گزارش لحظه به لحظه جشن شب یلدای ۴۰چراغ / قسمت اول

این رو توضیح بدم که تنها برخوردم با چلچراغ این بوده که به سوال «شما با میرمیرانی چلچراغ نسبت دارین» جواب «نه» بدم و با وجود دوبار رای دادن، طرفدار خاتمی هم نیستم (: به دعوت نیما و با خوشحالی رفتم و چون اونجا بودم، گزارش هم نوشتم. دوست داشتم گزارش زنده می‌بود ولی نمایشگاه بین المللی اینترنت نداشت.

دو سه روزی است که به کمک نیما، کارت دعوت به من هم رسیده. گفت دو سه تا وبلاگنویس دعوت هستند (:‌ برایم جالب است و می‌روم.

ساعت دو و چهل و پنج: از چمران به سمت نمایشگاه می‌پیچم. در مرکز همایش‌های صدا و سیما پارک می‌کنم و پیاده می‌روم به سمت نمایشگاه.

ساعت سه و نیم: بعد از در صف ایستادن و فشار و این حرف‌ها، یک کیسه پارچه‌ای تبلیغاتی از گیگابایت گرفته‌ایم که یک لامپ USB و اینجور چیزها در آن است و وارد سالن شده‌ایم. من فکر می‌کردم جشن کلا چهل و پنج دقیقه است ولی انگار تازه قرار است سه و چهل و پنج شروع شود. الان سه و چهل است و جمعیت هنوز دارد داخل می‌شود. نه محوطه نمایشگاه بین المللی اینترنت بی‌سیم دارد و نه سالن مبنا. در نتیجه شما اینها را وقتی رسیدم خانه خواهید خواند نه به شکل زنده از نمایشگاه. دارم به این فکر می‌کنم که احتمالا جشن کمی بعد شروع می‌شود و لابد می‌خواهند سرود بخواهند. من معمولا سر سرودها بلند نمی‌شوم چون به نظرم همزیستی با سانسور قابل درک و پذیرش است ولی ادای احترام به آن نه (: چون احتمالا جشن طولانی خواهد بود. لپ تاپ را خاموش می‌کنم تا بعد… مسوولین و پلیس دارند تذکر می‌دهند برای حجاب و عکاس‌دارند آن جلو از یک چیزی عکس می‌گیرند که من نمی‌بینم (: شاید خاتمی باشد. باید از نیما ممنون باشم که ردیف خوب به من داده (:‌ پسر کنار دارد از دخترهای ردیف پشتی می‌پرسد که با خانواده آمده‌اند یا تنها (:



می‌گوید آقای صدری بسیار پر شغل است و فقط یک نفر دیگر است در
ایران که اینقدر شغل دارد. کنایه اش همه را می‌خنداند و ژوله

اضافه می‌کند که انگار جواب به شما الهام شد.

۳:۵۰ – آدم‌های مشهور هم یکی یکی می‌ایند. کسی که داشتن ازش عکس می‌گرفتن محسن نامجو بوده. من زیاد خواننده و بازیگر نمی‌شناسم ولی هر بار که تصویر یکی می یاد روی صفحه بزرگ صندلی‌های دست راستی‌ام غش و ریسه می‌روند. تنها کسانی که من می‌شناسم فاطمه معتمد آریا است. اما انگار محبوب‌ترین عادل فردوسی پور است چون وقتی عکسش روی صفحه نمایش ظاهر می‌شود و خودش در ردیف اول، سالن از تشویق منفجر می‌شود و بعد هم چند نفری می‌گویند کاش فیروز کریمی هم باشد. عادل دستی تکان می‌دهد و می‌نشیند.

۴: اول سرود ملی که اونقدر زود شروع می شه که اصولا فرصت فکر کردن نمی ده (: من بلند نمی شم و کناری هم نمی شه. راحت و آسوده (: بعد از سرود قرآن و تذکر حجاب.

۴:۱۰ – جشن شروع می شه با خوندن یکی از دوستان که الان اسمش یادم نیست و بعد هم ژوله می یاد بالا. واو.. کلی دوستش دارند و هربار که می‌گه من «امیر ژوله» هستم، کلی براش دست می زنن (:

به یاد شهدا هستیم و به همین مناسب خانم عرفان نظرآهاری می‌یاد و شعری می‌خونه و در همین حین دوباره حجاب رو تذکر می دن. بعد آقای ظریفیان می‌اید که هم رزم مبارز بزرگ، بروجردی است و بعد او را تشویق می‌کنند و از تریبون هم درخواست می‌کنند که تشویق را بهتر است ایستاده بکنیم به احترام شهدا (: در صحبت‌هایش اینکه «می‌توان انقلابی بود ولی به دیگران احترام گذاشت» با تشویق شدید همراه می‌شود. درست همان تشویقی که وقتی ژوله گفت «آقایی که اول آواز خواند، در تلویزیون همه کار کرده به جز اخبار. آنهم چون اهل دروغ نیست» شنیدیم (: خود صدری هم که بالا می‌آید، می‌گوید که «با همه مقایسه شده بودم به جز این آدم» و دوباره خنده!

حالا نوبت امیرصدری است که دوباره توسط ژوله دعوت می‌شود. می‌گوید آقای صدری بسیار پر شغل است و فقط یک نفر دیگر است در ایران که اینقدر شغل دارد. کنایه اش همه را می‌خنداند و ژوله اضافه می‌کند که انگار جواب به شما الهام شد.

امیرصدری بالا است و انگار ورزشی است و می‌خواهد جایزه افتخار ورزشی به یک نفر بدهد ;) حدس می‌زنید کیست؟ هنوز بالا نیامده ولی … اوه نه. البته بهتر! افتخار ملی در حوزه ورزش را می‌خواهند بدهند به یکسری قهرمان نوجوان که والیبال بازی می‌کنند. کاش عادل هم برود بالا. حالا همه با هم دست دست: حال و روزت گریه داره بیخیال. اگه شبنم زهره‌ماره بیخیال.

کاپیتان تیم جلو می‌آید و تشکر می‌کند در یک جمله و جایزه را می‌گیرد و بعد ژوله می‌اید بالا و دوباره یک متلک می‌گوید در این باب که سعی کنند مخفی باشند و بی‌سر و صدا تا مسوولین از آن‌ها حمایت نکنند تا به سری محلات آسیا سقوط نکنند.

حالا نوبت نشان محبوبیت نسل سوم است. جایزه می‌رسد به هانیه توسلی و دوباره جیغ و اگه شب و روزت گریه داره بیخیال و حالا دعوت می‌کنند از علی میرمیرانی. به نظرم باید میرمیران باشد در حالی که من میرمیرانی هستم. داستان این «ی» چیز مهمی است که حالا وقت ندارم تعریف کنم اما همینقدر کافی است بگویم که اگر میرمیرانی باشم حتما با من فامیل است، حالا اگر شده از صد سال قبل. میرمیران شاعری را می‌خواهد دعوت کند ولی هنوز نام نبرده. می‌گوید این روزها خیلی مشهور نیست. شاعر کمدی است. به نظرم از برنامه «فضانوردان» باشد. هاها.. شاعر را دعوت می‌کنند عادل فردوسی پور و سالن منفجر می‌شود. در صفحه می‌گوید که از زندگی‌اش اطلاع زیادی در دست نیست ولی اجدادش شاعر بوده‌اند و دیوانی داشته به نام شاهنامه. می‌گوید که اشعار عادل این روزها شناخته نشده ولی ۱۲۰ سال بعد مشهور خواهد بود.

آه چه می‌کند این رونالدینیو آه چه می‌کند

از میان پاهای مدافع تونلی باز می کند

مدافعین را یکی پس از دیگری از پیش رو بر می‌دارد

با دروازه بان تک به تک می‌شود

او را فریب می‌دهد و به راحتی دروازه را باز می‌کند

واقعا که چه می‌کند این رونالدینیو.

مدت‌ها بود فکر می کردم تایپم کند شده ولی الان می‌بینم به سرعت صحبت، می‌توانم تایپ کنم

سالن منفجر شده از خنده (: می‌گویند که عاشق طبیعت بوده و بسیاری از اشعار در مورد گل است.

چه گل زیبایی

یک گل سی متری

از آن گل‌های به یاد ماندنی

دل پیرو یک گلزن مادرزادی است

مورخین می‌گویند دل پیرو زنی بود که عادل قصد ازدواج با او را داشت. البته گاهی هم درباره زنان دیگر مانند آدریانو صحبت کرده. اصطلاح مشهور او «گل نه زن» است که درباره اکبر پور سروده. عادل بالا می‌رود و کلی تشویق (:

نشان محبوبیت نسل سوم را می‌دهند به عادل فردوسی پور. حرف زدن عادل پشت میکروفون خنده دار است چون مردم را به یاد برنامه اش می‌اندازد. می‌گوید که نشان برایش بسیار ارزشمند است ولی هیچ وقت فکر نمی کرده وقتی صحبت از شعر باشد، جایزه بگیرد. می‌گوید که حفظ قهرمانی سخت‌تر از قهرمان شدن است و سعی می‌کند قهرمانی را حفظ کند. صدری بالا می‌رود و می‌گوید این جایزه، جایزه‌ای است که نسل سوم به نقد و انتقاد و جامعه انتقاد پذیر داده است.

ساعت حوالی ۱۶:۴۰ است. کاش اینترنت وایرلس بود چون نوشتن اینها به شکل زنده دوست داشتنی‌تر است. می‌رویم سراغ برنامه بعدی. تعلیق و هیجان. «این صدای جوانان ایران است». روی پرده می‌نویسند «محرمانه» و همه حال می‌کنند. شوخی است و «فقط مانده یک new بزنیم بغلش و به عنوان خمیردندون بدیم بازار. برنامه شوخی است ولی لعنت به اون شوخی که توش جدی نباشه.». کارتن یوگی و دوستان را قاطی کرده‌اند با اسم‌ها، اتفاقات و مکان‌های تحریریه ۴۰چراغ (: آدم‌ها دوستش دارند. چیزی شبیه به این است که اون گوریله می‌گه «صفحه بندی کی شروع می ‌شه»‌ و بقیه غر می‌زنند که «من نمی‌دونم کی شروع می‌شه آقای عموزاده» و رییس کشتی می‌گوید که «داریم غرق می‌شیم، باید صفحات طنز رو کم کنیم».

حالا جریان ۱۸+ شده. یک سگ ماده (به معنای واقعی) روی عرشه است که یک نفر را با کمند می‌گیرد و او هم می‌گوید «من می‌رم آقای میرمیرانی». طوفان شدیدتر می‌شود و رییس کشتی دستور می‌دهد که صفحه‌های اجتماعی را هم کم کنند! (:

این کارتون کمی طولانی‌است و کشدار. حوصله‌ها سر نمی‌رود ولی خنده‌ها و ریتم کند می‌شود. در فهرست تشکرهای کارتون همه چیزی هست حتی مایکروسافت (:

حالا نوبت اهدای جوایز موسیقی است. حدس زدنش سخت نیست. آقای بزرگمهر بالا آمده و می‌گوید که به انتخاب جوانان ایران آن را می‌دهد به اعجوبه موسیقی ایران، محسن نامجو او اوه دیگر نشستن سخت است از شدت تشویق و هیجان (: کلی آدم غش و ریسه می‌روند. محسن نامجو (که یادم بندازید بعدا خاطره‌اش را بگویم) یک کت و شلوار پوشیده و سلام که می‌دهد دوباره همه جیغ می‌زنند. کمی غیرشمرده حرف می‌زند و من من می‌کند و انگار بغض گریه دارد. می‌گوید «واقعیت را فراموش نکنید. من در حفظ وسایل شخصی‌ام سهل انگاری کردم و پخش شد و پخش و کپی هر چه بیشتر آن‌ها می‌تواند برای من به عنوان یک شهروند دردساز شود. خواهش می‌کنم که موقعیت من را در نظر بگیرید.» مجری می‌گوید که «تا باشه از این سهل‌انگاری‌ها که ما موسیقی شما رو بشنویم». قبل از پایین رفتن می‌گوید که می‌خواهد از احمد دهقان هم تشکر کند که تاثیرگذارترین کتابش را نوشته. آهنگ «جبر جغرافیایی / یک روز از خواب پا می‌شی» را پخش می‌کنند با تصاویری از خودش و خیابان‌های تهران که در آن‌ها راه می‌رود. باید انقلاب باشد ولی چه فرقی دارد.

