تمام گافر در یک تورنت

امروز ما بخش عظیمی از اینترنت را به شکل ایمیل و وب می‌بینیم اما اینترنت در واقع یک شبکه عظیم است از شبکه‌های دیگر (به قول دوست فنی‌مون، یکسری شبکه با BGP به هم وصل شده‌اند). قدیم‌ترها، چیزی که سعی می‌کرد کاربری وب امروزی را در اختیار آدم‌ها قرار بدهد گوفر یا گافر بود (در واقع Gopher). این سیستم اینطور کار می‌کرد که شما به یک سرور گافر وصل می‌شدید و از طریق یکسری منو، در سیستم می‌چرخدیدید و به اسناد مختلف می‌رسیدید. یک اسکرین شات قدیمی این است:

مشخصا این سیستم شاخه‌ای (مبتنی بر منوهای تو در تو) بعد از‌ آمدن وب تضعیف شد و بعد متوقف شد و در نهایت هم کلا از بین رفت. البته هنوز هم تعداد کمی سایت گافر باقی مانده و خوشبختانه مرورگرهای جذابی مثل فایرفاکس، هنوز از استاندارد آن پشتیبانی می‌کنند. برای نمونه می‌توانید نگاهی به این صفحه گافر بیندازید که حاوی مجموعه‌ای از طنزهای قدیمی دنیای کامپیوتر است.

اما شکی نیست که گافر در حال حذف شدن از دنیا است ولی خوشبختانه در این میان یک علاقمند تاریخچه اینترنت، از سال ۲۰۰۷ به بعد هر صفحه گافری که در جهان پیدا کرده را دانلود کرده و در یک مجموعه فشرده شده تقریبا ۱۵گیگابایتی در تورنت شیر کرده است. این مجموعه حاوی تقریبا ۷۸۰ هزار سند است از روزهای اولیه اینترنت.

کتاب بوکوفسکی در فرمت ای.پاب

بوکوفسکی جزو شاعرها و نویسنده‌های مورد علاقه منه (: چند وقت دیدم که سودارو، یک کتاب دیگه‌اش رو به فارسی ترجمه کرده‌ و با افتخار به شکل آزاد در اینترنت منتشر: کتاب «ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوان‌ها کشتی را در اختیار گرفته‌اند». کتاب رو دانلود کردم و سعی کردم روی آ.پاد.تاچ بخونمش. نتیجه به خاطر فرمت پی.دی.اف. کتاب جذاب نبود.

پی دی اف فرمتی است که مخصوص پرینت گرفتن ساخته شده. ایده پی.دی.اف. اینه که روی کامپیوتر بتونید چیزی شبیه به صفحه کاغذ داشته باشید: با ابعاد ثابت و صفحه بندی یکسان. این فرمت برای خوندن کتاب روی دستگاه‌های کتابخون چندان عالی نیست. فرمت بهتر ePub است. ای پاب، فرمت مخصوص کتاب‌های دیجیتاله. چیزی نزدیک به اچ.تی.ام.ال. در واقع یک جور اچ تی ام ال با اطلاعات بیشتر و زیپ شده. من از سودارو درخواست کردم کتاب رو به شکل سورس به من بده و براش بعد از یک روز کار ای.پاب. درست کردم. کار پیچیده‌ای نیست. کتاب رو به html تبدیل می‌کنید و بعد کمی صفحه بندی و تیتر بندی و اینجور چیزها و در نهایت با برنامه‌ای مثل calibre همه رو به epub قابل خونده شدن روی کتاب‌خوان‌های دیجیتال (مثلا با برنامه‌هایی مثل stanza / استانزا ) تبدیل می‌کنید و خلاص (:

لینک دانلود کتاب ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوان‌ها کشتی را در اختیار گرفته اند بوکوفسکی با فرمت ای پاب برای کتابخوان‌های الکترونیک

قالب ساز آنلاین، فارسی، رایگان

توی ایران ایده‌های خوب زیادن ولی معمولا اجرای خوب کم می‌بینیم. از اون کمتر، پروژه‌هایی هسنتد که استمرار رو هم به ایده خوب و اجرای خوبشون اضافه کنن. یکی از استثناء‌ها، http://templategenerator.ir است.

