درگذشت محمد عبداللهی

دوستانی که من رو می‌شناسن می‌دونن که مردن آدم‌ها برای خیلی دراماتیک نیست. مردن یک چیز عادی است که در زندگی هر کسی پیش می‌یاد. نوشتن از آدم‌هایی که مرده‌اند یک جور رسم اجتماعی است. این رو دکتر عبداللهی یادمون داد. استاد جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی. یکی از آدم‌هایی که به خاطرش من از جامعه شناسی خوندن راضی هستم. من برای تفنن و دیدن اینکه چه خبره رفتم جامعه شناسی خوندم و وقتی دیدم چه خبره، هیچ نیازی احساس نمی‌کردم که تمومش کنم حتما. دنبال پایان نامه‌ام هم نرفتم. نه دنبال تحقیقش نه دنبال نوشتنش نه دنبال دفاع. دکتر عبداللهی اما دوست داشت من دفاع کنم و توی جامعه شناسی بمونم. اینقدر بهم زنگ زد و اینقدر توی جلسات ازم دفاع کرد تا بالاخره واقعا نوشتن و دفاع کردم و نمره‌ام رو گرفتم.

کسانی هم که منو می‌شناسن می‌دونن که فوق العاده آرومم و تا حد زیادی خوش خنده. خیلی خیلی کم پیش اومده عصبانی بشم (در حد چند سال یکبار) و نگاه بسیار راحت و مثبتی هم به دنیا دارم. می‌دونین چرا؟ همیشه گفتم که به خاطر جامعه شناسی و به خاطر دکتر عبداللهی و دیدگاه‌هاش و بحث‌هاش در مورد نظریه‌ها و تنوع دنیا و البته تاکید بر انجام کار درست و قبول نکردن این دید که هر چی هست حتما خوبه و در یاد داشتن نیاز به تغییر به سمت دنیایی بهتر.

این مرد، به خیلی ها یاد داد که نظریه‌های جامعه‌شناسی یک بحث عمیق است و چیزی بیشتر از حفظ کردن یکسری جمله. دکتر عبداللهی شاید یکی از دو سه نفری بود که توی امتحاناتش می‌دونستم جواب درست و غلط وجود نداره و فقط می‌خواد قدرت تحلیل و درک ما رو ببینه. دکتر عبداللهی عاشق نظریات تلفیقی بود. از چپ‌های جدید حرف می‌زد و می‌گفت که اینها از هوا نیومدن و همه از توی دل مارکس گذشتن تا چپ جدید بشن. یادمه وقتی پرسید وقتی ازمون خواست حمله آمریکا به عراق رو تحلیل کنیم، جواب «مصرف مازاد تولید سرمایه‌داری» جوابی بود که از شرق تا غرب صورتش رو پر از امید و خنده کرد (: البته اینم یادمه که جواب اکثر سوال‌هاش «مارکس وبر» یا «دورکیم» بود و با وجودی که از من خواست توی نظریات جامعه شناسی مدرن، سمیناری درباره نظریات لنین بدم (که اصولا جزو مباحث درسی نبود ولی احتمالا می‌خواست من نظریاتش رو بخونم و انتقادهای علیه‌اش رو هم کامل تشریح کنم) توی تز فوق لیسانس هم اصرار عجیبی داشت که در مورد عقلانیت کار کنم و برای ترغیبم می‌گفت که «عقلانیت محور کارهای مارکس است» (:

به هرحال… این روزها رشته جامعه شناسی در حال تعطیل شدن است و اتفاقا بد هم نیست دکتر عبداللهی نباشه و اواسط کار رو نبینه (: عبداللهی یکی از به دردبخورترین آدم‌های شرایط حاضر بود. یک طرفدار اصلاح که در عین علاقه به چپ‌ها با خنده برامون از زمانی حرف می‌زد که توی دانشگاه میشیگان با لباس سربازی و پرچم سرخ داس و چکش توی کلاس می‌نشستن و به اورکت‌های حاضر در کلاس اشاره می‌کرد… عبداللهی استاد بود. دورکیم – که فکر کنم اسم دکتر محمد عبدللهی برای دانشجوهاش با اون گره خورده – می‌گه

انسان اگر در مقابل غم کاملا مقاوم باشد دوام نمی‌آورد. بعضی از غم‌ها را فقط با درآغوش کشیدن می‌توان تحمل کرد. لذتی که ذاتا در اینکار هست، لذتی مالیخوییایی است. اما مالیخولیا وقتی ناسالم است که جای زیادی در زندگی اشغال کند. البته خارج کردن کامل غم از زندگی هم خودش به نوعی مالیخولیا تبدیل خواهد شد

نوشته‌های دیگران: مطلب کوتاه و بسیار رسای مشق شب، پنجره، احمدنیا و نوشته ناصر فکوهی و خاطرات خودم از دکتر عبداللهی و کلاس هاش

بازی یلدایی: شادنویسی

راستش اول که دعوت صادق جم به شادنویسی رو دیدم، فکر کردم ربط داره به شادخواری؛ شراب خوردن با بهترین دوستان که البته احتمالا برای خیلی ها، با شب یلدا هم ارتباط تنگاتنگ داره.

اما بازی یلدایی قشنگتر بود

ایده این است که در شب یلدا، هر کس که وبلاگ دارد، مطلبی شاد بنویسد. این مطلب می‌تواند هر چیزی مثل یک خاطره شاد، یک حکایت شاد، یک لطیفه شاد، یک آرزوی شاد، یک تصویر شاد، یک فید فرفری شاد و هر چیز شاد دیگری باشد!

هاها… خب من بخوام به لحظات شاد زندگی ام فکر کنم، دوستانم در مرکزش هستن. چه کنارم باشن چه کنارم نباشن. چه بهشون دسترسی داشته باشن چه بهشون دسترسی نداشته باشم. من بهترین لحظات زندگی ام لحظاتی است که در باز می شه و بهترین دوستم از در می یاد تو. وقتی منتظرم، وقتی می شینم و حرف می‌زنم، وقتی شعر می خونم، وقتی می خندم و وقتی بحث ‌های شیرین می کنم و وقتی لحظاتی دارم که فکر می کنم توی همه زندگی‌ام ارزشمندترینشون بودن و هستن.

من کلا آدم شادی هستم. شادی رو دوست دارم و شاید یکی از اهداف زندگی ام است. شادی راحت. شادی شاد. شادی عمیق. شادی منتج از دیدگاه راحت به دنیا. نمی دونم. شادنویسی برای من راحته. تقریبا هر روزم. شاید مدتی باشه کم شده ولی به هرحال توی زندگی ام شادترین چیزها رو دارم و می دونم که باید خودم رو یکی از خوشبخت ترین آدم ها بدونم برای همه این منابع شادی… نمی دونم… شاید مطلبم بی سر و ته شد ولی خلاصه اش اینه که شادم.

هفت عادت انسان‌های بسیار موثر

این اسم یک دوره که هفته پیش رفتیم – سه روز. انگلیسی‌اش بوده The Seven Habits of Highly Effective People و خانم گیتی خوشدل ترجمه‌اش کرده: هفت عادت مردمان موثر. ظاهرا به نظرش رسیده که Highly در عنوان کتاب اضافه است (: به هرحال من فعلا کتاب فارسی رو ندیدم ولی حتما می‌خرم و جداگانه نقد ترجمه رو خواهیم داشت.

جالبی این دوره به این است که بدونیم از سال ۱۹۸۹ که کتاب نوشته شده، تا به حال ۱۵ میلیون نسخه ازش فروش رفته! در شرکت ما رفتن به این دوره سه روزه برای همه کارمندان برنامه ریزی شده و همه باید به شکل دوره ای در اون شرکت کنن.

بحث بدون شک آمریکایی است: چند تا عادت هست که اگر داشته باشین خوشبخت می شین و موفق + هر کسی می‌تونه خوشبخت باشه و موفق به شرط اینکه خودش تلاش که.

قصد من اینجا خلاصه کردن کل کتاب / دوره نیست. اصولا هم نمی‌شه چنین بحثی رو در یک پست وبلاگی خلاصه کرد. به شکل خلاصه بگم که هفت عادت عبارت هستن از:

  1. پرواکتیو باشین: پسیو عمل نکنین.
  2. از اول، آخر رو در ذهن داشته باشید
  3. کارهای اول رو همون اول انجام بدین
  4. تفکر برد-برد داشته باشید
  5. اول تلاش کنید بفهمید، بعد تلاش کنید شما رو بفهمن
  6. سینرژی ایجاد کنید: بگذارید نیروها با هم جمع بشن و چند برابر بشن
  7. اره‌ رو تیز کنید: فقط روی کار تمرکز نکنید. بین منابع و انرژی و سلامتی توازن برقرار کنید تا سبک زندگی موثر رو حفظ کنید

و خب کلی حرف و بحث پشت هر کدوم از اینها. اما یک جنبه جالب کل جریان برای من همین مفهوم بود که یک نفر یک کتاب می‌نویسه و بقیه می‌بینن خوبه. سازمان‌ها گذروندنش رو اجباری می‌کنن و شرکت‌هایی درست می‌شن که به طور تخصصی مواد آموزشی براش درست می‌کنن (از اسلاید و فیلم و تسهیلگر گرفته تا تقویم و پوستر و مجسمه و …) و اونقدر بزرگ می‌شن که مثلا شعبه خاورمیانه می‌زنن و با قراردادهای عالی به بقیه آموزشش می‌دن.

ما یک آموزشگر داشتیم که از دفتر دوبی اومده بود. اصالتا مال اردن بود و در طول سه روز این عادت‌ها رو بحث و تمرین کردیم. خودش سابقا مدیر جایی بوده و همچنین عضو تیم ملی بسکتبال اردن و وقتی این آموزش رو می‌بینه متحول می شه به حدی که کم کم کارش رو ول می‌کنه و با زندگی بر اساس این عادت‌ها و روش‌ها، می‌پیونده به موسسه فرانکلین کاوی و اونجا آموزشگری می‌کنه. بامزه است که این موسسه که فقط روی آموزش‌های مبتنی بر این ایده‌ها کار می‌کنه، درآمد سالیانه ۲۸۲ میلیون دلار داره.

ما که مثل اون متحول نشدیم ولی کلی کلیت موضوع جالب بود: اگر می‌خواهید موثر باشید… اگر می‌خواهید واقعا موثر باشید باید یک راه و روش رو پیش بگیرین و از وقت و منابعی که دارین به خوبی استفاده کنین. شکی نیست که روش استفن کاوی تنها روش ممکن نیست اما یکی از روش‌های موجود است. خلاصه‌اش هم برای من اینه: بدونین دارین چیکار می‌کنین و تعادل رو هم در جنبه‌های مختلف زندگی نگه‌دارید.

یک روز خوب در لاگوس

امروز دوباره شنبه آخر ماه است و روز تمیزکاری ملی. من امروز حالم خیلی خیلی بهتره. شاید تاثیر شوک دیروز باشه: چهارده ساعت در سایت بدون هیچ جور خوراکی و بدون پیشرفت در پروژه و شاهد بودن دعوای کلی آدم با همدیگه و تلاش برای کنار نگه داشتن خودم. شاید هم به خاطر فیلم‌هایی باشه که می‌بینم. یک گوشه هاردم مجموعه دزدی فیلم‌های وودی آلن رو پیدا کردم. این مرد دید بسیار خوبی به انسان، دین، سکس و خانواده داره. خوب یعنی دقیق. خوب یعنی آگاه.

به هرحال امروز شروع به ترجمه کردم. ترجمه خوب پیش رفت. بازی کردم (fps. من خیلی کم بازی جدی می‌کنم. توپ و دیوار و این چیزها بازی می‌کنم ولی FSP خیلی کم. به هرحال از Nexuis لذت بردم) و بعد به سنت نیجریه، شروع کردم به تمیز کردن خونه‌. همون روز دوم از خدمتکاری که خونه رو تمیز می‌کنه خوشم نیومد و بهش گفتم. واقعا هم خونه‌ای که یک نفر توش زندگی می‌کنه نیازی به نظافت روزمره نداره. تنها چیزی که از دست داده‌ام و براش متاسفم، لباس‌های کثیف هستن که دیگه شسته نمی‌شن. مهم نیست. به هرحال امروز روز نظافت ماهانه در نیجریه است و من هم در نیجریه. تمیز کردن یعنی کپه کردن لباس‌های کثیف یک گوشه، گذاشتن همه وسایل بهداشتی یک گوشه، شستن ظرف‌ها، دستمال کشیدن میز و تمیز کردن ال.سی.دی. کامپیوتر و کیبردش و بعد عینک و بعد آی پاد و بعد موبایل. اوه! سیم رابط کامپیوتر رو هم تمیز کردم و این روزم رو عالی کرد. سیم رابط (: خیلی جذابه. یک دستمال برمی‌داریم و بهش تمیز کننده می‌زنیم و سیم رو محکم می‌ذاریم لاش و می‌کشیم! هاها… به شکل غیرقابل باوری از سیمی که به نظر نمی‌رسه کثیف باشه کلی ماده سیاه روی دستمال می‌مونه. راحت است و بانمک و مفید. هر وقت سیم داشتین بدین من تمیز کنم (:

برخلاف رفتارهای طبیعی‌ام، بسته دستمال کاغذی رو باز کردم و گذاشتم روی میز، ناخن‌هام رو گرفتم ولی اصلاح نکردم. آهنگ‌ها به طور خودکار رسیده‌اند به داریوش. کمی دپرس ولی به جاش عمیق.

به این فکر کردم که پروژه قدیمی‌ام رو در شرکت اجرا کنم: گروه هنر انقلابی (: هاها… یکی دو بار صحبتش شده بود. کارهایی مثل کشیدن یک قلب بزرگ روی درهای آسانسور که وقتی در باز و بسته می‌شه قلب باز و بسته بشه. یا مثل چیزی که امروز به فکرم رسید: WCS: Wire Cleaning Squad. با دو سه تا دوستمون قرار بذاریم یک روز در اداره همه طبقات رو بچرخیم و سیم‌های کامپیوترها رو تمیز کنیم. همه می‌تونن دو دقیقه در مورد یک چیز غیرمعمول گپ بزنن. بروشوری در مورد بهداشت سیم و اهمیت اون در جامعه رو بخونن، دوست‌تر بشن و بخندن (اما ما عاشق رودیم مگه نه؟ نمی‌تونیم پشت دیوار بمونیم. ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟ نباید آیه حسرت بخونیم (: ).

آووممم… خب گفتم که. از اون روزهایی است که آدم پر از انرژی و چیزهای مثبته. دوستی و عشق. یک حدسم بهداشته. یک حدسم عمق عشق. یک حدس دیگم که خیلی هم محتمله، آزادی است، پیچیدگی ساده و وودی آلن و فیلم‌هایی مثل «زنان و شوهران»، «کمدی سکسی در نیمه شب». به هر حال امروز روز خوبیه (:

روز انتخابات هشتاد و هشت

کروبی جدای
جدای مستر
امین ثابتی دعوت کرده به یک بازی وبلاگی: ماجرای روز انتخابات. من مشهورم به حافظه ضعیف. فکر کنم ۲۲ خرداد بود. من تصمیم گرفته بودم رای بدم. مکانیزمهای تصمیم گیری من خیلی ساده است «اگر کسی حرف از حقوق بشر یا آزادی بیان بزنه، من بهش رای می دم.» و خب کروبی در حینی که احمدی نژاد تبلیغات پوپولیستی می کرد و موسوی کلیت حرفش بازگشت به اندیشه های اولیه انقلاب بود، از آزادی بیان حرف زد و من تصمیم گرفتم بهش رای بدم.

با دوستان دیگه هم که صحبت می‌کردیم، اکثرا به دنبال رای دادن بودند و انتخاب‌ها هم یا موسوی یا کروبی. حقوق بشری‌ها بیشتر به کروبی رای می‌دادند و هیجانی ها و طرفداران اصلاحات جدی به موسوی.
صبح دو تا از هم محله‌ای ها آمدند خانه ما و با هم رفتیم مدرسه توی کوچه ما. حدس ما این بود که یک ساعتی معطل می‌شویم ولی بسیار بسیار شلوغ تر بود و روند رای گیری بسیار بسیار کند و مشکوک و مردم بسیار بسیار مودب و دقیق و آرام و با حوصله.

بعد از تقریبا دو و نیم ساعت ایستادن در صف، رفتیم داخل محل رای‌گیری. بدون شک همه چیز غیرجذاب بود. برگه‌های انتخابات خبرگان را تقریبا به زور می‌دادند و باید خیلی سر حال و دقیق سریع بودی تا سر موقع بگویی که نمی‌خواهی به خبرگان رای بدهی. صندوق‌ها هم شدیدا شبیه هم بودند و رنگ برگه برعکس رنگ صندوق‌ها و من داشتم به این فکر می‌کردم واقعا چند درصد آدم‌ها ممکن است روی صندوق را بخوانند و برگه ها را بر اساس رنگ در صندوق نندازند. شکاف صندوق ها تنگ بود و بدون شک باید کاغذها را تا می‌کردی تا بتوانی آن را داخل صندوق بیاندازی. بعدها دولت برای رد ادعای تقلب، کلی برگه تا نشده با اسم احمدی نژاد نشان داد که مسوولین در حال شمارششان بودند و خبرنگاری که چند وقت به حبس محکوم شد هم عکس صندوق‌هایی را چاپ کرد که مدت‌ها بعد از پایان انتخابات هنوز حتی باز هم نشده بودند.

رای دادیم و بیرون آمدیم و نفر جلویی ما که احتمالا سه ساعت بود خودش را ساکت نگه‌داشته بود تا صندوق پر از اسم موسوی و کروبی به دلیل «تبلیغات در شعبه» باطل نشود، با هیجان به ما گفت که به کروبی رای داده.

