خاطرات دهه شصت

گاهی آدم یک چیزهایی می‌بینه که مو به تنش راست می‌شه.. حداقل من که اینطوری‌ام. نه از ترس. نه از سرما… نمی‌دونم.. از یک جور احساس عجیب که انگار هنور در دنیایی زندگی می‌کنیم که توش چیزهای با ارزشی هست. یکی از این چیزهای با ارزش، وبلاگ خاطرات دهه شصت است.

وبلاگ رو که ببینید، شاید حس کنید که غلو کرده‌ام… نمی‌دونم… ولی من با دیدن چنین چیزهایی حس می‌کنم که دنیا هنوز چیزهای باارزش زیادی داره. درسته که من کسی رو دوست دارم که به دنیام ارزش زندگی کردن می‌دن اما دیدن این چیزها، برام جذابه چون می‌بینم که.. نمی‌دونم.. چون مو بر تنم راست می شه (:

تنها افسوسم اینه که چنین کارهای عالی‌ای چرا روی بلاگفا انجام می‌شن؟ بلاگفا قبلا تجربه پاک کردن وبلاگ‌ها رو داره و کسی که از خاطرات دهه شصت می‌نویسه هم همیشه لبه مرز پاک شدنش از دنیایی است که توش قراره هیچ چیز ارزش نداشته باشته.

حسین درخشان

این چند روز، خوشبختانه باز دوستان زیادی دارن درمورد حسین درخشان می‌نویسن. (از مطلب زنانه‌ها گرفته تا رادیوزمانه). من هم با اینکه حرفی بیشتر از اونها ندارم بزنم، اما لازم می‌دونم بلند و رسا بگم که در هیچ کجای جهان، هیچ کس نباید به خاطر شکل عقیده‌اش زندانی باشه. نه روزنامه‌نگاری آزادی خواهی که توی ایران علیه تقلب می‌نویسه. نه طرفدار دموکراسی‌ای که توی برمه با آرامش توی خیابون راه می‌ره و نه حسین درخشانی که نزدیک یک ساله بدون وکیل و بدون خبر، توی زندان ممکنه مجبور به خیلی کارها شده باشه.

از نظر من حسین آدم خوبی نیست و حتی از نظر من به خاطر تهمت‌هایی که زده باید محاکمه بشه اما به هیچ وجه قبول نمی‌کنم به خاطر حرف‌هایی که زده، بدون محاکمه علنی، بدون وکیل و بدون خبر در زندان باشه و احیانا شکنجه بشه (چه با کتک، چه با تنهایی، چه با بی‌خبری و … )

شاید بپرسین «از کجا معلوم که حسین الان باهاشون همدست نباشه؟ مگه توی کانادا که نشسته بود، شغلش فروختن طرفداران حقق بشر ایرانی به دولت ایران نبود؟ از کجا معلوم که الان که اومده اینجا مشغول همین کار نباشه؟ و توی یک «زندان» راحت، به ریش من و شما نخنده؟»

جوابم واقعا ساده است:

۱- وقتی خبری نیست، یک طرفدار حقوق بشر باید جنبه بدتر رو در نظر بگیره. گفتن اینکه هیچ فیلمی از تجاوز به مردم در زندان وجود نداره استدلالی برای این نیست که در زندان به کسی تجاوز نمی‌شه. همین که وکیل و خانواده حق ندارن با رسانه‌ها حرف بزنن یا حسین رو ببینن، برای من کافیه تا لازم بدونم از وضع حسین، سوال کنم.

۲- کلیت موضوع فرقی نداره: یک آدم در انتخابش آزاد نیست. حالا می‌خواهد صد و هشتاد درجه فرق داشته باشه با چیزی که بهش اجبار شده یا می‌خواد ۲۲.۵ درجه اختلاف داشته باشه.

من از حسین دفاع می‌کنم چون شدیدا معتقدم که آدم‌ها به خاطر عقایدش نباید توی زندان باشن. چه طرفداران من و چه مخالفان من. فرق من و حاکمانم هم دقیقا همینه (:

لینوکس در هفته چهل و یکم

در سفر هستم با دسترسی کم به اینترنت. در نتیجه ببخشید اگر خبرها اینقدر کمه. از این هفته کمی به زندگی معمول تر برمی گردم و احتمالا خبرها معقول تر می شه. به هرحال برای این دو هفته، این دو خبر رو داشته باشید (:

  • آی لینوکس طبق معمول برای خوانندگان فارسی یک مطلب جذاب داره: معرفی لایواستیشن برای نگاه کردن به کانال‌های تلویزیونی از روی اینترنت.
  • ایده ساده است اما اینکه طرف واقعا اجرا کرده و فیلم گذاشته، تبدیلش کرده به یک کار فوق العاده: خوابوندن بچه با اسکریپت بش!

خاطرات عربستان – شام در مملکت خانوادگی

امروز با دوستان قرار گذاشتیم شام رو بیرون بخوریم. اینکار در آخر هفته سعودی چندان راحت نیست چون اکثر فروشگاه‌های بزرگ در آخر هفته ویژه خانواده هستن و برای سه نفر آدم مجرد که ما باشیم به همراه دو تا دوست ایرانی دیگه چندان شانسی نخواهد بود. تنها برگ برنده ما محمد است که با خانم‌اش اومده عربستان و در نتیجه در تیم ۷ نفره ما، یک خانم هم وجود داره و البته امتیاز مثبت «خارجی» بودن رو هم داریم. «ان شاء الله» می‌گیم و به سمت اصلی ترین مرکز خرید ریاض حرکت می‌کنیم: مملکت، در باز کن بزرگ یا به شکل رسمی Kingdom Tower.

جلوی در، «ماشین بازار»ه. یکسری ماشین‌های بزرگ مثل جی.ام.های عظیم الجثه دارن (که توش سه تا زن و هفت تا بچه جا می‌شه) و یکسری هم ماشین‌های کف  زمین. ماشین بخشی از شخصیته و رانندگی در حد ایران. این ساختمون نماد ریاض است و اطرافش پر از آدم‌های فقیر ریاض که در جاهای پارک ایستادن و در صورت پارک ماشین، بهتون اصرار می‌کنن که ماشین رو بشورن.

جلوی در شبیه جلوی در پاساژ گلستان در جوانی‌های ما است. با این اختلاف که نگهبان مربوطه، خیلی شیک است و قوی هیکل و رسمی. ما با فیگور خارجی به راحتی از در رد می‌شیم اما کلی جوون مختلف سعودی هستن که پشت در موندن و چون امروز، آخر هفته و روز خرید خانواده است، به داخل راه داده نشدن.

سن دختر و پسربازی، احتمالا از سیزده چهارده سال است تا هجده و حداکثر بیست سال. حداقل این برداشت منه. بالاتر از این دیگه اکثرا ازدواج کرده‌ان یا در شرف ازدواج هستن. عکاس شدیدا سخت گیرانه است و کلی توصیه شده که راحت‌ترین روش است برای بازداشت شدن یک خارجی پس عکس نمی‌گیرم ولی سعی می‌کنم تشریح کنم.

در مورد دخترها، اکثرا روبنده دارن و فقط یک نوار خیلی باریک از چشم بیرونه. گاهی هم پوشیه کامل دارن و حتی چشم‌ها هم دیده نمی‌شه. اما موارد زیادی هست که بخش سفید زیر چادر عربی سیاه رو بیرون می‌ذارن و انگار این یک نشونه است. بعضی‌ها هم صورتشون کامل بازه ولی مطلقا مویی دیده نمی‌شه. البته مثلا در کل بازار، حدود ده پونزده تا دختر جوون هم هستن که با موهای کاملا باز، چادر رو انداختن روی شونه و اینطرف و اونطرف می‌رن. احتمالا مد این روزها – برای دخترها – موهای بلند فر دار و رنگ خرمایی است. پسرها هم از تیپ رپ‌خون توشون هست تا یک مد بامزه که در غرب فکر کنم بهش می‌گن Hobo : موهای وزوز کاملا دایره‌ای دور سر. فریبرز بهشون می‌گه «کله لامپی».

دخترها آرایش خیلی غلیظ دارن. پسرها که بهشون متلک می‌گن، اگر پایه باشن یا خوششون بیاد، حتی ممکنه روبنده رو کنار بزنن و صورتشون رو نشون طرف بدن. در موارد زیادی هم اگر بخوان جلب توجه کنن، شلوار نمی‌پوشن و در موقع مناسب – حین راه رفتن – تا ساق پا رو نشون می‌دن (:

کلیت بازار، به نسبت اصلی‌ترین مال یک کشور عربی، کوچیکه. دو سه طرقه بیشتر نیست و از این سرش اون سرش معلومه. این یعنی یک مال کوچیک. با برمک می‌ریم طبقه دوم که اصولا به کار ما نمی‌خوره: فقط جواهر و مارک های خیلی گرون. یک دور می‌چرخیم و دنبال راه رفتن به طبقه سوم هستیم. پله برقی‌ها فقط رو به پایین هستن و روی آسانسورها هم نوشته «نساء» و یک نگهبان جدی هم دارن که مواظب در ورودی آسانسور است. به سمت آخرین پله برقی می‌ریم و می‌بینیم که اونهم فقط رو به …. نکته رو می‌گیرم: طبقه سوم ویژه خانم‌ها است. این رو حفاظ‌های بلند اطرافش که با شیشه رنگ شده پوشونده شدن هم تایید می‌کنه. یادمون می‌افته که دوستی می‌گفت خبردار شدن از اینکه در طبقه سوم چی می‌گذره جزو آرزوهای اصلی پسرها است و یکی از سوال‌های اولیه‌شون بعد از آشنا شدن با یک دختر (که گاهی یعنی صبح فردای ازدواج).

بچه‌ها کماکان در حال دیدن مغازهایی مثل مانغو، جب (گپ)، اج اند ام، کریستین دیور و … هستند و لباس‌های تخفیف خورده رو نگاه می‌کنن… یک شلوار عالی رو می‌شه به بیست سی تومن خرید ولی یکهو یک پیراهن خوب ممکنه هشتاد تومن باشه. من و برمک می‌شینیم روی یک صندلی و سر صحبت رو با سعود که دانشجوی داروسازی است باز می‌کنیم. این یک قصه مستقله برای یک پست دیگه…

برای شام می‌ریم به فوت کورت که استاندارد کل جهانه. طبق معمول همه جا از مک‌دونالد تا سامورایی تا غذای ایرانی و چند غرفه عربی دور تا دور سالن غرفه دارند و وسط هم یک مجموعه میز و صندلی عمومی گذاشته شده. دیگه بخش خانواده و غیرخانواده رو یاد گرفته‌ایم. من و عباس و برمک با هم می‌شینیم در بخش مجرد و سه تا از دوستامون با خانم یکیشون، می‌رن به بخش خانواده. فکر کنم عرب‌هایی که عادت دارن یک آقا رو با چند تا خانم در بخش خانواده ببینن، کلی تعجب می‌کنن از یک خانم با سه تا آقا (:

من عباس جلوی سامورایی برای خرید شام ژاپنی منتظریم که دو تا دختر رد می‌شن و به وضوح اظهار علاقه می‌کنن (هرچی باشه ما خارجی حساب می‌شیم. بخصوص با موهای بلند و بسته شده من که نمونه‌اش بین سعودی‌ها نیست). راستش رو بگم اینجا آدم از خانم‌ها می‌ترسه. جنبه دوستانه زیادی دارن ولی هر لحظه منتظرین یک نفر بیاد دستگیرتون کنه (: اشاره دوستانه ولی خیلی محترمانه به معنی «نه» می‌کنیم و اون دو نفر می‌رن .. چند لحظه بعد با یک دوست دیگه برمی‌گردن تا احتمالا دوستشون هم ما رو ببینه… بعد با هم می‌خندن و می‌رن (: اون دوستمون که با خانمش اینجاست می‌گفت که گاهی از نگاه خانم‌ها شرمش می‌یاد و بلند می‌شه می‌ره. فکر کنم هیچ جای دیگه دنیا، خانم‌ها اینطور «خورنده» به آقاها نگاه نکنن (:

غذا که تموم می‌شه منتظر می‌مونیم تا دوستانمون از بخش خانوادگی بیرون بیان. طبق حدس قبلی، توش هیچ خبر خاصی نیست و کسی در این بخش لخت نمی‌شه (: فقط تعداد خانم‌ها بیشتره. کسانی که روبنده دارن اونجا هم حفظش می‌کنن و کسانی که ندارن هم که خب ندارن. تنها نکته خیلی هیجان انگیز اینه که یک خانمی اومده با برمک حرف زده! این فکر کنم اتفاق نادری در اینجا باشه. برمک می‌گفت خانمه جلو اومده و کلی چیز به عربی گفته و برمک هم متوجه نشده و حدس زده طرف صندلی اضافی می‌خواد و صندلی رو بهش داده و خانمه هم رفته (: به هرحال برمک یک رکورد جالب داره که ممکنه توریست‌های کمی در عربستان داشته باشن: حرف زدن با یک خانم عرب.

برمی‌گردیم به سمت خونه. توی راه موبایلم رو نگاه می‌کنم. شایعه ای هست که در مکان‌های عمومی عربستان بلوتوث‌های همه روشنه و با هم از این طریق ارتباط برقرار می‌کنن. برای من که چیزی نیومده جز دو تا اسپم تبلیغاتی. احتمالا شایعه دوم بیشتر به واقعیت نزدیکه: آدم‌ها شماره تلفنشون رو به عنوان اسم بلوتوثشون می‌ذارن و طرف فقط با سرچ بلوتوث‌ها، اسم رو پیدا می‌کنه و احتمالا برای یک گپ زنگ می‌زنه… باشه دفعه بعد امتحان می‌کنم.

سوال همیشگی: توی دانشگاه چی بخونیم؟

این سوال بارها و بارها پرسیده شده (: الان با دو تا دوست خوبم که هر دو از بهترین‌های ایران توی کامپیوتر هستند در سرزمین وحی هستیم و بهترین جا است برای جواب دادن به اینجور سوالات.

ایریکس نظرش اینه که کلا اینجور سوالات بلاموضوع هستن چون انتخاب رشته یک بحث کاملا شخصیه و هر کس هر چی دوست داره انتخاب می‌کنه. هر چند که کسب اطلاعات خام و اولیه در مورد رشته‌های مختلف و اینکه دارن چیکار می‌کنن و چقدر حقوق می‌گیرن و اینجور چیزها منطقی‌تره. بعدا هر کس بنا به این اطلاعات خام می‌تونه برای خودش تصمیم‌گیری کنه.

اما برمک که جزو خدایگان کامپیوتر در ایران است نظری حتی خشن‌تر داره (: اون شدیدا توصیه می‌کنه آدم‌ها اگر می‌خوان جزو رده‌های بالای کشورشون باشن برن سراغ
حقوق و وکالت یا رشته‌های سیاسی برای رسیدن به سفارت و اینجور چیزها (هرچند که توی ایران خیلی خطرناک و غیرجذابه) و در نهایت هم اشاره می‌کنه که امن‌ترین شغل برای زندگی راحت و مطمئن، پزشکی است.

وقتی دقیقا در مورد رشته‌های فنی توضیح می‌خوام می‌گه که «ما دیگه در دنیا دانشمند محض نداریم» و در نتیجه علم محض خوندن منتفی است. در مورد برق (و بخصوص مخابرات) هم می‌گه که بیش از حد سخته و در نهایت هم کاربرد خاصی نداره.

خودش کامپیوتر خونده و یکی از بهترین برنامه‌نویس‌هایی است که من در زندگی دیده‌ام اما می‌گه که آدم در نهایت امر از برنامه‌نویسی خسته می‌شه و هرچقدر هم که شما در مثلا ۲۰ سالگی از برنامه‌نویسی احساس لذت کنید، چیزی نیست که بخواهید برای ۴۰ سال آینده هم در یک شرکت استخدام بشید و هر روز یکی بهتون بگه امروز باید چه برنامه‌ای بنویسید و شما با خوشحالی شروع به کار کنید.

نظر برمک بیشتر در مورد پوله (: می‌گه که بهترین مهندس‌های برنامه‌نویس و مخابرات، در سطح بین‌المللی در حدود ۵ تا ۶ هزار دلار در ماه حقوق می‌گیرن. بعد از هزینه زندگی و مالیات شاید حداکثر ۲ هزار در ماه ذخیره بشه و این غیرقابل مقایسه است با یک جراح که در یک عمل، چند هزار دلار درآمد کسب می‌کنه.

نظر خودم؟ خب من مخابرات خوندم و الان در شرکت مخابراتی بر اساس تجربه لینوکسم کار می‌کنم. بذارین بولت لیستی بگم:

  1. در ایران کار تحقیقاتی جذاب وجود نداره، بخصوص اگر بخواین دستمال به دست دولت نباشین.
  2. ‌ یک مهندس خوب در ایران در حال حاضر خیلی زیاد بگیره حدود دو و نیم است که البته درآمد خوبیه.
  3. چیزی رو بخونین که دوست دارین. توی چیزی که دوست دارین بهترین باشین و درآمد و شغل تضمین شده است (:
  4. کلا دانشگاه در ایران چیز چرتیه. به امید دیدن نوآوری یا علم روز یا شور و اشتیاق، به دانشگاه نرین که می‌خوره توی ذوقتون.
  5. برای پیدا کردن شغل مدرک مهمه اما همه چیز نیست. من یک کلمه از مخابرات یادم نبود و یک ساعت هم روش کار نکرده بودم ولی شرکت فعلی با علاقه استخدامم کرد چون دنبال مهندس مخابراتی می گشت که یونیکس بلد باشه. من دومی رو داشتم و اولی رو مدرک گرفته بودم.
  6. به مدرک‌های غیردانشگاهی هم نگاه کنید. مدرک‌های ‌‌لینوکس و مرتبط با شبکه مثل سی.سی.ان.ای.
  7. زبان زبان زبان! اگر چهار تا چیز داشته باشین من قول می‌دم توی یک شرکت عالی می‌تونین کار کنین: مهارت بالا در یک رشته کامپیوتری (برای من یونیکس است و برای لیلا شبکه) / زبان انگلیسی قابل قبول (در حد برقراری رابطه قابل فهم) / شخصیت مناسب

بذارین شخصیت رو توضیح بدم. کار کردن توی یک شرکت نیاز به داشتن شخصیتی مشابه اون شرکت داره. همون بحث شماره ۱. اگر بخواین با یک شرکت دولتی در ایران کار کنین، شخصیت دولتی بهتون کمک می‌کنه سریعتر پیشرفت کنین. در یک شرکت بین‌المللی هم باید ارزش‌های اون شرکت رو تا حدی درونی کنین؛ مثلا «احترام به تفاوت‌های فرهنگی» یا «احترام برای مشتری» یا «شفافیت».

اما بذارین بریم سراغ بحث بعدی.  امنیت

امنیت خیلی جذابه. بخصوص در دوره جوونی آدم‌ها از کلمه «امنیت» کیف می‌کنن و از تصور یک «متخصص ایمنی» لذت می‌برن و کلی تصویر هکرپسند می‌یاد جلوی چشمشون.

ولی واقعا اینطور نیست. یادمه اولین متخصص امنیت که توی شرکت دیدم کلی خورد توی ذوقم برای دنبال کردن این شاخه. یک پاکستانی سبیل دار و قد کوتاه. یک آدم کاملا معمولی. نه عینک سیاه داشت و نه هکرهای کلاه سیاه دنبالش بودن. اومد یک سری محصول نشونمون داد و گفت اینها پورتفولیوی (آلبوم؟)‌ ایمنی شرکت هستن. چهار تا دستگاه فایروال و آی دی اس و یکسری برنامه که توی تماس‌ها دنبال کسانی می‌گشتن که از سیم‌کارت‌هاشون استفاده‌های غیرقانونی می‌کنن (مثلا جابجا کردن پول یا انتقال مکالمه از خارج به داخل). اصلا هیجان انگیز نبود.

ایمنی یک حوزه تازه است. خیلی کوچیکه و توش درآمد کمه. متخصصین ایمنی شرکت و کسانی که شغلشون فروختن ایمنی به مشتری‌ها است دارن زور می‌زنن برای پیدا کردن مشتری و اگر هم چیزی بفروشن رقمشون در مقایسه با بخش‌های دیگه در حد صفر است. امنیت جذابه اما اکثرش برمی‌گرده که نصب دستگاه‌های از پیش ساخته (مثلا فایروال‌ها) و پرسیدن از آدم‌ها که به چه پورت‌هایی نیاز دارن و باز کردن اون پورت‌ها.

شاید براتون جالب باشه که من الان دارم توی عربستان به عنوان متخصص ایمنی کار می‌کنم (: کار یک ماه آینده ما دقیقا کاری است که شما دارین می‌کنین: نصب ۱۲ تا آپدیت روی ۱۲ تا دستگاه. نه هکری برای تعقیب کردن هست و نه کسی سعی می‌کنه به حفره‌های امنیتی سیستم ما نفوذ کنه.

سفر عربستان – برداشت اول

عربستان سرزمین عجیبیه. پر از داستان و شایعه. من هم نمی‌دونم که برداشتی که الان از عربستان دارم چقدرش به تجربه دو روزه‌ام مرتبطه و چقدرش با شایعات و داستان‌هایی که درباره‌اش خوندم. شایعاتی شبیه:

  • گردن زدن آدم ها
  • قطع کردن دست
  • قدرت مطلقه پلیس توی ایست و بازرسی ها
  • پلیس مذهبی قوی و فعال که مستقل از دولت عمل می‌کنه
  • ممنوع بودن سگ و گربه و الکل به طور مطلق
  • اینکه عرب‌ها و بخصوص سعودی‌ها ایرانی‌ها رو دوست ندارند

اما تجربیات…

  • توی فودکورت (سالن‌های بزرگ که دور تا دورش انواع غذا فروشی‌ها است و وسطش صندلی‌های مشترک بین اونها)‌ نشسته بودیم برای ناهار. اسپاگتی تند خوشمزه… شش نفر ایرانی بودیم که یک پلیس عرب اومد جلو و بهمون تذکر داد که اینجا بخش خانوادگی است و کسی مجرد نباید بشینه. نگاهی به دور و بر کردیم و در تمام فودکورت کلا دو سه نفر بیشتر ننشسته بودن. طبق راهنما گفتیم که هیچ چی عربی نمی‌فهمیم و متوجه منظورش نمی‌شیم. دور شد و رفت تا نگه انگلیسی حرف نمی زنه..
  • توی فروشگاه کلی خرید کرده‌ایم تا یک ویلای سه نفره رو پر کنیم (در حد نمک و قند و چایی و پودر لباسشویی و صابون و …) ولی دستمال کاغذی رو پیدا نمی کنیم. از یک آقای عرب که دشداشه پوشیده می‌پرسیم که نمک رو باید از کجا برداریم. زن و بچه رو ول می‌کنه و راه می‌افته در قفسه‌ها که پیداش کنه. کلی تشکر می‌کنیم و می‌گیم خیلی هم لازم نیست زحمت بکشه. بعد از دو سه دقیقه می ‌بینیم که داره از دور دست تکون می‌ده و توی دستش، یک بسته نمک است.
  • ماشین و ماشین و ماشین. بی ام و ۶۳۰ یک ماشین کاملا معمولی است. پورشه اس یو وی دیدیم و یک ماشین عالی که من کلی خوشم اومد: یک دوج آخرین مدل! تیپ کشتی و جناره توامان ولی کاملا آخرین مدل. حیف که عکسش رو ندارم. چرا…؟
  • عکس گرفتن اصولا خطرناکه. از ساختمون دولتی، پلیس، آدم پولدار، خانم، بچه، علامت‌های خیابونی و … عکس بگیرید و داستان می‌شه. به قول راهنماها «بهترین روش برای در دردسر افتادن یک جهانگرد، عکس برداری از چیز نامناسب است.»

و به هرحال عربستان بدون تفکیک جنسیتی بیش از حدش، عربستان نیست:

  • دفتر ما دو تا دستشویی روبروی هم داره که روی هر دو علامت «رجال» چسبوندن
  • در مرکز خرید «مملکت»، جلوی در طبقه سوم نوشته «لا ادخول الرجال» و هیجان مردها بعد از ازدواج اینه که همسرهاشون براشون تعریف کنن طبقه سوم مرکز خرید مملکت، چه خبره
  • فراموش نکنیم که تنها کشور جهان که حجاب توش زوریه، ایرانه. اینجا حجاب پشتوانه فرهنگی شدید داره ولی دخترهای بدون حجابی می بینین که چادرشون رو انداختن رو دوششون و در واقع برای خودشون داف حساب می‌شن (: امروز سه نفر رو دیدیم. ماتیک بسیار غلیظ، موهای وز وز واقعا عجیب و دورشون پر از پسرهایی با تیپ‌های خاص. اون سیاه‌پوست‌ها که موهاشون شبیه یک توپ بزرگ پشمی است رو یادتونه؟ این روزها این مده (: همینطور تیپ‌های رپری و فشن (: البته وقتی پلیس اخلاقی می‌یاد تا نماز رو تذکر بده، همه اینها غیب می‌شن.

واو… و خبر بزرگ امروز! یک دسته از اندونزی‌های مکه که برای «سکس» از شهر خارج شده بودند دستگیر شدن! ما شنیده بودیم که چیزی هست تحت عنوان «هش» که توش خارجی‌ها دور هم جمع می‌شن و با لباس‌های راحت‌تر می‌رن به خارج از شهر و توی بیابون‌ها «پیک نیک» برگزار می‌کنن.

و خبر دیروز؟ ۱۴۰ تا کارگر ساختمانی اعتصاب کردن چون پنج ماه بود که حقوق نگرفته بودن. پلیس به محل اعتصاب اومده، حرفشون رو شنیده و بعد رفته با مسوول عملیات ساختمانی حرف زده و بهش تا فلان وقت، مهلت داده که حقوق کارگرها رو بدن (:

عکسها و فیلم‌ها رو روی فلیکر می‌ذارم (: اگر برای وصل شدن بهش مشکل دارین، از فایرفاکس و این افزونه عالی اش استفاده کنید.

خاطرات سفر عربستان – شروع

عربستان! کشوری که توش خرید و فروش سگ و گربه غیرقانونیه. کشوری که ظاهرا توش الکل پیدا نمی شه. کشوری که موسیقی عمومی توش ممنوعه و کشوری که مثل ما پلیس اخلاقی داره (:
اینبار از دفعات قبل طولانی تر خواهد بود. حداقل قراره اینطور باشه. الان در فرودگاه هستیم با چمدونی که برای یک ماه بسته شده. برای همه کمی هیجان داره. حرف های خیلی خیلی متنوعی می شنویم. از قطع سر تا دنیای فعال و مخفی جوانان. از بلوتوث های روشن توی همه گوشه و کنار شهر گرفته تا گروه های نیمه مخفی خارجی ها که برای ورزش و دویدن به بیابون‌ها می رن….
خلاصه بذار بریم ببینیم چه خبره…