قدمی برای احترام به یعقوب مهرنهاد

خبر اعدام یک روزنامه نگار، وبلاگنویس و فعال جامعه مدنی آنقدر شوکه کننده است که نیازی به هیچ توضیحی ندارد.

به پیشنهاد خوب بوی خاک، یک هفته اسم وبلاگم رو می ذارم به یاد یعقوب مهرنهاد تا ادای احترام خیلی کوچکی کرده باشم به اولین وبلاگنویس اعدامی در ایران. من یعقوب رو نمی شناختم و نمی‌شناسم ولی می ‌دونم که یک فعال مدنی بود و در دنیای اینترنت هم حضور داشت و با اینکه مخالف خشونت بود، وحشیانه اعدام شد. به احترامش یک هفته اسم وبلاگم رو به نامش می‌ذارم و یک عکسش رو می‌زنم به میز کار اداره‌ام تا هر کس پرسید این کیه بتونم داستان رو براش توضیح بدم.

توضیح لازم

در کامنت‌ها دوستان تذکر داده‌اند که شاید این آدم واقعا با ریگی رابطه داشته یا شاید تروریست بوده و وبلاگ نویس بودن یک نفر به معنی این نیست که باید از او دفاع کنیم. در این موردها شکی نیست. شاید اصلا جنایتکار بوده و یک وبلاگنویس بدون شک می‌تواند برای فعالیت‌هایش محکوم شود (حتی برای وبلاگ نوشتن؛ از نظر من هم دروغ نوشتن، جرم است و در صورت شکایت شخصی، قابل پیگیری).

اما به چند نکته توجه کنید:

بحث ما گناهکار بودن یا نبودن این آدم نیست. شاید با یک گروه مجرم ارتباط داشته باشد (که به نظر من به خودی خود جرم نیست) یا شاید هم جرم دیگری مرتکب شده باشد. در این مورد بحثی ندارم. بحث من این است که این آدم ناعادلانه محاکمه شده، وکیل نداشته، هیات منصفه نداشته، حق دفاع در برابر مردم نداشته، خبرش در روزنامه نبوده و … و بعد اعدام شده. این شیوه ای است که علیه هر مخالفی قابل استفاده است پس باید به آن اعتراض کرد و خواستار نظام قضایی بی طرف، عادل و شفاف شد.

وبلاگنویس بودن، کسی را بی گناه نمی‌کند ولی اگر کسی به خاطر کلامی که گفته یا نوشته محکوم شود، سرکوب آزادی بیان است. اگر وبلاگنویسی به دلیل نوشتن وبلاگ محکوم شود،‌ مایه شرم حکومتی است که از کلمه می‌ترسد. یک آدم را نمی‌شود به خاطر نوشتن نظرش، محکوم کرد.

اعدام در هر صورتی زشت است چون اولا صورت مساله را پاک کردن است و ثانیا از بین برنده مدارک اصلی است (دیگر هیچ وقت نمی‌شود ثابت کرد یعقوب بی‌گناه است یا گناهکار) و ثالثا بزرگترین حربه حکومت‌های دیکتاتوری است علیه مخالفان.

گزارش مصور و لحظه به لحظه از جشن شش سالگی پرشین بلاگ

ساعت چهار و ده دقیقه برنامه شروع می شه (: در مدتی که منتظر هستند آدم ها جمع بشوند برامون قرآن پخش می‌کنن (: آدم یاد مجلس ختم می‌افته و یک نفر به خنده بهمون تسلیت می گه ((:


دو طبقه است و بهمون می گن اگر مهمان درجه یک یا وبلاگ‌نویس برگزیده نیستیم بریم بالا. ما هم یک پاکت بسته رو تحویل می‌گیریم و میایم بالا. ساعت شروع برنامه قرآن رو قطع می‌کنند و خانم چادری‌ای در نقش مجری برنامه‌ها خوشامد می‌گه و برنامه اول رو اعلام می‌کنه: موسیقی سنتی (:‌

صندلی‌ها کاملا پر نیست. نمی‌دونم چرا. شاید دو سوم سالن پر است… افول پرشین بلاگ؟ بدقولی دوستان یا عدم هماهنگی؟ موسیقی سنتی در حال نواخته شدن است و خوب (: فکر کنم 1fathi طبقه پایین باشه. حیفه اگر همدیگه رو نبینیم.

ساعت ۱۰ و ۲۵. گروهی موسیقی آوای چکاد همچنان مشغول نواختن و خواندن. سالن بالا که دیگه تا ته پر شده (: پس دلیل خلوتی رو باید بدقولی و وقت‌نشناسی دوستان دونست. گروه موسیقی داره ادامه می‌ده: بوی جوی مولیان آید همی…

۴ و ۳۶. موسیقی تموم می شه و چراغ‌ها رو روشن می‌کنن و دوباره مجری می‌یاد. بعد از درست کردن چادرش از طرف مسوول روابط عمومی معذرت خواهی می‌کنه که جا تنگه و می‌گه که عده‌ای از سالن مجاور با مانیتور دارن نگاه می‌کنن. حالا می‌گه که مات و مبهوت است از وبلاگ یک بانوی سیاستمدار و وبلاگ روزنه و آرمانش و آمالش و اهدافش: خانم محتشمی پور.

حالا نوبت خانم سرکار پولادزاده (روابط عمومی؟) است که بیاد پشت تریبون. اینبار بر خلاف خانم قبلی با چادر بسته می‌یاد پشت تریبون و درباره فرهیختگان و تولید محتوا صحبت می‌کنه و شروع هفتمین سال پرشین بلاگ. می‌گه فیلترینگ از پدیده گذشته و پخته شده و به خاطر یک اشتباه تایپی نباید وبلاگ کسی از دسترسی خارج بشه! در مورد اینترنت هم حرف می‌زنه و می‌گه که سرعت بالا حق مسلم است و مردم دست می‌زنن.

۴ و ۴۴. یک ویدئو کلیپ کوچیک پخش می‌کنن با اسکرین شات بعضی وبلاگ‌های روی بلاگفا. مال یک فتحی رو هم نشون می دن (:‌ اهه! مال من رو هم نشون می ده! اسکرین شات دیروز گرفته شده.

می‌گن که در جمع یادگار کیومرث صابری هست:‌ خانم پوپک صابری نویسنده وبلاگ گلنسا و می‌رن سراغ بخش بعدی که معرفی وبلاگ «دهکده اینترنتی» است که چند نوبت در هفته آپدیت می‌شه و خیلی‌ها رو جلب کرده و روی پرشین بلاگ است و الان می‌خوایم ازشون تقدیر کنیم ولی قبلش دعوت می‌کنن از جناب آقای امیرحسین داوودی که مدیر هنری گل‌اقا است و خانم محتشمی پور وبلاگ روزنه و دکتر پورترابی و ابوذر حجتی مدیر مسوول ویسپران. دوباره یک نفر چادری و یک نفر بسیجی طوری (: مجری داره التماس می‌کنه که بهش بگن اون پشت چه خبره و برنامه بعدی چیه! بالاخره حجتی رو دعوت می‌کنن پشت تریبون که می‌گه دوست داره توی دنیای مجازی دنیای حقیقی داشته باشه و دوستانش رو دعوت می‌کنه روی سن. بعد همه می‌رن پایین بدون اینکه اصولا محتشمی پور یا کس دیگه کاری کرده باشن.


۴ و ۵۴ حالا آنونس و بعد کلیپ دایره زنگی رو نشون می‌دن! احتمالا تبلیغ گرفتن! شاید هم قبلا با دایره زنگی یک کاری کردن که من خبر ندارم. هنرپیشه‌ها به گل‌اقا و پرشین تولز بلاگ و ماها سلام می‌کنن و تبریک می‌گن و از اینجور حرف‌ها. دوبی هستن برای نمایش فیلم در اونجا. لیلا توی مجله گل‌آقایی که توی پاکت بود نشونم می‌ده که این جشن،‌ جشن اهدای جوایز برندگان جشنواره سینمایی دایره زندگی است (: راستی از جایی که ما نشستیم تقریبا یک پنجم بالای پرده نمایش قابل دیدن نیست چون پرده صحنه جلوش رو گرفته!


