معرفی کتاب: میکروسرف‌ها

خوندن مایکروسرف‌ها یا Microserfs با ISBN 0-06-039148-0 رو تازه تموم کردم. به شکل epub با نرم‌افزار کتابخونی Stanza که روی آی.پاد.تاچ و خیلی دستگاه‌های دیگه اجرا می‌شه. من نسخه دزدی رو خوندم و منطقا شیر کردنش از طریق وبلاگ کار بدتری است از دزدی فردیش. این کتاب سال ۱۹۹۵ منتشر شده و این تنها نکته بدش است: قدیمی بودن. اسمش اولین نکته جذابش برای من بود: مایکروساف+سرف‌ها. سرف به کسانی می‌گفتن که در دوران فئودالی زمین نداشتن و مجبور بودن روی زمین فئودال‌ها کار و زندگی کنن بدون اینکه عملا صاحب چیزی باشن.

نویسنده کتاب دوگلاس کاپلند است و عنوان این کتاب کافی برای دانلود کردن همه کتاب‌هاش. کتاب به شکل خاطرات روزانه‌ای نوشته شده که روی یک مک‌بوک تایپ می‌شوند. توش اسمایلی هست و کاراکترهای دیگه کامپیوتری و گاهی فقط کدهای صفر و یک و این برای سال ۱۹۹۴ یک انقلاب بوده و احتمالا پیشتاز وبلاگنویسی. کتاب از شرکت مایکروسافت شروع می‌شه و برنامه‌نویس‌هایی که در مایکروسافت کار می‌کنند و در یک «خانه گیکی» زندگی (یک دست مرتب به افتخار ایریکس که تازه با دو تا لینوکسی دیگه، Geek Houseش رو افتتاح کرده). مایکل (راوی اصلی خاطرات) به همراه دوستانش در ردموند که مقر اصلی مایکروسافت است مثل یک سرف خوب، زندگی شان را فدای شرکت و فئودال (بیل گیتس) کرده‌اند و دلخوشند به گرفتن جایزه «تحویل به موقع کد» و پاکت‌هایی که گاهی برایشان فرستاده می‌شود و تویش بخشی از سهام مایکروسافت به نام‌شان شده و باعث می‌شود هر روز وضعیت بازار بورس را برای دیدن قیمت‌ها چک کنند.

کاپلند در مصاحبه با تایمز می‌گوید که در حال حاضر ۹۰٪ مردم آمریکا به شکل مستقیم با یک کامپیوتر کار می‌کنند و این یعنی روزی بیش از یک میلیارد نفر-ساعت کار در دفترها و ادارات کامپیوتری و اظهار تعجب می‌کند از اینکه کمتر کتابی در مورد محیط کار دفتری نوشته شده. حالا او نیمه اول کتاب را در این مورد نوشته: مردمی که در مایکروسافت کار می‌کنند.

نیمه دوم برمی‌گردد به این آدم‌ها که از شرکت مادر جدا می‌شوند و شرکت کوچک خودشان را تشکیل می‌دهند تا محصولی به نام !Oop بنویسند که یک جور زبان برنامه‌نویسی شیئ‌گرا است برای ساختن مدلها و ترکیب کردن آن‌ها با هم؛ چیزی شبیه لگو در دنیای کامپیوتر.

کتاب فوق‌العاده نیست. از نظر من روند داستانی مشکل دارد و خیلی چیزها ناتمام ول می‌شود تا ماجرای دراماتیک جدید شروع شود (مثلا ماجرای بیماری یک نفر و عشق یک نفر دیگر و همجنسگرایی یکی دیگر) و اینها سریعا از شاخه‌های فرعی داستان به شاخه اصلی تبدیل می‌شوند. ابتکارهایی مثل نوشتن کلماتی که از ذهن مایکل می‌گذرند هم به نظر من که چندان با معنی نیامد. اما کماکان کتاب به خاطر بحث‌هایی که در مورد کارکرد داخلی مایکروسافت و در نیمه دوم سیلیکون ولی دارد جذاب است. مثلا جلساتی هست که وقتی دارید در شرکت کوچکتان برنامه می‌نویسید می‌توانید در آن‌ها شرکت کنید و توضیح بدهید که مشغول چکاری هستید و سرمایه‌گذارها اگر احساس کنند کار شما ارزش دارد دعوتتان می‌کنند برای توضیح کاملتر در مورد کارتان و بعد یک جلسه دیگر برای بررسی فنی کار و در نهایت ممکن است برای ادامه کار یا پخش محصول شما سرمایه‌گذاری کنند.

همانطور که گفتم مشکل اصلی کتاب قدیمی بودنش است. در زمان نگارش کتاب مایکروسافت حتی به ویندوز ۹۵ هم نرسیده بود و اینترنت هم هنوز دنیا را تسخیر نکرده بود و خواندن یک کتاب کامپیوتری بدون اینترنت کمی عجیب است. کتاب جدیدتر کاپلند «جی.پاد» است. من نخوانده‌ام و پیدایش هم نکرده‌ام و احتمالا در آینده نزدیک هم نخواهم خواند ولی به هرحال آشنایی با کاپلند جالب بود.

بررسی کتاب: حتما شوخی می‌کنید آقای فاینمن

فاینمن در جوانی هیچ گاه در دختر بازی موفق نبود. از خودش روایت هست که هر بار دختری را در جایی می‌دیده و سر صحبت با اون رو باز می‌کرد سریع به این سرانجام می‌رسیده:
دختره- تو دانش‌جویی؟
ریچارد- نه دانشجو بودم حالا دکترایم رو مدتی است گرفته‌ام.
دختره- چاخان بسه، بگو استاد کامل هم هستی؟
ریچارد- آره استاد کامل هم هستم.
دختره- نکنه رییس پروژه‌ی مانهاتان هم بودی؟
ریچارد- آره، ریاست یه بخش از این پروژه با من بوده است.
دختره در این جا میز و صحبت رو رها می‌کرده و می‌رفته. چه بس بیچاره هستن اونایی که به انتهای آن چه بلوفش می‌نامند رسیده‌اند.

کتاب Surely You are Joking Mr. Feynman یک کتاب عالی است (: من دنبال کتابی در توضیح فیزیک بودم که توش فرمول نداشته باشه و به این کتاب رسیدم. در مورد فیزیک توش کم حرف زده شده ولی حال و هوای یک فیزیکدان قرن بیستم رو به جذابی ترسیم می‌کنه.

برای خوندن کتاب رو به فرمت ای.پاب تبدیل کردم. نسخه انگلیسی و شروع کردم به خوندن. چند فصل اول واقعا غیرجذاب بود. فاینمن دائما از خودش تعریف می‌کنه و اینکه وقتی بچه کوچیک بوده چقدر خفن بوده اما از دبیرستان و دانشگاه کم کم ماجرا جذاب می شه و وقتی فاینمن جایزه نوبل فیزیک رو می گیره، جذابیت به اوج می‌رسه.

فاینمن یک فیزیکدان آمریکایی است که روی بمب اتم (پروژه منهتن) کار کرده و بعدها هم جایزه نوبل فیزیک رو برده. در این کتاب گوشه‌هایی از خاطرات خودش رو می‌گه. اولین بار است که من «درک می‌کنم» چرا ممکنه یک آدم با شعور روی بمب اتم کار کرده باشه. استدلالش «دفع شر بزرگتر (هیتلر)» است.

کتاب جذابه چون فاینمن جذابه. یک استاد فیزیک که به شکل افتخاری به برزیل می‌ره تا اونجا درس بده و عضو گروه موزیکی می شه که توی کارناوال سالانه توی خیابون‌ها می‌زنن. یک مدت به دنبال نقاشی می‌ره و تابلوهاش رو به اسم ناشناس می‌فروشه. مدتی می‌ره توی کمیته تدوین کتب درسی بخشی از آمریکا و تجربیات جذابش رو می‌گه. برای فیزیک خوندن و برگه دانشجوها رو صحیح کردن به باری می‌ره که توش زن‌ها استریپ تیز می‌کنن (لخت می‌شن) و بعدها که صاحب بار مشکل قانونی پیدا می‌کنه و همه مشتری‌ها به بهانه‌ای حاضر نمی‌شن برن توی دادگاه شهادت بدن که به این بار استریپ تیز می‌رفتن و چیز بدی توش اتفاق نمی‌افتاده، فاینمن به عنوان استاد دانشگاه می‌ره توی دادگاه شهادت می‌ره که هفته‌ای چندین شب رو در این بار می‌گذرونده و تیتر اول روزنامه‌ها می‌شه. یک جای دیگه از داستانش با زن‌ها تعریف می‌کنه و اینکه چطوری یاد می‌گیره با فاحشه‌های کافه‌ها کنار بیاد بدون اینکه پول زیادی خرج کنه.

در مجموع فاینمن برای من خیلی جذاب بود. ممنون (: در واقع چیزی بود که احساس می‌کنم در زندگی ما ایرانی‌ها کم است: الگو یا به قول خارجی‌ها Role Model. ما الگوهای نچسب که زیاد داریم. الگوهای ورزشی هم داریم و مثلا همه بچه‌ها یکهو دوست دارند بزرگ شدند فوتبالیست بشن اما الگوهای علمی یا نداریم یا واقعا کم داریم. این کتاب ظاهرا قدیم‌ها ترجمه شده (با عنوان «ماجراجویی‌های فیزیکدان قرن بیستم» یا چنین چیزی) ولی من نمی‌دونم وضع ترجمه‌اش چیه (توی بازار کتاب رو پیدا نکردم). اما چیزی است که هست اینه که احساس می‌کنم اگر این کتاب رو در دوران دبیرستان می‌خوندم کاملا احتمال داشت الان فیزیکدان باشم چون احتمالا از شخصیت فاینمن خوشم می‌یومد و در نتیجه از فیزیک (: اینه که می‌گم الگو کم داریم.

راستی… ما در دورانی که در دبیرستان علامه حلی درست می‌دادیم (اجتماعی)، یکبار متنی رو به بچه‌ها دادیم که توش یک فیزیکدان در مورد کتاب‌های برزیل دو سه صفحه مطلب نوشته بود – شاید هم این متن در دوران دبیرستان در یکی از کتاب‌ها بود. اونجا می‌گفت که بچه‌های برزیل فقط چیز حفظ می‌کنن و کتابهاشون از تجربه خالیه. این بخش ترجمه از همین کتاب بود و من اینجا که خوندمش برام جذاب بود. از این می‌گه که در کتاب درسی نوشته شده اگر یک جسم رو از هواپیما به پایین پرت کنیم، در زمان‌های مختلف در فلان ارتفاع‌ها دیده خواهند شد. بعد می‌گه اصلا اینطور نیست و به خاطر فشار هوا و کلی خطای محاسبه این اعداد درست نیستند و همین که درست نیستند یعنی هیچ کس در برزیل برای نوشتن کتاب این آزمایش رو نکرده و در نهایت دانش‌آموزی که این رو می‌خونه فقط فرمول و اعداد رو حفظ می‌کنه و روش علمی رو نمی‌فهمه و هیچ وقت هم نمی‌تونه خودش آزمایشی انجام بده.

خلاصه پیشنهاد می‌کنم اگر تونستین به کتاب دسترسی پیدا کنین، بخونینش… هم از نظر علمی جذابه، هم سرگرم کننده است و هم نشون می‌ده که حتی برنده جایزه فیزیک نوبل هم «انسان» است… یک انسان با همه جوانبش.

کتاب بوکوفسکی در فرمت ای.پاب

بوکوفسکی جزو شاعرها و نویسنده‌های مورد علاقه منه (: چند وقت دیدم که سودارو، یک کتاب دیگه‌اش رو به فارسی ترجمه کرده‌ و با افتخار به شکل آزاد در اینترنت منتشر: کتاب «ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوان‌ها کشتی را در اختیار گرفته‌اند». کتاب رو دانلود کردم و سعی کردم روی آ.پاد.تاچ بخونمش. نتیجه به خاطر فرمت پی.دی.اف. کتاب جذاب نبود.

پی دی اف فرمتی است که مخصوص پرینت گرفتن ساخته شده. ایده پی.دی.اف. اینه که روی کامپیوتر بتونید چیزی شبیه به صفحه کاغذ داشته باشید: با ابعاد ثابت و صفحه بندی یکسان. این فرمت برای خوندن کتاب روی دستگاه‌های کتابخون چندان عالی نیست. فرمت بهتر ePub است. ای پاب، فرمت مخصوص کتاب‌های دیجیتاله. چیزی نزدیک به اچ.تی.ام.ال. در واقع یک جور اچ تی ام ال با اطلاعات بیشتر و زیپ شده. من از سودارو درخواست کردم کتاب رو به شکل سورس به من بده و براش بعد از یک روز کار ای.پاب. درست کردم. کار پیچیده‌ای نیست. کتاب رو به html تبدیل می‌کنید و بعد کمی صفحه بندی و تیتر بندی و اینجور چیزها و در نهایت با برنامه‌ای مثل calibre همه رو به epub قابل خونده شدن روی کتاب‌خوان‌های دیجیتال (مثلا با برنامه‌هایی مثل stanza / استانزا ) تبدیل می‌کنید و خلاص (:

لینک دانلود کتاب ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوان‌ها کشتی را در اختیار گرفته اند بوکوفسکی با فرمت ای پاب برای کتابخوان‌های الکترونیک

نقد ترجمه: «ناهار در کافه گوتم»


مشخصات کتاب (به نقل از مترجم)

نام کتاب: ناهار در کافه گوتم

نویسنده: استیون کینگ

مترجم: ماندانا قهرمانلو

ویراستار: حمید خادمی

چاپ اول: بهار ۸۳

آی اس بی ان: ۹۶۴۷۳۸۰۲۶۷

نشر مس


همکارم داشت می‌رفت کتابفروشی و ازش خواستم ترجمه کتاب Cell (نوشته استفان کینگ) رو برام بخره. کتاب رو به انگلیسی خونده بودم و علاقمند بودم ببینم مترجم چیکار کرده. کتاب هنوز به بازار نیومده و به جاش، کتاب «ناهار در کافه گوتم» از همون نویسنده رو خریده بود.

کتابی به این اسم در اینترنت وجود نداشت و کاشف به عمل اومد که این یک داستان کوتاه از کتاب «شش داستان کوتاه» است که در ایران به عنوان یک کتاب مستقل چاپ شده (برای سود بیشتر و سریعتر؟).

کتاب با متن انگلیسی‌ای که من دارم تفاوت‌های جدی داره. خیلی‌ جاها کلمات، جملات و حتی پاراگراف‌ها غیب شدن. تا جایی که من کاملا شک دارم که متن انگلیسی‌ای غیر از متنی که من در اختیار دارم وجود داشته باشه که مترجم از اون استفاده کرده. در نتیجه سراغ این بخش نمی‌ریم و فقط در دو سطح بحث می‌کنم: خیلی کل‌نگر و خیلی جزء نگر.

اگر خیلی کل‌نگر نگاه کنیم، ترجمه بده. کاملا از روح یک داستان ترسناک به دوره و اصلا تعلیق و فشار ذهنی‌ای که توی داستان اصلی هست رو منتقل نمی‌کنه. در داستان اصلی، دوری از نیکوتین و عشق به موازات هم به سمت تخریب یک آدم پیش می‌رن و این به ناگهان با اتفاقات عجیبی که توی یک کافه می‌افته تکمیل می‌شه. ترجمه این حس رو منتقل نمی‌کنه. در واقع بخشی از تلاش خواننده باید صرف تمرکز روی جملات و درک معنی اونها بشه و این جلوی غرق شدن در متن رو می‌گیره. با دوست دیگه‌ای که این رمان رو خونده بود و می‌گفت «که چی؟» صحبت می‌کردم. توافق داشتیم که نوشته‌های کینگ معمولا «محتوای» عظیمی ندارن بلکه زیباییشون در توانایی قلم کینگ است. استفن کینگ مثل یک ماشین نویسندگی می مونه که کافیه توش یک موضوع متوسط بذارین تا بهتون یک داستان ترسناک تحویل بده. ترجمه بد، این خصوصیت رو از این داستان کوتاه گرفته و وقتی در یک داستان ژانر وحشت غرق نشین، لذتی از اون نخواهید برد.

برای نشون دادن منظورم بذارین یک مثال بزنم. مثلا در ترجمه می‌خونید:

هامبولت گفت «مرتیکه احمق خرفت! این طرف را نگاه کن!» و سپس رو به روی او قرار گرفت. سرپیشخدمت دست چپیش را از پشت بدن خود بیرون آورد. بزرگ‌ترین چاقوی قصابی‌ای را که در طول تمام عمرم دیده‌ام در دست داشت. چاقویی بود حدودا به درازای دو فوت، البته با احتساب قسمت بالای چاقو، یعنی دسته آن. چاقویی بود با تیغه‌ای بران که کم کم پهن می‌شد،‌درست ماننده قمه‌هایی (شمشیرهایی کوچک) که دزدان دریایی در فیلم‌های قدیمی از آن استفاده می‌کردند.

اولا که ضرباهنگ متن انگلیسی گرفته شده و کمی تفسیر و فحش هم به متن اضافه شده! (: چرا؟ متن انگلیسی هست

‘See here, you idiot,’ Humboldt said, turning to face him, and the maitre d’ brought his left hand out from behind his back. In it was the largest butcher knife I have ever seen. It had to have been two feet long, with the top part of its cutting edge slightly belled, .like a cutlass in an old pirate movie.

که ترجمه‌اش منطقا نزدیک است به

هامبولت به سمت او چرید و گفت «اینجا را نگاه کن احمق.». پیشخدمت دست چپش را از پشتش بیرون آورد. بزرگترین چاقوی قصابی که در زندگی‌ام دیده‌ام در آن بود. یک چاقوی شصت سانتی که قسمت انتهایی‌اش خمیده بود، مثل قمه‌ یک دزد دریایی در فیلمی قدیمی.

در سطح خرد هم ترجمه بده. در مورد امانتداری که کاملا شک دارم ولی سراغش نمی‌رم چون حدس می‌زنم مترجم از متنی به جز متن مورد رجوع من استفاده کرده باشه چون تفاوت خیلی زیاده. بذارین به چند جمله نگاه کنیم:

در ترجمه آیدا قهرمانلو می‌خونیم:

سرپیشخدمت همانطور که حرف می‌زد نعره می‌کشید؛ سعی کردم او را نشان بدهم، اما دسته‌ای از پیشخدمت‌های به هم فشرده مانع از این شده بودند که صدا با کیفیت خوبی به گوش من برسد.

بدون نیاز به مراجعه به متن اصلی، کنار متن یک تیک می زنم تا بعدا اینجا رو مقایسه کنم. بدون شک نویسنده ننوشته که کسی نعره می‌کشیده و شخصیت اول سعی نکرده نعره کشنده رو «نشون بده» و در نهایت چیزی که از همه محالتره، اینه که «دسته ای از پیشخدمت‌های به هم فشرده» مانع رسیدن صدا با کیفیت خوب به گوش شده باشند (: متن اصلی اینه:

He was screaming as well as talking, and I’ve tried to indicate that. but a bunch of e’s strung together can’t really convey the quality of that sound.

ترجمه باید چیزی نزدیک به این باشد:

نعره کشیدن و حرف زدنش یکی شده بود و من تلاش کردم این را نشان بدهم اما کلی صدای «ای» به هم چسبیده نمی‌توانند کیفیت نعره او را بیان کنند. (توجه کنید که در بقیه کتاب دائما حرف ای ی ی ی ی ی ی از پیشخدمت به گوش می‌رسد).

یا مثلا مترجم عبارت It made a sound like someone whacking a pile of towels with a cane رو «شبیه به صدایی بود که در اثر محکم کوبیدن با چوب به تعداد زیادی حوله ایجاد می‌شود.» ترجمه کرده. ترجمه‌ای خیلی لفظ به لفظ و مبتنی بر لغتنامه که کل روح اثر رو از بین می‌بره. شاید بشه به جای اون عبارت گفت «صدایی مانند برخورد چوب با یک کپه حوله».

این هم نیازمند گفتن است که در یک مورد اسم خاص «ایزاک سینگر» به «ایزاک خواننده» ترجمه شده.

در چندین جای اثر هم مترجم ساختار جملات یا توصیف‌ها رو تغییر داده. این همون چیزیه که بهش می‌گم «کشتن روح اثر». مثلا عبارت ساده‌ای مثل «پیشخدمت فریاد کشید ٬ای ای ی ی ی ی ی ی ی.. ٬ و با چاقویی که در هوا می‌گرداند، حمله کرد» به این صورت ترجمه شده که «سر پیشخدمت فریاد زد: «ای ی ی ی ی ی ی!» و همان‌طور که با خشونت چاقو را در هوا می‌چرخاند، به طرفم حمله‌ور شد. این بار گویی نیرویی تازه یافته و تجدید قوا کرده بود. » ! احتمالا متن استفن کینگ، «جو» لازم رو نداشته (:

در اواخر داستان، ترجمه انگار سریعتر شده. به راحتی با خوندن کتاب می‌شه حدس زد که کجاها ترجمه اشتباهه:‌ دقیقا جاهایی که جملات بی‌معنی و بی ربط هستند. مثلا در ترجمه می‌خونید:

از عرض خیابان گذاشتم و پشت سر دایان قرار گرفتم. فکر بهتری هم داشتم: تصمیم گرفتم نام او را صدا بزنم. او مسیر حرکتش را عوض کرد. چشمانش از فرط ترس و حیرت، بی‌سو، و مات شده بودند.

متن انگلیسی هست:

I went across the street, reached for her shoulder, thought better of it. I settled for calling her name instead. She turned around, her eyes dulled with horror and shock.

و ترجمه باید نزدیک باشه به:

از عرض خیابان گذشتم و دستم را به سمت شانه او دراز کردم، اما فکر بهتری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم نامش را صدا بزنم. برگشت؛ چشمانش از شوک و ترس، خیره بود.

به نظر خودم که همین یک جمله تا حدی حس ترس رو القا می‌کنه (:

اگر به شکل خلاصه نظر من رو در مورد این ترجمه بخواین، می‌گم که این کتاب رو با این ترجمه نخونین. پیشنهادم به ناشر و مترجم هم اینه که

  1. حتما متن رو با متن اصلی مقابله کنه
  2. از یک ویراستار حرفه‌ای استفاده کنه

با این دو تا توصیه، این کتاب می‌تونه یک کتاب جذاب بشه (:

پنج کتاب برای خریدن

فصل نمایشگاه کتابه و پیشنهاد خوبی هست مبنی بر نوشتن کتاب‌هایی که اگر دست کسی ببینم، خوشحال می شم (: چون نمایشگاه کتابه، منطقی است که از کتاب‌های قابل خریدن بگیم (: این روزها کارهام شلوغه و بهتره سریع بنویسم :

* دنیای سوفی. که بدون شک یکی از بهترین کتاب ها است (: اگر نخوندینش، شدیدا پیشنهاد می شه (:‌ بدون اینکه فلسفه بازی فیگوراتیو در بیاره، از فلسفه گپ می زنه و داستانش هم جذابه (: نوشته یوستین گاردنر / نشر نیلوفر

* راهنمای مسافران کهکشان. واقعا خوشحالم که کسی به فارسی ترجمه اش کرده و خیلی دوست دارم خریده بشه تا جلدهای بعدی هم چاپ بشن (: از نشر پنجره است با ترجمه فرزاد فربد و من قبلا هم درباره اش نوشته ام.

* ۱۹۸۴. کتابی که خوندنش همیشه خوب و این روزها در این حوالی،‌ واجبه (:‌

* زندگی در پیش رو. اوه اوه اوه… از نشر بازتاب نگار با ترجمه مطمئنا خوب لیلی گلستان. البته با داستان‌های معمول کمی فرق داره و به قول خودش باید خوندن کلمات رکیک به جاییتون نباشه که از این کتاب حال کنین چون هیچ چیزی به اندازه کتاب‌های لجن درمالی که سعی می کنن گه کاری های دنیا رو با ادب بهت توضیح بدن بدم نمی‌یاد. الان خودم دارم

* کافه پیانو رو می‌خونم. بهترین کتابی که توصیه کنم نیست (هنوز!) ولی مهمه که توی این لیست از کتاب‌های ایرانی هم باشه و این کتاب خوبیه با نویسنده ایرانی (: البته بدون شک نویسنده‌های بزرگی مثل احمد محمود هم جاشون خالیه (حدسم اینه که کتاب‌های عالی‌ ایرانی، مجوز چاپ ندارن) ولی اگر همسایه‌ها رو ببینم، خوشحال خواهم بود (:

معلومه که این پنج تا کتاب،‌ شدیدا وابسته به حال و هوای فعلی من بودن و بهترین کتاب‌های تاریخ نیستن (:

نقد کتاب: جنبش دانشجویی در آمریکا با تاکید بر مقاله مانیفست هیپیزم

جدید:
با نادر فتوره چی یکسری نامه رد و بدل کردیم. آدم بسیار معقولی بود و گفت که به همین دلایل از این ترجمه راضی نیست و ایرادها رو قبول داره و مدت ها است که کار می کنه تا بهتر و بهتر بشه (: دیدن آدم های فهیم واقعا مایه خوشحالیه. من متن رو کمی تلطیف کردم (: و منتظر کتاب بعدی این مترجم هستم که انگار فعلا در ارشاد گیره… به خاطر دخیل بودن یک نفر دیگه، کامنت‌های تند رو هم حذف کردم.


خلاصه کنم: یک ترجمه ضعیف از نادر فتوره چی برای یک کتاب خوب از انتشارات فرهنگ صبا ! کتاب ایده فوق‌العاده‌ای دارد: گزیده‌هایی از رویدادها و متون دهه ۶۰ آمریکا. یک کتاب کوچک با ۸ مطلب از متون اصلی جنبش‌های دانشجویی آرمانگرا و الهام‌بخش.

چیزی که از اول کار توی ذوق من زد مقدمه پیچیده کتاب بود. جنبش هیپی‌ها مخالف این عبارت‌های پیچیده و اخته کننده بحث بود در حالی که مقدمه پر است از نوشته‌های در حد «این مجموعه در پی آن است که به این پرسش عمومی دامن زند که آیا انتخاب مشی رادیکال در سپهر کنش سیاسی / اجتماعی، فرجامی مستدام و درون‌ماندگار دارد؟»

محتوای کتاب واقعا فوق‌العاده است. مجموعه‌ای واقعا خواندنی و تفکربرانگیز و کوتاه و ساده. اما ترجمه در عین روان بودن از متن اصلی دور است. این را هم لحظه اول می‌توانید بفهمید. لغت‌های قلمبه سلمبه زیاد هستند و خیلی جاها حس می‌کنید که مترجم معنی متن اصلی را نفهمیده و فقط کلماتی را با هم ردیف کرده که گاهی حتی از محتوای مورد انتظار یک متن هیپی دورند.

متاسفانه مثل خیلی از مترجم‌ها، وقتی مترجم معنی متنی را دقیق متوجه نشده،‌ سعی کرده یک چیزی نزدیک به معنی رو ترجمه کنه. البته در موارد بدتر اصولا آن قسمت را از متن حذف کرده و بعد تلاش کرده با یکی دو جمله، جملات یتیم مونده رو به هم پیوند بده.

من مقاله مانیفست هیپیزم از جری روبین را که می‌خواندم کاملا حدس می‌زدم که ترجمه بد است. فارسی روان و قابل قبول بود ولی متن پیچیده‌تر از صحبت‌های یک هیپی و گاهی اصولا مغایر با منطق آن‌ها. پاراگراف اول را با هم مرور کنیم:

متن انگلیسی:

This is a Viet Cong flag on my back. During the recent hearings of the House Un-American Activities Committee in Washington, a friend and I are walking down the street en route to Congress – he’s wearing an American flag and I’m wearing this VC flag.

The cops mass, and boom! I am going to be arrested for treason, for supporting the enemy.

And who do the cops grab and throw in the paddy wagon?

My friend with the American flag.

And I’m left all alone in the VC flag.

“What kind of a country is this?” I shout at the cops. “YOU COMMUNISTS!”

ترجمه نادر فتوره چی:

به من گفته‌اند در اینجا درباره اصول و مبانی فکری هی‌پی‌ها صحبت کنم. این کار را خواهم کرد، اما به شکل خود هی‌پی‌ها! پس بگذارید سخنانم را با خاطره‌ای از حماقت پلیس مرزی آمریکا-کانادا آغاز کنم‌. در روز چهارم جولای که سالگرد استقلال آمریکاست پیراهنی که پرچم ویت‌کنگ‌ها بر روی آن منقش بود به تن داشتم و در حوالی مرز با دوستی در حال قدم زدن بودم. آن دوست هم پیراهنی به شکل پرچم آمریکا به تن داشت. ناگهان یک هنگ پلیس مرزی به ما حمله کرد و مرا بازداشت کردند. آن‌ها می‌گفتند که «لعنتی! لباس دشمن را می‌پوشی؟». پلیس‌ها به دوستم که لباس‌اش پرچم‌ آمریکا بود کاری نداشتند. فاشیست‌های لعنتی!

عجب! ترجمه منطقا باید چیزی به این شکل باشه:

ترجمه نسبتا صحیح:

این که در پشت من است یک پرچم ویت‌کنگ است ( شاخه نظامی حزب کمونیست ویتنام جنوبی ). حین بررسی دادگاه در مورد فعالیت‌های ضد آمریکایی در واشنگتن، من و یک دوستم در خیابان منتهی به کنگره در حال قدم زدن بود. او لباسی با پرچم آمریکا پوشیده بود و من لباسی با پرچم ویت‌کنگ.
پلیس‌ها حمله کردند و بوم! فکر کردم که من را به جزم خیانت و حمایت از دشمن دستگیر خواهند کرد.
و پلیس‌ها چه کسی را به داخل ماشین خود کشیدند؟
دوستم که پرچم آمریکا روی لباسش بود.
و من با پرچم ویت‌کنگ تنها ماندم.
رو به پلیس‌ها فریاد کشیدم «کمونیست‌ها! این چه جور کشوری است؟!»

ظاهرا مترجم متوجه متن نشده ولی فهمیده اطلاق «کمونیست» به پلیس آمریکا در متنی که اون نوشته بی معنیه و به همین خاطر با «فاشیست» عوضش کرده.

اگر فکر می‌کنید این اتفاقی است مثال دیگه‌ای می‌زنم:

متن انگلیسی:

Dig the movie Wild in the Streets! A teenage rock-and-roll singer campaigns for a Bobby Kennedy-type politician.
Suddenly he realizes: “We’re all young! Let’s run the country ourselves!”
“Lower the voting age to 14!”
“14 or FIGHT!”
They put LSD in the water fountains of Congress and the Congressmen have a beautiful trip. Congress votes to lower the voting age to 14.

The rock-and-roll singer is elected President, but the CIA and military refuse to recognize the vote. Thousands of long-hairs storm the White House, and six die in the siege. Finally the kids take power, and they put all people over 30 into camps and given them LSD every day. (Some movies are even stranger than OUR fantasies.)

“Don’t trust anyone over 30!” say the yippies – a much-quoted warning.

I am four years old.

We are born twice. My first birth was in 1938, but I was reborn in Berkeley in 1964 in the Free Speech movement.

ترجمه نادر فتوره چی:

فیلم‌های خبری را نگاه کنید. توحش در خیابان‌ها موج می‌زند. یک خواننده جوان راک برای کسانی امثال «بابی کندی»ها مبارزه انتخاباتی می‌کند. اما او ناگهان می‌فهمد که «جوان» است و باید به جنبش اعتراض‌آمیز همسالانش بپیوندد.

ما خواهان کاهش سن رای تا ۱۴ سال هستیم. اگر مخالفید،‌ با شما می‌جنگیم.

باید کمی ال.ای.دی. در منبع آب کنگره بریزیم تا اعضای کنگره یک «سفر زیبا» داشته باشند و با کاهش سن رای تا ۱۴ سالگی موافقت کنند.

آیا به یاد می‌آورید که در تجمع افسانه‌ای لینکلن پارک، همان خواننده راک به عنوان رییس جمهور انتخاب شد؟‌ اما چه فایده؟ نیروهای سی.آی.ای. و ارتش و اف.بی.آی. هرگز این رای را تایید نکردند.

اما هزاران «موبلند» کاخ سفید را به هم ریختند و شش کشته دادند. در همان تجمع سرانجام موبلندها پیروز شدند. و همه سی سال به بالاها را به جشن خود دعوت کردن و هر روز به آن‌ها ال.اس.دی دادند.

هی‌پی‌ها معتقند که نباید به افراد بالای ۳۰ سال اعتماد کرد، و این را هشدار می‌دهیم.

من،‌ جری روبین، ۴۰ ساله هستم.

اما نسل ما دوباره به دنیا آمده است. خود من، اولین بار در ۱۹۳۸ و بار دیگر در برکلی در سال ۱۹۶۴ و در کوران مبارزات جنبش آزادی بیان متولد شدم.

اوه ! شانس من این بوده که به اینترنت دسترسی داشتم و تونستم اسم فیلم رو سرچ کنم. نادر که به این منبع دسترسی نداشته یا چک اش نکرده، مجبور شده حدس بزنه که ماجرا به یک فیلم خبری مربوط است و واقعا هیپی‌ها در حمله به کاخ سفید کشته داده‌اند. داستان در واقع باید چیزی نزدیک به این باشد:

ترجمه نسبتا صحیح:

سراغ فیلم «شیفته در خیابان‌ها» بروید! یک خواننده نوجوان راک-اند-رول به نفع یک سیاستمدار شبیه به «بابی کندی» کمپین برگزار می‌کند.

او ناگهان کشف می‌کند که «ما همه جوان هستیم! بگذار کشور را خودمان اداره کنیم!»

«سن رای را به ۱۴ کاهش دهید!»

«یا ۱۴ یا جنگ!»

آن‌ها در منبع آب کنگره ال.اس.دی. می‌ریزند و اعضای کنگره را به یک «سفر زیبا» می‌برند. کنگره به تقلیل سن رای به ۱۴ سال رای مثبت می‌دهد.

خواننده راک-اند-رول به عنوان رییس جمهوری انتخاب می‌شود اما سی.آی.ای. و ارتش آرا را قبول نمی‌کنند. هزاران موبلند به کاخ سفید حمله می‌برند و ۶ نفر آن‌ها در زد و خورد کشته می‌شوند. در نهایت بچه‌ها قدرت را به دست می‌گیرند و همه ۳۰ سال به بالاها را به کمپ‌ می‌فرستند و به شکل روزانه به آن‌ها ال.اس.دی. می‌دهند (بعضی فیلم‌ها حتی از فانتزی‌های ما هم خفن‌ترند).

هیپی‌ها می‌گویند «به سی سال به بالاها اعتماد نکنید» و این را به عنوان یک اندرز تکرار می‌کنند.

من چهار سال دارم.

ما دوبار به دنیا آمده‌ایم. تولید اول من در ۱۹۳۸ بود ولی یکبار دیگر هم در جنبش آزادی بیان ۱۹۶۴ برکلی زاده شدم.

این جریان دائما در این متن تکرار می‌شه. ترجمه‌ها دقیق نیستند، کلمات برای تزیین انتخاب شده‌اند و … تزیین؟‌ به این نگاه کنید:

Classrooms are totalitarian environments. The main purpose of school and education in America is to force you to accept and love authority, and to distrust your own spontaneity and emotions.

spontanei

و این ترجمه انجام شده:

چرا مدارس و دانشگاه‌ها باید به شیوه‌ای دیکتاتوری اداره شوند؟ اصلی‌ترین هدف آموزش و پرورش در آمریکا وادار کردن جوانان به پذیرش احساس مسوولیت و فراموش کردن توان خلاقیت و عشق‌ورزی است.

نه دیکتاتوری در متن هست و نه اداره شدن. عبارت اول می‌شه «کلاس‌ها محیط‌هایی توتالیتر/تمامیت‌خواه هستند» و عبارت دوم اصولا بی‌ارتباط با متن اصلی که منطقا هست «هدف اصلی مدرسه و تحصیل در آمریکا، اجبار شما است به پذیرش قدرت‌ و عشق ورزیدن به آن و عدم اعتماد به خواسته‌ها و احساساتتان.»

و البته گاهی هم متن اصولا اشتباه ترجمه شده که متن را به چیزی دقیقا برعکس نظر نویسنده تبدیل می‌کند. مثلا

You can’t learn anything in school. Spend one hour in a jail or a courtroom and you will learn more than in five years spent in a university.

ترجمه شده

بنابراین چیزی درباره «زندگی واقعی» در دانشگاه آموزش داده نمی‌شود. دانشگاه درست مثل دادگاه یا زندان است که صرفا وقت را تلف می‌کند و فرصت زندگی آزاد را از شما می‌گیرد.

زندان وقت هیپی را تلف نمی‌کند و درست مثل دانشگاه نیست بلکه «یک ساعت را در زندان یا دادگاه بگذران و بیشتر از پنج سال دانشگاه، چیز یاد خواهی گرفت.»

این نمونه‌ها زیادند. بگذارید یکی دیگر مثال بزنم. سخنران می‌گوید

The yippies asked that the presidential elections be cancelled until the rules of the game were changed.

و مترجم بدون درک محتوا ترجمه می‌کند:

هی‌پی‌ها اعلام کردند که زمان انتخابات باید به تعویق بیافتد تا فرصت برای دیگر تفکرات سیاسی خواهان شرکت در انتخابات فراهم شود.

که مشکل ترجمه‌اش بدون رجوع به متن انگلیسی قابل مشاهده است. هیچ هیپی‌ای نمی‌گوید باید برای انتخابات صبر کرد تا تفکرات سیاسی خواهان شرکت در انتخابات دیگر هم آماده شوند. «هیپی‌ها درخواست کردند انتخابات ریاست جمهوری تا زمانی که قواعد بازی عوض نشده، ملغی اعلام شود.»

بدون شک متوجه شده‌اید که مشکلات محدود به همین‌ها نیست. حتی جاهایی که جمله یک فعل «سخت» داشته، مترجم ظاهرا جمله را اصولا حذف کرده! شاید بحث سرعت ترجمه مطرح بوده و کسی نمی‌خواسته برای سر زدن به لغتنامه وقت صرف کند. مثلا «Wallace stirs the masses. Revolutions should do that too.» از متن حذف شده شاید چون مترجم از حفظ نمی‌دانسته که Stir یعنی «به جنبش/حرکت درآوردن». این حذف جملات تا اونجا پیش رفته که اصولا بعضی پاراگراف‌ها حذف شدن و


تکرار می‌کنم که این کتاب کتاب خوبی است و ارزش خریدن و خواندن دارد. در مورد مترجم هم به هرحال بسیار عالی است که مترجمی سراغ این ترجمه‌ها می‌رود و احتمالا کل مجموعه «کتاب‌های کوچک» هم خریدنی و خواندنی هستند. چند تا از دلایل نوشتن این متن این بود که

اگر حرف‌های من درست است، مترجم‌ها و ناشرها دقت بیشتری بکنند تا اندیشه‌هایی که خودشان دقت زیادی دارند، با دقت زیاد هم منتقل شوند.

اگر حرف‌های من درست نیست، نقد متناسبی از ناشر یا مترجم دریافت کنم و بدون هیچ شکی خوشحال تر می‌شوم اگر بفهمم که اشتباه کرده‌ام و ترجمه خوب است.

کلا بحث نقد مرسوم بشه. شاید من منتقد حرفه‌ای نباشم ولی باید افرادی باشن که به شکل حرفه‌ای نقد کنن تا ترجمه در ایران بتونه پیشرفت کنه.

و اما دلیل اصلی:

می‌خواستم این سخنرانی رو بخونم و به شکل یک فایل صوتی برای گوش کردن شما بذارم. به ذهنم رسید به خاطر شک‌هایی که به ترجمه‌ام کرده‌ام نگاهی به متن اصلی بندازم تا اگر ترجمه واقعا مطابق متن نیست، سراغ خوندن و پخش بیشترش نرم. متاسفانه همینطور هم شد پس پیشنهادم اینه که خودتون «مانیفست یک هیپی‌» رو به انگلیسی بخونید

پ.ن. به نظر من عنوان مقاله هم باید «مانیفست هیپی» یا «مانیفست یک هیپی» ترجمه بشه و احتمالا خود سخنرانی از عبارت «هیپیزم» خوشحال نخواهد بود و عنوان انگلیسی مقاله هم چنین چیزی نیست.

بازی‌های جنگی بیست و پنج ساله شد


شاید خیلی کتاب‌ها باشند که بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کرده باشیم ولی فقط و فقط یک کتاب در دنیا است که من از لحظه داشتنش، سالی یکی دوبار آن را خوانده‌ام. این کتاب چیزی نیست به جز بازی‌های جنگی. این کتاب برداشتی است از فیلم بازی‌هی جنگی نوشته لارنس لاسکر و کارگردانی جان بدهام. نکته جذاب این است که کل فیلم با هزینه ۱۲ میلیون دلار ساخته شده و در پنج ماه اول ۷۲ میلیون دلار فروخته است. صحنه نوراد، با یک میلیون دلار هزینه تا آن زمان گرانترین تک صحنه سینما بوده. کسی که فیلم را به کتاب تبدیل کرده، دیوید بیشاف است و مترجم فارسی بهیار توسلی از انتشارات نشر نو. سال چاپ کتاب در ایران ۱۳۶۶ است.

کتاب در مورد پسری است به نام دیوید لایت‌من. یک هکر نوجوان که به شکل اتفاقی به مهمترین کامپیوتر وزارت دفاع آمریکا دسترسی پیدا می‌کند و به خیال اینکه وارد یک بازی کامپیوتری شده است، اخطارهای مربوط به حمله اتمی شوروی به آمریکا را آتش می‌کند. به گفته سایت The Knights Shift این فیلم با وجود نمایش دقیق از جنگ سرد، فیلمی سیاسی نیست و در آن آدم‌های خوب و آدم‌های بد در جلوی هم صف نکشیده‌اند؛ بلکه WarGames نمایش این موضوع است که گاهی برای برنده شدن در بازی، بهتر است که بازی کنیم.

فیلم هم به اندازه کتاب جذاب است و دیدنی و امروز بیست و پنجمین سالگرد ساخته شدن فیلم است. فقط تصور کنید که یک فیلم کامپیوتر در سال ۱۹۸۳ ساخته شده باشد. زمانی که بیل گیتس برای پیش‌بینی آینده گفت بود «فکر می‌کنم ۶۴۰ کیلوبایت حافظه برای هر کامپیوتر خانگی کافی باشد» و زمانی که برای کار با مودم باید گوشی تلفن را در دهنی مود می‌گذاشتید. دیدن این فیلم تکرار خاطرات کامپیوتری قدیمی است اما موضوع آن هنوز تازه است: خطری که کامپیوترها خواهند داشت اگر کنترل زندگی ما در دست بگیرند.

فیلم باژی‌های جنگی و در نتیجه کتاب آن، یکی از آن داستان‌های مشهور ژانر هکرهای جوان است. من مترجم ایرانی یعنی بهیار توسلی را نمی‌شناسم ولی واقعا برایم جذاب است که سال ۶۶ این کتاب را ترجمه و منتشر کرده و خوشحالم که آن موقع این کتاب را دیدم و خریدم. البته ترجمه چندان قوی نیست ولی به هرحال ترجمه این کتاب در آن سال‌های جنگ واقعا جذاب است. البته بدون شک آن سال‌ها لازم بوده که نشر نو در مقدمه کتاب بنویسد:

نشر نو امیدوار است با انتشار این کتاب، ضمن آنکه خوانندگان و بخصوص جوانان کشور را چند ساعتی سرگرم می‌سازد، بتواند آن‌ها را به آسیب پذیری قدرتهای استکباری آگاه‌تر سازد و به تفکر بیشتر درباره نیروی ایمان در میان ملتهای محروم و توان معجزه آسای این نیرو در آزادسازی ملتها برانگیزد.

قیمت این کتاب آن روزها ۴۵ تومان بود.

معرفی کتاب:‌ رویای کدنویسی


خوندن این کتاب رو تازه تموم کردم. یک کتاب فوق العاده که اگر دیکتاتور بودم، خوندنش رو برای هر کسی که با نرم افزار کار می کنه (می نویسه یا استفاده می کنه) اجباری می کردم.

عنوان فرعی کتاب «دو دوجین برنامه نویس، سه سال، ۴۷۳۲ باگ و تلاشی برای ارتقای نرم افزار است» است. رویای کدنویسی یا Dreaming in Code رو اسکات روزنبرگ نوشته ولی نه به شکلی که دیگر کتاب ها نوشته می شن. اسکات سه سال با یک گروه رویایی زندگی کرده و خاطراتش رو به شکل یک کتاب منتشر کرده. این کتاب داستان نیست. کتاب مهندسی نرم افزار هم نیست. تاریخ نگاری هم نیست. اما همه اینها هم هست. در این کتاب برنامه نویسان پروژه چندلر در طول سه سال تعقیب شده اند و قدم به قدم نوشته شدن این نرم افزار به شکل یک کتاب سرگرم کننده منتشر شده.

درسته. من هم قبل از خوندن کتاب اسم چندلر رو نشنیده بودم. چندلر از چندین سال قبل شروع شده و قرار است بهترین گزینه برای مدیریت کارهای شخصی و شرکتی افراد باشه. چندلر قرار بوده تاریخ برنامه نویسی رو تغییر بده. چندلر قرار بوده با Exchange Server مایکروسافت رقابت کنه و چندلر قرار بوده تحولی باشه برای همه کاربران جهان. اما حداقل تا این لحظه که اینطور نشده. فکر می کنید چرا؟ برنامه نویسان بد بودند؟ اصلا اینطور نیست. بهترین برنامه نویسان جهان در این پروژه مشارکت داشتند از جمله افراد فایرفاکس و لوتوس ۱-۲-۳. پول نبود؟ چرا بود. ثروت شخصی نویسنده لوتوس و کمک سازمان های دیگه. مدیریت قدیمی بود؟ اصلا! پیشرفته ترین سیستم های مدیریت در این شرکت استفاده شده اند.

پس مشکل کجا بود که من و شما هنوز چندلر رو ندیدیم؟ این کتاب می خواد به این سوال پاسخ بده و برای رساندن ما به جواب، ما رو با عمق مهندسی نرم افزار، تاریخچه نوشته شدن نرم افزار، مشکلات پیش روی شرکت های نرم افزاری، تحولات مدیریت نرم افزار و … آشنا می کنه. هر فصل کتاب نشون دهنده یک فصل از نوشته شدن نرم افزار است و شامل بررسی مشکلات و ایده ها.

کتاب بسیار جذاب است و موفق شد که شدیدا دیدگاه من رو نسبت به نرم افزار تغییر بده. به عنوان آدمی که ۲۲ سال با کامپیوترها بوده و برنامه نوشته، تغییر دادن دیدگاهم کار هر کتابی نبود. مطمئن باشید که خوندن این کتاب برای هر کسی که در صنعت نرم افزار است لذت بخش و جذاب است و برای هر کسی که می خواهد یک پروژه نرم افزاری رو مدیریت کند، یک امر لازم (:

نکته اضافی: من کتاب رو نخریدم بلکه دزدیدم! یک نسخه دیجیتال وارز رو از شبکه های Peer2Peer مثل amule و عیره دانلود کردم. به دلایل اخلاقی با این کار مخالفم ولی گاهی برای خوندن کتاب انجامش می دم چون در ایران اسلامی روش دیگه ای نیست. معمولا هم یک ایمیل به نویسنده می زنم و این موضوع رو می گم و معذرت خواهی می کنم. لینک یا خود کتاب رو روی سایت خودم نمی ذارم چون به نظرم دزدی کار صحیحی نیست. هرکس خواست، خودش توی شبکه های وارز سرچ کنه و به راحتی پیدا می شه (: