همنوایی – درسی برای جدی نگرفتن آدم ها

جامعه شناسی چه در سطح کلان جذابه (مثلا نگاه کنید به آثار مارکس) و چه در سطح خرد. امیدوارم پهنای باند کافی برای دیدن این ویدئوی دو دقیقه‌ای رو داشته باشین که دوست دارم تقدیمش کنم به دکتر احمدنیای عزیز:

یک نفر وارد آسانسوری می شه که توش سه چهار نفر دیگه با هم همدست هستن. این سه چهار نفر به شکلی عجیب رو به دیوار می ایستن و فرد بیخبر از همه جا هم تحت فشار گروه، رو به دیوار می شه و اونطوری می ایسته. در مراحل بعدی آدم ها حتی رفتارهای عجیب و غریب تری نشون می دن. مثلا بیخودی یکهو همه به راست می چرخن و یکهو همه به چپ یا کلاه سرشون می ذارن و برمی دارن و فرد مورد آزمایش هم همه اینکارها رو تکرار می کنه. واقعا خنده داره. واقعا خنده داریم (: بخصوص اون موقع که شروع می کنیم توضیح دادن اینکه عقایدی داریم که می تونن موجه کننده کشتن و شکنجه بقیه باشن.

گشتی در به اصطلاح نمایشگاه رسانه‌های دیجیتال

می‌خواستم دوست خوبی رو ببینم و زنگ که زدم گفت در غرفه‌اش در نمایشگاه رسانه‌های دیجیتال است. اسم این رو شنیده بودم ولی فکر می‌کردم یک نمایشگاه تخصصی است درباره رسانه‌های دیجیتال. متعجب بودم که این دوستم چرا اونجا غرفه داره ولی فرصت رو غنیمت دیدم و گفتم برای دیدنش می‌رم. گفت محلش مسجد / ایستگاه مترو / نمازخونه / آرامگاهی است که وسط شهر ساختن و بهش می‌گن مصلی و تنها کاری که توش نمی‌شه، نماز خوندن دسته جمعی است (:

ورودی عجیب بود.

یک سری میله که مسیر خیلی نازکی رو بینشون باز گذاشته بودن و اگر یک کم قدت بلند بود یا عرضت زیاد، باید کج و کول می‌شدی و داخل می‌شدی.

و البته داخل هم که مسجد (: راستش من از بچگی احساس می‌کنم توی مسجد باید مودب بود و بی سر و صدا و وقتی هم قرآن پخش می‌شه باید گوش کرد و حرف نزد. اما ظاهرا این‌ها حرف اون زمان‌ها است و الان مسجد … بگذریم (:

تو که رفتم اولین چیز که توی ذوق زد، همون جریان مسجد بود. بوی عرق و هوای فوق العاده سنگین و گرفته. از پله‌ها بالا رفتم چون یکسری پرچم کانادا و اینها بهش جو «خارجی» داده بود و گفتم شاید رسانه‌های دیجیتال جهان هم شرکت کردن توی جریان. اما اشتباه می‌کردم…

کل مسجد (نمازخانه؟) دو طبقه است. طبقه بالا کارهای هنری عرضه شده بودن. راستش من زیاد دوام نیاوردم. سری به غرفه حجاب و عفاف زدم ولی چهار پنج تا بچه دبیرستانی که جلوی من بودن اونقدر حرف رکیک زدن در مورد پوسترها که اصولا حتی روم نشد مسیر رو ادامه بدم و اومدم بیرون. بعدش هم کاریکاتورها بودن.

اکثرا در فاز اینکه فضای سایبر چقدر فاسده و چقدر زشته و چقدر کثیفه و چقدر خطرناکه و … یکسری هم غرفه بسیج و سپاه و همین رده‌ها و البته تا حد زیادی خالی. ظاهرا جمعیت اصلی در طبقه پایین بود:

و البته از پله‌ها که پایین رفتم شوک شدم:

این چیه؟ FreeGate؟ FreeGateway؟ سرچ که کردم ظاهرا همون آنتی فیلتر است (: این رو در ابعاد نیمه هیولا زده بودن یک جایی. فکر کنم طرف اینترنت رو سرچ کرده و هر چی کاریکاتور پیدا می‌کرده بدون فهمیدن چاپ می‌کرده برای نمایشگاه (: البته شاید هم معنی دیگه‌ای داره (مثلا پروژه نوشتن یک سافت سوییچ آزاد؟) که من نمی‌دونم. به هرحال من که شوک شدم (:

طبقه همکف، محل فروش سی دی بود. بازهم حجم زیادی نرم افزار مشهور به اسلامی (اکثرهم تصاویر و صداهای یک روحانی و اینجور چیزها) که مشتری کمی داشتن و یک عالمه هم غرفه سی دی های دیگه و البته شلوغ‌ترین بخش، چیزهایی مثل گیم‌نت:

که البته توش دنبال دختر نگردین چون گیم‌نت دخترها یک جای دیگه بود که دورش چادر کشیده بودن و ورود آقایان اکیدا ممنوع بود.

اینهم یک عکس از غرفه بازی Wii که ما هم یک دونه‌اش رو توی خونه داریم و کنسول محبوبمونه.

تقریبا تنها چیزی که توجه من رو جلب کرد (و تنها غرفه‌ای که به جز غرفه دوستم توش داخل شدم) غرفه بازی آسمان دژ بود از شرکت توسعه شبیه‌ساز

این چیزی است که من دوست دارم (: یک بازی دسته جمعی آنلاین (MMO) و خوشحالم که یک نمونه ایرانی داره. منتظرم سفر بعدی برسم یک جایی با اینترنت که بازی رو شروع کنم.

به عنوان نکته آخر هم بگم که به غرفه دوستم که رسیدم، دیدم یک سری ازش چیز می‌خرن با کارت. ظاهرا کارت رو می‌شد با دادن کارت ملی گرفت و مثلا ده تومنی که توش هست رو خرج کرد. تاسف برانگیز بود که صد در صد نرم‌افزارهایی که اکثریت دوست نداشتن بخرن رو می‌شد با این کارت‌ها داد. یعنی اگر کارت داشتید مثلا سی دی سخنرانی‌های آیت الله فلان رو می‌تونستین مجانی بگیرین و شرکت تولید کننده هم همه پولش رو از کارتی که شما مجانی از دولت گرفته بودین می‌گرفت. در مقابل نرم‌افزارهای کاربردی و بازی‌های ایرانی رو نمی‌شد صد در صد با این کارت خرید. معنی؟ مالیاتی که بنده می‌دم می‌ره توی جیب شرکت‌های خصوصی که لینک‌های مناسب دارن و اونهایی که چیزی تولید می‌کنن که اکثریت مردم حاضر نیستن بالاش پول بدن. متاسفانه شروع تاسف بار بود و آخرش هم تاسف بار. وسطش یک چیزهای خوبی بود که تکرار می‌کنم که شاد باشیم: Wii، خنده بازار پوسترها و آسمان دژ و یکسری از بازی‌های ایرانی.

راستی.. برای دیدن یک گزارش شادتر می‌تونید سری بزنید به گزارش عالی کافه نادری از نمایشگاه رسانه‌های دیجیتال با عنوان: فمنیسم سیخونک به بسیجی و کمی هم رسانه

ما بیشتر از یک درصدیم

جدیدا گنو/لینوکسی‌ها یک کمپین طور راه انداخته‌اند تحت عنوان «ما بیشتر از یک درصدیم». ایده کمپین اینه که همه لینوکسی‌های دسکتاپ برن خودشون رو جایی ثبت کنن تا نشون بدن که اگر همه کامپیوترهای دنیا یک میلیون تا باشه (این عدد از کجا اومده؟!)، لینوکسی حداقل یک درصدش هستن. فعلا عدد ثبت شده، 0.0079720% است. توی ایران هم یکسری از دوستان این رو تبلیغ می کنن (+ و + و + و …).

کار بدی هم نیست. اگر مثبت نباشه، ضرر زیادی هم نداره (حداکثر جمع شدن یک لیست عظیم است از ایمیل لینوکس کارها در یک جا). اما به نظرم کسی که این رو راه انداخته و کسانی که ممکنه بهش امید ببندن، درک درستی از ساز و کارهای جامعه و حتی دنیای لینوکس ندارن. تبلیغش اوکی است (اگر خودتون رو ثبت نکردین پیشنهاد می کنم ثبت کنین!) ولی گنو/لینوکس‌ کارها مثل افراد یک جامعه گسترده هستن با پیوندهای ضعیف به همدیگه. از چنین جامعه‌ای نمی‌شه انتظار داشت برای یک هدف مبهم، همکاری گسترده بکنه.

در حرکت‌های جمعی (که حالا ما ایرانی‌ها آگاهی خوبی نسبت بهشون داریم) در صورت نبودن هدف خیلی مشخص و نبودن پیوندهای قوی بین آدم‌ها برای عمل مشترک، تعداد مشارکت کنندگان همیشه خیلی کمتر از تعداد هواداران است و تعداد هواداران هم اگر بیشمار باشد، تعداد قابل دیدن در حرکت با پیوندهای ضعیف، قابل توجه می‌شود (: این حرکت، حرکت جذاب و جالبی است ولی کسی نباید به آن دل ببندد. ما به احتمال زیاد بیشتر از یک درصدیم ولی راه اثبات اینکه زیادیم، شمردن تک تک آدم‌ها از طریق مراجعه حضوری نیست (:

توهم توطئه: از فرفر تا فارسی ۱

سال‌ها قبل، یکی از دوستان با خوندن کتاب ۱۹۸۴، می‌گفت که ظاهرا این کتاب دقیقا درباره ایران نوشته شده. چند وقت قبل هم یکی دیگه کاریکاتوری رو دیده بود مربوط به زمان شوروی سابق و با هیجان می‌گفت که ظاهرا این کاریکاتور رو دقیقا برای ما کشیدن. این اتفاقات طبیعی است چون یک مجموعه از طنز، در همه حکومت‌هایی که تلاششون برای یک شکل کردن آدم‌ها است، صادقه.

همین جریان در مورد احساس توطئه جهانی علیه ما هم صادق است. تقریبا هر چیزی که از سال‌ها قبل به وب اضافه شده و تحت عنوان «وب ۲» سعی کرده به جای مطالب مورد نظر سازندگان سایت، فقط محملی باشه برای انعکاس نظرات، عکس‌ها، خاطرات وعلاقمندی‌ها خوانندگان سایت، به عنوان دشمن شناسایی و سانسور شده. همینطوره تمام برنامه‌های هالیوود که معلم‌های دینی فکر می‌گفتند در غرب اجازه پخش ندارند و فقط برای از بین بردن ما طراحی شده‌اند و حتی سریال‌های درپیتی ولی سرگرم کننده‌ای مثل ویکتوریا که با یک دوبله درپیت از یک ماهواره درپیت پخش می‌شوند و علاقمندان خیلی خیلی پیشتری از رسانه ملی با انحصار قانونی و هزینه‌های میلیاردی پیدا می‌کنند.

آقای پروفسور حسین باهر معتقد است که اصولا این سریال ویکتوریا برای مخاطبان ایرانی و از بین بردن بنیاد خانواده آن‌ها ساخته شده و تا جایی پیش می رود که معتقد می‌شود اصولا چهره ویکتوریا برای بازنمایی مخاطب ایرانی طراحی شده (:

دوستان عزیز، دنیا دنیای تجارت است و اقتصاد و سرمایه‌داری. تمام اینها فقط و فقط به خاطر درآمد مالی درست می‌شوند و پیش می‌روند. شما هم که چپ نیستید که با سرمایه داری مخالف باشید یا سرمایه‌دارها به این خاطر با شما مخالف باشند. توجه کنید که وقتی دنبال برداشتن سوبسیدها و واگذاری شرکت‌های عمومی (متعلق به من) به دست شرکت‌های خصوصی هستید، دیگر ادعای مقابله سرمایه داری جهانی با شما مسخره است (:‌ دوستان من، ایران در حال فقیر شدن است. نه به خاطر برنج ویکتوریا و نه به خاطر سریال ویکتوریا. ایران فقیرتر و فقیرتر می‌شود، فقط و فقط به خاطر دشمن حساب شدن همه و همه – هر روز و هر روز.

شعار نویسی دیواری، چه کسی و چرا؟

دیروز حدود پنج ساعت توی سطح شهر برای کلی کار، اینطرف و اونطرف رفتم. بامزه بود که ظاهرا از دیشب، چند نفر به این نتیجه رسیده‌اند – یا دستور گرفته‌اند که در اصل جریان فرقی نمی کنه – که باید روی دیوار و باجه تلفن و بقیه چیزهایی که تلویزیون بهشون می گه «اموال عمومی» شعارهایی علیه جنبش سبز و حرکت مردم بنویسن.

راستش واقعا برام شوکه کننده بود (: من در کل معتقدم هستم که تغییر بزرگی به این زودی‌ها پیش نمی‌یاد ولی روند شش ماهه اخیر، بیشتر و بیشتر داره نشون می ده که کشور خواستار یک تغییر کلی است. کشور امروز قابل مقایسه با سال قبل همین موقع نیست و اون کشور هم قابل مقایسه با پنج سال قبلش.

اما چیزی که واقعا من رو شوکه کرد این شعار نویسی دیواری دیشب – علیه جنبش مردم – بود. آدم وقتی رو به نوشتن روی دیوار در تاریکی می‌یاره که اولا هدفش این باشه که بقیه بفهمن اون حضور داره و ثانیا از چیزی بترسه که باعث بشه نتونه حرفش رو در روز روشن بزنه.

اگر مردم شعارهای سبز می نویسن، اگر از آزادی حرف می‌زنن و اگر علامت پیروزی روی دیوار حک می‌کنن، کاملا مشخصه از چی می ترسن: از اینکه پلیس دستگیرشون کنه، بهشون تجاوز کنه، شکنجه شون کنه، نامتناسب با عملی که انجام دادن بهشون برچسب بزنه (مثلا اقدام علیه امنیت ملی + برهم زدن نظم عمومی + ارتباط با بیگانه (جرمه؟) + جاسوسی برای کسی که فقط یک علامت ازادی سبز روی یک سطل آشغال کشیده) و در نهایت هم سپرده شدن به یک سیستم قضایی بدون وکیل و بدون هیات منصفه که بدون روندهای شناخته شده در دنیا، به یک مجازات سنگین، محکومش خواهد کرد. این ترس قابل درکه.

اما به شخصی نگاه کنید که شعرهای طرفدار حکومت می‌نویسه. این آدم از چی می‌ترسه؟ مشخصا کارش حتی براش اگر شغل و وام و روابط اجتماعی و موقعیت‌های بهتر زندگی و … نیاره، مشخصا براش خطری هم نداره. اما این آدم هم احساس می‌کنه باید خودش رو پشت تاریکی قایم کنه. چرا؟ از ترس «مردم»؟ از ترس «تغییر در آینده»؟

اما این همه جریان نیست. چرا جریان «حاکم» هم باید به سمت شعار نویسی روی دیوار؟ خب این جریان تلویزیون، تمام روزنامه‌ها،‌ رادیو، کنترل اینترنت و … رو در دست داره. صبح تا شب در تلویزیونی که با پول مردم درست شده، عربده می‌کشه که تمام مردم به چیزی که می گه اعتقاد دارن و می‌تونه بخشنامه بده که همه ادارات باید در فلان تظاهرات شرکت کنن یا اتوبوس کافی داره که از تمام پادگان‌ها و ادارات مردم رو جمع کنه و به نمایش‌هاش ببره. چرا این گروه باید احساس کنه که لازمه روی دیوار شعار بنویسه؟ (: به نظر من چون اولا می‌دونه که تبلیغات قبلی رو مردم باور نکرده‌اند و ثانیا می‌خواد به طرفدارانش نشون بده که وجود داره. این خیلی بانمکه که شما در قدرت باشین و ادعای همنوایی کامل همه با خودتون رو هم داشته باشید و کماکان احساس کنید که لازمه برای بقیه «علامت بذارین» که در جامعه حضور دارین؛ علامتی که نه توی تلویزیون باور شده و نه توی راهپیمایی (: این به نظر من نشونه بزرگی برای بقیه است.

خاطرات عربستان – شام در مملکت خانوادگی

امروز با دوستان قرار گذاشتیم شام رو بیرون بخوریم. اینکار در آخر هفته سعودی چندان راحت نیست چون اکثر فروشگاه‌های بزرگ در آخر هفته ویژه خانواده هستن و برای سه نفر آدم مجرد که ما باشیم به همراه دو تا دوست ایرانی دیگه چندان شانسی نخواهد بود. تنها برگ برنده ما محمد است که با خانم‌اش اومده عربستان و در نتیجه در تیم ۷ نفره ما، یک خانم هم وجود داره و البته امتیاز مثبت «خارجی» بودن رو هم داریم. «ان شاء الله» می‌گیم و به سمت اصلی ترین مرکز خرید ریاض حرکت می‌کنیم: مملکت، در باز کن بزرگ یا به شکل رسمی Kingdom Tower.

جلوی در، «ماشین بازار»ه. یکسری ماشین‌های بزرگ مثل جی.ام.های عظیم الجثه دارن (که توش سه تا زن و هفت تا بچه جا می‌شه) و یکسری هم ماشین‌های کف  زمین. ماشین بخشی از شخصیته و رانندگی در حد ایران. این ساختمون نماد ریاض است و اطرافش پر از آدم‌های فقیر ریاض که در جاهای پارک ایستادن و در صورت پارک ماشین، بهتون اصرار می‌کنن که ماشین رو بشورن.

جلوی در شبیه جلوی در پاساژ گلستان در جوانی‌های ما است. با این اختلاف که نگهبان مربوطه، خیلی شیک است و قوی هیکل و رسمی. ما با فیگور خارجی به راحتی از در رد می‌شیم اما کلی جوون مختلف سعودی هستن که پشت در موندن و چون امروز، آخر هفته و روز خرید خانواده است، به داخل راه داده نشدن.

سن دختر و پسربازی، احتمالا از سیزده چهارده سال است تا هجده و حداکثر بیست سال. حداقل این برداشت منه. بالاتر از این دیگه اکثرا ازدواج کرده‌ان یا در شرف ازدواج هستن. عکاس شدیدا سخت گیرانه است و کلی توصیه شده که راحت‌ترین روش است برای بازداشت شدن یک خارجی پس عکس نمی‌گیرم ولی سعی می‌کنم تشریح کنم.

در مورد دخترها، اکثرا روبنده دارن و فقط یک نوار خیلی باریک از چشم بیرونه. گاهی هم پوشیه کامل دارن و حتی چشم‌ها هم دیده نمی‌شه. اما موارد زیادی هست که بخش سفید زیر چادر عربی سیاه رو بیرون می‌ذارن و انگار این یک نشونه است. بعضی‌ها هم صورتشون کامل بازه ولی مطلقا مویی دیده نمی‌شه. البته مثلا در کل بازار، حدود ده پونزده تا دختر جوون هم هستن که با موهای کاملا باز، چادر رو انداختن روی شونه و اینطرف و اونطرف می‌رن. احتمالا مد این روزها – برای دخترها – موهای بلند فر دار و رنگ خرمایی است. پسرها هم از تیپ رپ‌خون توشون هست تا یک مد بامزه که در غرب فکر کنم بهش می‌گن Hobo : موهای وزوز کاملا دایره‌ای دور سر. فریبرز بهشون می‌گه «کله لامپی».

دخترها آرایش خیلی غلیظ دارن. پسرها که بهشون متلک می‌گن، اگر پایه باشن یا خوششون بیاد، حتی ممکنه روبنده رو کنار بزنن و صورتشون رو نشون طرف بدن. در موارد زیادی هم اگر بخوان جلب توجه کنن، شلوار نمی‌پوشن و در موقع مناسب – حین راه رفتن – تا ساق پا رو نشون می‌دن (:

کلیت بازار، به نسبت اصلی‌ترین مال یک کشور عربی، کوچیکه. دو سه طرقه بیشتر نیست و از این سرش اون سرش معلومه. این یعنی یک مال کوچیک. با برمک می‌ریم طبقه دوم که اصولا به کار ما نمی‌خوره: فقط جواهر و مارک های خیلی گرون. یک دور می‌چرخیم و دنبال راه رفتن به طبقه سوم هستیم. پله برقی‌ها فقط رو به پایین هستن و روی آسانسورها هم نوشته «نساء» و یک نگهبان جدی هم دارن که مواظب در ورودی آسانسور است. به سمت آخرین پله برقی می‌ریم و می‌بینیم که اونهم فقط رو به …. نکته رو می‌گیرم: طبقه سوم ویژه خانم‌ها است. این رو حفاظ‌های بلند اطرافش که با شیشه رنگ شده پوشونده شدن هم تایید می‌کنه. یادمون می‌افته که دوستی می‌گفت خبردار شدن از اینکه در طبقه سوم چی می‌گذره جزو آرزوهای اصلی پسرها است و یکی از سوال‌های اولیه‌شون بعد از آشنا شدن با یک دختر (که گاهی یعنی صبح فردای ازدواج).

بچه‌ها کماکان در حال دیدن مغازهایی مثل مانغو، جب (گپ)، اج اند ام، کریستین دیور و … هستند و لباس‌های تخفیف خورده رو نگاه می‌کنن… یک شلوار عالی رو می‌شه به بیست سی تومن خرید ولی یکهو یک پیراهن خوب ممکنه هشتاد تومن باشه. من و برمک می‌شینیم روی یک صندلی و سر صحبت رو با سعود که دانشجوی داروسازی است باز می‌کنیم. این یک قصه مستقله برای یک پست دیگه…

برای شام می‌ریم به فوت کورت که استاندارد کل جهانه. طبق معمول همه جا از مک‌دونالد تا سامورایی تا غذای ایرانی و چند غرفه عربی دور تا دور سالن غرفه دارند و وسط هم یک مجموعه میز و صندلی عمومی گذاشته شده. دیگه بخش خانواده و غیرخانواده رو یاد گرفته‌ایم. من و عباس و برمک با هم می‌شینیم در بخش مجرد و سه تا از دوستامون با خانم یکیشون، می‌رن به بخش خانواده. فکر کنم عرب‌هایی که عادت دارن یک آقا رو با چند تا خانم در بخش خانواده ببینن، کلی تعجب می‌کنن از یک خانم با سه تا آقا (:

من عباس جلوی سامورایی برای خرید شام ژاپنی منتظریم که دو تا دختر رد می‌شن و به وضوح اظهار علاقه می‌کنن (هرچی باشه ما خارجی حساب می‌شیم. بخصوص با موهای بلند و بسته شده من که نمونه‌اش بین سعودی‌ها نیست). راستش رو بگم اینجا آدم از خانم‌ها می‌ترسه. جنبه دوستانه زیادی دارن ولی هر لحظه منتظرین یک نفر بیاد دستگیرتون کنه (: اشاره دوستانه ولی خیلی محترمانه به معنی «نه» می‌کنیم و اون دو نفر می‌رن .. چند لحظه بعد با یک دوست دیگه برمی‌گردن تا احتمالا دوستشون هم ما رو ببینه… بعد با هم می‌خندن و می‌رن (: اون دوستمون که با خانمش اینجاست می‌گفت که گاهی از نگاه خانم‌ها شرمش می‌یاد و بلند می‌شه می‌ره. فکر کنم هیچ جای دیگه دنیا، خانم‌ها اینطور «خورنده» به آقاها نگاه نکنن (:

غذا که تموم می‌شه منتظر می‌مونیم تا دوستانمون از بخش خانوادگی بیرون بیان. طبق حدس قبلی، توش هیچ خبر خاصی نیست و کسی در این بخش لخت نمی‌شه (: فقط تعداد خانم‌ها بیشتره. کسانی که روبنده دارن اونجا هم حفظش می‌کنن و کسانی که ندارن هم که خب ندارن. تنها نکته خیلی هیجان انگیز اینه که یک خانمی اومده با برمک حرف زده! این فکر کنم اتفاق نادری در اینجا باشه. برمک می‌گفت خانمه جلو اومده و کلی چیز به عربی گفته و برمک هم متوجه نشده و حدس زده طرف صندلی اضافی می‌خواد و صندلی رو بهش داده و خانمه هم رفته (: به هرحال برمک یک رکورد جالب داره که ممکنه توریست‌های کمی در عربستان داشته باشن: حرف زدن با یک خانم عرب.

برمی‌گردیم به سمت خونه. توی راه موبایلم رو نگاه می‌کنم. شایعه ای هست که در مکان‌های عمومی عربستان بلوتوث‌های همه روشنه و با هم از این طریق ارتباط برقرار می‌کنن. برای من که چیزی نیومده جز دو تا اسپم تبلیغاتی. احتمالا شایعه دوم بیشتر به واقعیت نزدیکه: آدم‌ها شماره تلفنشون رو به عنوان اسم بلوتوثشون می‌ذارن و طرف فقط با سرچ بلوتوث‌ها، اسم رو پیدا می‌کنه و احتمالا برای یک گپ زنگ می‌زنه… باشه دفعه بعد امتحان می‌کنم.

نقد کتاب: جنبش دانشجویی در آمریکا با تاکید بر مقاله مانیفست هیپیزم

جدید:
با نادر فتوره چی یکسری نامه رد و بدل کردیم. آدم بسیار معقولی بود و گفت که به همین دلایل از این ترجمه راضی نیست و ایرادها رو قبول داره و مدت ها است که کار می کنه تا بهتر و بهتر بشه (: دیدن آدم های فهیم واقعا مایه خوشحالیه. من متن رو کمی تلطیف کردم (: و منتظر کتاب بعدی این مترجم هستم که انگار فعلا در ارشاد گیره… به خاطر دخیل بودن یک نفر دیگه، کامنت‌های تند رو هم حذف کردم.


خلاصه کنم: یک ترجمه ضعیف از نادر فتوره چی برای یک کتاب خوب از انتشارات فرهنگ صبا ! کتاب ایده فوق‌العاده‌ای دارد: گزیده‌هایی از رویدادها و متون دهه ۶۰ آمریکا. یک کتاب کوچک با ۸ مطلب از متون اصلی جنبش‌های دانشجویی آرمانگرا و الهام‌بخش.

چیزی که از اول کار توی ذوق من زد مقدمه پیچیده کتاب بود. جنبش هیپی‌ها مخالف این عبارت‌های پیچیده و اخته کننده بحث بود در حالی که مقدمه پر است از نوشته‌های در حد «این مجموعه در پی آن است که به این پرسش عمومی دامن زند که آیا انتخاب مشی رادیکال در سپهر کنش سیاسی / اجتماعی، فرجامی مستدام و درون‌ماندگار دارد؟»

محتوای کتاب واقعا فوق‌العاده است. مجموعه‌ای واقعا خواندنی و تفکربرانگیز و کوتاه و ساده. اما ترجمه در عین روان بودن از متن اصلی دور است. این را هم لحظه اول می‌توانید بفهمید. لغت‌های قلمبه سلمبه زیاد هستند و خیلی جاها حس می‌کنید که مترجم معنی متن اصلی را نفهمیده و فقط کلماتی را با هم ردیف کرده که گاهی حتی از محتوای مورد انتظار یک متن هیپی دورند.

متاسفانه مثل خیلی از مترجم‌ها، وقتی مترجم معنی متنی را دقیق متوجه نشده،‌ سعی کرده یک چیزی نزدیک به معنی رو ترجمه کنه. البته در موارد بدتر اصولا آن قسمت را از متن حذف کرده و بعد تلاش کرده با یکی دو جمله، جملات یتیم مونده رو به هم پیوند بده.

من مقاله مانیفست هیپیزم از جری روبین را که می‌خواندم کاملا حدس می‌زدم که ترجمه بد است. فارسی روان و قابل قبول بود ولی متن پیچیده‌تر از صحبت‌های یک هیپی و گاهی اصولا مغایر با منطق آن‌ها. پاراگراف اول را با هم مرور کنیم:

متن انگلیسی:

This is a Viet Cong flag on my back. During the recent hearings of the House Un-American Activities Committee in Washington, a friend and I are walking down the street en route to Congress – he’s wearing an American flag and I’m wearing this VC flag.

The cops mass, and boom! I am going to be arrested for treason, for supporting the enemy.

And who do the cops grab and throw in the paddy wagon?

My friend with the American flag.

And I’m left all alone in the VC flag.

“What kind of a country is this?” I shout at the cops. “YOU COMMUNISTS!”

ترجمه نادر فتوره چی:

به من گفته‌اند در اینجا درباره اصول و مبانی فکری هی‌پی‌ها صحبت کنم. این کار را خواهم کرد، اما به شکل خود هی‌پی‌ها! پس بگذارید سخنانم را با خاطره‌ای از حماقت پلیس مرزی آمریکا-کانادا آغاز کنم‌. در روز چهارم جولای که سالگرد استقلال آمریکاست پیراهنی که پرچم ویت‌کنگ‌ها بر روی آن منقش بود به تن داشتم و در حوالی مرز با دوستی در حال قدم زدن بودم. آن دوست هم پیراهنی به شکل پرچم آمریکا به تن داشت. ناگهان یک هنگ پلیس مرزی به ما حمله کرد و مرا بازداشت کردند. آن‌ها می‌گفتند که «لعنتی! لباس دشمن را می‌پوشی؟». پلیس‌ها به دوستم که لباس‌اش پرچم‌ آمریکا بود کاری نداشتند. فاشیست‌های لعنتی!

عجب! ترجمه منطقا باید چیزی به این شکل باشه:

ترجمه نسبتا صحیح:

این که در پشت من است یک پرچم ویت‌کنگ است ( شاخه نظامی حزب کمونیست ویتنام جنوبی ). حین بررسی دادگاه در مورد فعالیت‌های ضد آمریکایی در واشنگتن، من و یک دوستم در خیابان منتهی به کنگره در حال قدم زدن بود. او لباسی با پرچم آمریکا پوشیده بود و من لباسی با پرچم ویت‌کنگ.
پلیس‌ها حمله کردند و بوم! فکر کردم که من را به جزم خیانت و حمایت از دشمن دستگیر خواهند کرد.
و پلیس‌ها چه کسی را به داخل ماشین خود کشیدند؟
دوستم که پرچم آمریکا روی لباسش بود.
و من با پرچم ویت‌کنگ تنها ماندم.
رو به پلیس‌ها فریاد کشیدم «کمونیست‌ها! این چه جور کشوری است؟!»

ظاهرا مترجم متوجه متن نشده ولی فهمیده اطلاق «کمونیست» به پلیس آمریکا در متنی که اون نوشته بی معنیه و به همین خاطر با «فاشیست» عوضش کرده.

اگر فکر می‌کنید این اتفاقی است مثال دیگه‌ای می‌زنم:

متن انگلیسی:

Dig the movie Wild in the Streets! A teenage rock-and-roll singer campaigns for a Bobby Kennedy-type politician.
Suddenly he realizes: “We’re all young! Let’s run the country ourselves!”
“Lower the voting age to 14!”
“14 or FIGHT!”
They put LSD in the water fountains of Congress and the Congressmen have a beautiful trip. Congress votes to lower the voting age to 14.

The rock-and-roll singer is elected President, but the CIA and military refuse to recognize the vote. Thousands of long-hairs storm the White House, and six die in the siege. Finally the kids take power, and they put all people over 30 into camps and given them LSD every day. (Some movies are even stranger than OUR fantasies.)

“Don’t trust anyone over 30!” say the yippies – a much-quoted warning.

I am four years old.

We are born twice. My first birth was in 1938, but I was reborn in Berkeley in 1964 in the Free Speech movement.

ترجمه نادر فتوره چی:

فیلم‌های خبری را نگاه کنید. توحش در خیابان‌ها موج می‌زند. یک خواننده جوان راک برای کسانی امثال «بابی کندی»ها مبارزه انتخاباتی می‌کند. اما او ناگهان می‌فهمد که «جوان» است و باید به جنبش اعتراض‌آمیز همسالانش بپیوندد.

ما خواهان کاهش سن رای تا ۱۴ سال هستیم. اگر مخالفید،‌ با شما می‌جنگیم.

باید کمی ال.ای.دی. در منبع آب کنگره بریزیم تا اعضای کنگره یک «سفر زیبا» داشته باشند و با کاهش سن رای تا ۱۴ سالگی موافقت کنند.

آیا به یاد می‌آورید که در تجمع افسانه‌ای لینکلن پارک، همان خواننده راک به عنوان رییس جمهور انتخاب شد؟‌ اما چه فایده؟ نیروهای سی.آی.ای. و ارتش و اف.بی.آی. هرگز این رای را تایید نکردند.

اما هزاران «موبلند» کاخ سفید را به هم ریختند و شش کشته دادند. در همان تجمع سرانجام موبلندها پیروز شدند. و همه سی سال به بالاها را به جشن خود دعوت کردن و هر روز به آن‌ها ال.اس.دی دادند.

هی‌پی‌ها معتقند که نباید به افراد بالای ۳۰ سال اعتماد کرد، و این را هشدار می‌دهیم.

من،‌ جری روبین، ۴۰ ساله هستم.

اما نسل ما دوباره به دنیا آمده است. خود من، اولین بار در ۱۹۳۸ و بار دیگر در برکلی در سال ۱۹۶۴ و در کوران مبارزات جنبش آزادی بیان متولد شدم.

اوه ! شانس من این بوده که به اینترنت دسترسی داشتم و تونستم اسم فیلم رو سرچ کنم. نادر که به این منبع دسترسی نداشته یا چک اش نکرده، مجبور شده حدس بزنه که ماجرا به یک فیلم خبری مربوط است و واقعا هیپی‌ها در حمله به کاخ سفید کشته داده‌اند. داستان در واقع باید چیزی نزدیک به این باشد:

ترجمه نسبتا صحیح:

سراغ فیلم «شیفته در خیابان‌ها» بروید! یک خواننده نوجوان راک-اند-رول به نفع یک سیاستمدار شبیه به «بابی کندی» کمپین برگزار می‌کند.

او ناگهان کشف می‌کند که «ما همه جوان هستیم! بگذار کشور را خودمان اداره کنیم!»

«سن رای را به ۱۴ کاهش دهید!»

«یا ۱۴ یا جنگ!»

آن‌ها در منبع آب کنگره ال.اس.دی. می‌ریزند و اعضای کنگره را به یک «سفر زیبا» می‌برند. کنگره به تقلیل سن رای به ۱۴ سال رای مثبت می‌دهد.

خواننده راک-اند-رول به عنوان رییس جمهوری انتخاب می‌شود اما سی.آی.ای. و ارتش آرا را قبول نمی‌کنند. هزاران موبلند به کاخ سفید حمله می‌برند و ۶ نفر آن‌ها در زد و خورد کشته می‌شوند. در نهایت بچه‌ها قدرت را به دست می‌گیرند و همه ۳۰ سال به بالاها را به کمپ‌ می‌فرستند و به شکل روزانه به آن‌ها ال.اس.دی. می‌دهند (بعضی فیلم‌ها حتی از فانتزی‌های ما هم خفن‌ترند).

هیپی‌ها می‌گویند «به سی سال به بالاها اعتماد نکنید» و این را به عنوان یک اندرز تکرار می‌کنند.

من چهار سال دارم.

ما دوبار به دنیا آمده‌ایم. تولید اول من در ۱۹۳۸ بود ولی یکبار دیگر هم در جنبش آزادی بیان ۱۹۶۴ برکلی زاده شدم.

این جریان دائما در این متن تکرار می‌شه. ترجمه‌ها دقیق نیستند، کلمات برای تزیین انتخاب شده‌اند و … تزیین؟‌ به این نگاه کنید:

Classrooms are totalitarian environments. The main purpose of school and education in America is to force you to accept and love authority, and to distrust your own spontaneity and emotions.

spontanei

و این ترجمه انجام شده:

چرا مدارس و دانشگاه‌ها باید به شیوه‌ای دیکتاتوری اداره شوند؟ اصلی‌ترین هدف آموزش و پرورش در آمریکا وادار کردن جوانان به پذیرش احساس مسوولیت و فراموش کردن توان خلاقیت و عشق‌ورزی است.

نه دیکتاتوری در متن هست و نه اداره شدن. عبارت اول می‌شه «کلاس‌ها محیط‌هایی توتالیتر/تمامیت‌خواه هستند» و عبارت دوم اصولا بی‌ارتباط با متن اصلی که منطقا هست «هدف اصلی مدرسه و تحصیل در آمریکا، اجبار شما است به پذیرش قدرت‌ و عشق ورزیدن به آن و عدم اعتماد به خواسته‌ها و احساساتتان.»

و البته گاهی هم متن اصولا اشتباه ترجمه شده که متن را به چیزی دقیقا برعکس نظر نویسنده تبدیل می‌کند. مثلا

You can’t learn anything in school. Spend one hour in a jail or a courtroom and you will learn more than in five years spent in a university.

ترجمه شده

بنابراین چیزی درباره «زندگی واقعی» در دانشگاه آموزش داده نمی‌شود. دانشگاه درست مثل دادگاه یا زندان است که صرفا وقت را تلف می‌کند و فرصت زندگی آزاد را از شما می‌گیرد.

زندان وقت هیپی را تلف نمی‌کند و درست مثل دانشگاه نیست بلکه «یک ساعت را در زندان یا دادگاه بگذران و بیشتر از پنج سال دانشگاه، چیز یاد خواهی گرفت.»

این نمونه‌ها زیادند. بگذارید یکی دیگر مثال بزنم. سخنران می‌گوید

The yippies asked that the presidential elections be cancelled until the rules of the game were changed.

و مترجم بدون درک محتوا ترجمه می‌کند:

هی‌پی‌ها اعلام کردند که زمان انتخابات باید به تعویق بیافتد تا فرصت برای دیگر تفکرات سیاسی خواهان شرکت در انتخابات فراهم شود.

که مشکل ترجمه‌اش بدون رجوع به متن انگلیسی قابل مشاهده است. هیچ هیپی‌ای نمی‌گوید باید برای انتخابات صبر کرد تا تفکرات سیاسی خواهان شرکت در انتخابات دیگر هم آماده شوند. «هیپی‌ها درخواست کردند انتخابات ریاست جمهوری تا زمانی که قواعد بازی عوض نشده، ملغی اعلام شود.»

بدون شک متوجه شده‌اید که مشکلات محدود به همین‌ها نیست. حتی جاهایی که جمله یک فعل «سخت» داشته، مترجم ظاهرا جمله را اصولا حذف کرده! شاید بحث سرعت ترجمه مطرح بوده و کسی نمی‌خواسته برای سر زدن به لغتنامه وقت صرف کند. مثلا «Wallace stirs the masses. Revolutions should do that too.» از متن حذف شده شاید چون مترجم از حفظ نمی‌دانسته که Stir یعنی «به جنبش/حرکت درآوردن». این حذف جملات تا اونجا پیش رفته که اصولا بعضی پاراگراف‌ها حذف شدن و


تکرار می‌کنم که این کتاب کتاب خوبی است و ارزش خریدن و خواندن دارد. در مورد مترجم هم به هرحال بسیار عالی است که مترجمی سراغ این ترجمه‌ها می‌رود و احتمالا کل مجموعه «کتاب‌های کوچک» هم خریدنی و خواندنی هستند. چند تا از دلایل نوشتن این متن این بود که

اگر حرف‌های من درست است، مترجم‌ها و ناشرها دقت بیشتری بکنند تا اندیشه‌هایی که خودشان دقت زیادی دارند، با دقت زیاد هم منتقل شوند.

اگر حرف‌های من درست نیست، نقد متناسبی از ناشر یا مترجم دریافت کنم و بدون هیچ شکی خوشحال تر می‌شوم اگر بفهمم که اشتباه کرده‌ام و ترجمه خوب است.

کلا بحث نقد مرسوم بشه. شاید من منتقد حرفه‌ای نباشم ولی باید افرادی باشن که به شکل حرفه‌ای نقد کنن تا ترجمه در ایران بتونه پیشرفت کنه.

و اما دلیل اصلی:

می‌خواستم این سخنرانی رو بخونم و به شکل یک فایل صوتی برای گوش کردن شما بذارم. به ذهنم رسید به خاطر شک‌هایی که به ترجمه‌ام کرده‌ام نگاهی به متن اصلی بندازم تا اگر ترجمه واقعا مطابق متن نیست، سراغ خوندن و پخش بیشترش نرم. متاسفانه همینطور هم شد پس پیشنهادم اینه که خودتون «مانیفست یک هیپی‌» رو به انگلیسی بخونید

پ.ن. به نظر من عنوان مقاله هم باید «مانیفست هیپی» یا «مانیفست یک هیپی» ترجمه بشه و احتمالا خود سخنرانی از عبارت «هیپیزم» خوشحال نخواهد بود و عنوان انگلیسی مقاله هم چنین چیزی نیست.