کلیپ دیقیقا ۱۲ دقیقه طول می کشه و در آخری کلیپ هم ویندوز می زنه که می‌خواد ری استارت بشه (: حالا دکتر فریور با شعار «انسان‌های بزرگ شرایط را خلق می‌کنند و انسان‌های کوچک تابع شرایط هستند» معرفی می‌شه و بعد همکار هنرمند محبوب «داریوش فضلی» که عموپورنگ است با تهیه کننده اش. البته از این افراد فقط اسم می‌برند.

حالا نوبت دعوت دوستان برنده مسابقه جایزه زنگی است اما قبلش پوپک صابری از گل‌آقا دعوت می‌شه و تهیه دایره زنگی و ابوالفتحی از نشریه چلچراغ. احتمالا می‌خوان جایزه‌ها رو اینها بدن. نفر اول مسابقه ثمانه حاجی عبداللی است و چند نفر دیگه. برنامه کمی قاطی پاتی است و یک دختر کوچولو جایزه‌ها رو می‌ده به دست اون سه نفر که اونا بدن دست برنده‌ها.

بازهم نوبت کلیک است و همون کلیپ قبلی رو نشون می‌دن که وبلاگ من و فتحی و اینا هم توشونه (:‌ اهان! لیلا می‌گه شاید به خاطر کاریکاتور جوجز وبلاگ من رو گذاشتن اونجا.

حالا میگن که میرات‌بلاگرز جزو اسپانسرهای این برنامه است که علاقمنده به گسترش گردشگری و میراث معنوی و اینجور چیزها که ماهانه به سه تا سایت مرتبط جایزه می‌ده. mirasbloggers.ir یا همچین چیزی.

۱۵ و ۱۶ دقیقه و دوباره موسیقی اما اینبار توسط یک گروه وبلاگنویس. رابط برق می‌یارن روی صحنه و بعدش گیتار الکتریک. منتظریم ببینیم داستان چیه. سه نفر هستند و درست بعد از پنج دقیقه که سیم‌های سه تا گیتار رو وصل می‌کنن شروع می‌کنند به کوک کردن. پنج دقیقه‌ای یک آهنگ فارسی می‌زنن و می‌رن. دختر کوچولو هم می‌یاد بهشون گل می‌ده و لو می‌دن که وبلاگ داره. ای بابا! امیدوارم باباش براش ننویسه. می‌گه ۶ سالشه و مامانش بلاگ داره وبلاگ داره و با هم می‌نویسن. بعد مجری اصرار می‌کنه که عمو پورنگ بید بالا حتما (: براش محکم دست می‌زنن و می‌گه که صحبت برای این جمع براش سخت است و سخته حرف بزنه بین بزرگ‌ترها چون معمولا با بچه‌ها کار می‌کنه. دختر کوچولوهه یک گل دستش می‌گیره و می‌یاد جلو. پورنگ ازش می‌پرسه چطوری وبلاگ‌ می‌نویسه و مامانش چجوری کمک می‌کنه و پارمیدا چیکار می‌کنه و این حرف‌ها و دختره در نهایت می‌گه «من نمی‌دونم… مامانم می‌نویسه» و همه می‌زنن زیر خنده.


عمو پورنگ یک خاطره هم می‌گه: قبل از تلویزیون در رادیو بودم و در سال ۷۷ در عصر جمعه با رادیو غلام واکسی و ناصر خنگه و ننه بلقیس می‌شدم. با منوچهر آذری در برنامه زنده بودیم. یک لحظه سردبیر گفت که بیام بیرون و یک شنونده زنگ زده و می‌خواد با ننه بلقیس صحبت کنه! من هم رفتم چون دو هفته متوالی زنگ می‌زد و برای ناراحت نکردن آن خانم با صدای ننه بلقیس گفتم: «سلام خانم! من ننه بلقیسم» (: اینو با صدای زنونه می‌گه و همه می‌خندن. بعد گفت که دختره گفت مادر چقدر خوشحالم می‌کنی. من هر وقت صدای تو رو می‌شنوم یاد مادر مرحومم می‌افتم. بعد با صدای زنونه ادامه می‌ده که چطوری با طرف گپ می‌زده. در نهایت گفتش که در مرحله آخر با همون حجب و حیای دخترانه طرف گوشی رو داده به پدرش که صحبت کنه و بهش گفته «سلام حاج آقا خسته نباشین من در خدمت شما هستم». می‌گه که پیرمرده اصرار داشته که چون خیلی خوب برنامه رو اجرا می‌کنم و منو دوست داره می‌خواد با دسته گل بیاد رادیو برای خواستگاری و در نهایت پورنگ گفت که باید جواب قطعی می‌داد چون بحث یک عمر زندگی بود. بهش گفته که شرایط ازدواج نداره چون «عذر می‌خوام به این دلیل نمی‌تونم چون من هم مثل شما یه… منم مثل شما یه… منم مثل شما …. با لحن مردونه یه مردم!»

دست و خنده (: بعد از وبلاگش می‌گه و اینکه هر وقت توی اینترنت می‌ره باید کلی دنبال وبلاگش بگرده چون پورنگ زیاد شده اما وبلاگ خودش به همت بوترابی amoo.ir است و توش برنامه‌هایی برای کودکان داره. می‌گه که چون مخاطب بچه‌ها هستند لطفا در کامنت و نظر و رفتار دقت کنند که کودکان اونجا رو می‌خونن.

مجری هم می‌یاد و می‌گه که سال ۷۲ همکار پورنگ بوده و یک نفر باید یک گزارش تهیه می‌کرد که جایی بررسی بشه. با یک ناگرا(؟)ی ۱۲ کیلویی روز تعطیل رفته بیرون و یک کم دیگه با گزارش آماده برگشت و گفت با ۸ نفر از یک ماشین مصاحبه کرده و در نهایت همه اونها عمو پورنگ بودن. مردم بعد از خنده عموپورنگ براش دست می‌زنن.

در روند خاطره گویی و قبل از پایین رفتن عمو یک خاطره دیگه می‌گه از اصفهان که یک بچه اصفهانی که آخر برنامه اومده بود کنار سن و می‌گفت «مامان بیا این پرونگس!» و مامانش اومده و گفته که «وا! این پورنگس؟ پس چرا کوتولس؟ دماغشم خیلی گندس!»

۵ و ۴۲ نوبت می‌رسه به معرفی سایت Prochista.com. یک پسر با کت و شلوار و کراوات به روی سن می‌یاد. اسم سایتش به معنی دختر زرتشت است. می‌گه سایت یک مجله عکاسی است و بعد هم مسابقات دو هفته‌ای و مسابقه ایران من زیبا است داره. نمایی از سایت رو نشون می‌دن. به نظر خوبه و بد نیست سری بهش بزنیم (: بعله. پشتیبانی مالی شون پرشین بلاگ است. می‌گه در نسخه آینده دنبال چیزی شبیه به فلیکر هستند و به شکل دو زبانه و جستجوی هوشمند و صفحات شخصی و بزرگترین فروشگاه اینترنتی ایران بودن و …

حالا دوباره مجری می‌یاد و به قرمان برتر زمین و بانوی دانشمند و … اوه اوه دکتر ابتکار و بعد دکتر خادم قهرمان ملی خوشامد می‌گه. چند دقیقه بازم محتشمی‌ پور دعوت می‌شه از وبلاگ روزنه. قبلا اومده بود؟ چادری. کمی دست می‌زنن و محتشمی پور می‌گه که مجری احساسات خودش رو به جمع القا می‌کنه و معلوم نیست همه روزنه را بشناسن. می‌گه از قدیم با زنان اصلاح طلب وبلاگ گروهی داشته‌اند و این روزها خاطرات رو از دوران کودکی می‌نویسه و دیگر چیزها. آدم‌ها در جنب و جوش هستند. از جشن می‌رن و فکر کنم پایین پذیرایی می‌شن. می‌گه وبلاگ داره چون تریبونی برای صحبت نداره. در شروع خاطرات بوده و دلنوشته‌ها بدون قواعد وبلاگنویسی چون اصولا توی چارچوب نمی‌تونه کار کنه ((: می‌گه همه شخصیتش در فعالیت سیاسی نیست و فرهنگی و غیردولتی هم هست هم چهار پنج تا موسسه می‌گه که توشون کار فرهنگی و پژوهشی می‌کنه. ۴۵ ساله و اردیبهشت ۴۲ است و متعلق به زمانی که خمینی گفت سربازانش در گهواره‌ها هستن. گفت که زنان قلم و قدم بر می‌دارن در فضای مجازی و درها باید بازشن و رخشان بنی اعتماد هم قراره در مورد زن
گفت خانم بنی اعتماد علاقمنده به ارتباط بیشتر با دنیای مجازی.

می‌گه من هم انسان هستم و یک زمان‌هایی فضا تنگ بیرون من رو فشار می‌ده ولی هیچ وقت ناامید نیستم و همیشه در صحنه خواهیم ماند و از هر دری که بیرونمان کنند یک روزنه خواهیم گشود تا پیروزی.

بچه کوچیکه یک گل بهش می‌ده و می‌ره.

دوباره مجری و تقدیر از مسابقه اینترنتی نوروز و دعوت از دکتر فریور از شادکامی و محبی و مهندس راددانش. ایول! فریور از شادکامی همونی است که بیرون در به ما می‌گفت باید شاد باشیم. سه نفر می‌ایند و جایزه می‌گیرند و اسم وبلاگشون رو مجری می‌پرسه و می‌گه و یک نفر هم اسم وبلاگش رو نمی گه (:‌

اوه.. حالا می‌گن که رضا کیانیان هم اومده. تنها کسی است که خیلی زیاد براش دست می‌زنن. همسایه ماست و آدم خیلی باحال و با شعوری. توی کمک به سازمان‌های واقعی که به آدم‌ها کمک می‌کنند زیاد دیدیمش و اینجا هم براش خیلی دست می‌زنن. به قول لیلا جذابه که برای یک آدم با شعور بیشتر دست می‌زنن (: امیدوارم کننده است.

حالا آهنگ وطنم رو پخش می‌کنن و بعدش هم خواهش می‌کنن سید محمد ابطحی بیاد ازش چند دقیقه استفاده کنیم. می‌یاد بالا. مجری می‌گه منظم‌ترین وبلاگنویسی در عرصه سیاسی و اجتماعی است. سلام می‌کنه بدون‌ آیه و حدیث و از آقا رضا می‌پرسه که چی بگه. یک پسری می‌یاد و تبلغات جابلاگی رو بهمون می‌ده (: ابطحی می‌گه که در هیات دولت گرسنه بوده و اشتباهی زنگ خاتمی رو فشار می‌ده به جای منشی و خاتمی با تعجب در وسط جلسه برداشت و ابطحی گفت «ناهار ما رو بگو بیارن» و خاتمی هم گفته «چشم!» و گوشی رو گذاشت و عصبانی شد.

این خاطره بی‌ربط چی بود؟ بعد می‌گه «همه حضار اینجا ناهاری هستند پس ما چی بگیم؟»!؟! چی می‌گه فکر کنم اکس مصرف کرده (:

کمی ذهنش رو جمع و جور می‌کنه و اضافه می‌کنه که افسوس می‌خوره که چقدر ما راحت وبلاگ می‌نویسیم و برای اون سخته. چهار سال و … تا آذر چقدر مونده… دی بهمن اسفند شش ماه؟! و در این چهار سال و شش ماه مغزش خیلی کپ کرده و وبلاگ نویسی جزوی از زندگی‌اش است و دخترش می‌پرسه که آیا وبلاگش رو آپ کرده یا نه.

ابطحی می‌گه که هر کس در یک حوزه حرف می‌زنم و یکی مثل اون در همه حوزه‌ها و کار دشواری است و به عنوان یکی از پرنویس‌ترین وبلاگ‌های کشور به همه دست مریزاد می‌گه و کاری است که یک کمی چیز احتیاج دارم… استمرار. نباید زود دلسرد شد و این آفت بدی است که با شوق شروع می‌کنیم و بعد کنار می‌گذاریم و وبلاگ می‌نویسیم که فلانی بخونی و فلانی که خوند و باهاش آشنا شدیم وبلاگ رو ول می‌کنیم. دست و خنده. بعد از پوپک صابری می‌گوید و اینکه پدرش مکتبی در طنز نویسی پایه گذاری کرده و خدا پدرش را رحت کند و جامعه ایرانی طنز نویسی را ادامه بدهد هرچند که این روزها با اتفاقاتی که می‌افتد طنزنویسی سخت نیست دست و تشویق و حرفش را تمام می‌کند. کیانیان رو دعوت می‌کنند بالا و در حدود سی ثانیه دست می‌زنند و با جمله «سلام می‌کنم. وبلاگ نویس نیستم ولی وبلاگ نویسان را دوست دارم.»

خیلی طولانی برایش دست می‌زنند. ابطحی هنوز روی سن است و فکر می‌کنم چی فکر می‌کنه وقتی برای
آقای علیزاده دعوت می‌شه از وبلاگ ایرانشناسی که یک گروه هشتاد نفری است! از تبریز آمده و بعد از یک جمله پایین می‌رود.



هر کس یک صفحه داره که متن معرفی توش نوشته شده و در آخر عکسش می‌یاد و بعد خودش (: بر خلاف
اصل اول ساخت اسلاید، مجری دقیقا از روی اسلاید می‌خونه. درس دوم ساخت اسلاید: همه چیزهایی که می‌خواین

بگین رو توی اسلاید ننویسین چون آدم‌ها خودشون می‌خونن و به شما گوش نمی‌دن.

۶ و ۱۴. پرزنت پرشین بلاگ است (وای که چقدر بدم می‌یاد از این عبارت پرزنت). حالت رفاقتی نوشتن «بر و بچز شرکت» ! بچه باحال بازی. معرفی می‌کنن همدیگه رو با یک توضیح مختصر و عکس. راد دانش. حسین شرفی (که توی قزوین درست می‌خونه و به نظرش جای خوبی برای درس است و آدم‌ها به دلیل نامشخص به این جمله می‌خندن)، مصطفی زاده، هاشمی طاهری، پارسا فاتحی و باقری و پولاد زاده و دانایی.

هرکس میکروفون رو می‌گیره که یک جمله بگه (:‌ چون گل هم دستشه، با گرفتن میکروفون حجاب برتر باز می‌شه و در نتیجه مجبوره بیخیال جمله بشه و میکروفون رو بده به خانم پولادزاده که همون مجری است ولی نیازی نمی‌بینه چادرش رو حفظ کنه (:

برای این گروه دست می‌زنن و یک نوانما پخش می‌شه (: چراغ‌ها که خاموشند، عکس امام و رهبر کماکان می‌درخشته. فکر کنم لامپ اختصاصی دارند. متن ترانه برج بلندی است که داره ساخته می‌شه و می‌گن باعث افتخاره ولی حیف که کسی نمی‌دونه باعث افتخار کجاست؟

باعث افتخار تویی دختر توی کارخونه / که چرخ زنده موندنو دستای تو می‌چرخونه

باعث افتخار تویی سوپور پیر ژنده پوش / نه این ستون سنگی چشم و گوش

ستون آسمون خراش سایه‌تو ننداز تو سرم / تو شب بی‌ستاره هم من از تو آفتابی ترم

در این حین چند تا آسمون خراش و شب پر ستاره نشون می‌دن (:

یه روز می‌یاد که آدم‌ها تو رو به هم نشون بدن / به ارتفاعت لقب آیه آسمون بدن

اما خودت خوب می‌دونی پایان نداره آسمون / اون که زمینی نمی‌شه با حرف پوچ این و اون

پس بیخودی صدا نکن نگو بلندترین منم / من واسه رسوا کردنت حرف از درختا می‌زنم

درختای مونده هنوز خواب پرنده می‌بینن / پرنده‌های بی درخت رو سیمای برق می شینن

به قد و قامتت نناز آهای بلند بی خرد / درختا باز قد می‌کشن حتی تو سایه تبر

ستون آسمون خراش سایه ت….

عجب! یکی داره برام با بلوتوث تبلیغ می‌فرسته (: برای کلیپ دست می‌زنن و من هم برای کسی که برام تبلیغ فرستاده فایل پادکست جنبش زنان رو می‌فرستم (:

۶ و ۳۳ دقیقه است و مجری از روز زمین سبز و صدمه به محیط زیست حرف می‌زنه و اینکه سپهر سلیمی برنده وبلاگنویسی مسابقه سبز است اما قبلش پهلوان و قهرمان و جوانمرد و مورد لطف خداوند و طنین انداز کننده نام و افتخار ملت ایران امیررضا خادم و معاون شهرداری تهران (مهدوی؟) دعوت می‌شن تا جایزه رو بدن. با دختر کوچولوهه هم هماهنگ می‌شه که آماده باشه برای دادن گل! در بخش معماری هم تیم فضای رویداد که وبلاگ منتخب اول است و طرح شهر که متخب دیگر است می‌یان و هر کدوم یکی دو جمله می‌گن درباب خوشحالی و تشکر از پرشین بلاگ. البته خادم که میکروفون رو می‌گیره تشکر می‌کنه از بلاگفا و بعد می‌فهمه اشتباه شده و می‌گه خودش روی بلاگفا است و در نتیجه اشتباه گفته (: مردم هم حسابی براش دست می‌زنن و از زنده شدن نام بلاگفا خوشحال می‌شن.

یکی از مسوولین پرشین بلاگ بالا می‌یاد و درباره «باشگاه وبلاگنویسان تهران» صحبت می‌کنه که دو سال پیش تاسیس شد برای هماندیشی و اینکه طبق همین باور رفتند به استقبال. در روزهای اول خوب بود و همایش برگزار می‌کرد و به وبلاگنویس‌ها سالن می‌داد و … اینها را خطاب به خادم و دوستش که در شورای شهر و اینجور چیزها هستند می‌گویند. ادامه می‌دهد که یکهو بعدا قرار شده بود در باشگاه وبلاگنویسان کلاس گل دوزی بگذارند و هر روز یک تصمیم جدید و شب شعر و برنامه سالمندان و … و امروز هم سهم وبلاگنویسان از باشگاه صفر شده و این روزها هم قرار است سینمایی بشود با ۶۹ صندلی. از اعضای شورای شهر و سرورانش درخواست می‌کند که باشگاه را به وبلاگنویس‌ها برگرداند. می‌گوید این درد دل وبلاگنویسان است نه فقط مربوط به وبلاگنویسان پرشین بلاگ.

در مطالعات بین المللی جامعه مجازی ایران جزو یکی از موفقترین و پویاترین جامعه است و دلیلش هم مهر و محبت است.

دکتر ابتکار

ساعت ۶ و ۴۴ است و دوباره پرزنت! وبلاگنویسانی که مطلب تولید می‌کنند و … اوه اوه اوه! اول یک پزشک است. لابد من هم هستم (: احتمالا خودشون متن رو نوشتن (:‌ به قول لیلا باید مال من رو بگن خوشتیپترین پسر وبلاگستان (:‌ دومی دکتر فتحی است به عنوان یکی از سر دسته‌های مهاجرت (: سومی اکرنه است. کلاشینکف دیجیتال. مجری هم «بروزه» رو می‌خونه «براوزر» و می‌خندن (: داستان گل دادن قاطی پاتی است کمی (: دختر کوچولوهه خسته شده ولی انگار اصرار دارن که بیاد (:‌ قهرمان زمین و بانوی دانشمند، خانم ابتکار هم می‌یاد که چند دقیقه‌ای افتخار بده و توضیح می‌ده که در مطالعات بین المللی جامعه مجازی ایران جزو یکی از موفقترین و پویاترین جامعه است و دلیلش هم مهر و محبت است (به این می‌گن آخر دانشمند).

حالا دارند بقیه ویژه ها رو معرفی می‌کنن. ابطحی است و آقای هدایتی و .. دوباره همان قبلی‌ها! آهان اینبار بهشون جایزه می‌دن.

ساعت ۶ و ۵۶ است و کلیپ دنیای واروونه. درباره دنیای واروونه است و جنگ و ترانه سازی که ترانه‌اش را فروخته و شیرینی که فرهاد بهش خیانت کرده یا همچین چیزی. یکسری عکس خفن از گیتار برقی و چیزهای خفن‌تر در حد اسکلت و هیولا هم نشون می‌دن. کلیپ خوبیه (: البته قبلی باحال تر بود. عصر فراموشی خاطرات. ترانه گو ! معجزه تو صداته! دنیای واروونه رو زیر و رو کن! این دل ویرون شده پا به پاته. کلاغ رو قله است، تو ته چاه، عقابه. / یغما گلرویی ترانه را گفته و رضا یزدانی خوننده.

یزدانی رو معرفی می‌کنن و قبل از تقدیر ازش دعوت می‌کنن از کیانیان و دکتر بوترابی که بیان بهش جایزه بدم. داره خیلی تکراری می‌شه. بخصوص این بوترابی. یزدانی می‌گه خاص بودن سخت است و خیلی سعی کرده در انتخاب ترانه و سبک موسیقی و نوع گویش خاص باشه و در نتیجه قشر فرهنگی و دانشجو مخاطب شده و خوشحاله (: همه می‌رن پایین ولی یادشون می‌افته که آقای علی اوجی(؟) نماینده یغما گلرویی اینجاست و در نتیجه دوباره همون گروه می‌رن بالا تا به آقای اوجی هم یک جایزه بدن (: آدم خوبیه و می‌گه گلرویی مشکل داشته و به نمایندگی اینجاست ولی بعدش خراب می‌کنه چون تذکر می‌ده که مرتب دست بزنیم!

در عین حوصله سر رفتگی همگان، دوباره می‌خوان تقدیر کنن و همه شاکی هستن کم کم (: ساعت از هفت گذشته و دیگه حوصله نداریم. حالا دوباره جایزه برندگان مسابقه یک چیزی است. مجری زیاد اشتباه می‌خواند و مردم پچ پج می‌کنند. همین لحظه بارها و بارها اسم یک وبلاگ به اسم «دیر تش باد» رو اشتباه می‌خونه و نویسنده با فریاد اسم درستش رو می‌گه. فکر کنم از هر وبلاگ به شکل اتفاقی یک خط رو می‌خونن. چهار پنج وبلاگ نشون داده می‌شه و بعد دکتر بوترابی و خادم بالا می‌آیند برای جایزه (: وبلاگ «دیر تش باد» یک پسر است از شهرستان دیر که معلم چهار نفر است. بیش از حد براش دست می‌زنن چون واقعا جذابه حرف زدن و دیدن همچین آدم فعالی. ویولت هم در جایزه‌ها هست که وبلاگ من و MS رو می‌نویسه. مجری می‌گه که نمی‌دونه چرا ویولت خودش بالا نمی‌یاد! حالا هم وبلاگ آنی دالتون که توی اسکرین شاتش آخرین مطلب رو می‌خونیم با نام «یک دختر ترشیده».

آخی… یک کلیپ است از «یک سرباز معلم جنوبی» که در اصل همان نویسنده «دیر تش باد» است. عبدالمحمد از کوچکترین مدرسه جهان با چهار نفر می‌نویسد. دیر روستایی ۳۰ نفره در جنوب است و تش باد نام نوعی باد. معلم درباره این مدرسه می‌نویسند و دنبال کتاب کردن این وبلاگ است. جزو کلیپ آهنگ یار دبستانی می‌زنند و با دست زدن لیلا، سالن شروع به دست زدن با آهنگ می‌کنند. تصایویری از دیر و مدرسه و چهار دانش آموزش می‌بینیم؛ دو دختر و دو پسر کوچک که در عکس‌ها حتی پشت کامپیوتر هم نشسته‌اند. بدون شک مدرسه خوبی است و بهتر از خیلی مدارس ما (: باید آدرس این وبلاگ را پیدا کنم تا حتما لینک بدهم… بعله! dayyertashbad.blogfa.com.

از احساساتی‌ترین جاهای کل جلسه است. بین این همه تشویق و تقدیر از خودمان، شاید اولین نفری است که وبلاگش واقعا تحول است.

یاد ناصرعبداللهی بخیر! این را خانم مجری می‌گوید و از ایشان خاطره می‌گوید.

ساعت ۷ و ۲۰. خسته شده‌ایم. بخصوص که ترانه سرای برخی از آهنگ‌های ناصرعبداللهی قرار است از ترابی و ابطحی جایزه بگیرند. به نظر من که باید بیخیال ابوترابی بشوند و جایزه را از همان دختر کوچیکه تحویل بگیرند. دوباره آقای مجری می‌اید و دوباره اسلایدها را از رو می‌خواند برای جایزه بهترین‌های پرشین بلاگ. غزل پست مدرن و بارانی‌ها و داستانک و دکتر نم نم و داستان‌های محمد رضا و ساروی کیجا (که دوباره اسم را اشتباه می‌خواند)… شلوغ می‌شه چون سروش صحت اومده. انگار فقط جای عادل فردوسی پور خالی است؟ (: . بعد هم همشهری جواد.

دعوت می‌کنن از بوترابی و سروش صحت و خانم ابتکار که جایزه این سری رو بدن. قیافه سروش صحت رو که می‌بینم می‌شناسم. می‌گه تا همین الان سر کار بوده و با عجله خودش رو رسونده چون می‌خواست امروز بعد از ظهر در خدمت ما باشه. خوشحاله که رسیده ولی حیف که دیر رسیده. خوشبختانه حین دادن جایزه دیگه اون دختر کوچیک رو بیخیال شدن (: ساروی کیجا باحاله و غزل پست مدرن ! البته از نظر من (:

ابتکار می‌گه تولد پرشین بلاگ است و مرکز صلح و مدیر زیست به نمایندگی از تمام دوستان اینجا یک هدیه به آقای پورترابی می‌دم. باز می‌کنن و یک بشقاب است! البته با آرم مرکز محیط زیست. یاد کارتون ماداگاسکار می‌افتم. خانم پولادزاده می‌گویند که وبلاگ دارند و می‌خواهد از اسپانسر و اسپانسر معنوی تشکر کند. همه بلند شده‌اند بروند. ما هم جزوشان… ساعت ۷ و ۳۱

پ.ن. بیرون که اومدیم با دوستان گپی زدیم. یک فتحی رو دیدم و در طبقه بالا با یکسری از بهترین دوستان چهره به چهره آشنا شدیم و عکس هم گرفتیم و کامنت گذار حرفه‌ای سایت رو هم دیدم (: شاید بهترین و شادترین قسمت برنامه بود. در طبقه پایین پای سیب بود و یک جای مخصوص عکس گرفتن که انگار بیشترین درخواست برای رضا کیانیان بود و سروش صحت. چند نفر هم داشتند به روابط عمومی و مسوولین اعتراض می‌کردند که با اصرار زیاد به جلسه دعوت شده ‌اند و در نظرسنجی هم رتبه داشته‌اند بدون اینکه اسمی ازشون برده بشه. به نظر من که مربوط می شده به عدم برنامه ریزی دقیق و کمی مغشوش بودن برنامه (: در حین برگشت به خونه خبر دستگیری تعداد زیادی از زنان فعال در جنبش زنان رو گرفتیم. امروز مراسم سالگرد ۲۲ خرداد بود و دولت تعداد زیادی از علاقمندان به شرکت در مراسم در داخل یک نگارخانه رو دستگیر کرده. خبرها رو دنبال کنید

آقا اجازه! وبلاگستان دچار رکود شده؟

خیلی‌ها می‌گویند که وبلاگستان ایران دچار یک رکود و فعالیت آن کم شده است. در مورد کم شدن فعالیت موافقم ولی با رکود نه. مساله‌ای که باعث می‌شود بعضی‌ها از رکود حرف بزنند این است که

 قدیمی‌ترها کمتر می‌نویسند. خیلی از کسانی که به هسته وبلاگستان مشهور شده بودند دیگر چندان فعال نیستند؛ تکراری می‌نویسند، به خارج رفته‌اند، درگیر کار شده‌اند یا در جناح بندی‌هایی هستند که باعث شده نوشته‌هایشان فقط مخاطب خاص داشته باشد.

 جدیدها آنقدر زیاد نیسند. سه سال پیش داشتن وبلاگ یک جور هویت بود و وقتی دو نفر دانشجو به هم می‌رسیدند درباره وبلاگ همدیگر سوال می‌کردند یا احیانا بر اساس تعداد وبلاگهایشان خودشان را طبقه‌بندی می‌کردند.

 تکنولوژی‌های جدید، شبکه‌های اجتماعی و امثال ۳۶۰، جای وبلاگ‌ها را گرفته‌اند. در اصل این تکنولوژی‌های جایگزین وبلاگ نشده‌اند تبدیل شده‌اند به ابزار هویت بخش جدیدی برای نسل جوان؛ چیزی که قبلا وبلاگ بارش را بر دوش می‌کشید.

به نظر من این سه موضوع باعث شده‌اند که بعضی‌ها با مقایسه حجم وبلاگستان با مثلا سه سال قبل و «رکود رشد حجمی» از «رکود» حرف بزنند. نظر من اتفاقا بر عکس است. الان وقت بلوغ وبلاگستان است. مثل آدمی که قد کشیده اما هنوز بالغ نشده، وبلاگستان ما هم قد کشیده و رشد کرده و تازه دارد بالغ می‌شود. حالا وبلاگ ها کمتر هستند اما عمیق‌تر. کمتر مردم شروع می‌کنند به نوشتن وبلاگ ولی وقتی شروع می‌کنند ماندگارتر می‌نویسند و احتمال بیشتری دارد که قبل از شروع به نوشتن، یک نفر بداند که حرفی برای گفتن دارد یا نه.

این کمتر شدن وسعت باعث شده کار کم کم حرفه‌ای تر بشود. یک نمونه خوبش هم وبلاگ فوق العاده آقا اجازه، نمونه‌ای از یک نفر که قلمی توانا دارد، موقعیتی خاص دارد و می‌داند که چه می‌خواهد بنویسد.

این وبلاگ را مثال می‌زنم تا دو سه چیز را بگویم:

 انسانی با دیدگاه خاص می‌تواند یک وبلاگ ارزشمند داشته باشد.

 وبلاگ موفق (مثل اکثر وبلاگ های موفق ایرانی) لازم نیست حتما حجم زیادی ترجمه داشته باشد. این وبلاگ تقریبا همیشه از خودش می‌نویسند چون در شرایطی است که حرف‌هایش همیشه شنیدنی است، مثلا وقتی از هیات امر به معروف و نهی از منکر عربستان سعودی می‌نویسند، نمی‌شود نخواند.

 این آدم جدی است. تک تک خبرهای مربوط را دنبال می‌کند و مثل یک گزارش دقیق در موردش می نویسد. مثلا «دستگیری سه جادوگر دیگر» خبری است که احتمالا به جز در این وبلاگ تخصصی عربستان سعودی، در جای دیگری نمی‌توانستیم بخوانیم.

 در نهایت این را اضافه کنم که چنین وبلاگی را جای دیگری نمی‌توانید پیدا کنید. متاسفانه خیلی از وبلاگ های تکنولوژیک ما شبیه هم هستند و عملا اگر کسی مجموعه‌ای از سایت‌های مشهور انگلیسی را دنبال کند، اصولا به بخش عمده‌ای از وبلاگستان امروزی فارسی بی نیاز می‌شود. وبلاگ‌هایی مثل آقا اجازه اینطور نیستند: منبع غنی‌ای هستند از اطلاعات دست اول که برای یک محقق بهتر از تمام منابع انگلیسی اینترنتی و هر کتاب فارسی کار می‌کنند.

خلاصه کنم: وبلاگستان فارسی در رکود نیست بلکه در حال بالغ شدن و پوست انداختن به آن چیزی است که واقعا به آن وبلاگستان می‌گویند.

دردسرهای خوشتیپترین و باحالترین پسر وبلاگستان بودن


حتما می‌دونین که جادی خوشتیپترین پسر وبلاگستان است. اما این خوشتیپی دیروز کار داستم داد. دیروز اس ام اس و ایمیل و کامنت بود که به سمتم سرازیر شد. همه هم با یک مضمون: سایت هفت تیر که به نظر یک سایت با اخبار زرد درباره فریب و اغفال و اینجور چیزها می‌یاد برای یک مطلب بی‌نمک و غیرمنطقی در حد اینکه شیاد مصری سر دختر ایرانی رو کلاه گذاشته و پاشده اومده تا اینجا که احتمالا یک سانفراسیسکو بره و ده میلیون هم بدزده عکس من رو استفاده کرده بود!

حالا داستان چیه؟ من می‌دونم دیگه (: طرف گفته حتما این دزد ناموس، آدم خوشتپپی بوده و توی گوگل دنبال خوشتیپترین پسر گشته و به عکس من رسیده و همون رو استفاده کرده. بهشون ایمیل زدم و گفتن که اصلا فکر نمی‌کردن این عکس یک ایرانی باشه و با سرچ گوگل گذاشتنش اونجا. الان هم عوض کردن با عکس یک پسر کمتر خوشتیپ که احتمالا چون ایرانی نیست، این کار در موردش از نظر صاحبان سایت اشکالی نداره (:

به هرحال گفتم این موضوع رو بنویسم و از همه دوستان سریع و حساس به موضوع، تشکر کنم (: البته خوبی این جریان اینه که هر کس عکس من رو بشناسه خب می‌دونه که من شیاد مصری نیستم و هر کس هم که نشناسه که اصولا مشکلی نیست (: تنها حالت بد این بود که یکی عکس رو خیلی دقیق نگاه کنه و بعد یکهو توی خیابون داد بزنه: این همون شیاد مصری است !

خلاصه این هم از ماجرای این دفعه خوشتیپترین و باحالترین پسر وبلاگستان.

نتیجه اخلاقی: در اینترنت به عکس و اینجور چیزها اعتماد نکنید. هر کس می‌تونه ادعا کنه که هر اسم یا شکلی داره و یکی دو تا عکس هم در اثبات این ادعا ارائه کنه. یکی دو سال قبل یک دوست همجنس‌خواه، بهم ایمیل زده بود و گفته بود که دو تا از عکس‌هایی که من توی سایتم دارم توسط یک نفر، به عنوان عکس خودش در حال فرستاده شدن برای دیگران است. حالا من نمی‌دونم برای این دوستان، دماغ بزرگ جذابه یا واقعا طرف عکسی خوشتیپتر و باحالتر از من پیدا نکرده بود برای تبلیغات (: نتیجه تکراری: به ادعاها، زیاد توجه نکنید و زود تصمیم‌نگیرید، سریع از کوره در نروید، یکهو ذوق نکنید و عاشق عکس هم نشوید وگرنه مثل یکی از دوستان من خواهید بود که اسم فامیل تمام دوست‌دخترهایش، jpeg بود!

مجله اینترنتی ۷سنگ و دو تا جایزه جذاب برای من

هووورراااا! امروز با دیدن خبر جایزه هفت‌سنگ خیلی خوشحال شدم. راستش از یکی دو هفته قبل با نوشته‌های از زندگی و دیگر دوستان مطلع شده بودم که جایزه اول وبلاگ علمی – آموزشی به وبلاگ کیبرد آزاد داده شده. وقتی دیدم «کیبورد آزاد»، تجربه‌ی جدیدی از توجه به «آزادی بیان» و به طور مشخص «آزادی اینترنت» را در وبلاگستان فارسی گسترش داده است …… و …. به‌خاطر تلاش مداوم نویسنده‌اش برای رونمایی از دغدغه‌ها، آسیب‌ها و تهدیدهای پیرامون اینترنت فارسی، و البته پیگیری بسیار مسئولانه‌ی آن‌ها، از سوی کارشناسان به عنوان بهترین وبلاگ این بخش انتخاب شد بسیار خوشحال شدم. راستش ترسم از این بود که زیادی به سمت لینوکس رفته باشم. البته جو جایزه خیلی زیاد بود ولی خب به هرحال ازش خوشحالم.

اما درباره‌اش ننوشتم تا امروز که دیدم تکنوتاکس هم جایزه بهترین سایت در جلب مخاطب خاص رو برده. این خیلی لذت بخش بود. تکنوتاکس فروم اصلی لینوکس‌کارهای ایران است و من هم از اعضای فعال اون و با افتخار، جزو مدیران انجمنش. این داستان هم واقعا خوشحالم کرد و تصمیم گرفتم مطلبم رو بنویسم و تشکر کنم از مجله هفت‌سنگ به خاطر حمایت‌اش از اینترنت (: ممنون ۷سنگ.

غرغرهایی در باب وبلاگستان

خب دیدید که این چند روز تعطیل هیچ چیز ننوشتم و سرم هم خیلی شلوغ بود. همینجوری دارم پشت هم وبلاگ تعمیر می کنم و سایت راه می ندازم! منطقی است که به خاطر عاشورا، گشت روز تعطیل هم نداشتیم! از هفته دیگه با هم می ریم وبلاگ گردی (اگر دوست دارین وبلاگتون توی گشت روز تعطیل معرفی بشه ایمیل بزنین به jadijadi توی جیمیل).

کار اصلی این چند روزم مهاجرت وبلاگ دکتر احمدنیا از ام.تی. به اسپیپ بود. دلیل انتخاب اسپیپ (نسبت به ورد پرس) هم این بود که اسپیپ پشتیبانی بهتری از طرف شخص من داره (: وگرنه شکی نیست برای دیگرانی که با اسپیپ کارها رابطه خوبی ندارند، برای یک وبلاگ متعارف، وردپرس کماکان بهترین گزینه است.

راستش مدتی از وبلاگ خونی عقب افتادم و به جاش از کارها جلو. بد هم نیست. اما چیزی که الان که دارم همه وبلاگ ها رو یکجا می خونم می بینم اینه که وبلاگستان ایران داره ضعیف می شه. وبلاگ های خوبی که منبع خبر بودند تبدیل شدن به یکسری ناله از مشکلات روزگار. وبلاگ هایی که از چیزهای جدید می نوشتند تبدیل شده اند به مترجم digg.com و خوشمزه و اینها و شبکه‌های اجتماعی ای و به اشتراک گذاری هم تبدیل شده اند به شبکه‌های دوستیابی (تحت عنوان کتاب، میزبانی و…) و شوخی کردن یکسری آدم خاص با هم.

ابتکارهای ما داره تبدیل می شه به ساختن نسخه‌های فارسی از سایت‌های مشهور و عملا مدت ها است که چیز هیجان انگیزی در وبلاگستان در حال وقوع نیست. انگار تاریخ یکهو به انتها رسیده و ما جلو رفتیم و رسیدیم به بخش تباه تاریخ. احساس می کنم داریم جزیره جزیره می شیم و وبلاگ دیگه برامون داره تبدیل می شه به یک جور رفع تکلیف یا یک جور مسابقه که کی می تونه مخاطب بیشتری جذب کنه. حرفها دیگه کمتر از خودمونه. البته من از اول هم مخالف این بودم که کسی احساس کنه همیشه و هر روز اونقدر حرف جدید داره که بتونه یک روزنوشت راه بندازه. اتفاقا وبلاگ باید روزمره باشه یا خبری / اطلاع سانی یا احساسی. اما مشکل من اینه که اگر مثلا دیگ و خوشمزه رو تعطیل کنن، چند نفر هستن که بتونن به وبلاگنویسی ادامه بدن؟

یا چند نفر هستن که اگر پنج روز وبلاگ نخونن، احساس کنن که چیزی – به جز روابط و اطلاع از وضع دوستان – رو از دست دادن؟ به نظرم مهمترین راه حل ، تخصصی کردن وبلاگ ها است. یک وبلاگ که فقط از سینما بگه، یکی که فقط از زندگی شخصی اش بگه، یک نفر با شغلی خاص که فقط از شغلش حرف بزنه، یک دانش آموز که اخبار مدرسه اش رو بنویسه و … و یک وبلاگ لعنتی که فقط از حقوق دیجیتال خبر بذاره.

گردش روز تعطیل، در سردترین هوای ۴۵ سال اخیر

 توی دنیا سه چیز هست که منو به شکلی مثبت بیمار می کنه: اولیش رو نمی گم. دومیش لینوکس است و سومیش ابزار مبتنی بر ایده‌های عالی. البته این سه تا توی یک چیز مشترک هستند: نو و خلاق بودن. اولی و دومی رو دارم و وبلاگ چکیده‌ای از تازه‌ترین‌ها پر است از سومی.

 چیز دیگه‌ای که خیلی روز تعطیلی نیست ولی توی این هفته باید حتما خونده بشه، وبلاگ مریم حسین‌خواه است و بخصوص نوشته آخرش. ارزشمنده. ارزشمند.

 کلا ایده این طرح اینه که وبلاگ‌های خوبی دور و برمون هستند که گاهی نمی‌بینمشون. یکی از اون عالی‌هاش، مادر سپید است. وبلاگی از مادر یک کودک نابینا که به نظر می رسه بخش مهمی از دغدغه‌ زندگی‌اش، فعالیت برای کودکان نابینای این کشور است. این وبلاگ فوق العاده حرفه‌ای نوشته می‌شه: زندگی و خاطرات شخصی و روزمره‌ای که به شما بهترین دید درباره وضعیت نابینایان در ایران رو می‌ده.

 یک مشکل وبلاگستان فنی این روزهای ایران، کپی کاری و ترجمه صرف از سایت‌های مشهوری مثل دیگ و بویینگ و اسلش‌دات و … است. اگر خواننده اون سایت‌‌های خارجی باشید، خوندن مطالب «فنی» وبلاگستان ایران عملا کم لطف می شه (همینطور گوش کردن به اخبار «علمی» صدا و سیما!). اما استثناهایی هم هستند، یکیشون صبونه است. من احتمالا به بعضی از نوشته‌هایش نقدهایی دارم ولی چیزی که این وبلاگ رو به جمع گردش این هفته آورده، ایرانی نویسی نویسنده است. خیلی از نوشته‌ها رنگ و بوی ایرانی دارند و منابع هم به شکل کامل ذکر می‌شن.

 این دو تا وبلاگ از یک نفره: بازی و خدنگ‌اندازی‌ها. خودتون یک سر بزنید ببینید اولی رو می‌پسندید یا دومی را. یا اصلا هیچکدوم رو. شاید هم هر دو رو!به هر خوبی دنیای مجازی اینه که (حتی با وجود عضویت ایران در گروه چهارده کشوری که اینترنت رو سانسور می‌کنند)، انتخاب عمدتا با شماست.

گزارش لحظه به لحظه جشن شب یلدای ۴۰چراغ / قسمت دوم: خاتمی

قسمت اول آنجا تمام شد که حسین زمان با شرافت از دانشجویان زندانی و آقای باقی حرف زد و بک آهنگ خواند. حسین زمان گفت که اولین بار است که از سال ۷۶ به بعدمی‌خواهد خاتمی را ببیند و بسیار خوشحال بوده و اکنون ناراحت‌ است که نیامده. مجری می‌گوید خاتمی در راه است و به زودی می‌رسد. همه دست می‌زنند!

حسین زمان به آخرین ترانه‌اش رسیده و می‌گوید کاش خاتمی بود و مردم با ترانه همراهی می‌کردند… در همین حین هیجانی در در ورودی دیده می‌شود و خاتمی وارد می‌شود.


مردم اشتیاق بانمکی دارند. همه بلند شده‌اند و دست می‌زنند. یادمان هست که وقتی سال ۷۶ برای خاتمی دست می‌زدیم یک حرکت رادیکال حساب می‌شد چون همه باید حتما صلوات می‌فرستادند. این روزها بسیجی‌ها و راست‌ها و نظامی‌ها هم برای تشویق دست می‌زنند (: هیجان آدم‌ها با نمک است. مثلا دخترهای دست راستی‌ام جیغ می‌کشند. نمی‌دانم خاتمی را اینقدر دوست دارند (آنهم به شکل هیجانی) یا اصولا این جریان دیدن یک رییس جمهور سابق برایشان چیزی است در حد سفر استانی احمدی‌نژاد و کلا از اینکه آدم مشهور می‌بینند هیجان زده‌اند.

این رو توضیح بدم که تنها برخوردم با چلچراغ این بوده که به سوال «شما با میرمیرانی چلچراغ نسبت دارین» جواب «نه» بدم و با وجود دوبار رای دادن، طرفدار خاتمی هم نیستم (: به دعوت نیما و با خوشحالی رفتم و چون اونجا بودم، گزارش هم نوشتم. دوست داشتم گزارش زنده می‌بود ولی نمایشگاه بین المللی اینترنت نداشت.

حسین زمان بسیار خوشحال است. عکاس‌ها خاتمی را ول نمی‌کنند تا اینکه آخر یکسری آدم قلچماق وارد صحنه می‌شوند و تذکرهای بلندگوها مثمر ثمر واقع می‌شود. خاتمی نشسته و حسین زمان قرار است ادامه بدهد. یکبار دیگر از باقی و دانشجویان دربند نام می‌برد و بعد شعر جالبی می‌خواند. شاید شعر از خودش باشد. من نمی‌دانم. از نظر شعری به نظرم زیاد قوی نمی‌آید ولی از نظر مضمون عالی است. شعر، نامه رزمنده‌ای است که شب عملیات برای مادرش نوشته و در آن می‌گوید (نقل به مضمون)‌ مادر نگذار کسانی که بعد از من پوتین‌هایم را می‌پوشند، خونم را بفروشند.نگذار خونم بازیچه شب شود. نگذار اسمم را روی کوچه‌ای بگذارند، وقتی که عشق حق ندارد از کوچه عبور کند. حسین زمان از خیلی چیزها ناراضی است، ادامه می‌دهد که باید از خیلی‌ها قدردانی شود ولی می‌ترسیم از آن‌ها نام ببریم. نگرانیم که دهانمان را ببویند، مباد که گفته باشیم دوستت دارم.

حسین زمان آهنگ تو ای ایران من پاینده باشی را می‌خواند و می‌خواهد که بند ایران ایران، سرم روی تن من، نباشه اگر بیگانه بشه هموطون من را تکرار کنیم چرا حداقل این ترانه هنوز توسط گروهی خاص مصادره نشده و برایمان باقی مانده. می‌خواهد بلند شویم، دست بزنیم و بخوانیم. همین اتفاق می‌افتد. نمی‌دانم اگر جای خاتمی بودم بلند می‌شدم و دست می‌زدم یا نه. احتمالا نه (: پس هیچ وقت خاتمی نمی‌شوم. شانس آوردم!

دو سه بند که می‌خوانیم، صدای حسین زمان قطع می‌شود و یک نفر کاغذی هم به او می‌دهد. اوه اوه طوفان! حسین عصبانی می‌شود و میکروفون که وصل می‌شود آهنگ را قطع کرده است و دارد می‌گوید: «من به این کاغذها اهمیت نمی‌دم. آقای زمان لطفا کوتاهتر یعنی چی؟ چرا میکروفن را قطع می‌کنید؟ میکروفن من را می‌توانید قطع کنید ولی صدایم را نه! ما تازه فهمیده‌ایم چه شده. جمعیت شدیدا حسین زمان را تشویق می‌کند و او به حالت اعتراض بیرون می‌رود.

حالا فریدون عمو زاده خلیلی آمده و می‌خواهد جایزه یک عمر افتخار را بدهد به پوران شریعت رضوی همسر دکتر شریعتی. او هم که بالا می‌آید، از حسین زمان تشکر می‌کند و می‌گوید که در طول این ۳۰ سال،‌ هیچ حکومتی اجازه نداد از شریعتی حرف زده شود. در همین حین، همسر قیصر امین پور هم بالا می‌آید ولی علاقمند به حرف زدن نیست و در نهایت یک جمله می‌گوید که گفتنی‌ها را آقای زمان همین حالا و قیصر امین پور در سال گذشته گفته‌اند. این بخش پر هیجان و پرتنش با نمایش یک کلیپ قدیمی روی صفحه بزرگ تمام می‌شود: یک مرد با صدا و تصویر جوانی‌های فرهاد.

حالا یک بار دیگه ژوله پشت تریبون مجری است و برای تغییر فضای پر تنش، بخشی از برره را نشان می‌دهند در مورد رشوه‌گیری و می‌گوید که قرار بود بقیه نمایشنامه را برره‌ای‌ها به شکل زنده اجرا کنند که بنا به مشکلاتی یکی از آن‌ها نیامده ولی یک هنرمند جوان داریم که معرفی می‌کنیم: مهران مدیری. واو… او را هم خیلی دوست دارند (: مدیری پارسال در همین جمع لوح افتخار خلاقیت هنری گرفته و امسال لوح اولین سالگرد خلاقیت هنری را می‌گیرد که یک شوخی است ولی به نظرم بیش از حد تاکید روی اینکه آدم‌های این جمع زیادی همان آدم‌های پارسال و سال‌های قبل هستند. خاتمی، رهنما، مدیری، شریعتی، امین‌پور و دیگران، سال‌های قبل هم شرکت‌کنندگان ثابت این مراسم بوده‌اند.

دوباره ژوله است که قربان صدقه خاتمی می‌رود.

  • خاتمی قربونت بشم. خاتمی نمی‌تونم جز تو کسی رو نگاه کنم. البته باهات قهرم چون برات نامه زدم جواب ندادی. اگر اون یکی بود الان وامم رو هم گرفته بودم. ولی عاشقتم.

فاطمه معتمد آریا که من هم دوستش دارم روی سن می‌رود و نیازی نیست بگویم که شدیدا تشویق می‌شود. از این می‌گوید که امروز پدر و مادرش هم برای اولین بار به اینجور مراسم‌ها آمده‌اند چون خاتمی هم هست و خاتمی را دعوت می‌کند تاروی سن برود.


مردم می‌ایستند و خاتمی روی سن می‌رود. اول «ای ایران» می‌ خوانند و بعد «یار دبستانی» و بعد معتمدآریا شروع به صحبت می‌کند. از دورانی می‌گوید که خاتمی تازه وزیر شده بود و اینکه آن‌ها را به اسم کوچک می‌شناخت و صدا می‌کرد و اینکه حضور فردی در این سطح در چنین مجلس فرهنگیای، از نوادر ایران است.

معتمد آریا می‌پرسد: «اولین بار که حافظ خواندید کی بود؟»
با اینکه معتمد آریا را دوست دارم ولی فکر می‌کنم اینجور سوالات خیلی بی ربط هستند. مگه می‌شه آدم یادش بیاد اولین باری که فلان چیز رو دید کی یا کجا بوده؟ مگر کسی که اصولا مثلا حافظ توی خونه‌اش نباشه و یکهو در ۲۵ سالگی کتاب رو ببینه که یادش بمونه. خاتمی هم دقیقا همین رو می گه:

  • نمی‌دانم.

و جمعیت که می‌خندند، اضافه می‌کنه:

  • حافظ و سعدی درس مکتب‌های قدیم بوده. البته من به دبستان‌های معمول رفته‌ام ولی پدرم اهل ذوق و ادب بود و حافظ همیشه در خانه بود و با آن بزرگ شدیم.

و حالا به تعارف معتمد آریا، می‌خواهد برایمان تفال بزند به حافظ برای شب یلدایی که دو شب قبل بوده. حافظ جلوی رویش را بر می‌دارد و باز می‌کند و می‌گوید «عجب! البته شب یلدا دو شب قبل بوده ولی در قاموس حافظ، دیشب بوده» و می‌خواند و چقدر زیبا می‌خواند:

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا سر شب سخن از سلسله موی تو بود

تا آخر… بسیار زیبا می‌خواند و با آرامش. برایم جالب است که از کل رییس‌های کشور، چند نفر جرات دارند جلوی یک جمع ۲۳۰۰ نفری، حافظ را باز کنند و بلند بخوانند و از غلط غولوط(!)‌ خواندن نترسند (: خاتمی واقعا فرهیخته است و همانطور که خودش می‌گفت «پدرم با اینکه روحانی بود اهل ذوق و ادب بود» (: این هم برایم جالب است که از اینهمه آدمی که با موبایل از فاصل ۷۰ متری مشغول فیلمبرداری از صحنه قاطی پاتی ورود خاتمی به سالن بودند، یک نفر هم از این صحنه زیبا و آرامش بخش که خاتمی به این قشنگی حافظ می‌خواند فیلم نمی‌گیرد.

خاتمی غزل را تمام می‌کند و کتاب را می‌بیند. معتمد آریا می‌گوید که چرا شاهد غزل را نخواند و خاتمی هم می‌گوید «خب یک شاهد دیگه می گیریم» و دوباره کتاب را باز می‌کند و با تعجب می‌گوید که دوباره همان غزل قبلی آمده و شاهد را هم می‌خواند. نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه این حافظ چلچراغی باشد ؟ (:‌


کمی سوال و جواب بین معتمدآریا و خاتمی رد و بدل می‌شود. در این باره که چرا جوان‌ها دوستش دارند و این حرف‌ها، می‌توانید در خبرگزاری‌ها این تیکه را بخوانید ولی لب کلام خاتمی این است که نسل جوان را درک کرده و به آن‌ها احترام می‌گذارد و با وجود اختلاف سن، با آن‌ها همفکر و همکزبان است.

معتمد آریا می‌گوید که مدت‌ها خاتمی را در جلسات تعقیب کرده و یک فیلم ساخته به نام «مردی برای تمام فصول» (؟خب نمی‌شد یک اسم جدید انتخاب کنه؟) ولی پخش عمومی نکرده و به عنوان گنجینه‌ای در خانه نگهش داشته و کلی این بحث را کش میدهد و در نهایت از خاتمی می‌پرسد که «چه چیزی هست برای این همه علاقه بین شما و ملت ایران؟» و جواب خاتمی:

  • نمی دانم

بازهم خنده. و دوباره ادامه می‌دهد که:

  • افتخارم این است که خود را قطره ناچیزی از اقیانوس موج خیز و عظیم ایران می‌دانم و افتخار می‌کنم که ایرانیم و می‌دانم که ایران بسیار بزرگ است و می‌تواند و باید جایگاهی والاتر از آنچه امروز دارد داشته باشد و با همت اندیشه‌های بلند و دلهای آزاد می‌توانیم روزهای درخشانتری برای ایران بسازیم.

حالا خاتمی هم بلند شده تا برود. چند لحظه‌ای از بلندگو سرود ای ایران داریم و بعد صدا قطع می‌شود (شاید هم این ماجرا مال لحظه ورود است، درست یادم نیست).

در نهایت ابوالفتحی(؟) می‌آید روی صحنه و درباره جشن و مشکلات برگزاری توضیحاتی می‌دهد از جمله مشکلات زمان‌بندی و پیدا کردن سالن و مجوز و این حرف‌ها. پسر سمت چپم، از همدان آمده. فرمی پر کرده و دیروز در کمال ناباوری تلفنی داشته که به جشن دعوت است. دیشب راه افتاده و امروز صبح کارتش را تحویل گرفته و الان در جشن است. جشن رو به پایان است. از اسپانسرها تشکر می‌کنند و می‌گویند قرار بوده سن ایچ و نستله(؟) هم اسپانسر باشند که فراهم نشده به دلیل مشکلات سالن. کاش این سالن همایش‌، حداقل اینترنت داشت!

ژوله خاتمی را دعوت می‌کند روی سن تا با همه نویسندگان (فقط نویسندگان؟!) چلچراغ عکسی به یادگار بگیرد. من بیرون می‌آیم تا ببینم ماشین هنوز همانجای ناجوری که قبلا پارکش کرده بودم هست یا نه (:‌ خوشبختانه هست. ممنون نیمای عزیز برای این فرصت و شرکت در مراسم به همراه گزارش و تبلیغات قبول می‌کنیم ((:‌

مرتبط:‌ گزارش لحظه به لحظه جشن شب یلدای ۴۰چراغ / قسمت اول