باتری ۳۰٪ است و امیدوارم تمام نشود. یک خانم می‌آید روی صحنه با سر و صدا. می‌گوید خوشحال است که دعوت شده و سابقا جزو این مجله بوده و حالا هنرپیشه است و با هیجان و بامزگی حرف می‌زند. کمی شبیه به آن خانم کپلی است که نقش بامزه فیلم «توفیق اجباری» را بازی می‌کند. آهان! شوهرش پیمان است و اسم خودش راهنما. با فرزاد حسنی که روی صحنه است، کل کل می‌کنند که به نظرم بیمزه است و زیادی متلک گفتن به همدیگه به عنوان یک حرکت بامزه (:



او از مجوزی که گرفته نشده تا اثر جدیدش یا همچین چیزی منتشر
شود می‌گوید و پدرش می‌گوید که باید کمی صبر داشت و

هر چیزی که ساخته می‌شود، حضورش مجوز پخشش است.

حالا می‌خواهند آبروی داستان ایران را معرفی می‌کنند که هوشنگ مرادی کرمانی است. دست تکان می‌دهد و طولانی‌تر از نامجو تشویق می‌شود. هر کلمه‌اش با تشویق همراه است چون مردم دوستش دارند. می‌گوید با انتخاب ما دوباره جوان شده چون از نسل دایناسورها است. می‌گوید که به قول کرمانی‌ها «قدش بلند شده» از این انتخاب.

نشان فعالیت‌های اجتماعی را هم می‌دهند به مهتاب کرامتی که در ایران نیستند و قرار است جایزه برایشان ارسال شود. این را یک صدای ضبط شده می‌گوید که نسبتا بامزه است.

حالا یک لودر نشان می‌دهند و اینکه شدیدا کار می‌کند و توضیح می‌دهد که در ۴۰چراغ بعضی‌ها هستند که مثل تراکتور کار می‌کنند ولی چون عکس تراکتور نداشتیم، لودر نشان دادیم. صدا می‌گوید My Hearth for Teractor و همه منتظر تراکتورها هستند که به روز صحنه بیایند: سهیل سلیمانی و شیما شهرابی. این دو نفر راه ورود به سن را پیدا نمی‌کنند و چون تشویق زیاد نیست، ژوله می‌گوید که برایشان جیغ بکشند. دختره سلام می‌کند و پسره می‌گوید خوشحال هستم که بخش‌های غیرطنز هم دیده شده اند و نیما اکبرپور را دعوت می‌کنند تا هدیه را بدهد. هدیه یک تراکتور اسباب‌بازی است.

۱۷:۱۳ – باتری ۲۹٪ و از بانوی گل و پروانه و تیش تیش و پنجره‌های بارانی دعوت می‌شود که روی صحنه برود برای دادن هدیه. احتمالا مال صفحه ادبی است مثل عادل فردوسی پور. همه می‌خندند و سوت می‌کشند و تا بالا برود از سه چهار نفر تشکر می‌کنند. قرار است جایزه را به همراه بهزاد فراهانی بدهد. بقل دستی من انگار عاشق این یکی است و چیزی درباره سیبیلش که تراشیده شده می‌گوید. جایزه نسل سوم را می‌دهند به گلشیفته فراهانی دیگر قابل تشخیص نیست که این را بیتشر دوست دارند یا قبلی‌ها را. گلشیفته با همراه همیشگی‌اش می‌آید که احتمالا امین مهدوی است. جریان دارد خه‌زه می‌شود. احتمالا آقا بزرگه، بابای گلشیفته فراهانی است و این آقای مهدی دوست پسر یا همسر یا چنین چیزی اش. گلشیفته هم یا در حال بغض است یا از اینجا من هستم همه اینطور به نظر می‌رسند. ژوله می‌گوید که این روزها هر مراسمی سه بخش ثابت دارد: سرود ایران، تلاوت قرآن و گلشیفته فراهانی. او از مجوزی که گرفته نشده تا اثر جدیدش یا همچین چیزی منتشر شود می‌گوید و پدرش می‌گوید که باید کمی صبر داشت و هر چیزی که ساخته می‌شود، حضورش مجوز پخشش است.

گلشیفته می‌گوید که به احترام نه فقط رسول ملاقلی پور که به احترام همه کسانی که از آن‌ها تقدیر زیادی نشده،‌ نه ده دقیقه سکوت که ده ثانیه دست بزنیم. بلندترین دستی است که می‌شنوم.

از کل طنزنویسان ۴۰چراغ برای اجرای یک آیتم روی صحنه دعوت می‌شود. مرعشی، دهقانی، سعیدی (که از طنز نویسان برجسته در ناحیه شکم است!)، مقامی‌کیا و حسین یعقوبی و یکی دو نفر دیگر که تازه ملعوم شده حسین یعقوبی نمی‌آید (: طنز نویس‌ها می‌آیند. توضیح می‌دهند که مجلس سنگین است و قرار است ما بیاییم سبکش کنیم. از درد من می‌گوید:‌ عروسی‌های مجزایی که خانم‌ها مشغول رقص هستند و اینطرف که آقاها مشغول بحث سیاسی و رد و بدل کارت سوخت هستند (چه ربطی داشت؟).

طنز نویس بعدی انگار شاعر است و دو سه دوبیتی می‌خواند. آخری‌اش خطاب به خاتمی است که قرار بود بیاید و نیامده (شانس آورده).

برو با زورگویی ها جدل کن

برو صلح جهان را محتمل کن

ولی انصافا و مردانه سید

اگر حرفی زدی آنجا عمل کن

نفر بعدی هم شاعر است و برای خاتمی ۱۲۰ بیت شعر گفته که انگار قرار شده یک قسمت خاصش را بگوید.

شب می خوابد و آرزو می کند یک نفری را ببیند ولی اتفاقا خاتمی را می بیند…. خلاصه..

خلاصه خابمان بردش سرانجام

نه اون اومد نه من جم خوردم از جام

دعا کردم فلانی آید اما

بگو کی جایش اومد، استغفرلله

رخش نورانی و دستش کمی سرد

باهام دست داد، خدا هم اینجوریش کرد

اوایل خنده رو بودی برادر

نداری رنگ به رخ! ای وای خواهر

جریان دو سه بیت می ره جلو تا خاتمی شروع می کنه دردش رو گفتن:

بگفتا گفتنان کردن ز بس من

گرفتن حالمو یک عده رسما

به کل تکیه کلامش گفتمان بود

به گاه خنده چهره اش خیلی باحال بود

و بعد هم از این می گه که اگر کسی طرفدار مردم باشد و کار خوب، وضعش خراب می‌شود و وسط شعر است که مجری تذکر می‌دهد فقط دو بیت آخر را بخواند. به نظرم شعر خیلی خوبی بود.

جوان اول گود سیاست

کمی چپ رادیکال مایل به اوسط

دلش از دست یک عده گرفته

همان دستی که کی داده کی گرفته

طنزنویسان پایین می‌روند و موقع اهدای نشان ملی در حوزه سینما می‌شود و سالن تاریک. من ۱۸٪ بیشتر باتری ندارم که همه شروع می‌کنند به دست زدن. من کسی را ندیده‌ام ولی همه جیغ می‌کشند و عکاس‌‌ها به صف هستند. آقای ابطحی آمده ولی هنوز اصل ماجرا نرسیده. این را مجری به شوخی از ابطحی می‌پرسد. یک خانمی می‌آید پشت میکروفن و … پگاه آهنگرانی و منصور ضابطیان(؟) که کلی تشویق می‌شوند. بخصوص منصور. این دو نفر انگار دو سه سال پیش مجری برنامه شب چله چلچراغ بوده‌اند که لابد خاتمی اینجا بوده. قرار است این دو نفر جایزه سینمایی را بدهند. کسی که صدایش صدای خاطره انگیزی است. صدایی پخش می‌کنند: صدای فیلم مارمولک و آخوندش است که با گفتن «خدا که فقط متعلق به…» همه دست می‌زنند. جایزه بخش آقایان مال پرویز پرستویی است که در سفر است ولی پیام ویدئویی گذاشته. از صحنه پخش می‌شود. باتری ۱۵٪ است و حداکثر نیم ساعت وقت داریم.

مدتی طولانی فیلم‌هایی از قیصر امین‌پور پخش می‌شود. اول که دی وی دی در دستگاه گذاشته شد و اسم ترک Geisar آمد، همه احساس کردند که قرار است فیلم قیصر نمایش داده شود. مثل اینکه قیصر امین‌پور در سال‌های قبل جایزه فرهنگی این شب چله را برده است. حالا حسین زمان و چراغعلی هستند که پیانو می‌زنند و شعری از قیصر امین‌پور دکلمه می‌کنند. راستش دوست دارم برنامه کم کم تمام شود. به دو دلیل: ۱- ماشینش را در مرکز همایش‌های صدا و سیما پارک کرده‌ام و احتمالا درش را قفل می‌کنند! و ۲- باتری لعنتی در حال تمام شدن است و مبدل را نیاورده‌ام. حسین زمان می‌گوید که دلیلی برای شاد بودن در امشب ندارد و معذرت‌خواهی می‌کند که نمی‌تواند شاد بخواند و دوستان دیگر می‌توانند شاد کنند شما را. می‌گوید از اینکه نامه مینا باقی را دیشب خوانده و خوابش نمی‌برذ چون دخترش شاید هم سن و سال آقای باقی است. می‌گوید برایش سخت است وقتی می‌بینید که دانشجویان احیانا به ناحق دربند هستند. تشویق‌ها فقط وقتی متوقف می‌شود که دوباره شروع به صحبت می‌کند. حسن ختام خوبی برای باتری ام است؛ ترانه نوبت عاشقان:

این ترانه بوی نم نمی‌دهد

بوی حرف دیگران نمی‌دهد

سفره دلم دوباره باز شد

سفره‌ای که بوی نان نمی‌دهد.

می‌خواند که حق با گلوله نیست، حق با پرنده هاست، همدست عشق باش؛ یک دست بیصداست.


باتری همینجا تمام شد. می‌خواستم جلسه را ترک کنم که خاتمی ظاهر شد و ماندم و روی کاغذ نوشتم و فردا صبح برایتان می‌فرستم. برای اینکه سریع باشد، این یکی را بدون ادیت گذاشتم.

مرتبط:‌ گزارش لحظه به لحظه جشن شب یلدای ۴۰چراغ / قسمت دوم: خاتمی

آرزوهای گیکی یک گیک اجتماعی

به دعوت َUpdateBlog قرار بر این شده که من درباره آرزوهای گیکی ام بنویسم. خوشحالم از اینکه واژه گیک دارد جا می‌افتد. گیک خوره هر چیزی است. خوره بازی،‌ خوره کامپیوتر. کسی که به خاطر عشق به یک چیز، تا آخرش می رود و یاد گرفتن برایش لذت است. بنا به تعریف گیک آدمی غیراجتماعی است ولی من اصلا اینطور نیستم. در جمع شلوغم. با آدم‌ها می‌جوشم و مهمانی را دوست دارم. اما جنبه‌های شدیدا گیکی هم دارم. بیرون رفتن از خانه را دوست ندارم. نسبت به دوری از اینترنت، رفتارهای معتاد گونه نشان می دهم. از برخورد با آدم جدید احساس اضطراب پیدا می کنم و …



آرزوی من پیچیده نیست. آرزو داشتم می توانستم چیزهایی که
دوست دارم را با پول خودم از اینترنت بخرم

و به آدرس خودم برایم پست شوند.

اما وقتی نوشتم «آرزوهی یک گیک اجتماعی» منظورم چیز دیگری بود. آرزوهای من تلخ است. لااقل آرزوهای روزمره‌ام تلخ است چون اکثرا برمی گردد به خرابگی ایران. آرزوهای من اونقدر وسیع است و اونقدر ساده که واقعا گاهی باعث اشک توی چشم‌هام جمع بشه. من فهرست نمی‌نویسم.بنا به قانون بازی، ۳- آرزوها نباید آنقدر کوچک باشد که به این زودی ها دست یافتنی باشند. و 4- آرزوها نباید قبلا در دنیای واقعی اتفاق افتاده یا ساخته شده باشند.. مال من اونقدر کوچک نیست، شاید دست یافتنی باشد و قبلا نه فقط اتفاق افتاده که در بخش هایی از دنیا، حق اولیه شناخته شده.

آرزوی من آزادی است و هویت و اینترنت شرافتمندانه. آرزوی من این است که سانسور نباشد. گیک خارج از چارچوب فکر می‌کند و من عمیقا آرزو می کنم خارج از چارچوب فکر کردن سانسور نشود. گیک با جریان آزاد اطلاعات نفس می کشد و آرزوی من این است که کسی گلوی جریان اطلاعات را از نظر سرعت و محتوا نفشارد. من گیکم و برای هر آدم دنیا – از جمله کشورم – یک کامپیوتر قابل استفاده، یک خط معقول اینترنت و یک هاست و نامحدود دامین می خواهم. به نظر من کامپیوتر، پهنای باند و مشارکت در محتوای اینترنت، چیزی کمتر از حق حرف زدن در دنیای قدیم نیست.

و من هویت می خواهم. به عنوان یک کاربر اینترنت امروز در حاشیه هستم چون حق ندارم از جایی چیزی بخرم. چون حق نمی توانم در اینترنت پول جابجا کنم. چون آی پی من برای بسته شدن حساب هاستینگ کسی که برایش کار داوطلبانه می کنم کافی است. به عنوان یک خوره اینترنت، دوست ندارم مثل یک دزد باشم. مثل فراریها، هویتم را مخفی کنم تا سرویس دهنده فلان به این جرم که در ایرانم، مرا از سایتش بیرون نیاندازد. می‌دانید؟ من عاشق تکنولوژی‌های جدیدم. از خودم که نه، از هویتم خجالت می‌کشم وقتی که بعد از سه هفته سولاریس خواندن می‌فهمم که برای امتحان دادن باید بگویم افغانی هستم و یک آدرس در افغانستان بدهم. من خیال گرفتن مدرک سولاریس یا اوراکل را کنار می‌گذارم ولی به عنوان یک گیک آرزو می‌کنم روزی هویت‌ام مثل یک گواتمالایی،‌ یا افغانستانی معتبر باشد. متوجه هستید؟ نمی‌خواهم با نشان دادن پاسپورت «فلان جا»، همه درها برایم باز شود. اتفاقا ترجیح می دهم پاسپورت «ناکجاآباد» داشته باشم و همه سورپریز شوند از اینکه کسی از فلان جا اینکار را کرده یا داوطلب شده ولی مساله ایران این نیست. باور بکنید یا نه، برای یک کار داوطلبانه در همان گواتمالای کذایی داوطلب شدم، جواب این بود: «با ایران کار نمی کنیم». آرزوی من هویتی تخریب نشده در اینترنت است.

اینها آرزوهای من بودند. درست است، عاشق حضور تله‌پورت در اجتماعم (یک دگمه بزنید و هر جا که می خواهید باشید) ولی آرزویم این نیست چون آرزو از جنس احساس است و تله‌پورت از جنس پیشرفت علم. من با همه احساسم آرزوی آزادی و هویت دارم. آزادی که بشود حرف زد و حرف شنید و هویتی که بشود در Seccond LIfe شرکت کرد.


امیدوارم بازی را زیاد خراب نکرده باشم. می دانم انتظار چیز دیگری می رفت ولی بدون تعارف من «آرزوی علمی» ندارم چون از پیشرفت علم لذت می برم و اتفاقا خوشحالم که تله‌پورت، دانلود خوراکی، تشخیص گفتار کامل، کامپیوترهای پوششی قابل برنامه ریزی و … هنوز ساخته نشده‌اند. اگر اینها ساخته شده بودند من اخبار گیک‌ها را بدون لذت می خواندم. گیک، عجله ندارد، اشتیاق دارد (: من هم سولوژن رو دعوت می کنم. مولا گیک لینوکسی که بخش مهمی از طراحی‌های گرافیکی فدورا را انجام می‌دهد رو که این روزها زندگی اش را در سربازی تلف می کنند را و مهرداد از بهترین دوستان و قدیمی ترین گیک هایی را که شناخته ام. تا جایی که من می دانم مهرداد وبلاگ نمی نویسد (یادمان باشد همه دنیا وبلاگ نمی نویسند). در این نوشته به شکل نامحسوس از مهرداد اسم برده بودم و اولین گیکی بود که در دبیرستان شناختم. ساعت ها در اتوبوس با هم حرف های گیکی زده ایم. روی فلاپی برای هم نامه نوشته ایم. نامه ای دارم که شاید ۱۰ یا ۱۲ سال قبل نامه ای از مهرداد دارم که ایده اش برای استفاده از حروف لاتین برای فارسی نوشتن را توضیح می دهد (احتمالا از پیشگامان پینگلیش نوشتن بود). من مهرداد رو دعوت می کنم به عنوان یکی از بهترین گیک های خارج از وبلاگستان که بنویسد، برایم بفرستید و همینجا منتشر کنم (:

پنج کتاب تاثیرگذار

به دعوت لیلا من هم تصمیم گرفتم پنج کتاب تاثیرگذار زندگی ام رو بنویسم.

بازی‌های جنگی‌ نوشته دیوید بیشاف. این کتاب فوق العاده است. یک کتاب نسبتا کوتاه درباره یک هکر نوجوان که به شکل اتفاقی شبکه دفاعی آمریکا رو هک می کنه و اون رو متقاعد می‌کنه که روس‌ها در حال حمله به آمریکا هستند. دنیا تا یک قدمی جنگ جهانی سوم پیش می ره. من این کتاب رو باید در دوره راهنمایی خریده باشم تا همین امسال هم یکی از کتاب‌های محبوبم است که بدون شک بیشتر از سی بار آن را خوانده‌ام.

جامعه شناسی گیدنز. این کتاب اولین کتابی بود که در حوزه جامعه شناسی خواندن و باعث شد فوق لیسانس جامعه شناسی بخوانم. خود کتاب شاید بهترین و جذاب ترین کتاب جامعه شناسی نباشد ولی خب باعث شد من رشته تحصیلی‌ام فوق لیسانس‌ام را انتخاب کنم.

اینترنت به عنوان یک منبع نوشتاری عظیم،‌ دیدگاه من را درباره خیلی چیزها شکل داد. شاید یک کتاب خاص نباشد ولی برای من در سال‌های جوانی با مجموعه عظیمی از کتاب‌های نایاب و ممنوعه، فرقی نداشت (:

دنیای سوفی‌ و بعد کاپلستون هم خیلی ارزشمند بود و در نهایت کل آثار یوستین گوردر.

فقط یکی دیگه؟‌ چه وحشتناک. پس بذارین چیزی بگم که در رقابت با کتاب‌‌های دیگه نباشه. اولین کارت / کتاب تاروت‌ که از لیلا هدیه گرفتم. هنوز هم تاروت رو دوست دارم و ازش لذت می برم و یادش می گیرم و حدس می زنم جزو معدود چیزهایی باشه که بدون تغییر تا آخر عمر باهامه. لینوکس عوض می‌شه، اینترنت تغییر می‌کنه و عقاید سیاسی می یان و می‌رن ولی تاروت تا آخر دنیا تاروت خواهد بود.

