گوگلگای / قسمت سوم

این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ می‌دهمش به یک نشریه (:

گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر


گوگلگای/قسمت سوم


دستان پاک؟ گوگل کثیف‌تری حقایق زندگی شما را می‌داند

گوگل‌پاک‌کن فوق‌العاده کار کرد. گیرگ از روی تبلیغاتی که در کنار جستجوها و ایمیل‌هایش دیده می‌شد به راحتی می‌توانست بگوید که کس دیگری شده است: واقعیت‌ها درباره خلقت، مدرک آنلاین، فردای بدون ترور، نرم‌افزار فیلتر پور‌‌ن، پشت پرده تبلیغات همجنسگـرا‌‌یان و بلیت ارزان کنسرت. این نتیجه برنامه مایا بود. حالا اطلاعات دفن شده در گوگل، نشان می‌داد که او یک طرفدار جناح راست است که علایقی هم نسبت به شغل‌های دولتی نشان می‌دهد.

این از نظر گیرگ خوب بود.

در قدم بعد، روی فهرست دوستانش کلیک کرد. نیمی از آدم‌های سابق دیگر در آن حضور نداشتند. صندوق نامه‌های ورودی‌اش هم خالی شده بود. پروفایل اورکات، کاملا نرمالیزه شده بود و تقویم، عکس‌های خانوادگی و بوکمارک‌ها همه خالی بودند. قبل از این هیچ درکی نداشت که چه مقدار از زندگی‌اش را دیجیتال کرده و در سرورهای گوگل ذخیره کرده بود: تمام هویت‌اش روی گوگل بود. مایا با اجرای برنامه‌ جادویی‌اش او را نامریی کرده بود.

گیرگ با خوابالودگی، دگمه شیفت لپ‌تاپ را فشار داد و نور صفحه نمایشگر را پر کرد. نگاهی به ساعت روی صفحه کرد: چهار و سیزده دقیقه صبح! خدایا چه کسی بود که این ساعت داشت در خانه را اینقدر محکم می‌زد؟

با صدایی گرفته که هنوز پر از خواب بود، فریاد کشید «بیا تو!» و یک روبدوشامبر به دور بدن‌اش پیچید. از پله‌ها که پایین می‌رفت، چراغ را هم روشن کرد. جلوی در توقف کرد و از چشمی، نگاهی به بیرون انداخت. مایا زل زده بود به سوراخ چشمی.

زنجیر پشت در را باز کرد و با باز کردن لای در، مایا را به داخل راه داد. مایا چشم‌های قرمزش را مالید و زمزمه کرد: «ساک‌ات را جمع کن»

چی؟

مایا دستش را روی شانه گیرگ گذاشت و تکرار کرد:

زودباش

کجا باید برویم؟

«مکزیک. احتمالا. هنوز نمی‌دانم. لعنتی زود باش ساک را ببند.» و گیرگ را به سمت اتاق خواب هل داد و خودش مشغول باز کردن کشوهای لباس شد.

جواب گیرگ این بار هشیارانه‌تر بود: «مایا. تا وقتی نگویی چه خبر است من هیچ جا نمی‌آیم».

زن به او زل زد. از سر راه کشو کنارش زد و گفت: «گوگل‌پاک‌کن دارد کار می‌کند. بعد از اینکه تو را پاک کردم، آن را غیرفعال کردم و از شرکت بیرون رفتم. اما حالا دیدم که دارد کار می‌کند. استفاده از آن بسیار خطرناک است و تنظیم‌اش کرده بود که در هربار استفاده به من ایمیل بزند. حالا دیدم که دیشب برای پاک کردن سه نفر بسیار مهم استفاده شده است. آن‌هم شش بار. هر سه نفر کاندیدای کمیسیون اقتصادی سنا بوده‌اند.»

یعنی گوگلی‌ها دارند سوابق سناتورها را پاک می‌کنند؟

بله! آره! بارها و بارها از این برنامه استفاده شده و به دلایلی بسیار بدتر از دلایلی که ما استفاده‌اش می‌کنیم. بررسی من نشان می‌دهد که اجرا با هماهنگی گروه لابی‌کننده گوگل بوده است. آن‌ها دارند با استفاده از این برنامه وضعیت شرکت را بهبود می‌دهند.


جایی برای مخفی شدن نیست ساختمان نقشه‌های گوگل در کابو سن لوکاس

گیرگ احساس می‌کرد ضربان قلبش بالا رفته: «باید به یکی بگوییم».

فایده‌ای نخواهد داشت. آن‌ها همه چیز را درباره ما می‌دانند. هر جستجوی ما زیر نظر آن‌ها است. هر ایمیل و هرباری که در وب‌کم‌های خیابان دیده شویم. آن‌ها می‌دانند با چه کسانی شبکه اجتماعی داریم. می‌دانی که طبق آمار اگر پانزده نفر در فهرست دوستان اورکاتت باشند، به احتمال خیلی زیاد با کسی که به گروه‌های تروریستی پول می‌دهد فقط سه نفر فاصله داریم؟ ماجرای فرودگاه را که یادت نرفته؟‌ به سادگی مشکلاتی چندین برابر بیشتر در انتظارت خواهد بود.

گیرگ که سعی می‌کرد تنفسش را تنظیم کند جواب داد: «مایا. رفتن به مکزیک کمی جو گرفتگی نیست؟ از گوگل بیا بیرون. می‌توانیم یک زندگی جدید شروع کنیم. اینطور نیست؟»

نه. امروز آن‌ها به دیدن‌ام آمدند. دو نفر پلیس سیاسی. چندین ساعت طول کشید تا بروند و کلی سوال پیچ‌ام کردند.

