رسیده. کاش در زمان فعلی، حداقل کف سالن را تعمیر کنند.

مجله اینترنتی ۷سنگ و دو تا جایزه جذاب برای من

هووورراااا! امروز با دیدن خبر جایزه هفت‌سنگ خیلی خوشحال شدم. راستش از یکی دو هفته قبل با نوشته‌های از زندگی و دیگر دوستان مطلع شده بودم که جایزه اول وبلاگ علمی – آموزشی به وبلاگ کیبرد آزاد داده شده. وقتی دیدم «کیبورد آزاد»، تجربه‌ی جدیدی از توجه به «آزادی بیان» و به طور مشخص «آزادی اینترنت» را در وبلاگستان فارسی گسترش داده است …… و …. به‌خاطر تلاش مداوم نویسنده‌اش برای رونمایی از دغدغه‌ها، آسیب‌ها و تهدیدهای پیرامون اینترنت فارسی، و البته پیگیری بسیار مسئولانه‌ی آن‌ها، از سوی کارشناسان به عنوان بهترین وبلاگ این بخش انتخاب شد بسیار خوشحال شدم. راستش ترسم از این بود که زیادی به سمت لینوکس رفته باشم. البته جو جایزه خیلی زیاد بود ولی خب به هرحال ازش خوشحالم.

اما درباره‌اش ننوشتم تا امروز که دیدم تکنوتاکس هم جایزه بهترین سایت در جلب مخاطب خاص رو برده. این خیلی لذت بخش بود. تکنوتاکس فروم اصلی لینوکس‌کارهای ایران است و من هم از اعضای فعال اون و با افتخار، جزو مدیران انجمنش. این داستان هم واقعا خوشحالم کرد و تصمیم گرفتم مطلبم رو بنویسم و تشکر کنم از مجله هفت‌سنگ به خاطر حمایت‌اش از اینترنت (: ممنون ۷سنگ.

امروز هشت مارس من نیست

امروز هشت مارس است ولی هشت مارس من نیست. در هشت مارس من مردم شاد هستند. در هشت مارس من در جشن های خیابانی خواهیم رقصید. در هشت مارسی که من دوستش دارم زن و مردی وجود ندارد و آدم ها با هم برابرند چون همه آدمند. در هشت مارسی که من از آن لذت می برم هیچ پلیسی با باتوم حضور ندارد. در هشت مارس من، زن و مرد شادند. می‌رقصند. بازی می کنند و می خندند. در هشت مارس من هیچ زنی بلندگو ندارد تا فریاد بکشد که «ما حقوق برابر می خواهیم» در هشت مارس من، لازم نیست من پلاکاردی داشته باشم که رویش نوشته باشد «تمام حقوق بشر، برای تمام انسان ها».



در هشت مارس من، کوبیدن سنگ به سر زنانی که تا نیمه
در زمین دفن شده اند، خاطره ای وحشتناک ولی

مبهم از دوران گذشته به حساب می آید.

هشت مارس من این دور و برها نیست. هشت مارس من در فکرم است. در خیالم. هشت مارس من زیبا است و عاشقانه. شاید غیرواقعی باشد ولی چیزی است که من دوستش دارم. در هشت مارس من، مردم از آدم های معمولی ای حرف می زنند که در روزگاری دور علیه بی عدالتی حرف می زدند و نیازی به قهرمانی نداشتند. باور آن‌ها، بهترین قرمانی شان بود. در هشت مارس من مردم برای عدالت جشن می گیرند و برنامه گسترش آتی آن را می ریزند.

امروز هشت مارس است ولی هشت مارس من نیست. هشت مارس من شاد است. در هشت مارس من هیچ کس به خاطر امضا کردن یک برگه درخواست حقوق حداقلی در زندان نیست. در هشت مارس من، کوبیدن سنگ به سر زنانی که تا نیمه در زمین دفن شده اند، خاطره ای وحشتناک ولی مبهم از دوران گذشته به حساب می آید. در هشت مارسی که من جشنش می گیرم، کسی روی انسان ارزش ثابت پولی نمی گذارد و اعلام نمی کند که ارزش پولی زن نصف مرد است. در هشت مارسی که من دوستش دارم، زنگ تلفن، تهدیدی برای آدم ها نیست. در هشت مارس، چیزی به اسم دولت با ابزاری به اسم پلیس با دروغی به اسم امنیت، خفقان نمی آفریند. آن روز هیچ کس سر چهارراه به مردم به خاطر آنچه به زور پوشیده اند توهین نمی کند. در هشت مارس من آدم ها شاد هستند و نیازی به پوسترهای «تهران: شهر اخلاق» نداریم. در هشت مارس من آدم ها با هم خواهند رقصید، خواهند خواند و انسان بر خلاف تبلیغات دولت، انسان خواهد بود.

هشت مارس من شاید سال های سال نیاید. من منتظر دیدن هشت مارسم نیستم چون نیازی به دیدنش ندارم. هشت مارس من در فکرم است و زیباترین لحظه زندگی ام وقتی است که می بینم یک نفر دیگر هم در هر گوشه ای از دنیا، همین فکر را دارد. این برایم زیبا است و تحقق واقعی هشت مارس. من با هشت مارس زندگی می کنم، حتی اگر پلیس با باتوم دهانم را ببندد. هشت مارس و برابری انسان برای من آنقدر وسیع است که یک لحظه کوتاه از تاریخ، چیزی از شکوهش کم نمی کند چه برسد به یک ضربه باتوم یا یک شلاق شکنجه یا یک سلول زندان. هشت مارس بر هر کسی که اندیشه ای آزاد دارد، مبارک باد (:

گشت روز تعطیل و خواستگاری اینترنتی

 هی! تا حالا فکر کردین وضع سایت شما توی اینترنت چطوریه؟ رتبه گوگل؟ خوانندگان خوراک پز؟ تعداد لینک به شما؟ صحت طراحی؟ همه و همه اینها رو فقط یک سایت به شکل یکجا به شما می ده: چکمه؛ طراحی شده توسط حسین حاجی پور و محمد حیدری. بعد از باز شدن صفحه در جعبه سمت راست آدرس سایتتون رو بزنین و بعد «برو»!

 وبلاگ های آی تی همیشه یک پای ثابت اینترنت ایران هستند و به طبع، یک پای ثابت گشت هفتگی. این هفته تک نویس رو معرفی می کنیم که نویسنده اش می خواد چیزهایی که خودش با مشکل یاد گرفته رو با من و شما شریک بشه (:

 شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود ـ از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست ـ برنجید و گفت ـــ ای مردک کوری ـ سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی ـ / از وبلاگ محق

 اوه! حالا که آخرهای گشت هفتگی هستیم بگم که اگر یک پسر بلند قد و سفید که فوق لیسانس هم داشته باشه و حوالی ۳۰ ساله باشه (کمی بالا و پایین قابل پذیرشه!) علاقمند به ازدواج با یک دختر سی ساله و مهندس برق است برای من ایمیل بزنه تا ایمیلش رو فوروارد کنم به اون دختره. اطلاعات بیشتر در صورت علاقمندی اون دختر ، به شما ایمیل می شه! ترجیحا عکس هم داشته باشید که احتمال ازدواج اینترنتیتون بره بالا!

 جای آخر رو معمولا می ذارم برای کسی که عکس داشته باشه. فایر بوی مدت کوتاهی است که می نویسه و از این نظر شرایط معرفی در اینجا رو نداشت ولی چند تا عکس آخرش از مک بوک های جدید باعث شد حتما لینکش رو بذارم تا شما این وبلاگ آی تو رو هم از دست ندین (: