امنیت در نیجریه

نیجریه کشور خطرناکی است. بدون شک. هم از نظر اجتماعی فقیر است (در آمد سرانه در حد ۲۰۰ دلار) و هم از نظر سلامت (۳.۱٪ جمعیت بالغ، مبتلا به ایدز هستند)، هم از نظر سیاسی قابل اتکا نیست و هم دولت فاسدی دارد. اینها را جمع کنید با جنگ داخلی و سازمان‌هایی مثل سازمان رهایی بخش دلتای نیجر یا باندهای مسلح دزدی و آدم ربایی تا موضوع ترسناک تر شود (:

راهنماهای مسافرت خیلی ترسناک در مورد نیجریه (بخصوص شمالش) حرف می زنن. اونجا واقعا خطرناکه و موارد زیادی از آدم ربایی و دزدی مسلحانه و اینجور چیزها هست. اما من در جنوبم، در شهر دوم کشور و خب این امنیت رو خیلی می‌بره بالاتر. در عین حال بخشی از شهر هست به اسم «جزیره ویکتوریا» که به طور خاص امنیت بیشتری داره و درست شده تا «خارجی‌ها / سفیدها» توش «راحت» باشن. البته نسبتا راحت.

محل زندگی من نزدیک محل کارم است: سایت شرکت ام.تی.ان و در لاگوس واقعی. من هیچ وقت از آدم‌های یک کشور نترسیده بودم ولی اینجا واقعا احساس امنیت نمی‌کنم که با مردم قاطی بشوم. شرکت ما جنوب نیجریه رو منطقه با «ریسک بالا» ارزیابی می‌کنه. از نظر پولی یعنی یک ضریب به حقوق من اضافه می‌شه. از نظر اداری یعنی قبل از اومدن به اینجا باید به مدیر امنیت و اینجور چیزها خبر بدم و از نظر زندگی یعنی از جامعه ایزوله زندگی می کنم. هر وقت بخوام حق دارم برم هر جایی که می‌خوام (در مناطق «بسیار پر ریسک» این امکان نیست) ولی همیشه راننده و ماشین باهام هست و توی خیابون از ماشین پیاده نمی‌شم. خونه‌ام در یک مجتمع ویلایی بزرگ است که دروازه و رستوران خودش رو داره و دروازه فقط وقتی باز می‌شه که من توی ماشین نشسته باشم، با راننده محلی‌ام.

اما مشکل چیه؟ احساس من چیزی است که توی یک کتاب ازش به «زیست توده» تعبیر کرده بودن. BioMass. خیابان‌هایی پر از ازدحام. آدم‌های بیکار. جمعیت بزرگی که کنار خیابون نشستن و من رو توی ماشین نگاه می‌کنم. این آدم‌ها کار دیگه‌ای ندارن. فقط نشستن ببینن امروز چی می‌شه و این کار رو ترسناک می‌کنه. احساس می‌کنم اگر پیاده بشم و مثلا بخوام برم «کارت شارژ موبایل» بخرم، این آدم‌ها بیکار همه دورم جمع خواهند شد. شاید هم اینطور نباشه ولی خب من احساس امنیت نمی‌کنم. در عین حال مشکلات بهداشتی هم واقعا بالا است. در این کشور میلیون‌ها نفر در سال مالاریا می‌گیرن و مالاریا به سادگی نیش زدن یک پشه منقل می‌شه و احتمال اینکه در این مناطق پشه به مالاریا آلوده باشه مطمئنا بسیار بیشتر از منطقه من است.

بذارین چند تا عکس بذارم… شاید براتون عجیب باشه ولی واقعا شهر اینطوریه:

اکثر شهر بسیار مسطحه و در یک نمای عادی چیزی به جز چند تا مغازه در کنار خیابون نمی‌بینین اما اگر از نمای بالاتر نگاه کنین:


(این پلی است که جزیره ویکتوریا رو به لاگوس وصل می‌کنه)

و البته جاهای شیک و امن شهر چیزی است شبیه اینجا (جزیره ویکتوریا):

در این شهر عجیب، برای خریدن چیزی مثل شارژ موبایل باید از چنین دکه‌ای خرید کرد:

و مغازه‌ها یا بانک‌ها در این حد هستند:

و البته بدون شک دو سه تا مال هم هست. دو یا سه طبقه و دو سه سوپر مارکت بزرگ.

برگردم به بحث امنیت. مشکل دیگه امنیت، فساد پلیس است. به راحتی ایست و بازرسی می‌گذارد با مسلسل و ما راحت رد می‌شویم. از راننده که می‌پرسیم جریان چیه می‌گه این پلیس‌ها با مسلسل اینطرف و آنطرف می‌ایستند و از هر تاکسی که بگذرد ۵۰ نایرا (یک سوم دلار) می‌گیرند. با بودن چنین پلیسی شما اصلا احساس امنیت نمی‌کنید (: برای ما که از ایرانیم، ضد امنیت بودن حضور نظامی‌ها در خیابان ترسناک نیست ولی دوست برزیلی‌ام واقعا به خودش می‌لرزه وقتی طرف با ژ-۳ به ما ایست می‌ده و می‌گه حتی برزیل دوران کودتا هم اینطور نبوده.

نترسید نترسید!

امنیت ما از چند طریق تضمین می‌شه: به هیج وجه بیرون نبودن از خونه و متجمع بعد از ساعت ده. جالبه که حتی راننده ما هم ساعت که به نه و ده می‌رسه تصمیم می‌گیره نره خونه و توی ماشین بخوابه چون می‌گه راه خونه‌اش امن نیست. به همین دلیل ما ما درخواست کردیم و یک اتاق بهش همینجا دادن.

راه حل دوم، خصوصی شدن امنیت است: اگر پول دارید می توانید امنیت بخرید. ساختمان‌های «مهم» پول خودشان را می‌دهند و نگهبان خودشان را دارند یا اگر بخواهند بیشتر خرج کنند با یک شرکت امنیت خصوصی قرار داد می‌بندند و مثلا مجتمع ما را می‌دهند دست شرکت «هالوژن». هالوژن یک تابلو می‌زنه جلوی دروازه مجتمع که روش نوشته «امنیت این مجتمع توسط موسسه هالوژن تامین می‌شود» و این یعنی دزدها و قاتل‌ها و آدم دزدها و … حساب کار دستشون باشه که شوخی نداریم. به نظر من خصوصی شدن امنیت مایه خجالت‌ترین چیزی است که یک دولت می‌تونه ببینه.

و در نهایت هم بحث امنیت برمی‌گرده به ایزوله کردن آدم‌ها از همدیگه. تمام عکس‌های من، مثل تمام عکس‌های بقیه، از پشت شیشه ماشین هستند. پل‌های منتهی به جزیره ویکتوریا شدیدتر از بقیه جاها زیر نظر پلیس است. ساعت کار من قبل از شروع کار قاتل‌ها و آدم دزدها و مسلح‌های غیررسمی تموم می‌شه و یک خط مرز بزرگ هم هست بین مناطق شمال و جنوب نیجریه و من در جنوب هستم که امن تره.

اوه راستی! یک مساله جزیی از ترس رو هم بگم. یک چیزی هست که گاهی خوبه، گاهی متوسطه و گاهی بد: لخت بودن آدم‌ها. اینجا شدیدا گرمه و آدم‌هایی که زیر آفتاب کار یا زندگی می‌کنن، برای خنک شدن یا بلوزشون رو در می‌یارن یا اونو بالا می‌دن و این همه چیز رو غیرطبیعی می‌کنه. بدن‌های نیجریه‌ها بسیار ورزشکاری است و همه عضلانی مادرزاد و در این وضعیت جنبه بد لخت بودن استفاده می‌شه: من اگر بخوام برم کارت شارژ موبایل بخرم، اصلا نمی‌دونم چجوری باید با یک فروشنده لخت طرف بشم یا حتی از کنار یک نفر دیگه که لخت است بگذرم. به نظر شخصی من این به احساس تهدید شدن اضافه می‌کنه.

برای اطلاعات دقیق و ترسناک، به این سایت مراجعه کنید. وزارت‌های امور خارجه کشورهای معقول، در این جور سایت‌ها به شهروندانشون هشدار می‌دن که توی هر کشور باید مواظب چه چیزهایی بود و خب ترسناک بودنش از اینجا می‌یاد که تمام تلاششون رو می کنن تا خطرات رو تک تگ گوشزد کنن. واقعیت جریان برای یک نفر مسافر، همه اینها با هم نیست. در عین حال توجه کنید که این سایت مربوط به انگلیسه و بخش بزرگی از اینکه نیجریه این روزها برای کارگرهای خارجی اینقدر ترسناک تلقی می‌شه، اینه که در سال ۲۰۱۰ چهار انگلیسی توش دزدیده شدن که البته بعدا سالم و معقول آزاد شدن.

یک روز خوب در لاگوس

امروز دوباره شنبه آخر ماه است و روز تمیزکاری ملی. من امروز حالم خیلی خیلی بهتره. شاید تاثیر شوک دیروز باشه: چهارده ساعت در سایت بدون هیچ جور خوراکی و بدون پیشرفت در پروژه و شاهد بودن دعوای کلی آدم با همدیگه و تلاش برای کنار نگه داشتن خودم. شاید هم به خاطر فیلم‌هایی باشه که می‌بینم. یک گوشه هاردم مجموعه دزدی فیلم‌های وودی آلن رو پیدا کردم. این مرد دید بسیار خوبی به انسان، دین، سکس و خانواده داره. خوب یعنی دقیق. خوب یعنی آگاه.

به هرحال امروز شروع به ترجمه کردم. ترجمه خوب پیش رفت. بازی کردم (fps. من خیلی کم بازی جدی می‌کنم. توپ و دیوار و این چیزها بازی می‌کنم ولی FSP خیلی کم. به هرحال از Nexuis لذت بردم) و بعد به سنت نیجریه، شروع کردم به تمیز کردن خونه‌. همون روز دوم از خدمتکاری که خونه رو تمیز می‌کنه خوشم نیومد و بهش گفتم. واقعا هم خونه‌ای که یک نفر توش زندگی می‌کنه نیازی به نظافت روزمره نداره. تنها چیزی که از دست داده‌ام و براش متاسفم، لباس‌های کثیف هستن که دیگه شسته نمی‌شن. مهم نیست. به هرحال امروز روز نظافت ماهانه در نیجریه است و من هم در نیجریه. تمیز کردن یعنی کپه کردن لباس‌های کثیف یک گوشه، گذاشتن همه وسایل بهداشتی یک گوشه، شستن ظرف‌ها، دستمال کشیدن میز و تمیز کردن ال.سی.دی. کامپیوتر و کیبردش و بعد عینک و بعد آی پاد و بعد موبایل. اوه! سیم رابط کامپیوتر رو هم تمیز کردم و این روزم رو عالی کرد. سیم رابط (: خیلی جذابه. یک دستمال برمی‌داریم و بهش تمیز کننده می‌زنیم و سیم رو محکم می‌ذاریم لاش و می‌کشیم! هاها… به شکل غیرقابل باوری از سیمی که به نظر نمی‌رسه کثیف باشه کلی ماده سیاه روی دستمال می‌مونه. راحت است و بانمک و مفید. هر وقت سیم داشتین بدین من تمیز کنم (:

برخلاف رفتارهای طبیعی‌ام، بسته دستمال کاغذی رو باز کردم و گذاشتم روی میز، ناخن‌هام رو گرفتم ولی اصلاح نکردم. آهنگ‌ها به طور خودکار رسیده‌اند به داریوش. کمی دپرس ولی به جاش عمیق.

به این فکر کردم که پروژه قدیمی‌ام رو در شرکت اجرا کنم: گروه هنر انقلابی (: هاها… یکی دو بار صحبتش شده بود. کارهایی مثل کشیدن یک قلب بزرگ روی درهای آسانسور که وقتی در باز و بسته می‌شه قلب باز و بسته بشه. یا مثل چیزی که امروز به فکرم رسید: WCS: Wire Cleaning Squad. با دو سه تا دوستمون قرار بذاریم یک روز در اداره همه طبقات رو بچرخیم و سیم‌های کامپیوترها رو تمیز کنیم. همه می‌تونن دو دقیقه در مورد یک چیز غیرمعمول گپ بزنن. بروشوری در مورد بهداشت سیم و اهمیت اون در جامعه رو بخونن، دوست‌تر بشن و بخندن (اما ما عاشق رودیم مگه نه؟ نمی‌تونیم پشت دیوار بمونیم. ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟ نباید آیه حسرت بخونیم (: ).

آووممم… خب گفتم که. از اون روزهایی است که آدم پر از انرژی و چیزهای مثبته. دوستی و عشق. یک حدسم بهداشته. یک حدسم عمق عشق. یک حدس دیگم که خیلی هم محتمله، آزادی است، پیچیدگی ساده و وودی آلن و فیلم‌هایی مثل «زنان و شوهران»، «کمدی سکسی در نیمه شب». به هر حال امروز روز خوبیه (:

معرفی کتاب: میکروسرف‌ها

خوندن مایکروسرف‌ها یا Microserfs با ISBN 0-06-039148-0 رو تازه تموم کردم. به شکل epub با نرم‌افزار کتابخونی Stanza که روی آی.پاد.تاچ و خیلی دستگاه‌های دیگه اجرا می‌شه. من نسخه دزدی رو خوندم و منطقا شیر کردنش از طریق وبلاگ کار بدتری است از دزدی فردیش. این کتاب سال ۱۹۹۵ منتشر شده و این تنها نکته بدش است: قدیمی بودن. اسمش اولین نکته جذابش برای من بود: مایکروساف+سرف‌ها. سرف به کسانی می‌گفتن که در دوران فئودالی زمین نداشتن و مجبور بودن روی زمین فئودال‌ها کار و زندگی کنن بدون اینکه عملا صاحب چیزی باشن.

نویسنده کتاب دوگلاس کاپلند است و عنوان این کتاب کافی برای دانلود کردن همه کتاب‌هاش. کتاب به شکل خاطرات روزانه‌ای نوشته شده که روی یک مک‌بوک تایپ می‌شوند. توش اسمایلی هست و کاراکترهای دیگه کامپیوتری و گاهی فقط کدهای صفر و یک و این برای سال ۱۹۹۴ یک انقلاب بوده و احتمالا پیشتاز وبلاگنویسی. کتاب از شرکت مایکروسافت شروع می‌شه و برنامه‌نویس‌هایی که در مایکروسافت کار می‌کنند و در یک «خانه گیکی» زندگی (یک دست مرتب به افتخار ایریکس که تازه با دو تا لینوکسی دیگه، Geek Houseش رو افتتاح کرده). مایکل (راوی اصلی خاطرات) به همراه دوستانش در ردموند که مقر اصلی مایکروسافت است مثل یک سرف خوب، زندگی شان را فدای شرکت و فئودال (بیل گیتس) کرده‌اند و دلخوشند به گرفتن جایزه «تحویل به موقع کد» و پاکت‌هایی که گاهی برایشان فرستاده می‌شود و تویش بخشی از سهام مایکروسافت به نام‌شان شده و باعث می‌شود هر روز وضعیت بازار بورس را برای دیدن قیمت‌ها چک کنند.

کاپلند در مصاحبه با تایمز می‌گوید که در حال حاضر ۹۰٪ مردم آمریکا به شکل مستقیم با یک کامپیوتر کار می‌کنند و این یعنی روزی بیش از یک میلیارد نفر-ساعت کار در دفترها و ادارات کامپیوتری و اظهار تعجب می‌کند از اینکه کمتر کتابی در مورد محیط کار دفتری نوشته شده. حالا او نیمه اول کتاب را در این مورد نوشته: مردمی که در مایکروسافت کار می‌کنند.

نیمه دوم برمی‌گردد به این آدم‌ها که از شرکت مادر جدا می‌شوند و شرکت کوچک خودشان را تشکیل می‌دهند تا محصولی به نام !Oop بنویسند که یک جور زبان برنامه‌نویسی شیئ‌گرا است برای ساختن مدلها و ترکیب کردن آن‌ها با هم؛ چیزی شبیه لگو در دنیای کامپیوتر.

کتاب فوق‌العاده نیست. از نظر من روند داستانی مشکل دارد و خیلی چیزها ناتمام ول می‌شود تا ماجرای دراماتیک جدید شروع شود (مثلا ماجرای بیماری یک نفر و عشق یک نفر دیگر و همجنسگرایی یکی دیگر) و اینها سریعا از شاخه‌های فرعی داستان به شاخه اصلی تبدیل می‌شوند. ابتکارهایی مثل نوشتن کلماتی که از ذهن مایکل می‌گذرند هم به نظر من که چندان با معنی نیامد. اما کماکان کتاب به خاطر بحث‌هایی که در مورد کارکرد داخلی مایکروسافت و در نیمه دوم سیلیکون ولی دارد جذاب است. مثلا جلساتی هست که وقتی دارید در شرکت کوچکتان برنامه می‌نویسید می‌توانید در آن‌ها شرکت کنید و توضیح بدهید که مشغول چکاری هستید و سرمایه‌گذارها اگر احساس کنند کار شما ارزش دارد دعوتتان می‌کنند برای توضیح کاملتر در مورد کارتان و بعد یک جلسه دیگر برای بررسی فنی کار و در نهایت ممکن است برای ادامه کار یا پخش محصول شما سرمایه‌گذاری کنند.

همانطور که گفتم مشکل اصلی کتاب قدیمی بودنش است. در زمان نگارش کتاب مایکروسافت حتی به ویندوز ۹۵ هم نرسیده بود و اینترنت هم هنوز دنیا را تسخیر نکرده بود و خواندن یک کتاب کامپیوتری بدون اینترنت کمی عجیب است. کتاب جدیدتر کاپلند «جی.پاد» است. من نخوانده‌ام و پیدایش هم نکرده‌ام و احتمالا در آینده نزدیک هم نخواهم خواند ولی به هرحال آشنایی با کاپلند جالب بود.

خدمات جنسی در نیجریه

می‌گن ارائه خدمات جنسی از قدیمترین مشاغل دنیا است. همینطور می‌گن شایع‌ترین شغل دنیا هم هست و در هر کشور و ملتی پیدا می‌شه. خیلی چیزهای دیگه هم می‌گن. مثلا آدم‌هایی رو دیدم که فکر می‌کنن روسپی‌ها افراد مستقلی هستن که تصمیم می‌گیرن به خاطر لذت یا راحتی‌اش اینطوری زندگی کنن. این موضوع در مورد کشورهای فقیر به هیچ وجه صادق نیست.

روسپي‌گری کار سختی است. فقط به این تصور کنید که هر روز بیرون برین و منتظر باشین ببینین کارفرمای امروزتون چیه. به شکل مرموزی سر کار برین و ندونین کار امروزتون با این فرد جدید، دقیقا قراره چی باشه. نه بتونین از پلیس کمک بگیرن و نه بتونین دنبال حقوقی باشین که هر کارگر دیگه‌ای داره. بحث نمی‌کنم که آیا روسپیگری نوعی کارگری است یا نه بلکه حرفم اینه که وقتی کسی از این راه کسب درآمد می‌کنه، هیچ تضمینی نسبت به روزهاش، شغلش و مشتری‌هاش نداره.

مگر اینکه وارد یک باند بشین. روسپیگری هم مثل مواد مخدر باندهای خودش رو داره. باندهای کوچیک و بزرگی که سیستم رو کنترل می‌کنند، حمایتی که پلیس دریغ می‌کنه رو در اختیار شما می‌ذارن و «امنیت» شما رو فراهم می‌کنن. اما اتفاقا در کشورهای پیشرفته‌تری که روسپیگری رو آزاد کردن، این باندهای سازمان یافته هستن که ممنوع هستن. یعنی یک نفر حق داره از این راه کسب درآمد کنه اما کسی حق نداره از آوردن بقیه توی این راه و نگه‌داشتن و کنترل اونها کسب درآمد کنه.