درباره گوگل‌پاک‌کن؟

نه کاملا. بیشتر درباره دوستان و خانواده. تاریخچه جستجوهایم و زندگی خصوصی‌ام.

یا خدا!

با اینکار می‌خواستند برایم پیام بفرستند. هر جستجو هر کلیک من زیر نظر است. وقت رفتن شده. باید از محدوده گوگل بیرون برویم.

ولی گوگل در مکزیک هم دفتر دارد. تو که بهتر می‌دانی.

به هرحال باید برویم.

جواب آخر آهسته بود و نامطمئن. مایا سگ همراه‌اش را نوازش کرد و گفت «والدین من در سال‌های ۶۵ از آلمان شرقی به اینجا آمدند و همیشه برایم از اشتازی می‌گفتند. پلیس مخفی آلمان تمام اطلاعات شما را در یک پرونده جمع می‌کرد. حتی اگر یک جک سیاسی تعریف می‌کردید این پرونده‌تان اضافه می‌شد. جریان گوگل هم هیچ فرقی با آن ندارد. ببینم گیرگ! با من می‌آیی؟»

گیرگ هم نگاهی به سگ کرد. چند لحظه تامل کرد و گفت: «هنوز کمی پزو برایم باقی مانده. برشان دارد. مواظب خودت هم باش. قبول؟»

ظاهر مایا نشان می‌داد که می‌خواهد با یک مشت کار گیرگ را بسازد اما خودش را کنترل کرد و او را برای خداحافظی در‌ آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: «تو باید مواظب خودت باشی».

یک هفته طول کشید تا پلیس به سراغ او هم بیاید. نصفه شب و در خانه. همانطور که انتظارش را داشت.

چند دقیقه‌ای بیشتر از ساعت ۲ صبح نگذشته بود که دو مرد جلوی در خانه‌اش منتظر جواب زنگ بودند. اولی کوتاه‌تر بود و ساکت و آرام در انتظار ایستاده بود ولی دومی با هیجان قدم می‌زد، بالا و پایین می‌رفت و انتظار لحظه باز شدن در را می‌کشید. یک کت ورزشی پوشیده بود که پرچم آمریکا روی آن خودنمایی می‌کرد. «گیرگ لوپینسکی، ما دلایلی داریم که شما را متهم کنیم به نقض عامدانه قوانین ضد سوءاستفاده‌ و دست‌کاری‌های کامپیوتری». لحن جدی بود و آغاز کننده یک صحبت طولانی. «اتهام شما به طور خاص، دسترسی بدون مجوز به منظور کنترل و محو اطلاعات است. برای این جرم ممکن است است به ده سال حبس محکوم شوید و باید اضافه کنم که کل مساله در یک دادگاه علنی پیگری خواهد شد و همه خواهند توانست ببینند که حین این عمل مجرمانه شما و همکارتان تلاش کرده‌اید چه چیزی را مخفی کنید.»

گیرگ یک هفته بود که جوابش را در ذهن‌اش تمرین کرده بود. سعی کرده بود آنقدر جوابش را مرور کند تا در لحظه مناسب بتواند با شجاعت جواب دهد. خوبی آن تمرین‌ها این بود که انتظار کشیدن برای مواجهه با پلیس یا تلفن مایا را ساده‌تر کرده بود. مایا هیچ گاه زنگ نزد.

«می‌خواهم با وکیلم صحبت کنم». این تنها چیزی بود که توانست بگوید.

پلیس کوتاه قد گفت: «می‌توانید این کار را بکنید ولی شاید یک گپ کوتاه،‌ هر دوی ما را به نتیجه بهتری برساند.»


فقط یک قسمت دیگر باقی مانده است

گوگلگای / قسمت دوم

این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ می‌دهمش به یک نشریه (:

گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر


گوگلگای / قسمت دوم



لبخند بزنید! شما دربرابر دوربین گوگل هستید

مایا دو سال بعد از اینکه گیرگ در گوگل مشغول به کار شده بود،‌ به آنجا آمده بود. همین دختر بود که او را متقاعد کرده بود تا بعد از بیرون آمدن از گوگل برای یک ماه به مکزیک برود. می‌گفت با اینکار گیرگ می‌تواند خودش را ریبوت کند.

همین که مایا ظاهر شد، گیرگ به طرفش رفت و انگار بعد از سال‌ها او را دیده باشد، گیرگ را بغل کرد. گیرگ جواب درآغوش کشیدن او را داد و از او پرسید «مایا! در مورد برنامه مشترک گوگل و پلیس مرزی چیزی می‌دانی؟»

این سوال، مایا را در جا خشک کرد. قلاده سگ همراهش را کشید و نیم چرخی زد و با چشم به سمت زمین تنیس کنار پارک اشاره کرد. صورتش را که برگرداند گفت «نگاه نکن. بالای آن تیرچراغ برق یکی از نقاط دسترسی WiFi ما است. یک وب کم با زاویه باز هم دارد. وقتی حرف می زنی دقت کن که رویت به آن سمت نباشد».

در مقیاسی که گوگل داشت، کابل کشی شهر و اتصال یک وب‌کم به هر نقطه دسترسی، هزینه چندانی نداشت. بخصوص که نشان دادن تبلیغات به افراد بر اساس نقاطی از شهر که در آن تردد داشتند، بازدهی اقتصادی فوق‌العاده خوبی داشت. گیرگ هم مثل بقیه به این وب‌کم‌ها توجه چندانی نکرده بود. چند روزی این دوربین‌ها موضوع داغ وبلاگ‌ها شده بودند و مردم هم از اینکه حق داشتند به تصاویر آن‌ها نگاه کنند لذت می‌بردند اما در طول یکی دو ماه، کل هیجان مربوط به این جریان، فروکش کرده بود.

گیرگ زیرلب گفت:‌ «شوخی می‌کنی!‌ احمقانه است».

مایا در حال دور شدن از تیرچراغ برق گفت: «با من بیا».

سگ از اینکه گردش‌اش کوتاه شده بود خوشحال نبود و این نارضایتی را حینی که مایا داشت در آشپزخانه قهوه درست می‌کرد ابراز می‌کرد.

«ما با پلیس مرزی یک قرار داد داریم» و شیر را برداشت. «آن‌ها قول داده‌اند که به جستجوهای کاربران کاری نداشته باشند و در مقابل ما به آن‌ها نشان می‌دهیم که به هر کاربری چه تبلیغاتی نشان می‌دهیم».

گیرگ احساس مریضی می‌کرد: «چرا؟ البته نگو که یاهو هم همین کار را می‌کند…»

«نه. نه. خب بعله یاهو هم همین‌ کار را می‌کند ولی این بهانه ما نیست. می‌دانی که جمهوری خواه‌ها از گوگل متنفرند و ما بیشتر و بیشتر داریم به حزب دموکرات نزدیک می‌شویم. به همین خاطر سعی کردیم با اینکار حسن نیت خود را به جمهوری‌خواه‌ها نشان بدهیم. این PII نیست». منظور مایا اطلاعات منجر به شناسایی افراد یا Personally Identifying Information بود. «این فقط متاداده است. ما چندان هم کار وحشتناکی نمی‌کنیم».

«خب پس چرا اینقدر نگران دوربین‌ها هستی؟»

مایا آهی کشید و سر بزرگ سگ را بقل کرد. «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. آن‌ها همه جا هستند. در اتاق‌های جلسه و هر جای دیگر. درست مثل اینکه در سفارت شوروی باشی. مساله این است که همه به دو گروه تقسیم شده‌اند: تمیزها و مشکوک‌ها. همه ما می‌دانیم که چه کسانی مورد شک هستند ولی هیچ کس نمی‌داند چرا. من تمیزم. خوشبختانه این روزها دیگر همجنسگرایی باعث نمی‌شود جزو مشکوک‌ها باشم. این روزها هیچ آدم تمیزی با یک آدم مشکوک حتی ناهار هم نمی‌خورد.



دیدبانی مردم یک چشم همیشه دنبال «آدم‌های مورد نظر» می‌گردد

گیرگ شدیدا احساس خستگی می‌کرد «پس فکر کنم من خوش شانس بودم که زنده از فرودگاه خارج شدم. شاید اگر یک قدم اشتباه برمی‌داشتم «ناپدید می‌شدم». نه؟»

مایا زل زده بود به گیرگ. گیرگ منتظر جواب بود.

«بعله؟»

«می‌خواهم چیزی بگویم ولی حتی نباید تکرارش کنی. باشه؟»

«اووم‌م‌م‌م… در یک هسته تروریستی که نیستی؟ هستی؟»

«نه بحث این نیست. جریان این است که چک‌های داخل فرودگاه فقط یک دروازه امنیتی است. این مدخل اجازه می‌دهد تا مسوولان موارد مورد جستجو را محدود کنند. همین که از فرودگاه خارج شدی، یک «آدم مورد نظر»‌ هستی و دیگر هیچ وقت از این فهرست خارج نمی‌شوی. آن‌ها تمام وب‌کم‌ها را به دنبال تو بررسی می‌کنند،‌ ایمیل‌هایت را می‌خوانند و جستجوهای اینترنتی‌ات را زیرنظر می‌گیرند.»

«انگار گفته بودی که دادگاه این اجازه را نخواهد داد…»

«دادگاه مطمئنا اجازه نخواهد داد که بدون دلیل تو را گوگل کنند ولی وقتی وارد سیستم شدی، می‌توانند تو را گوگل کنند و بعد نتایج را به یک سیستم آماری می‌دهند که انحراف از معیارها را پیدا می‌کند و سپس این الگوهای مشکوک را دلیلی می‌کنند برای ادامه کار.»

گیرگ احساس تهوع داشت. «چطور شد که اینطور شد؟ گوگل جای بدی نبود. شعار موسسه این بود که «شر نباشید». اینطور نبود؟» در حقیقت همین مسایل باعث شده بود گیرگ بعد از گرفتن دکترای علوم کامپیوترش مستقیما از استانفورد به ماونتین ویو برود.

خنده تلخ مایا باعث شد هر دو چند دقیقه‌ای ساکت بمانند.

«ماجرا از چین شروع شد». مایا بود که سکوت را شکست. «وقتی سرورها را به داخل چین بردیم، مجبور شدیم از قوانین چین تبعیت کنیم».

گیرگ آهی کشید. جریان را به خوبی می‌دانست: هربار که صفحه‌ای را می‌دیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل را سرچ می‌کردید یا هربار که ایمیل‌های گوگل را چک می‌کردید (حتی اگر ایمیلی به جیمیل می‌فرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره می‌شد. اخیرا یک نرم‌افزار بهینه ساز جستجو تمام این اطلاعات را طبقه بندی کرده بود و از این طریق انقلابی در صنعت موتورهای جستجو و تبلیغات اتفاق افتاده بود. شکی نیست که یک دولت اقتدارگرا، با این اطلاعات کارهای دیگری می‌کرد.

مایا ادامه داد «آن‌ها ما را مجبور کردند پروفایل‌هایی برای مردم درست کنیم. وقتی می‌خواستند کسی را دستگیر کنند، پیش ما می‌آمدند و بدون شک ما دلیلی برای دستگیری او پیدا می‌کردیم. تقریبا هیچ کاری نیست که در اینترنت بکنید و در چین جرم نباشد».

گیرگ سری تکان و داد و پرسید «ولی چرا سرورها را در خود چین گذاشته بودند تا مجبور شوند کل قونین چین را بپذیرند؟»

«دولت چین گفته بود که در غیراینصورت گوگل را در چین فیلتر می‌کند. و یاهو در چین فعال بود». هر دو سرشان را



هربار که صفحه‌ای را می‌دیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل
را سرچ می‌کردید یا هربار که ایمیل‌های گوگل را چک می‌کردید (حتی اگر ایمیلی

به جیمیل می‌فرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره می‌شد.

به زیر انداختند. مدت‌ها بود که یاهو به عنوان دشمن درجه یک شرکت شناخته می‌شد و کارمندان بیشتر از اینکه به فعالیت‌های شرکت دقیق شوند، به رقابت با یاهو چشم دوخته بودند. «این بود که قبول کردیم. هرچند که از آن خوشمان نمی‌آمد».

مایا قهوه درون فنجانش را مزه مزه کرد و صدایش را آرام کرد. یکی از سگ‌ها داشت زیر صندلی گیرگ خر خر می‌کرد.

«دقیقا در همان دوره، چین از ما خواست تا سانسور نتایج جستجو را شروع کنیم.» مایا ادامه داد که «و گوگل قبول کرد. استدلال گوگل مسخره بود: ما کاری بدی نمی‌کنیم بلکه به دنبال فراهم کردن دسترسی بهتر مردم به نتایج جستجو هستیم. اگر نتایجی را به آن‌ها نشان می‌دادیم که قابل دسترسی نبودند، باعث ناراحتی آن‌ها می‌شدیم و این یک تجربه بد برای کاربر بود.

گیرگ با پا به سگ زد و خرخر قطع شد و پرسید «حالا چی؟». ظاهر مایا نشان می‌داد که ناراحت شده است.

«حالا تو یک آدم مورد نظر هستی گیرگ. گوگل می‌شوی. در تمام زندگی تو، یک نفر از جایی مشغول نگاه کردن‌ات
است. هدف گوگل را که می‌دانی: «مرتب کردن اطلاعات جهان». همه چیز. پنج سال صبر کن و ما حتی خواهیم دانست که قبل از کشیدن سیفون چند قطعه مدفوع در توالت است. این را با برنامه‌های تشخیص الگوهای مشکوک ترکیب کن و …»

«و گوگل من را خواهید گـا‌‌‌‌‌یید؟»

سر مایا به علامت تایید بالا و پایین رفت: «دقیقا!»

مایا سگ را به سمت اتاق خواب برد. گیرگ صدای جر و بحث دوست دختر مایا را شنید و چند لحظه بعد مایا به تنهایی برگشت.

«من می‌توانم این مشکل را حل کنم.» زمزمه بسیار خفیف بود. مایا توضیح داد که «بعد از ماجرای چین، من و چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم تا ۲۰٪ زمان روزمره آی که گوگل در اختیار پروژه‌های شخصی‌مان گذاشته بود را صرف پروژه‌ای علیه دولت چین کنیم. اسمش را گذاشته‌ایم گوگل‌پاک‌کن. این برنامه به عمق بانک‌های اطلاعاتی می‌رود و داده‌های مربوط به فرد را نرمال می‌کند. جستجوهای شما، هیستوگرام‌های جیمیل، الگوهای وب‌گردی، همه چیز را. من می‌توانم تو را هم گوگل‌پاک کنم. این تنها راه است».

«نمی‌خواهم به دردسر بیافتی.»

زن سرش را عقب کشید: «همین حالا هم ترتیبم داده است. روزی نیست که این برنامه را کار نیاندازیم. کافی است فقط یک روز یک نفر به پلیس اطلاع بدهد و دیگر نمی‌دانم چه خواهد شد. فکر کنم همان چیزی پیش بیاید که در اخبار جنگ درباره افراد سوم شخص می‌شنویم.»

گیرگ به یاد فرودگاه افتاد. جستجو. پیراهنش و جای پوتین روی آن.

فقط گفت: «همین کار را بکن.»

گوگلگای / قسمت اول

این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز از جادی. احتمالا برای چاپ می‌دهمش به یک نشریه (:

گوگلگای / قسمت اول
گوگلگای / قسمت دوم
گوگلگای / قسمت سوم
گوگلگای / قسمت آخر


گوگلگای/قسمت اول

گوگل ایمیل‌ها، فیلم‌ها، وبلاگ، جستجو و بقیه چیزهای شما را کنترل می‌کند… چه خواهد اگر تصمیم بگیرد زندگی شما را هم کنترل کند؟
نوشته کوری دکترو


چه خواهد اگر گول، بد شود؟ کوری دکترو بدترین حالت را تصویر می‌کند

«شش خط از نوشته‌های محترم‌ترین فرد با من بدهید و من در آن‌ها بهانه‌ای برای دار زدن او پیدا خواهم کرد» — کاردینال ریشیلیو

«ما به اندازه کافی درباره شما نمی‌دانیم» — مدیرعامل گول، اریک اشمیت

گیرگ ساعت ۸ عصر در فرودگاه بین‌المللی سان‌فرانسیسکو فرود آمد ولی تا به جلوی پنجره باجه کنترل پاسپورت برسد، ساعت از نیمه شب گذشته بود. مردی با شتاب از هواپیما پیاده شده بود با بدنی برنزه، صورتی نتراشیده و شادابی‌ای حاصل یک ماه استراحت در جزایر کابو (به همراه سه روز در هفته غواصی و بقیه هفته مخ زنی از دخترهای فرانسوی) هیچ شباهتی به کسی که یک ماه قبل با شانه‌های افتاده و بدنی خمیده شهر را ترک کرده بود نداشت. گیرگ حالا یک خدای ساخته شده از برنز بود و حین پیاده شدن از هواپیما، نگاه تحسین آمیز خدمه کابین درجه یک، به او دوخته شده بود.

چهارساعت بعد و در صف بررسی پاسپورت، او دوباره از خدا به انسان تبدیل شده بود. هیجان‌اش فرونشسته بود، عرق از سراسر بدن‌اش جاری بود و شانه و گردن‌اش آنقدر درد داشت که احساس می‌کند مثل یک راکت تنیس شده است. باتری‌های آی.پادش مدت‌ها قبل تمام شده بود و او دیگر هیچ کاری نداشت به جز گوش کردن به حرف‌های زوجی که درصف جلویش بودند.



دولت ایالات متحده ۱۵ میلیارد دلار حرام کرده بود تا تک تک افرادی که به آمریکا وارد
می‌شوند را انگشت‌نگاری و تصویرنگاری کند اما حتی یک تروریست را هم نگرفته بود. به

نظر می‌رسید بخش دولتی نمی‌تواند وظیفه جستجو را به خوبی انجام دهد.

زن داشت می‌گفت: «از عجایب تکنولوژی مدرن» و به تابلویی اشاره می‌کرد که رویش نوشته بود «مهاجرت – تقویت شده با گوگل».

شوهر که کلاه لبه پهن اسپانیایی به سر داشت جواب داد: «فکر می‌کرد قرار است این سیستم از ماه آینده بکار بیافتد».

گوگل کردن در مرز. خدای من. گیرگ شش ماه قبل از گوگل بیرون آمده بود تا «کمی وقت برای خودش بگذارد» ولی آنقدر هم که انتظار داشت، موفق نبود. او پنج ماه اول را به تعمیر کامپیوتر دوستان، نگاه کردن تلویزیون در طول روز و پنج کیلو سنگین‌تر شدن گذرانده بود. این آخری را به گردن خانه‌نشینی می‌انداخت چون اگر در مجتمع گوگل بود،‌ با داشتن امکان ورزش بیست و چهار ساعته، این اتفاق نمی‌افتاد.

مطمئنا باید زودتر متوجه این جریان می‌شد. دولت ایالات متحده ۱۵ میلیارد دلار حرام کرده بود تا تک تک افرادی که به آمریکا وارد می‌شوند را انگشت‌نگاری و تصویرنگاری کند اما حتی یک تروریست را هم نگرفته بود. به نظر می‌رسید بخش دولتی نمی‌تواند وظیفه جستجو را به خوبی انجام دهد.

مسوول مربوطه بسته‌ها را زیر دستگاه اشعه ایکس نگاه کرد و بعد به صفحه کامپیوترش خیره شد. با انگشت‌های کلفت‌اش چیزهایی روی صفحه کلید وارد کرد و دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد. دیگر برایم عجیب نبود که چرا این صف لعنتی چندین ساعت بود که ادامه داشت.

گیرگ گفت «سلام، شب شما به خیر» و پاسپورت عرق کرده‌اش را به مسوول مربوطه داد. با اکراه آن را باز کرد و زیر اسکنر قرار داد و دوباره چیزهایی تایپ کرد. تایپ کردن بیش از حد طول کشید. کمی غذای خشک گوشه دهنش بود مشخص بود که دارد با زبان‌اش آن را لمس می‌کند.

«دربار جون ۱۹۹۸ چه چیزی داری که بگویی؟»

گیرگ سرش را بالا گرفت و با تعجب پرسید «ببخشید؟»

«در ۱۷ جون ۱۹۹۸ در گروه alt.burningman پیامی فرستاده‌ای مبتنی بر اینکه می‌خواهی به یک فستیوال حمله کنی و بعد گفته‌ای که ’واقعا قارچ‌های جادویی [1] ایده بدی هستند’ ؟



رد شدن از مرز مهاجرت – گوگل برای شما به ارمغان می‌آورد

بازجویی که در اتاق دوم بود مردی بود نسبتا مسن و آنقدر لاغر که به نظر می‌رسید از چوب ساخته شده است. سوالاتی که او می‌پرسید بسیار عمیق‌تر از جریان مربوط به قارچ‌های جادویی بودند.

«درباره علایقتان صحبت کنید. آیا اهل موشک‌های مدل هستید؟»

«چی؟»

«ساخت مدل‌ از موشک‌های قابل پرتاب»

گرگ متعجب بود ولی می‌توانست حدس بزند که بحث به کجا می‌رود. جواب داد «نه. به هیچ وجه»

مرد یادداشتی برداشت و چند کلیک کرد. «می‌دانید؟ این را می‌پرسم چون می‌بنیم که بسیاری از تبلیغات هدفمندی که گوگل در کنار جستجوهای شما و همچنین درون صندوق پستی تان نشان می‌دهد مربوط به راکت و موشک‌های مدل است».

گیرگ احساس دلپیچه می‌کرد: «شما دارید ایمیل‌ها و جستجوهای من را نگاه می‌کنید؟!» دقیقا یک ماه بود که به هیچ صفحه کلیدی حتی دست نزده بود اما می‌دانست چیزهایی که در نوار جستجوی گوگل وارد کرده است چیزهایی بیشتری را افشا می‌کند تا اعترافاتی که ممکن است برای یک دوست کرده باشد.

مرد با صدایی حق به جانب و حاکی از اعتماد به نفس جواب داد «لطفا آرام باشید قربان. من به جستجوها یا ایمیل‌های شما نگاه نمی‌کنم. این کار مخالف قانون اساسی است. ما فقط به تبلیغاتی که در کنار جستجوها یا ایمیل‌های شما نمایش داده می‌شوند دسترسی داریم. کتابچه‌ای دارم که این موضوع را کاملا توضیح می‌دهد. وقتی کارمان تمام شد آن را به شما خواهم داد تا مطالعه بفرمایید.»

گیرگ عصبی بود و با همان حالت فریاد زد «ولی تبلیغات هیچ معنایی ندارند! من هربار که دوستم در کولتر آیوا ایمیل می‌گیرم، تبلیغ همراه‌اش پیشنهاد می‌کند که آهنگ‌های آن کولتر را بخرم!»

مرد سر تکان داد «متوجه هستم آقا و به همین دلیل است که من در اینجا نشسته‌ام تا با شما صحبت کنم. مثلا می‌توانید توضیح دهید که چرا تبلغیات مربوط به موشک‌های مدل اینقدر زیاد برای شما نمایش داده می‌شود؟»

گیرگ به مغزش فشار آورد و بالاخره موضوع را فهمید «به دنبال خوره‌های قهوه بگردید. به گروهی می‌رسید که من در آن فعال هستم و پروژه اخیرمان هواکردن یک سایت برای فروش قهوه بود که اسم محصول‌اش سوخت موشک است. لابد همین هوا کردن و سوخت موشک باعث شده گوگل برایم موشک مدل تبلیغ کند.»

اوضاع بهتر شده بود. این را می‌شد از رفتار بازجو که مشغول بررسی صفحات گوگل بود فهمید. اما ناگهان رفتار دوباره سرد و جدی شد. بازجو به عکس‌های هالووین [2]‌ رسیده بود. اگر در گوگل به دنبال «گیرگ لوپینسکی» می‌گشید، این عکس‌ها در صفحه سوم ظاهر می‌شدند.

گیرگ پیش‌دستی کرد و گفت «این یک مهمانی دوستانه با محوریت جنگ خلیج فارسی بود. در کاسترو.»

«و شما با لباس…»

«یک تروریست با کمربند انفجاری شرکت کرده بودم.» گفتن این کلمات در این وضعیت، پشت‌اش را می‌لرزاند.

جواب قاطع بود و غیرقابل سرپیچی: «آقای لوپینسکی» با من بیایید».

آزاد شدنش تا ساعت ۳ صبح طول کشید. چمدانش تنها چمدانی بود که روی نوار نقاله باقی مانده بود و مشخص بود که باز و بررسی شده و بی هیچ دقتی بسته شده‌اند. گوشه لباس‌ها از چمدان بیرون زده بودند.

وقتی به خانه رسید و چمدان را باز کرد،‌ دید که تمام مجسمه‌های بدلی کلمبیایی‌اش شکسته شده‌اند و جای یک چکمه کثیف روی پیراهن نخی مکزیکی‌اش باقی مانده است. لباس‌هایش دیگر بوی مکزیک را نمی‌دادند بلکه همه چیز بوی فرودگاه گرفته بود.

خوابش نمی‌برد. به هیچ وجه. باید در این باره با کسی صحبت می‌کرد. فقط یک نفر بود. معمولا هم در این ساعت بیدار بود.

ادامه دارد…

اسکروگل / گوگلگای

اسکروگل احتمالا باید ترکیبی باشه از «اسکرو» و «گوگل» و من ترجمه اش کردم «گوگلگای». ایده دیگری داشتید، استقبال می کنم (: ترجمه خوب هر چیزی که باشد، گوگلگای در اصل داستانی است از یکی نویسنده های محبوب من به نام کوری دکترو که در مجله RadarOnline منتشر شده. این داستان درباره روزی است که گوگل بد می‌شود. در این داستان گوگل دست همکاری به اداره مهاجرت و پلیس‌های مرزی آمریکا می ده تا بدون شکستن قانون با هم شهروندان رو زیر نظر بگیرند.

نکته خوب اینه که من دارم ترجمه اش می کنم (: در چهار قسمت فکر می کنم براتون بفرستم. پست بعدی قسمت اول این داستان خواهد بود.

«شش خط از نوشته‌های محترم‌ترین فرد با من بدهید و من در آن‌ها بهانه‌ای برای دار زدن او پیدا خواهم کرد» — کاردینال ریشیلیو

«ما به اندازه کافی درباره شما نمی‌دانیم» — مدیرعامل گول، اریک اشمیت

نکته دوست داشتنی دیگر این داستان این است که نویسنده اون رو به صورت آزاد و تحت لیسانس CC منتشر کرده.

انتشار آلبوم موسیقی با ۱۹ آهنگ روی فلاپی


گروه Batch Totem آلبوم جدید خود به نام Trunkeret & Ikonisk که حاوی ۱۹ ترک موسیقی است را به شکل کاملا فشرده روی یک فلاپی ۳.۵ اینچی ۱.۴۴ مگابایتی منتشر کرده است.

مطمئن نیستم کسی وبلاگم را بخواند که تا به حال این فلاپی‌ها را ندیده باشد ولی خیلی تعجب می‌کنم اگر کسی به جز من این وبلاگ را بخواند که ویندوز ۹۵ را از روی فلاپی نصب کرده باشد (دقیقا سی عدد فلاپی).

اما چرا بعد از اینهمه سال، این گروه سراغ این ایده رفته‌اند؟ جدای از شهرت که حدس اولیه من است، فرد مرکزی گروه توضیح می‌دهد:

ایده اصلی این است که آلبومی را روی یک حامل عملا در حال انقراض که از نظر زیبایی شناختی بسیار با موسیقی هماهنگ است، منتشر کنیم. دیدگاه پروژه این است که از فشرده سازی بسیار قوی برای شکل دادن به موسیقی استفاده کنیم و نه از روش‌های محدود کننده‌ای که باعث کم شدن حجم آهنگ‌ها می‌شوند.

وی ادامه می‌دهد که این فشرده سازی بالا باعث شده در صورت تبدیل آهنگ‌ها از WAV به MP3، اصوات تغییر کنند و این یک جور کپی‌رایت رادیکال است. به عبارت دیگر در جاهایی از آهنگ «دامنه» و تعداد کم بیت استفاده شده، باعث شده بر اساس تئوری نیکوئست، ghost frequencies ایجاد شود. به همین دلیل گروه پیشنهاد می‌کند که برای گوش کردن به این آهنگ‌ها از کامپیوتری دارای subwoofer استفاده کنید.

امکان خرید آنلاین این آلبوم وجود دارد و یک ترک نمونه آن را هم می‌توانید از اینجا دریافت و گوش کنید (فقط ۴۲ کیلوبایت).

این پست را تقدیم می کنم به دوست عالی‌ و آودیوفیل‌ام hifi.ir یا همان صدا و سیستم‌های صوتی به این امید که اشکالات ترجمه یک متن تخصصی را یا ببخشد یا تذکر دهد که اصلاح‌شان کنم (:

لینک خبر

ماه عسل آزادی بیان در افغانستان و گریزی به شعر امروز

این بار در کابل آدم های بیشتری رو دیدم. البته تنوع خیلی زیاد نبود ولی خب نسبت به دفعه قبل، جمع متفاوتی بود. چیزی که این بار برام بسیار جذاب شد، آزادی بیان در افغانستان بود.

برخلاف کشور اسلامی ما، کشور اسلامی افغانستان فعلا محدودیت خیلی زیاد روی روزنامه ها و مجله ها، اینترنت، تلویزیون و کتاب نداره. مثل یک کشور آزاد، شما حق دارید هر چیزی رو روی کاغذ بنویسید، به چاپخونه بدید و بعدا پخش اش کنید. مثل یک کشور پیشرفته شما حق دارید یک سایت داشته باشید و در اون نظرات خودتون رو بنویسید. مثل یک کشور آزاد حق دارید به دولت اعتراض کنید و آزاد بمانید.

البته شکی نیست که با وجود تندروها، جان شما در خطر خواهد بود. در طولی که من اونجا بودم، یک خبرنگار (اجمل نقشبندی) و دو خانم که در تلویزیون کار می کردند کشه شدند. یک روز یکی از بهترین شرکت کننده ها سر کلاس نیامد چون فامیل اش که در «پولیس ملی» بود در درگیری با طالب کشته شده بود. اما… اما جایی که من آنجا اقامت داشتم، کتابی چاپ کرده بود به اسم «علیه فراموشی»، دوستی که دفعه قبل بهش درس اسپیپ داده بودم، سایتی زده بود به اسم «کابل پرس» که این روزها بیش از چهار هزار خواننده در روز دارد و در چهارماهی که من ایران بودم،‌ پنج تلویزیون جدید در کابل راه اندازی شده بود. در افغانستان اگر شما ۱۰ هزار دلار داشته باشید (یعنی اگر من ماشین ام را بفروشم و پس انداز خانواده را به آن اضافه کنم) می شود یک رادیوی جدید محلی شروع کنید!

مردم راحت صحبت می کنند. اینترنت کم است ولی آزاد است. کسی تصمیم نمی گیرد شما حق دارید چه چیزی بخوانید یا بگویید یا به چه کسی لینک بدهید. مثلا یک نفر به مناسبت مرگ یک خبرنگار «نامه ی عاشقانه به رییس جمهور» می نویسد… بخشی از نامه هست:

رییس محترم! میدانی که با وجود تدویر جلسات جهانی توکیو و لندن ، و علی رغم بی خوابی هایی کابینه ات در امر فقر زدایی، هنوز تازیانه “مفلسی” بالای سرم میچرخد، و از هیبت آن، دراین پنج سال موفق نشده ام تا ریش و سر و صورتم را اصلاح کنم، پس ایجاد اداره” نهی از منکر” را برای چه منظور فرمودید؟! آیا شراب مفتی که در تمامی کافی های کابل، پریچهره های چینی “آفر” میکنند، برای غیر قاضی های این سرزمین حرام هست؟! آیا منصفانه هست برای کشیدن”شیرینی” از کام دوایر دولت، دوباره فرق کابل کیبل بخورد؟! با این پولیس روحانی که قرار است به خیابان بیایید، سرنوشت کرونای بچه مقامات، و از همه مهم تر، جنباندن ریش قاضی چه خواهد شد؟ من خیلی میترسم، رییس صاحب جمهور! باور کنید خیلی میترسم، اگر خدای ناکرده روزی برسد که این پولیس تمام اختلاس گران، رشوه خواران، بودجه اندوزان، وغیره را به زندان بی اندازد، در آن صورت این کشور را کی اداره خواهد کرد؟ چه کسی پیدا خواهد شد تا کار وزارت و انجو و ریاست را سربه راه سازد؟! آیا شما گاهی به پایوازی دوستان تان خواهید رفت؟

من از آزادی بیان لذت می برم حتی اگر در افغانستان باشید و خطر مرگ همراهش. لااقل مرگ همراه آن قانون نیست. در دانشگاه یکبار در یک جلسه یک نفر در «تریبون آزاد» گفت که اگر از حجاب به تنگ آمده باشد باید چکار کند و علاوه بر تعطیلی جلسه و گروه تشکیل شده و کلی ادا و اصول، چندین نفر تا مرز اخراج از دانشگاه پیش رفتند. اما در افغانستان که هیچ زنی به راحتی نمی تواند بی حجاب از خانه بیرون بیاید، روح الامین امینی در شب شعر غزلی می خواند با مطلع:

وقتی که دستانش آرام درگیر یک روسری بود

تصویر زیبای باران، در زیر یک روسری بود

اگر علاقمند هستید، کل شعر را با صدای خود آقای امینی بشنوید این فایل را با فرمت آزادی OGG دریافت کنید

یا استادی می سراید:

مرا سنی نهادی نام و اورا

به نام شیعه از من دور کردی

به هم نزدیک گردیدیم روزی

که ما را زنده در یک گور کردی

این است که شعر به حرکت درمی آید و شعرهای افغانستان خواندنی می شود. برای پیشرفت شعر و ادبیات،‌ نام گذاری تولد شهریار به نام روز شعر کافی نیست. شهریار را دوست دارم چون بعضی شعرهایش دلچسب است ولی از یک طرف هم دوستش ندارم چون آزاده نیست. شعر این روزهای افغانستان آزاده است. شهریار هیچ وقت نمی تواند بسراید:

دیریست محتسب را با شیخ اتحاد است

یارب میان دزدان این اتحاد تا کی

آزادی بیان است که شعر را پیشرفت می دهد. همینطور کشور را و همینطور انسان را.

آهنگ رپ درباره ویستا

آهنگی درباره دو نفر نرد رو گوش کنید که منتظر اومدن ویستا هستند
فایل نیم مگ است و ۲۵ ثانیه نزدیکه سه مگ است و حدود دو و نیم دقیقه و بامزه.

نرد یا Nerd هم بنا به تعریف کسی است که با شور و اشتیاق مسایل روشنفکری یا رازآمیز – مثلا کتاب، بازی کامپیوتری،‌ نرم افزارهای جدید و … – را دنبال می کند و به همین دلیل از زندگی اجتماعی (مثل ورزش، دوستان و … ) جدا می شود.

کتاب Snow Crash

خواندن این کتاب را قبل از رفتن به سفر تمام کردم.

نویسنده: نیل استفنسون

سال: ۱۹۹۲

ژانر: سایبرپانک

زبان: انگلیسی

دسترسی: دزدی ! از ایمول گرفتم. اگر کسی خواست و پیدا نکرد براش ایمیل می کنم.

دلیل انتخاب: یک کتاب علمی تخیلی سایبرپانک. جزو آثار کلاسیک و اولین کتابی که به شکل موفقیت آمیز کلمه Avatar رو وارد سایبراسپیس کرد.

این کتاب یک کتاب پست مدرن است که بر خلاف اسلاف سایبرپانک، طنز و سیاست را هم قاطی کار کرده است. به گفته ویکیپدیا:

این کتاب مانند بسیاری از کتاب های پست مدرن، شیوه ای خاص و ساختاری آشوبی دارد که ممکن است تعقیب آن برای خوانندگان مشکل باشد. این کتاب حاوی ارجاعات بسیاری به جغرافی، سیاست، انسان شناسی، فلسفه، زبان شناسی، تاریخ و علوم کامپیوتر دارد که ممکن است باعث شود خوانندگان بعد از اتمام کتاب آن ها را پیگیری کنند.

ماجرای اصلی کتاب در آمریکای آینده اتفاق می افتد: جامعه ای در نهایت سرمایه داری که در آن همه چیز، حتی امنیت و جاده ها کاملا خصوصی شده اند (چیزی که در ایران نیز شروع شده است) و باندهای مافیایی کنترل کشور را در دست دارند. در کنار این دنیای دنیای دیگری هم وجود دارد: سایبراسپیس ! جایی به اسم Metaverse که آدم ها با زدن عینک مخصوص و با استفاده از کامپیوتر به آنجا وارد می شوند و در آنجا تجارت می کنند یا مشهور می شوند یا به باندهای مختلف می پیوندند. قهرمان اصلی داستان Hero است: یک هکر و استاد شمشیربازی در جهان واقعی و مجازی. دختری به اسم Y.T. نقش دوم را دارد: یک پیک اسکیت سوار که هر شب در رستوران سر راه لباس یکپارچه اسکیت سواری را در می آورد و مثل یک دختر خوب پیش مادرش می رود و از تفریحاتش در طول روز تعریف می کند.

کتاب سرشار است از دین های کهن (بخصوص سومری) و زبان شناسی و ماجرای برج بابل و تفاسیر مربوط به آن نقش بسیار مهمی در کتاب دارد. البته خوشبختانه برای خواندن کتاب احتیاج به هیچ دانش قبلی ندارید هرچند که شروع کتاب به انگلیسی برای خواننده فارسی زبان کمی پشتکار و جرات می خواهد. در اوایل کتاب به راحتی از هر پاراگراف ممکن است ده کلمه غیرقابل فهم باشند ولی در اواسط کار وقتی غرق داستان شدید ناگهان متوجه می شوید که پنجاه صفحه است که همراه Hero و دوستان مافیایی و با کمک اسلحه Reason مشغول پرسه زدن در دریاها و لا به لای قایق های مهاجرانی هستید که ماشین وار کنترل می شوند تا آمریکا را تسخیر کنند.

کتاب فوق العاده بود. من لذت بردم. پیشنهاد میکنم برای تمرین انگلیسی به جای کتاب های کلاسیک کتاب های مدرن بخوانید. خواندن مثلا بینوایان به فارسی هم برای من کشش کافی را ندارد چه برسد به انگلیسی. ولی موقع خواندن یک کتاب پر کشش مثل این (یا مثل کتاب بعدی: Hitch Hikers Guide to Galaxy) حتی شده مستقیما انگلیسی بخوانید می خوانید تا کتاب را ادامه دهید.