مسابقه بهترین وبلاگ ‌ها در صدای آلمان

خب مسابقه تموم شد. من در بخش «جایزه ويژه خبرنگاران بدون مرز» و به عنوان وبلاگ مدافع آزادی بیان شرکت داشتم (فکر کنم به عنوان تنها وبلاگ غیرانگلیسی). بسیار از دوست عزیزی که من رو کاندید کرد و در موردم اونجا حرف زد ممنونم (:

به اینکه توی این مسابقه بودم افتخار می کنم و هیچ مشکلی با این ندارم که «قهرمان‌» نشدم (: به نظرم خیلی طبیعی است. وبلاگ من چیز فوق العاده ای نیست و کار خیلی خاصی هم نمی کنه. حتی تا حد زیادی یک وبلاگ حرفه ای / تخصصی هم نیست (: من هم اینطوری بیشتر دوستش دارم.

در مورد انتخاب بر اساس رای بازدید کنندگان که اصولا بحثی نیست (: ممنون از همه دوستانی که رای دادن (: در مورد انتخاب هیات داوران هم که به نظرم وبلاگ خیلی خیلی خوبی به عنوان برنده انتخاب شد: وبلاگی که حوادث تایلند حین کودتای نظامی رو پوشش داده بود. این کار رو مقایسه کنید با کاری که وبلاگ من می کنه (: حق با اونه.

خلاصه این مسابقه غیرجدی، امسال هم تموم شد. به نظر من این مسابقه بیشتر از اونکه نتیجه اش مهم باش، جوی که به وبلاگ نویس های ما می ده مهمه. من بعد از این کاندیدا شدن، هویت جدیدی هم دارم: «کاندیدای خبرنگاران بدون مرز برای وبلاگ مدافع آزادی بیان» و به نظرم هرچقدر افراد بیشتری اینجور هویت‌ها رو داشته باشن، دنیای ما بهتر می شه (:

تازه یک خوبی اینکه برنده نشدم اینه که می تونم به تصمیم قبلی‌ام بیشر عمل کنم: گسترش بیشتر مباحث «خارج از دستور».

بمب گوگلی، افتخار ایرانی

بمب گوگلی مفهومی آشنا برای اکثر وب‌نشینان ایرانی است. حتی خیلی‌ها احساس می‌کنند ایرانی‌ها مخترع بمب گوگلی هستند و بزرگترین و با افتخارترین بکارگیرندگان آن.

واقعیت – هرچند ما دوستش نداشته باشیم – این است که بمب گوگل از سال ۲۰۰۰ وجود داشته و استفاده شده است.



عبارت «گوگل بمب» برای اولین بار در
۶ آوریل ۲۰۰۱ توسط آدام متث

در یک مقاله استفاده شده

مدتی بود که ایمیل / کامنت و انواع دیگر اسپم دریافت می‌کردم که از من می‌خواستند در «بمب گوگلی علیه یاهو که ایران را از لیست کشورهایش حذف کرده» شرکت کنم. هیچ وقت جزو هیچ بمب گوگلی نبوده‌ام و این بار هم نخواهم بود و دوسه روزی هم بود که می‌خواستم در این باره بنویسم ولی فرصت نمی‌شد تا اینکه امروز نوشته خوب مزیدی درباره بمب گوگلی را دیدم و تشویق شدم که نظرم را زودتر بنویسم.

مزیدی به مساله فنی و رسانه‌ای اشاره کرده:

گوگل مدتی پیش اعلام کرد که الگوریتم شناسایی بمب دارد که تا حد ممکن آن را بی‌اثر می‌کند.

گیرنده کیست؟‌ فرستنده کیست و رسانه چیست؟ مگر کسی در گوگل به دنبال ایمیل یاهو می‌گردد؟

من هم دو نقد بالا را تکرار می‌کنم به علاوه چند نکته اضافی:

بمب گوگلی در ایران به معنی بلندتر عربده کشیدن جا افتاده. بسیار بسیار زشت، غیراخلاقی و دور از فرهنگ همکاری است که من با گمراه کردن آدم‌ها، نظر خودم را القا کنم. ما می‌خواهیم هرکس گفت «خلیج العربی» چیزی را بشنود که ما می‌گوییم، هرکس گفت «ایمیل یاهو» اعتراض‌های ما را ببیند و … عملا داریم روند اطلاعات را مختل می‌کنیم به نفع چیزی که باور داریم صحیح است. این بسیار زشت تر از سانسورچی‌ای است که روند اطلاعات را می‌بندد. فرض کنید بنویسید: «تکامل در نظریه داروین» و اینترنت ملی شما را به صفحه «آیه‌های مرتبط با خلقت در قرآن»‌ راهنمایی کند.

«همکاری» و «اتحاد» و «انسجام» و «غیرت ایرانی» و انواع دیگر «کاری رو بکن که همه می‌کنن» وقتی استفاده می‌شوند که «فکر کنید» و «تصمیم آزاد» و «عقل» به هدف مورد نظر منتقل کننده پیام نمی‌رسند. لات بازی‌های کودکی را یادتان هست؟ من یک روز با افتخار تعریف کردم که وقتی «ما»‌ در پیاده رو حرف می‌زدیم آنقدر زیاد و کنار هم بودیم که مردم مجبور می‌شدند از خیابان تردد کنند چون «کل پیاده رو بسته شده بود». الان خجالت می‌کشم اما لااقل از آموزه‌اش استفاده می‌کنم و دیگر افتخار نمی‌کنم که «ایرانی‌ها اونقدر متحد هستن که هر کس جرات کنه تو گوگل دنبال ایمیل یاهو بگرده، دهنش سرویسه». نه! من جزو بمب نیستم.

بمب‌های گوگلی کلاسیک رو نگاه کنید: اگر جستجو می‌کردید «dumb motherf_uck_erK» به نتیجه «جرج بوش» می‌رسیدید. اگر «talentless hack» رو جستجو می‌کردید به سایت دوست آدام میث می‌رسیدید. اگر دنبال «liar» می‌گشتید به «تونی بلیر» می‌رسیدید و در فرانسه اگر دنبال «وزیر پولشو» می‌گشتید، نتیجه مقاله در مورد پولشویی یکی از وزرا بود. دو نکته را دقت کردید؟ هدف انسان دوستانه و ضد فساد سیاسی و در عین حال استفاده از کلمات «خنثی». معمولا کسی در اینترنت به دنبال وزیر پولشو، دروغگو و «هک بی‌نیاز به استعداد» نمی‌گردد. پس این کارها یک جور تبلیغات رسانه‌ای است نه بلندتر از همه فریاد کشیدن و جریان آزاد اطلاعات را منحرف کردن. فرض کنید به جای منحرف کردن نتایج جستجوی خلیج عربی به یک سایت که حداکثر خواننده را به دادن یک فحش به ایرانی‌های زورگو ترغیب می‌کند، به سراغ نوشتن تعداد بسیار زیادی مقاله فارسی و انگلیسی و حتی عربی الکن می‌رفتیم… یا مثلا فرض کنید به جای «جنگ با یاهو از طریق بمب گوگلی» می‌گفتیم که از سرویس‌های یاهو استفاده نخواهیم کرد و به هیچ ایمیلی که از یاهو بیاید هم جواب نخواهیم داد یا فقط این جواب را خواهیم داد «یاهو کشور ایران را به رسمیت نمی‌شناسد پس من از جواب دادن به این نامه معذورم». ولی ما ترجیح می‌دهیم جوری از شرف‌مان دفاع کنیم که به هیچ وجه لطمه‌ و دردسر نداشته باشد (:

آخرین نکته این است که یاهو با ما سرجنگ ندارد. شمس تبریزی داستانی دارد در مورد مردی که مادرش را کشته بود. قاضی می‌پرسد «چرا مادرت را کشتی» و پسر جواب می‌دهد «چون با یک مرد دیدمش» و در جواب قاضی که «چرا آن به جای مادرت، آن مرد را نکشتی؟» جواب داد: «در آنصورت باید هر روز یک نفر را می‌کشتم. مادرم را کشتم و از کل ماجرا راحت شدم». به نظر من شیوه دفاع از حیثیت ایرانی این نیست که یک روز به گوگل بگوییم ایران کشور است، یک روز به عرب ها بگوییم با ایرانی‌ها رفتار بدی نداشته باشند، یک روز به آمریکا بگوییم از ما انگشت نگاری نکند، یک روز به پلیس فرانسه بگوییم ایرانیان را کتک نزند، یک روز به رییس دانشگاه کلمبیا بگوییم همه ایرانی‌ها مثل هم نیستند، یک روز به پی‌پال بگوییم اکانت‌های ما را نبندد، یک روز به سیسکو بگوییم اجازه دانلود فایل به ما بدهید، یک روز به گوگل بگوییم پروژه‌های ما را از گوگل پروجکت حذف نکند و … به نظرم اگر می‌خواهیم مفتخر باشیم باید کاری کنیم که دنیا برایمان احترام قایل باشند نه اینکه ما را به عنوان یک کشور طرفدار تروریسم و دارای بالاترین میزان مصرف مواد مخدر و بالاترین میزان اعدام و قتل رسمی کودکان و … بشناسند.

دوستان من هم ایرانی هستم و کشورم را دوست دارم. به همین دلیل عضو هیچ بمبی نمی‌شوم تا کشورم در دنیا بیشتر و بیشتر به خفه کردن صدای مخالفین متهم نشود. عضو هیچ بمبی نمی‌شوم تا بگویم که برای صداهای اقلیت احترام قایلم و عضو هیچ بمبی نمی‌شوم تا به خودم دلداری نداده باشم که برای وطنم در حال مبارزه، قهرمان‌ و مفتخرم.

عکس زیبای لوگوی گوگل با عکس بمب رو از وبلاگ لگوفیش برداشته ام.

آیا سرویس MeeboMe برای چت با نویسنده وبلاگ به درد شما می‌خورد؟

میبو را احتمالا می‌شناسید: یک سرویس آنلاین که به شما اجازه می‌دهد از روی وب به پیام رسانهایی مثل یاهو مسنجر و گوگل تاک وارد شوید و با دوستان خود چت کنید (قبلا هم درباره اش نوشتم)

اما چند وقت قبل یک پزشک در مطلب خوبی سرویس MeeboMe را معرفی کرد که بخشی از میبو است و به کاربران وبلاگ ها و وب سایت ها اجازه می‌دهد با شما چت کند.

در این نوشته نگاه دقیق تری دارم به این ابزار و اینکه آیا کارا است یا نه. مساله هم بر می گردد به اینکه یکی از دوستانی که سایتشان را من طراحی می‌کنم از من خواست ابزاری برای ارتباط مستقیم خوانندگان با مسوولین سایت در سایت‌اش بگذاریم و من هم به فکر MeeboMe افتادم و قبل از اجرا روی سایت اصلی تصمیم گرفتم چند ساعتی روی سایت خودم امتحان اش کنم.

برای استفاده از سیستم چت خوانندگان با نویسندگان وبلاگ اول باید به سایت میبو می بروید. نکته دوست داشتنی این است که از همان صفحه اول کار اصلی شروع می‌شود. در صفحه اول رنگ ها و اندازه را انتخاب می‌کنید و در قدم دوم از شما درخواست می‌شود به خود میبو‌ لاگین کنید. یعنی باید یک شناسه در خود سایت میبو درست کنید. بعد از ساخت این شناسه و در قدم آخر یک کد به شما داده می‌شود که با گذاشتن آن در هر جای سایت، یک پنجره کوچک چت باز می‌شود که از طریق آن می‌شود با نویسنده وبلاگ چت کرد.

من این مراحل را طی کردم و بعد از گذاشتن کد در کیبرد آزاد، صفحه اولم به شکل زیر درآمد:


یک پنجره دوست داشتنی و کوچک که هرکس می تواند اسمی در آن انتخاب کند و شروع به نوشتن یک پیام کند و با فشردن enter، چت را شروع کند. در نوار بالا هم گفته شده که در حال حاضر من در سیستم حضور دارم یا نه. کدام سیستم؟ متاسفانه سیستم خود میبو. من باید به سایت meebo.com بروم، آن‌جا لاگین کنم و صفحه‌ای مثل این در وب برایم باز شود:


توجه کنید که این یک پنجره وب است و در یک صفحه معمولی وب باز شده. از امکانات آژاکس به خوبی اسفاده می کند و در نتیجه کار با آن بسیار شبیه کار با یک سیستم معمولی است جز اینکه من باید همیشه به آن وصل باشم و گاه گداری هم سری به این صفحه وب بزنم (یا به صداهایش گوش بدهم) تا ببینم آیا کسی می‌خواهد با من صحبت کند یا نه. اگر کسی شروع به چت کردن با من بکند، یک پنجره در این صفحه باز می‌شود و می‌توانم با او حرف بزنم.

در چند لحظه اول این سیستم به نظر جالب می‌آید ولی به نظر من به دلیل دو ضعف بزرگ، کاربردی نیست: ۱- تنها امکان استفاده از آن با اکانت خود میبو وجود دارد و ۲- حتما باید تحت وب چت کنید.

به نظر می‌رسد شرکت میبو خواسته از این سیستم به عنوان یک سیستم تبلیغاتی برای شناسه های خود میبو استفاده کند. این سیستم بسیار کاربردی تر می‌شد اگر می پذیرفت تا پیام‌های دریافتی از وبلاگ را با پروتکل‌های استاندارد یاهو، جیمیل، ام.اس.ان -یاهرچیز دیگری که میبو قدرت‌اش را دارد- به همان سرورها می‌فرستاد. با این روش من می توانستم جعبه گپی در وبلاگ یا سایتم داشته باشم و هرکس از آن استفاده کرد، در مسنجر مورد علاقه‌ام چت را شروع کنم.

شکی نیست که درصد بسیار بسیار کمی از افراد هر روز در میبو لاگین می‌کنند و صفحه وب را باز می‌گذارند تا با خوانندگان چت کنند. این جریان باعث خواهد شد چراغ آن‌ها همیشه خاموش باشد و سیستم عملا خلاف ایده اولیه‌اش کار کند و خوانندگان احساس کنند که شما هیچ وقت آماده نیستید تا جواب آن‌ها را بدهید. نکته بدتر این بود که با اتصال وطنی ADSLی که دارم، هر نیم ساعت یکبار میبو پیام می‌داد که به دلیل نامشخصی قطع شده‌ام و باید دگمه اتصال مجدد یا ReConnect را بفشارم.

من MeeboMe را از وبلاگم حذف کردم. سرویس دوست داشتنی‌ای است اما به نظر من فقط به درد کسی می‌خورد که اهل ورود هر روزه به میبو و بازگذاشتن همیشگی صفحه وب مربوط به آن و فشردن ساعت به ساعت Reconnect باشد. کاش پیام‌هایش را روی مسنجرها می‌فرستاد

وطن

سلسله نوشته‌های وطن جالب هستند و دعوت نجواهای گیلاندخت رد نکردنی.

من یک بار به خاطر گفتن نظرم در مورد وطن از دبیری دبیرستان اخراج شدم (: حالا دوباره نظرم رو می‌گم:‌ اگر قراره وطن آدم رو شکنجه کنه، اگر قراره وطن محل خودفروشی باشه، اگر قرار باشه وطن به معنای دروغ باشه من اعتقادی به وطن ندارم. در مقابل اگر وطن جایی باشه برای اینکه بتونی توش خدمتی بکنی، من عاشق وطن هستم. به همین سادگی.


من عاشق وطنم هستم ولی وطن من کل دنیا است
نه فقط این مرزی که نتیجه چهارتا جنگ

و قرارداد و خیانت سران کشور است.

من هیچ اعتقادی ندارم که ایران قشنگ ترین نقطه جهان است، هیچ اعتقای ندارم که ایرانی باهوش ترین آدم دنیا است و کاملا مسخره می دونم اگر کسی بگه که جز در ایران در هیچ کجای جهان اثر هنری ارزشمندی نیست. من خودم رو «جهان وطن» می‌دونم و معتقدم تمام آدم های جهان هم ارزش هستند ولی آدم باید دقیقا جایی کار و تلاش کنه که بیشترین و بهترین بازدهی رو داشته باشه. چون من ایرانی هستم و در ایران به دنیا اومدم، منطقا بهترین بازدهی من هم در همین فرهنگ و روی همین خاک است اما وقتی تلاشم در این کشور با شکنجه و سرکوب و سانسور و فحش و تمسخر روبرو بشه، به سادگی حاضرم در فقیرترین کشور دنیا درس بدم.

فراموش نکنید که من جزو اونهایی هستم که در ایران موندم، از ایران نرفتم و فعلا هم برنامه ام نیست که از اینجا برم. شاید خیلی ها باشند که از ایران می روند و هر روز می نویسند که چقدر عاشق ایران هستند و وطن براشون همه چیزه. اما من توی ایران هستم، اینجا کار می کنم و در عین حال می نویسم که از سانسور این کشور ناراحتم، از فقر هر روزه مردم متاسفم و از سکوت مردم به اعدام کودکان غمگینم.

من عاشق وطنم هستم ولی وطن من کل دنیا است نه فقط این مرزی که نتیجه چهارتا جنگ و قرارداد و خیانت سران کشور است. ایران رو دوست دارم چون حرف مردمش و درد مردمش رو می فهمم ولی این باعث نمی شه اعتقاد پیدا کنم که خاک ایران طلا است و خاک بقیه دنیا زباله.

گوگل، جیمیل و بلاگفا فیلتر هستند

جدید: فعلا متوجه این اشتباه ابلهانه شدن و فعلا گوگل بازه (:

ساعت هشت و نیم صبح بیشت و ششم. هنوز جیمیل، گوگل و بلاگفا فیلتر هستند

کس دیگه ای بهم می گفت تا نمی دیدم باور نمی کردم. به هرحال الان که بیست و پنجم شهریور ساعت یازده شب است، شرکت معظم داتک تله کام، شرکت معظم گوگل رو فیلتر کرده:


البته احتمالش نزدیک به صفر است که عمدی باشه. از روی بی سوادی یا حماقت است (: ولی تصور کنین وقتی گوگل به این عظمت و شهرت فیلتر می شه، من بدبخت که جادی.نت ام فیلتره باید چیکار کنم و به کدوم گوش کری حالی کنم که سایتم بیخود فیلتره چون اصولا روش هاستی نیست که بشه روش حرف حقی زد (:

فردا صبح هم دنبال می کنم ببینم هنوز فیلتره یا نه (: شب به خیر.

واو…. همین الان یکی توی IRC بهم گفت که Gmail.com هم فیلتره ! امتحان کردم اون هم فیلتر بود.

جدید… می گن خیلی از سرویس دهنده های دیگه هم فیلتر کردن.