حالا که بحث انحرافی است این رو هم اضافه کنم که در یک کشور درست و حسابی قرار نیست هر چیزی که بد است، ممنوع باشه. آدم‌ها در یک کشور آزاد حق انتخاب دارن و می‌تونن تا وقتی که به دیگران ضرر مستقیم نمی‌رسونن، راه خودشون رو انتخاب کنن، حتی اگر از نظر من و شما بد باشه.

اما نیجریه. نیجریه کشور فقیری است. درآمد متوسط هر فرد تقریبا ۲۰۰ دلار در ماه است و این یعنی اگر کسی حاضر بشه قیمت متوسط جهانی روسپگیری (بگیریم ۵۰ دلار) رو در دو سه ساعت کار به یک نفر بده، یعنی طرف درآمد متوسط یک هفته یک هموطنش رو دو سه ساعته کسب کرده. این قدم بزرگی است و سریع منجر می‌شه به رواج فحشا که نه نیازی به سواد درست و حسابی داره و نه نیازی به هیچ مهارت عمومی دیگه. در عین حال فحشا با اندازه شهرها هم مرتبط است. در یک روستای کوچیک روسپی‌گری نمی‌تونه رواج داشته باشه اما در یک لاگوس ۱۷ میلیونی بدون شک شدیدا رواج داره.

این رو اضافه کنید به فرهنگ عمومی کشورهای آفریقایی. البته این تیکه نظر خودمه و منبع درست و حسابی براش ندارم و وقت پیدا کردن هم ندارم الان. در کل به نظر می‌رسه آفریقایی ها حساسیتی که «دنیای نو / غرب» یا «دنیای قدیم / شرق» به مساله جنسی دارند رو ندارند. از اول هم در عکس‌ها آفریقایی‌ها را با لباس‌های کمتر می‌بینیم و مشخصا هم رفتاری گرم‌تر و راحت‌تر از ما دارند. حتی یادمه یک جایی خونده‌ام که پستان در آفریقا مفهوم جنسی کمتری داره تا در غرب. آخرین فاکتور: نیجریه‌‌ای‌ها بعضی از مشخه های فیزیکی تبلیغی هالیوود را هم دارند: بلند و کشیده. لاغر و در عین حال بدن فرم دار و خب رنگ پوست کاملا سیاه و موهای بافته شده آفریقایی هم می‌تواند آدم را از خیل زنان دیگه که دنبال یک کار با درآمد قابل قبول و بدون نیاز به هیچ مهارت در جهان، جدا کند.

همه موارد بالا می‌تواند منجر بشود به آمادگی شرایط فحشا در یک کشور. پلیس فاسد جلوی این کار غیرقانونی را نمی‌گیرد و هر دربان هتل و راننده تاکسی با گرفتن یک پانصد نایرایی (تقریبا سه دلار) حاضر است همکاری کند. خیلی از آدم‌ها نان خالی می‌خورند و خیلی‌ها فقط منتظر یک اتفاق کنار خیابان می‌نشینند و می‌ایستند. برای اکثر این آدم‌ها دو هزار نایرا (پانزده دلار) بیشتر از درآمد یک روز راننده ما است که در یک شرکت خارجی کار می‌کند و حاضرند برایش هر کاری بکنند. این تقریبا پایین‌ترین قیمتی است که یک خارجی ممکن است بدهد.

اما سیستم‌های نیمه نظام‌یافته هم هست. کافی است به هر کدام از «رستوران‌های سفیدپوست‌ها» بروید تا این را ببینید. اصلاح اول برای ما هم عجیب بود ولی ظاهرا در زبان‌های محلی لغت‌هایی برای «سفید پوست» وجود دارد که حتی خطاب به خودتان هم استفاده می‌شود. در این رستوران‌ها سیاه پوست هم می‌بینید، اتفاقا کم هم نه ولی سیاه‌پوست‌ها / نیجریه‌ای‌های پولدار. غذا کمی گران است (مثلا پرسی پانزده یا بیست دلار) ولی محیط تمیزتر است و «غربی» تر. آخر هفته قبل، راننده‌مان «لطف کرد» و برای شام ما را به یکی از این رستوران‌های Decent برد. مثل اکثر دیگر رستوران‌های «مرتب» توسط لبنانی‌ها اداره می‌شود و این روزها پر است از نمایشگرهای بزرگی که توی هر گوشه توشون می‌شه فوتبال رو دید. فصل بارون است و من وقتی در ماشین رو باز می‌کنم به شکل ناخودآگاه از شدت بارون دوباره می‌بندمش! دربون با چتر می‌یاد جلو و زیرچتر پیاده می‌شیم و زیر چتر می‌ریم تو. قبل از ورود به راهرو یک راهروی کوتاه است با صندلی انتظار و سه چهار دختر آنجا نشسته‌اند. ما می‌ریم پشت میز می‌شینیم و غذا سفارش می‌دیم و مردم رو نگاه می‌کنیم که فوتبال نگاه می‌کنن. کشفم اینه که دخترهای جلو در «کار» می‌کنند. در واقع کافیه آدم‌های پشت میزها نگاهشون کنن و با چشم یا دست اشاره کنن. طرف بلند می‌شه و می‌یاد کنار شما می‌ایسته و مثلا سیگار می‌گیره ازتون یا فندک یا در باره فوتبال بحث می‌کنه. دستتون رو می‌گیره تو دستش یا می‌ذاره رو پاش و اینجور کارها و اگر به توافق برسین احتمالا می‌شینه با شما مشروب سبک یا شام می‌خوره. این دخترها حداقل ۳۰ تا ۵۰ دلار درخواست می‌کنن و بدون شک سیستم سازمان‌یافته‌تر است و از نظر من نادرست چون احتمالا حجم زیادی از پول به مسوول جریان و صاحب رستوران می‌رسد و کل کار هم غیرقانونی است.

نمونه دیگر بار خودمان است. مجتمع ما یک بار اختصاصی دارد. در این مجتمع تقریبا ۱۰۰ خانه ویلایی و آپارتمانی هست و یک بار دارد به اسم «Boat Club». ورودی نگهبان دارد و «ورود زنان تنها ممنوع است.»!!!! چرا؟ چند روز قبل شام را رفتیم آنجا و کشف کردیم. اگر اجازه بدهند که دخترهای تنها تو بیایند، مردهای سفید پوست (که به شکل پیش فرض پولدار هستند) دیگر نمی‌توانند راحت و آرام باشند و هی باید بگویند «No thank you». در عوض شما می‌توانید قبل از ورود به یکی از دخترهایی که اطراف ورودی قدم می زند نزدیک شوید و از او بپرسد که می‌خواهد با شما شام بخورد یا نه.

به نظر من فحشا در اینجا نمی‌تواند برای گروه بزرگی از مردم یک شغل دائمی باشه. بازار کوچیکه و احتمالا رقابتی.به خاطر مردهای زیادی که اینجا هستن (شرکت های مخابراتی و نفتی) و زبان انگلیسی که زبان اصلی نیجریه است، مذاکرات راحته ولی عرضه و تقاضا کماکان به نفع مردان است. زن‌هایی مثل زن‌های پاراگراف بالا احتمالا در رقابت سختی هستن چون خارجی‌هایی که طولانی‌تر در نیجریه می‌مونن (و زیاد هم هستن) می‌دونن که احتمالا راه ارزان‌تری هم هست. اولین جای ارزان‌تر اطراف هتل‌های بزرگ است. خیابان. و دومین قدم برای کسی که طولانی می‌ماند، دوست دختر گرفتن یا دوست ثابت داشتن است. خیلی از مردهای سفید را در خرید هم با دوست دخترهایشان می‌بینید. در نیجریه هم مثل ایران، «خارج رفتن» یک آرزوی کم‌شناخته ولی همه‌گیر است. آدم‌ها دوست دارند بروند خارج، از جهنم خارج شوند، آزاد باشند، فقیر نباشند و … و در نتیجه پاسپورت «خارجی» به شکل خودکار برای شما «بهترین» دوست دخترها را پیدا می‌کند.

و بازهم جنایتکاری سازمان یافته یا «خارج رفتن‌های» ناآگاهانه. زن‌هایی که برای «کار» به خارج برده می‌شوند. اطلاعات دقیق ندارم ولی یکی از محلی‌ها می‌گوید که اروپا و کشورهای عربی هدف مهاجرت خواسته یا ناخواسته جنسی هستند. بعضی‌ها می‌روند با علم از اینکه فقط اولش دنبال فحشا خواهند رفت تا پول اولیه را فراهم کنند و بعد کاری دیگر را شروع می‌کنند. بعضی‌ها هم با قول کار و ازدواج به خارج برده می‌شوند و هر دو گروه تحت کنترل باندهای جنایتکار یا فقر، فقیرتر، پیرتر و خسته‌تر می‌شوند. شما وقتی فقیر باشید، بدترید و کمتر پول می‌گیرید و فقیرتر می‌شوید و این چرخه تا ابد ادامه پیدا می‌کند. چه در آفریقا باشید و چه در اورپا و چه در کشورهای عربی.

و فقر و ناآگاهی بیماری می‌آورد. ایدز شدیدا رایج است. می‌توانید کاندوم بخرید ولی هر بسته سه تایی کاندوم – مزین به لوگوی آگاهی از ایدز و توضیح اینکه پوشیدن این کاندوم فرقی با حالت طبیعی ندارد (نه دندانه، نه شوک) – تقریبا ده هزار تومان قیمت دارد (در آمد یک روز یک خانواده متوسط به بالا) و برای خریدن آن هم باید به یکی از سوپر مارکت‌ها یا داروخانه‌های معدود شهر بروید.

فحشا برای کسانی که آن را ندیده‌اند، برای جوان‌هایی که دنبال اولین سکسشان هستند و برای پیرمردها و تجاری که نمی‌دانند پولشان را چطور برای افسرده‌تر شدن در یک شهر غریب با یک آدم غریب صرف کنند وسوسه کننده است. شاید هم برای کسانی که دوست دارند با پولشان بر دیگران کنترل داشته باشند. اما به نظر من چیزی حوصله‌ سر بر تر، کثیف‌تر و بی‌معنی‌تر از فحشا وجود ندارد. سکس یک چیز عالی است اما فحشا سکس نیست، یک رابطه فیزیکی مبتنی بر پول و قدرت است بدون احساس آرامش که از مهمترین مشخصه‌های رابطه جنسی است. روسپیگری در بهترین حالت، تجربه‌ای است برای کسی که نمی‌تواند یک رابطه واقعی و درست داشته باشد. دقت کنید که منظورم از «رابطه واقعی و درست» الزاما ازدواج نیست. حتی می‌شود پنج ساعت با یک نفر واقعی و درست دوست بود و رابطه هم داشت. اما فحشا وارد کردن پول و قدرت و سلطه است و حذف کردن دوستی و احساس صمیمیت. یکی از لغت‌های قشنگ انگلیسی intimacy است: نزدیکی ژرف، رابطه خیلی نزدیک، دوستی گرم، رابطه جنسی، خلوت.

خاطرات سفر نیجریه: مهمانی

امروز چند تا چیز جدید یاد گرفتم. اولیش که ربطی به ماجرا نداره اینه که کی دی ای ۴.۴.۴ رو با ناتیلوس قاطی نکنم اما بعدی‌هاش اکثرا به ماجرایی که شب پیش اومد مرتبط می‌شن. اولین چیز این بود که اگر واقعا چند روز غذای درست نخورم سردرد می‌گیرم و اذیت می‌شم. دومی‌اش این بود که از مردهای سفید پوستی نیمه مستی که دست گارسون زن سیاه پوست رو می‌گیرن و ول نمی‌کنن حالم به هم می‌خوره و آخریش این بود که اگر توی یک مهمونی «ویسکی پارتی» فیلیپینی دعوت شدم، ممکنه همین مرد و دوستاش رو ببینم و البته درس بزرگی هم که نباید فراموش نشه اینه که اگر با شرقی‌ها به مهمونی‌ای دعوت شدین که توش «کارائوکه» جریان داشت، قبل از رفتن خوب به رفتن و نرفتن فکر کنین.

ماجرا این بود که امروز رفتیم سر کار و به خاطر بارون استوایی لاگوس ناهار نتونستیم بریم بیرون. ماجرا تا ساعت پنج و نیم ادامه پیدا کرد که رییس زنگ زد که می‌خواد بیاد پیشمون ولی ما گفتیم کار رو تطعیل می‌کنیم و برمی‌گردیم خونه که توی «بار» محل اقامت، شام بخوریم. من و سیلویو بعد از ترافیک یک ساعته لاگوس رسیدیم خونه و رفتیم بار برای شام. من واقعا به تنهایی جرات نمی‌کنم از بازار محلی اینجا خرید کنم و به همین دلیل به نگهبان یک پولی دادم تا بره برام اسپری ضد پشه بخره تا با پشه‌هایی که حموم و دستشویی رو به طور کامل اشغال کرده‌اند مبارزه کنم و بعد رفتیم بار. توی بار من یک ساندویچ گوشت و پنیر گرفتم با آب (تقریبا یازده هزار تومن) و سیلویو هم نودل سفارش داد. وسط غذا بودیم که سه چهار تا آدم شرقی اومدن نشستن میز کناری و آبجو سفارش دادن و وری هم با دختری که سفارش ها رو می‌گیره رفتن. منزجر کننده بود.

تلفن سیلویو زنگ زد. یک خانم فیلیپینی که توی کامپوند ما زندگی می‌کنه «دو تا برزیلی و یک ایرانی» رو دعوت کرد به ویکسی پارتی! گفتیم می‌ریم چون من واقعا نمی‌خواستم امشب هم ساعت ۹ بخوابم و صبح تعطیل فردا رو ساعت ۶ بیدار شم. از شام یکضرب اونجا رفتیم. وحشتناک. من و دو تا برزیلی. خانم میزبان در شرکت خودمون کار می‌کنه (مسوول خرید بلیت‌های سفر) و یک آقای فیلیپینی (دقیقا مثل این جکی چان‌های کوچولوی فیلم‌ها) و یک نفر بلژیکی و کلی فیلیپینی دیگه از شرکت ولوو و یکصد و بیست مدل مشروب روی میز بعلاوه خوراک مرغ معقول با سوسیس معقول و چیپس معقول با سس و فلفل تند.

هنوز ننشستیم که در باز می‌شه و همون لات‌طور‌های توی بار سر می‌رسن. اونها هم فیلیپینی هستن و مال شرکت ولوو. تا ساعت یازده می‌شینم و آب پرتقال و مرغ می‌خورم. خانم همکار از داستان افرادی که بلیت خریدن می‌گه و بقیه از من سوال‌های مربوط به ایران و اسلام می‌کنن و شوک می‌شن که توی ایران ما چهار تا زن و روبنده نداریم و وااای‌ی‌ی‌ی.. کارائوکه! کارائوکه رو می‌دونم چیه: موسیقی بدون کلامی که روی نماهنگش، کلمات شعر نوشته می‌شن و یک نفر می‌تونه از روشون با آهنگ بخونه. در واقع فقط آهنگ یک موسیقی مشهور به علاوه متنش برای خونده شدن توسط بیننده. شنیده بودم که بارهایی هستن که تخصصشون کارائوکه است. شنیده بودم که شرقی‌ها دوستش دارن و حتی یکبار توی فنلاند با لیلا می‌خواستیم بریم کارائوکه و آرش بخونیم اما اینجا واقعا دیوانه شدم. تا آخر شب خانمه از همکارهای اونجا گفت و همه مردهای فیلیپینی یکی یکی از روی سی‌دی‌های کارائوکه آواز خوندن. وحشتناک بود (: دائما فکر می‌کردم بهتره خونه تنها باشم یا اینجا… و البته ترجیحم اینجا بود چون تنوعی بود به هرحال (: ولی به خودم گفتم که بیام حتما قبل از خواب اینها رو می‌نویسم و حالا نوشته‌ام.

فردا می‌خوابم.. تا هر وقت که بخوام (: هرچند که می‌دونم که در طول روز حوصله‌ام توی خونه سر خواهد رفت. ولی به هرحال… شاید هم با کامپیوتر کار خوبی کردم.

بررسی کتاب: حتما شوخی می‌کنید آقای فاینمن

فاینمن در جوانی هیچ گاه در دختر بازی موفق نبود. از خودش روایت هست که هر بار دختری را در جایی می‌دیده و سر صحبت با اون رو باز می‌کرد سریع به این سرانجام می‌رسیده:
دختره- تو دانش‌جویی؟
ریچارد- نه دانشجو بودم حالا دکترایم رو مدتی است گرفته‌ام.
دختره- چاخان بسه، بگو استاد کامل هم هستی؟
ریچارد- آره استاد کامل هم هستم.
دختره- نکنه رییس پروژه‌ی مانهاتان هم بودی؟
ریچارد- آره، ریاست یه بخش از این پروژه با من بوده است.
دختره در این جا میز و صحبت رو رها می‌کرده و می‌رفته. چه بس بیچاره هستن اونایی که به انتهای آن چه بلوفش می‌نامند رسیده‌اند.

کتاب Surely You are Joking Mr. Feynman یک کتاب عالی است (: من دنبال کتابی در توضیح فیزیک بودم که توش فرمول نداشته باشه و به این کتاب رسیدم. در مورد فیزیک توش کم حرف زده شده ولی حال و هوای یک فیزیکدان قرن بیستم رو به جذابی ترسیم می‌کنه.

برای خوندن کتاب رو به فرمت ای.پاب تبدیل کردم. نسخه انگلیسی و شروع کردم به خوندن. چند فصل اول واقعا غیرجذاب بود. فاینمن دائما از خودش تعریف می‌کنه و اینکه وقتی بچه کوچیک بوده چقدر خفن بوده اما از دبیرستان و دانشگاه کم کم ماجرا جذاب می شه و وقتی فاینمن جایزه نوبل فیزیک رو می گیره، جذابیت به اوج می‌رسه.

فاینمن یک فیزیکدان آمریکایی است که روی بمب اتم (پروژه منهتن) کار کرده و بعدها هم جایزه نوبل فیزیک رو برده. در این کتاب گوشه‌هایی از خاطرات خودش رو می‌گه. اولین بار است که من «درک می‌کنم» چرا ممکنه یک آدم با شعور روی بمب اتم کار کرده باشه. استدلالش «دفع شر بزرگتر (هیتلر)» است.

کتاب جذابه چون فاینمن جذابه. یک استاد فیزیک که به شکل افتخاری به برزیل می‌ره تا اونجا درس بده و عضو گروه موزیکی می شه که توی کارناوال سالانه توی خیابون‌ها می‌زنن. یک مدت به دنبال نقاشی می‌ره و تابلوهاش رو به اسم ناشناس می‌فروشه. مدتی می‌ره توی کمیته تدوین کتب درسی بخشی از آمریکا و تجربیات جذابش رو می‌گه. برای فیزیک خوندن و برگه دانشجوها رو صحیح کردن به باری می‌ره که توش زن‌ها استریپ تیز می‌کنن (لخت می‌شن) و بعدها که صاحب بار مشکل قانونی پیدا می‌کنه و همه مشتری‌ها به بهانه‌ای حاضر نمی‌شن برن توی دادگاه شهادت بدن که به این بار استریپ تیز می‌رفتن و چیز بدی توش اتفاق نمی‌افتاده، فاینمن به عنوان استاد دانشگاه می‌ره توی دادگاه شهادت می‌ره که هفته‌ای چندین شب رو در این بار می‌گذرونده و تیتر اول روزنامه‌ها می‌شه. یک جای دیگه از داستانش با زن‌ها تعریف می‌کنه و اینکه چطوری یاد می‌گیره با فاحشه‌های کافه‌ها کنار بیاد بدون اینکه پول زیادی خرج کنه.

در مجموع فاینمن برای من خیلی جذاب بود. ممنون (: در واقع چیزی بود که احساس می‌کنم در زندگی ما ایرانی‌ها کم است: الگو یا به قول خارجی‌ها Role Model. ما الگوهای نچسب که زیاد داریم. الگوهای ورزشی هم داریم و مثلا همه بچه‌ها یکهو دوست دارند بزرگ شدند فوتبالیست بشن اما الگوهای علمی یا نداریم یا واقعا کم داریم. این کتاب ظاهرا قدیم‌ها ترجمه شده (با عنوان «ماجراجویی‌های فیزیکدان قرن بیستم» یا چنین چیزی) ولی من نمی‌دونم وضع ترجمه‌اش چیه (توی بازار کتاب رو پیدا نکردم). اما چیزی است که هست اینه که احساس می‌کنم اگر این کتاب رو در دوران دبیرستان می‌خوندم کاملا احتمال داشت الان فیزیکدان باشم چون احتمالا از شخصیت فاینمن خوشم می‌یومد و در نتیجه از فیزیک (: اینه که می‌گم الگو کم داریم.

راستی… ما در دورانی که در دبیرستان علامه حلی درست می‌دادیم (اجتماعی)، یکبار متنی رو به بچه‌ها دادیم که توش یک فیزیکدان در مورد کتاب‌های برزیل دو سه صفحه مطلب نوشته بود – شاید هم این متن در دوران دبیرستان در یکی از کتاب‌ها بود. اونجا می‌گفت که بچه‌های برزیل فقط چیز حفظ می‌کنن و کتابهاشون از تجربه خالیه. این بخش ترجمه از همین کتاب بود و من اینجا که خوندمش برام جذاب بود. از این می‌گه که در کتاب درسی نوشته شده اگر یک جسم رو از هواپیما به پایین پرت کنیم، در زمان‌های مختلف در فلان ارتفاع‌ها دیده خواهند شد. بعد می‌گه اصلا اینطور نیست و به خاطر فشار هوا و کلی خطای محاسبه این اعداد درست نیستند و همین که درست نیستند یعنی هیچ کس در برزیل برای نوشتن کتاب این آزمایش رو نکرده و در نهایت دانش‌آموزی که این رو می‌خونه فقط فرمول و اعداد رو حفظ می‌کنه و روش علمی رو نمی‌فهمه و هیچ وقت هم نمی‌تونه خودش آزمایشی انجام بده.

خلاصه پیشنهاد می‌کنم اگر تونستین به کتاب دسترسی پیدا کنین، بخونینش… هم از نظر علمی جذابه، هم سرگرم کننده است و هم نشون می‌ده که حتی برنده جایزه فیزیک نوبل هم «انسان» است… یک انسان با همه جوانبش.

روز انتخابات هشتاد و هشت

کروبی جدای
جدای مستر
امین ثابتی دعوت کرده به یک بازی وبلاگی: ماجرای روز انتخابات. من مشهورم به حافظه ضعیف. فکر کنم ۲۲ خرداد بود. من تصمیم گرفته بودم رای بدم. مکانیزمهای تصمیم گیری من خیلی ساده است «اگر کسی حرف از حقوق بشر یا آزادی بیان بزنه، من بهش رای می دم.» و خب کروبی در حینی که احمدی نژاد تبلیغات پوپولیستی می کرد و موسوی کلیت حرفش بازگشت به اندیشه های اولیه انقلاب بود، از آزادی بیان حرف زد و من تصمیم گرفتم بهش رای بدم.

با دوستان دیگه هم که صحبت می‌کردیم، اکثرا به دنبال رای دادن بودند و انتخاب‌ها هم یا موسوی یا کروبی. حقوق بشری‌ها بیشتر به کروبی رای می‌دادند و هیجانی ها و طرفداران اصلاحات جدی به موسوی.
صبح دو تا از هم محله‌ای ها آمدند خانه ما و با هم رفتیم مدرسه توی کوچه ما. حدس ما این بود که یک ساعتی معطل می‌شویم ولی بسیار بسیار شلوغ تر بود و روند رای گیری بسیار بسیار کند و مشکوک و مردم بسیار بسیار مودب و دقیق و آرام و با حوصله.

بعد از تقریبا دو و نیم ساعت ایستادن در صف، رفتیم داخل محل رای‌گیری. بدون شک همه چیز غیرجذاب بود. برگه‌های انتخابات خبرگان را تقریبا به زور می‌دادند و باید خیلی سر حال و دقیق سریع بودی تا سر موقع بگویی که نمی‌خواهی به خبرگان رای بدهی. صندوق‌ها هم شدیدا شبیه هم بودند و رنگ برگه برعکس رنگ صندوق‌ها و من داشتم به این فکر می‌کردم واقعا چند درصد آدم‌ها ممکن است روی صندوق را بخوانند و برگه ها را بر اساس رنگ در صندوق نندازند. شکاف صندوق ها تنگ بود و بدون شک باید کاغذها را تا می‌کردی تا بتوانی آن را داخل صندوق بیاندازی. بعدها دولت برای رد ادعای تقلب، کلی برگه تا نشده با اسم احمدی نژاد نشان داد که مسوولین در حال شمارششان بودند و خبرنگاری که چند وقت به حبس محکوم شد هم عکس صندوق‌هایی را چاپ کرد که مدت‌ها بعد از پایان انتخابات هنوز حتی باز هم نشده بودند.

رای دادیم و بیرون آمدیم و نفر جلویی ما که احتمالا سه ساعت بود خودش را ساکت نگه‌داشته بود تا صندوق پر از اسم موسوی و کروبی به دلیل «تبلیغات در شعبه» باطل نشود، با هیجان به ما گفت که به کروبی رای داده.

به خانه دوستان رفتیم و فکر کنم تا پایان ساعت رای گیری آنجا ماندیم. بچه‌های دیگر می‌خواستند بمانند و با هم چند ساعت اولیه روند شمارش را دنبال کنند ولی ما ترجیح دادیم بخوابم و خوشحالیم (: به خانه رفتیم و راحت بدون تلویزیون و خبر خوابیدیم تا هشت صبح فردا که بیدار شدیم و تلویزیون را روشن کردیم و معجزه را دیدیم. دوستان عصبی ناراحت بودند که جواب از قبل مشخص شده بود؛ نسبت آرا ثابت بود؛ از نظر آماری اعداد ساختگی بود نه نتیجه رای و غیره و غیره ولی به هرحال بانمک هم بود (: جنبه جذابش این بود که عدد اعلام شده برای کروبی ۲۰۰ هزار بود که نشان می‌داد حرفهایش واقعا برای دولت سنگین بوده و من خوشحالم که با ده پانزده نفر از دوستان نزدیکی زندگی و کار می کنم که به کروبی رای داده اند (:‌
به نظر من به هیچ وجه انتخابات بدی نبود. به هرحال اصلاحات با نمایان نشدن زشتی دروغ و تقلب و از آن مهمتر نمایان شدن حضور آن ممکن نیست و الان در تمام طول تاریخ زندگی حکومت ها در ایران، احتمالا بیشترین انسان‌هایی در ایران زندگی می کنند که از دروغ متنفرند و احساس می کنند دروغ و تقلب ضرر بزرگی به آن ها زده است.

پی.نوشت. مغالطه‌ ها یا درک ناصحیحی که می شه اینه که آدم ها درست متوجه دموکراسی نمایندگی نمی شن یا ترجیح می دن نشن. قبول که اینجا دموکراسی نیست ولی به هرحال مشغول در آوردن ادای دموکراسی نمایندگی هستیم. مشکل اصلی و شناخته شده دموکراسی نمایندگی اینه که هیچ آدمی نمی تونه در تمام امور نماینده من باشه. من چون از یک حرف حقوق بشری شیخ خوشم اومد و چون گفته بودم به اولین کسی که از حقوق بشر و ازادی بیان دفاع کنه رای می دم به شیخ رای می دم ولی اصلا معنی اش این نیست که توی اقتصاد هم نظراتش ، نظر من رو نمایندگی کنن یا توی زندگی شخصی الگوی من باشه یا مجبور باشم توضیح بدم که چرا با وجود فلان کار اشتباه فلان موقع اش حالا شده نماینده من. این مشکل اصلی دموکراسی نمایندگی است که کاملا هم در ادبیات سیاسی شناخته شده ولی به قول همون ادبا، شر لازمه.

خاطرات سفر نیجریه: شنبه آخر اول ماه

لاگوس شهر کثیفی است با جمعیت تقریبا ۱۷ میلیون نفرو مساحتی عظیم. این شهر دومین شهر بزرگ آفریقا است (بعد از قاهره) و هفتمین شهر جهان است از نظر سرعت رشد. اتوبان‌ها و محلات پولدار نشین این شهر توسط کارگران زن جارو می‌شود اما هیچ سیستم مشخصی برای جمع‌آوری زباله‌ از مابقی سطح شهر وجود ندارد به جز: شنبه آخر اول ماه.

چندین سال قبل، حکومت نظامی مستقر بر کشور اعلام کرد که «شنبه آخر اول هر ماه میلادی، از ساعت ۶ تا ۱۰ صبح زمان نظافت است». یا به قول خودشان Sanitation day. دولت آن زمان مدعی بود که این ساعت لازم است تا شهر تمیز شود. در طول این چهار ساعت در ماه، هیچ کس حق ندارد از خانه بیرون برود. جریمه سنگین است. دستگیری و پرداخت تقریبا ۷۰ دلار (در کشوری که درآمد سرانه به زحمت به ۱۰۰ دلار در ماه می‌رسد) یا رفتن به زندان برای سه ماه (به نقل از یک محلی).

اما چیزی که در آن هیچ شکی نیست این است که هیچ کس ساعت ۶ تا ۱۰ بیدار نمی‌شود تا خانه‌اش را تمیز کند. سربازها و پلیس در خیابان هستند و از کارگران که شهر را جارو می‌کشند و آشغال‌ها را جابجا می‌کنند «محافظت؟» می‌کنند و مردم هم در خانه خواب. جنبه مثبتش برای فقرا این است که یک روز در ماه را می‌توانند تا ساعت ۱۰ بخوابند بدون اینکه احساس کنند به خاطر چند ساعت ندویدن در پشت چهارها رو نفروختن عکس رییس جمهور و آنتن تلویزیون و کارت شارژ و عروسک و آبجو و … به ماشین‌های در حال حرکت در راه بندان‌ها، از مخارج عقب مانده‌اند. اما جنبه منفی هم زیاد است: تکرار تفوق (سلطه) دولت بر زندگی مردم و مفهوم تجملاتی «نظافت» برای کسانی که سال‌ها است سه وعده غذا در روز نخورده‌اند.

با خود لاگوسی‌ها که حرف می‌زنیم، از این برنامه نه ناراضی هستند و نه راضی. تحصیل کرده‌ها با احتیاط موافقت می‌کنند که دولت نباید حق داشته باشد در مورد زندگی خصوصی مردم تا این حد دخالت کند که یک روز به آن‌ها اجازه ندهد حتی از خانه بیرون بیایند و وقتی می‌پرسم که آیا احساس نمی‌کنید دولت می‌خواهد با این قانون و مجازات‌های سنگین تخلف از آن، حضور خود را به رخ مردمی بکشد که خیر چندانی از آن نمی‌بینند، سری تکان می‌دهند و البته بدون جواب. سطح پایینتر خوشحالند. راننده ما می‌گوید که هر روز ۵ صبح از خانه خارج می‌شود تا ساعت ۷.۵ صبح جلوی ساختمان ما باشد که ماشین آنجا پارک شده. به این فکر می‌کنم که شب‌ها که ما تا ساعت هشت و نه کار می‌کنیم، احتمالا او زودتر از ۱۱ به خانه نمی‌رسد. برای چنین کسی (که نسبت به بقیه لاگوسی‌ها خیلی هم خوشبخت است و کار بسیار راحتی دارد) احتمالا یک روز استراحت اجباری تا ساعت ۱۰ بسیار هم جذاب است ولی تاکید می‌کند که در این زمان «هیچ کس» حق ندارد «به هیچ دلیلی» بیرون بیاد. می‌گوید حتی اگر کسی بیماری جدی یا درد زایمان هم داشته باشد باید تا ساعت ده صبر کند و بعد به سراغ همسایه‌ها برود…. برای کمک.

این روزها دیگر حکومت نظامی حاکم نیست اما خیلی از قوانینش هنوز پابرجا هستند. باید ببینیم بالاخره در چه تاریخی جمهوری فدرال نیجریه به این نتیجه می‌رسد که ۱۲ روز حکومت نظامی اعلام کردن در یک کشور، هیچ ربطی به پاکیزگی خیابان‌ها ندارد.