توی این سایت می‌تونید بدون نیاز به دانش فنی، و بر اساس سلیقه خودتون تمپلیت‌هایی بسازین که توی وبلاگ‌هایی مثل وردپرس، بلاگ اسپات، پرشین بلاگ، بلاگفا و … قابل استفاده باشن. از اون بهتر می تونین در بین تمپلیت‌هایی که دیگران ساختن بچرخین، بهشون امتیاز بدین یا اگر ازشون خوشتون اومد، دانلودشون کنید.

خاطرات عربستان – قسمت سوم سفر حج: مدینه

ما می‌خواستیم حتما مدینه رو هم ببینیم و به همین خاطر تصمیم گرفتیم بعد از اینکه همه شب رو خونه رییس کاروان در جده موندیم، فردا صبحش بعد از یک چرخ در شهر و دیدن گوشه و جده، راهی مدینه بشیم.

جده یکی از شهرهای قابل قبول عربستان است. حداقل در سه چهار شهر بزرگی که من دیدم، جذاب شهر برای موندن است. طبق معمول یک بخش بسیار پولدار نشین داره و یک بخش متوسط. ساحل‌های اختصاصی خارجی‌ها هست که برای ورود بهشون باید ورودیه‌های گزاف داد و رستوران‌ها و مناطق قشنگ. پلیس کماکان توی خیابون زیاده و یک جاهایی هم ایست و بازرسی هست.

یک خونه توی جده (: می‌گن خونه‌ها برای این اینقدر بزرگن که همه زن‌ها و بچه‌ها توش جا بشن

یکی دیگه از نماهای مشهور جده، مسجد شناور است. یک مسجد که تمام پایه‌هاش روی دریای احمر ساخته شدن. حین حرکت ماشین یک عکس می‌گیرم چون قرار نیست خیلی وقت بگذرونیم توی جده.

البته در نهایت امر همونطور که حدس می‌زنین تا بعد از ظهر توی جده می‌مونیم چون تا دوستان خوش خواب از خواب بیدار بشن و ناهار و این حرف‌ها و … اما بالاخره از شهر خارج می‌شیم و به سمت مدینه راه می‌افتیم. چون دیر شده برنامه رو عوض می‌کنیم به اینکه شب در مدینه بمونیم و یک روز مرخصی بگیریم. رییس کاروان که تجربه داره می‌گه همه مدیرهامون خوشحال خواهند شد اگر بدونن اومدیم مکه و برای رفتن به مدینه مرخصی می‌خوایم. واقعا هم اینطور می شه و همه مدیران با علاقه و اشتیاق مرخصی‌ها رو می‌دن.

طبق معمول من اکثر مسیر رو می‌خوابم و بچه‌ها رانندگی می‌کنن. البته قبل از حرکت چون نمی‌دونیم «آپاراتی» به انگلیسی یا عربی چی می‌شه، توی یک پمپ بنزین ماشین رو به تعمیرکار نشون می‌دن.

پمپ بنزین‌های اینجا، شبیه پمپ بنزین‌های خارج است. اگر بیشتر از ۵ هزار تومن بنزین بزنین، بهتون مندیل (دستمال کاغذی) یا مویه (آب) هدیه می‌دن. دور و برش هم پر است از بقالی (تموینات) و مکانیکی.

طرف تشخیص می‌ده که ماشین لنت چسبونده. من سر در نمی یارم ولی انگار می شه با یک پیچ گوشتی حلش کرد اما طرف معتقده باید بریم نمایندگی هوندا که ابزار صحیح داره (: خلاصه یکی ا زدوستان با یک پیچ گوشتی لنت رو جدا می‌کنه و به طرف می‌گیم که دقیقا در حال رفتن به سمت نمایندگی هوندا هستیم و راه می‌افتیم مدینه و بعد ریاض.

مدینه شهر خیلی عجیبی است. حداقل شبیه هیچ کدوم از شهرهایی که من تصورش رو داشتم نیست. کاملا وسط کوه‌ها و حتی داخل شهر پر از تونل و خونه‌هایی که روی کوه و تونل ساخته شدن.

همونطور که می‌بینین کل شهر در اطراف مسجد النبی یا مسجد پیامبر یا مسجد النبی الحرام (درست گفتم؟) ساخته شده و در تضاد با طراحی مدرن ریاض، اینجا همه خیابون‌ها کوچه پس کوچه‌های پیچ در پیچی هستن که به مسجد رسول ختم شدن. تقریبا تمام هتل‌های مشهور اینجا شعبه‌هایی با اسامی جذابی مثل «دار الایمان» دارند و مسابقه سر نزدیکی به مسجد است.

ما در نقطه ۲ یک هتل متوسط می‌گیریم. یک هتل سه ستاره که اتاق شش تخته داشته باشه (که برای ما درمی یاد نفری حدود ۱۵ تا ۲۰ تومن). اتاق با نمای فوق العاده‌اش سورپریزمون می‌کنه! پنجره‌ها کاملا رو به مسجد باز می‌شن و بر خلاف هتل‌های بزرگ، می‌شه در طبقه ششم هم کل پنجره که یک دیوار رو تشکیل می ده رو باز کرد. قبرستان بقیع درست پایین پا است و مسجد با همه چراغ‌هاش روبرو.

جدا می شیم و بعد از طی کردن مسیر هتل تا مسجد که پر از مغازه‌های تسبیح و جانماز و عطر و تمثال‌های مذهبی و این چیزها است و فروشنده‌هاش به تمام زبان‌های کشورهای مسلمان نشین حرف می زنن و چونه می‌زنن، به مسجد می‌ریم.

مسجد کاملا آدم رو یاد ضرب المثل کار رو به کاردان سپردن می‌ندازه. تمیز و مرتب با طراحی عالی و مهندسی بی نظیر. یک گروه با دستگاه‌های عالی مشغول عوض کردن روکش سایه‌بون‌های مشهوری هست که وقتی باز می‌شن حیاط رو به یک محوطه سرپوشیده تبدیل می‌کنن (در سمت چپ و جلوی تصویر دو تاشون دیده می‌شه). زمین از تمیزی برق می‌زنه آدم از همه چیز خوشش می‌یاد. با حوصله می‌چرخم و نگاه می‌کنم. خیلی خلوته و تمام تعمیرات مربوط به حج به سرعت در جریانه. کل صحن اصلی بسته است تا تعمیر و مرمت بشه و اگر کسی می‌خواد بره تو فقط می‌تونه وارد قسمت پشتی بشه.

عکس بالایی از زاویه ۱ گرفته شده. ایجا درهای اصلی مسجد هستن و مناره‌های جلو. شاید هم چون من از اینجا وارد شدم فکر می‌کنم این بخش اصلی است ولی به هرحال زمین و درهای ورودی‌اش با بقیه جاها متفاوت است. شماره ۲، درست کنار یکی از اون سایه‌بون‌ها گذاشته شده تا ببینین که چقدر از اونها زیاده و وقتی مثل یک چتر باز می‌شن، چجوری کل محوطه رو سایه می‌کنن. یک بخش جذاب برای اکثریت، مسیر دست چپ است که ظاهرا حتی کاربرد زیارتی هم داره. از اول مسیر تا آخر مسیر یک در هست که مستقل از بقیه مسجد کار می‌کنه. در ابتدا که وارد می‌شین یکسری آدم نشستن روی زمین و قرآن می‌خونن. خیلی مرتب‌تر از مسجدهای ما که همیشه با بوی جوراب توی ذهن اکثر ما ترسیم می‌شن. تقریبا از نیمه مسیر به بعد داستان شروع می‌شه. از تقریبا دو سوم مسیر به بعد، می‌رسیم به یک منبر که ظاهرا منبری است که پیامبر روش می‌نشسته و خطبه می‌خونده و آخر مسیر هم ظاهرا خونه قدیم پیامبر است. به این تیکه «روضه رضوان» می‌گن که با فرش سبز جدا شده و یک حدیث از پیامبر هست که این روضه رضوان، بخشی از بهشت است (این که شد این‌همانی!)‌ حدیث اینه که «ما بين بيتي ومنبري روضة من رياض الجنة» و این رو هم بزرگ اون بالا نوشتن اما زیاد هم دیدم که بخصوص توی وبلاگ‌های ایرانی می‌نویسن «مابین قبری» که یک کم عجیبه چون اگر حدیث پیامبره که خب هنوز زنده بوده که گفته (:

به هرحال. این روضه رضوان ظاهرا چون بخشی از بهشته، جذابه. توش می‌ایستن و نماز می‌خونن. البته مثل جاهای دیگه عربستان توش سرباز ایستاده تا کسی فیگورهای بت پرستانه نگیره و مثلا خاک بهشت رو با خودش ببره یا مثلا بهشت رو ببوسه و از این داستان‌ها. خلوته و نسبتا خالی و در نتیجه من جاهای مختلف بهشت رو امتحان می‌کنم. بیشتر برای بقیه دعا می‌کنم از جمله جمیع فالورهای توییتر و وبلاگ چون یادمه یکی سفارش کرده بود. نمازها که تموم می‌شه از روضه بیرون می‌یام و دست چپ، یک سوم آخر مسیر قرمزی که بالا نشون دادم رو می‌رم. یک سری خونه گلی هست با چند تا سوراخ توش و یکسری ضریح طوری که احتمالا نشه توش رو درست دید و بازهم نگهبان و یک نفر پلیس مذهبی خیلی جدی. سری سری نگاه می‌کنم و تا جایی که جرات دارم سعی می‌کنم خم شم و دقیق تو رو نگاه کنم. منطقا باید خونه پیامبر باشه که الان شده گوشه مسجد. با کمی عربی بازی، برداشت می‌کنم که الان پیامبر اینجا دفنه (درسته؟) و سر همینه که هم می‌شه گفت «مابین قبری» و هم می‌شه گفت «مابین بیتی».

بیرون تازه بچه‌ها رو می‌بینم که از هتل اومدن (: پسرها می‌رن تو که روضه رضوان رو ببینن و من و خانم یکیشون که باهامونه، میریم جلوی مسجد که اون بره بخش زنانه (که بدون شک توش خبر خاصی نیست). پرسیده و از خانم پلیس مذهبی بخش زنانه، به فارسی جواب شنیده که روضه رضوان فقط یک ساعت بعد از نماز، برای خانم‌ها بازه.

بعد من جلوی مسجد می‌شینم تا بچه‌ها بیان. دیگه دیر وقته و آدم‌ها دارن کم کم می‌رن. بچه‌ها می‌یان و همون جلو روی زمین می‌شینیم و گپ می‌زنیم. پنج دقیقه نمی‌گذره که ماشین پلیس مذهبی می پیچه کنارمون و به من می گه برم جواب پس بدم! سوالش اینه که آیا اینها همه برادرام هستن یا نه! نمی‌دونم چرا می‌گم آره و توضیح می‌دم که ان المسلمین اخوه! یک نگاه عاقل اندر سفیه می‌کنه که این داستان‌های خودشون رو به خودشون پس ندم. هنوز نفهمیدم داستان چیه. می‌پرسه کجایی‌ام و از ایرانی بودن می‌پرسه شیعه‌ام؟ می‌گم آره که این وسط داستان درست نکنیم. بالاخره یکیشون با نیمه انگلیسی نیمه عربی بهم می‌فهمونه که با اینکه شیعه هستم ولی محرم و نامحرم می‌فهمم و نباید به زنم اجازه بدم با غریبه‌ها بشینه و حرف بزنه! اوه اوه داستان شد!

بهش می‌گم این زن من نیست و زن اون یکی دوستمونه که کار جدی می‌شه چون طرف می‌گه که نیم ساعت پیش همین خانم رو دیده که با من راه می‌رفته. دوستمون هم غیرتی می‌شه و طرف رو دعوا می‌کنه و بالاخره مجبور می‌شیم چهل دقیقه بایستیم تا طرف بره از هتل پاسپورت‌ها رو بیاره. طرف پاسپورت‌ها رو که بررسی می‌کنه بالاخره از در دوستی که با هم داریم و از انگلیسی‌اش که تعریف کرده‌ایم و اینکه به ما توضیح داده که چقدر روشنفکره، بیخیال می‌شه که بریم ولی تذکر می‌ده به دوستمون که نذاره زنش با غریبه حرف بزنه و تنها بمونه.

برمی‌گردیم هتل. اکثرا حالت عصب دارن ولی به هرحال خوبه که پلیس مذهبی رو هم دیدیم (: احتمالا اگر پنج سال پیش بود الان همه زندان بودیم و در بهترین حالت در انتظار دیپورت شدن از کشور.

صبح فردا زود بیدار می‌شم. شنیدم فقط صبح زود است که آدم‌ها رو توی بقیع راه می‌دن. بقیع از پنجره ما که کلا یک قطعه زمین بزرگه و خیلی دور از مفهومی که ما از قبرستان داریم. سنی‌ها کارهای شیعه‌ها رو مرده پرستی می‌دونن و می‌گن وقتی طرف مرد، مرد. جنازه از نظر اونها ارزش خاصی نداره حتی اگر جنازه یک آدم مقدس باشه (آدم مقدس دارن اصلا؟). شانس با منه و توی بقیع یک تشییع جنازه معمولی هست. می‌شه رفت تو ولی تا وقتی دقیقا ندونید می‌خواید چیکار کنید مثل قدم زدن توی یک زمین خاکی است که توش یکسری راه و چند تا دیوار کشی درست کردن.

مغازه‌دارها همه فارسی و ترکی که ما بلدیم رو به خوبی حرف می زنن و به راحتی می‌شه باهاشون به فارسی یا ترکی صحبت کرد و وسط بحث زبون رو عوض کرد و طرف حتی متوجه هم نمی‌شه (: بساط چونه زنی به راهه و تیپیک بازارهای خودمون. نماز ظهر رو تنظیم می‌کنم که توی بازار کنار مسجد باشم. می‌خوام ببینم چطوری اینهمه آدم یکهو جمع می‌شن یکجا و بعد متفرق می‌شن. بعدا کشف می‌کنم که اصلا بحث «یکهو» نیست و از یک ساعت قبل آدم‌ها کم کم می‌یان و جا می‌گیرن.

ترک خیلی خیلی زیاده. یک طرفم عرب محلی است و یک طرفم ترک زائر. اول فکر می‌کنم فقط یک دونه قراره بخونیم ولی نمی‌دونم چرا در نهایت امر دو سه سری می‌خونن. وسط کار هم هی آدم‌های جدید اضافه می‌شن که به زور خودشون رو لای صف‌ها جا می‌کنن یا از روی دست و پای بقیه راه می‌رن. راستش دیگه داره از جمع مسلمین توی مسجد بدم می‌یاد و خوشحالم که تموم شده. با خودم فکر می‌کنم که واقعا چرا فقیرترین کشورهای دنیا مسلمون هستن/شدن و چرا اینقدر نسبت به همدیگه بد رفتار می‌کنن. انتظار من توی جمع‌های مبتنی بر عقیده مشابه اینه که آدم‌ها باید با هم رفتار جذابی داشته باشن و در چیزهای خوب نسبت به هم اولویت قايل بشن اما اینجا اصلا اینطوری نیست و ظاهرا هر کس معتقده باید جای بهتری رو نسبت به خدا اشغال کنه و به فکر بقیه نیست. نمی‌دونم توی ادیان دیگه هم اینطوریه یا نه و اگر یک روزی فرصت کشف بشه، حتما امتحان می‌کنم (:

برمی‌گردیم هتل و آماده یک سفر نهصد کیلومتری دیگه می‌شیم. هوا در طول راه شدیدا بارونی است با رعد و برق‌های مهیب که باورش توی عربستان سخت بوده. از کنار گله‌های شتر وحشی رد می‌شیم و عباس رکورد سریعترین ماشینی که من توش بوده‌ام رو می‌شکنه: ۲۰۰ کیلومتر در ساعت! توی ریاض، با خوشحالی از خواب بیدار می‌شم.

لینوکس در هفته چهل و پنجم

این هفته عالیه… سریع بریم سراغش که خودش طولانیه (:

گوگل ویو

امروز به لطف یک دوست خوب، گوگل ویو دار شدم. گوگل ویو یک سرویس جدید از گوگل است که سر و صدای زیادی به پا کرده. فعلا در مرحله بتا است (یادمون باشه که جیمیل هم سال‌ها در مرحله بتا بود) و ورود بهش نیازمند دعوت‌نامه.

گوگل ویو صفحه‌ای مثل این داره:

سمت چپ، کارهایی است که می‌تونم بکم، وسط «امواج» مختلف هستند و سمت راست موجی که در حال مشاهده‌اش هستم. از نظر فنی تفاوت چندانی با ایمیل نداره و بیشتر مثل یک ایمیل پیشرفته یا حتی شبیه یک سیستم ایمیل با قابلیت مرتب کردن پیشرفته است.

من می‌تونم یک موج جدید راه بندازم، لیلا، سینا و عباس و پرستو و ساناز رو بهش اضافه کنم و توش بنویسم «تولد من حتما بیاین ! تاریخ فلان آدرس بهمان» و بعد مثلا ساناز زیرش بنویسه «حتما می‌یام» و بعد عباس اضافه کنه که «باشه. البته اگر از تونس برگشته باشم» و بعد سینا هم بگه «من نمی تونم بیام» بعد لیلا «زیر» نوشته عباس بنویسه «راستی تونس که هستی حتما اینجا هم برو» و عکس سیدی بو سعید رو اضافه کنه و با اینکار یک موج جدید زیر موج من در مورد تونس راه بندازه. حالا ممکنه عباس این موج رو کپی کنه توی یک موج جدید و دوستانی که قبلا تونس بودن رو بهش اضافه کنه و ازشون بپرسه که کجاها رو ببینه بهتره؟

این مفهوم گوگل ویو است و با اینکه توی امواج می‌شه شاخه شاخه شد و عکس و فیلم و هر فایل دیگه اضافه کرد و آدم اضافه و کم کرد و .. به نظر من واقعا جایگزین ایمیل نیست و همچین ادعایی هم نداره و نخواهد داشت.

گوگل ویو یک ایده است. یک ایده جالب با پیاده سازی واقعا جذاب. احتمالا هیجانش که بخوابه آدم‌های خیلی کمی باقی می‌مونن که بهش مراجعه کنن و حدس می‌زنم که هی هم کمتر و کمتر بشن چون کافیه چهار پنج روز به گوگل ویو لاگین نکنید تا با یک میلیون تا موج راه افتاده درباره موضوعات متنوع و آدم‌هایی که باهم دیگه حرف می زنن و شما نمی‌دونین چی دارن می‌گن و از کجا باید بپرین تو مواجه بشین.

برداشت من اینه که

  • گوگل ویو طراحی فوق العاده عالی‌ای داره و این باعث اینهمه جذابیتش شده
  • ایده اش قشنگه ولی هنوز کاملا پخته نشده. گوگل علنی‌اش کرده تا خود سیستم به سمت یک نقطه تعادل حرکت کنه و معلوم بشه چی ازش در می‌یاد
  • بیشترین کاربرد گوگل ویو، به نظرم جلسات بحث غیر هم‌مکان خواهد بود. اگر بخواین با یکسری آدم سر یک موضوع بحث کنین، گوگل ویو یک ابزار عالی است اما جایگزین چت و ایمیل نیست

و در نهایت اینکه به نظر من بزرگترین مشکل اینجور ابزارها این هستند که وقت آزاد شما رو ازتون می‌گیرن. ساعت‌هایی که می تونن صرف کارهای دیگه بشن، صرف این خواسته طبیعی می‌شن که آدم توی گوگل ویو باشه و ببینه کی چی می گه و بهش جواب بدن… یک جور فرفر پیشرفته اما خصوصی (:

در آخر، تکرار می‌کنم که به نظرم گوگل ویو اگر کمی پخته‌تر بشه (مثلا مردم بتونن ویوها رو عمومی کنن (که نمی‌دونم الان می‌شه یا نه)، کاربردهای جذابی پیدا خواهد کرد. مثلا دیدن یک بازی فوتبال که توسط چند صد نفر در گوگل ویو گزارش و نقد می‌شه جذابه. یا من اگر با چند نفر آدم جدی جلسه داشته باشم – در صورتی که انتهای جلسه از نظر زمانی کاملا فیکس و معلوم باشه – خیلی خیلی خوشحال می‌شم که توی گوگل ویو برگزارش کنم (:

زبان برنامه‌نویسی اسکرچ

ما که بچه بودیم، یک زبان برای کودکان بود به اسم «لوگو». توی این زبون شما می‌تونستین با یکسری دستورات خیلی ساده ، یک لاک پشت رو کنترل کنید. مثلا بهش بگین بیست قدم بره جلو، ده درجه بچرخه به راست و یک مربع بکشه و این کار رو ۱۰۰ بار تکرار کنه تا یک شکل قشنگ به دست بیاد.

اما این روزها، علم پیشرفت کرده و زبان برنامه نویسی لوگو که قدیم‌ها بود هم تبدیل شده به چیز جذابی به اسم اسکرچ. سایتش رو می‌تونین از گوشه بالا، فارسی کنین و با چند حرکت ساده برنامه‌نویسی یک برنامه، بازی، انیمیشن و .. جذاب «بنویسین». اسکرچ درست شده تا به بچه‌های ۸ سال به بالا برنامه‌نویسی قرن ۲۱ رو نشون بده. ساختن یک بازی، پروژه یا انیمیشن با این برنامه، به بچه‌ها نشون می‌ده که ساختارها و بلوک‌های یک برنامه چطور باید کنار هم چیده بشن. این امر جدا از نشون داده مقدمات برنامه‌نویسی، به بچه‌ها یاد می‌ده که چطور یک مساله رو به بخش‌های کوچیکتری تجزیه کنن و چگونه با تفکر ریاضی و استدلالی، قدم به قدم برای رسیدن به هدف پیش برن.

ظاهرا دوستان خوبی در ایران هم مشغول وقت گذاشتن روی این پروژه هستن و بخش‌هایی از سایت به زبان فارسی ترجمه شده و زمزمه‌هایی شنیده می‌شه که به زودی قراره با همکاری دانشگاه شریف و باشگاه دانش پژوهان جوان، یک مسابقه اسکرچ هم در ایران انجام بشه.. پس پیشنهاد می‌کنم اگر با بچه‌ها سر و کار دارید، به سایت پروژه سر بزنید تا شاید برنامه‌نویسان خوبی از بچه‌هایی که باهاشون سر و کار دارین در بیاد.

خاطرات دهه شصت

گاهی آدم یک چیزهایی می‌بینه که مو به تنش راست می‌شه.. حداقل من که اینطوری‌ام. نه از ترس. نه از سرما… نمی‌دونم.. از یک جور احساس عجیب که انگار هنور در دنیایی زندگی می‌کنیم که توش چیزهای با ارزشی هست. یکی از این چیزهای با ارزش، وبلاگ خاطرات دهه شصت است.

وبلاگ رو که ببینید، شاید حس کنید که غلو کرده‌ام… نمی‌دونم… ولی من با دیدن چنین چیزهایی حس می‌کنم که دنیا هنوز چیزهای باارزش زیادی داره. درسته که من کسی رو دوست دارم که به دنیام ارزش زندگی کردن می‌دن اما دیدن این چیزها، برام جذابه چون می‌بینم که.. نمی‌دونم.. چون مو بر تنم راست می شه (:

تنها افسوسم اینه که چنین کارهای عالی‌ای چرا روی بلاگفا انجام می‌شن؟ بلاگفا قبلا تجربه پاک کردن وبلاگ‌ها رو داره و کسی که از خاطرات دهه شصت می‌نویسه هم همیشه لبه مرز پاک شدنش از دنیایی است که توش قراره هیچ چیز ارزش نداشته باشته.