به خانه دوستان رفتیم و فکر کنم تا پایان ساعت رای گیری آنجا ماندیم. بچه‌های دیگر می‌خواستند بمانند و با هم چند ساعت اولیه روند شمارش را دنبال کنند ولی ما ترجیح دادیم بخوابم و خوشحالیم (: به خانه رفتیم و راحت بدون تلویزیون و خبر خوابیدیم تا هشت صبح فردا که بیدار شدیم و تلویزیون را روشن کردیم و معجزه را دیدیم. دوستان عصبی ناراحت بودند که جواب از قبل مشخص شده بود؛ نسبت آرا ثابت بود؛ از نظر آماری اعداد ساختگی بود نه نتیجه رای و غیره و غیره ولی به هرحال بانمک هم بود (: جنبه جذابش این بود که عدد اعلام شده برای کروبی ۲۰۰ هزار بود که نشان می‌داد حرفهایش واقعا برای دولت سنگین بوده و من خوشحالم که با ده پانزده نفر از دوستان نزدیکی زندگی و کار می کنم که به کروبی رای داده اند (:‌
به نظر من به هیچ وجه انتخابات بدی نبود. به هرحال اصلاحات با نمایان نشدن زشتی دروغ و تقلب و از آن مهمتر نمایان شدن حضور آن ممکن نیست و الان در تمام طول تاریخ زندگی حکومت ها در ایران، احتمالا بیشترین انسان‌هایی در ایران زندگی می کنند که از دروغ متنفرند و احساس می کنند دروغ و تقلب ضرر بزرگی به آن ها زده است.

پی.نوشت. مغالطه‌ ها یا درک ناصحیحی که می شه اینه که آدم ها درست متوجه دموکراسی نمایندگی نمی شن یا ترجیح می دن نشن. قبول که اینجا دموکراسی نیست ولی به هرحال مشغول در آوردن ادای دموکراسی نمایندگی هستیم. مشکل اصلی و شناخته شده دموکراسی نمایندگی اینه که هیچ آدمی نمی تونه در تمام امور نماینده من باشه. من چون از یک حرف حقوق بشری شیخ خوشم اومد و چون گفته بودم به اولین کسی که از حقوق بشر و ازادی بیان دفاع کنه رای می دم به شیخ رای می دم ولی اصلا معنی اش این نیست که توی اقتصاد هم نظراتش ، نظر من رو نمایندگی کنن یا توی زندگی شخصی الگوی من باشه یا مجبور باشم توضیح بدم که چرا با وجود فلان کار اشتباه فلان موقع اش حالا شده نماینده من. این مشکل اصلی دموکراسی نمایندگی است که کاملا هم در ادبیات سیاسی شناخته شده ولی به قول همون ادبا، شر لازمه.

شادی صدر جان، من بدون متلک گفتن، در ایران بالغ شدم

مقاله شادی صدر رو می خونم درباب اینکه همه مردان ایران مثل امام جامعه هستن و معتقدن زنان موجب بدبختی زنان می‌شن یا اگر متلک می‌شنون تقصیر خودشونه. به نظرم نوشته بدون استدلال و بدون پایه‌ای است (: بخصوص از طرف یک وکیل و حقوق دان (: در جاییش می گه:

به من نگویید که می‌توان در ایران پسری تازه به سن بلوغ رسیده بود و بزرگ و بالغ شد، بی آنکه به زنان متلک گفت؛ بی‌اغراق، این بخشی از روند بزرگ‌شدن برای مردان در ایران است. تجربه‌ای که بدون آن، مرد ایرانی، مرد نمی‌شود.

و بعد خطاب به همه آقایان ایرانی می نویسه:

لطفا یک بار هم که شده جلو آینه بایستید و از خود بپرسید: اولین باری که به دختری متلک گفتم کی بود؟ اولین باری که به خواهرم، یا حتی به مادرم، یا دخترخاله‌ام یا دوست‌دخترم گفتم روسری‌ات را بکش جلو یا آرایش نکن جلوی هر مرد و نامرد غریبه، کی بود؟

خب این چه اجباریه که همه رو با هم یکی کنه، نقاط مثبت رو نبینه و تجربیات شخصی خودش رو بسط بده به همه؟ (: چه کاریه خب؟ من در تمام زندگی ام به هیچ دختری در هیچ کجا متلک نگفتم اما بدون شک در ایران بزرگ شدم و بالغ – بی اغراق و خیلی ساده (: من به کسی متلک نگفتم ولی واقعا این افتخار بزرگی نیست. افتخار بزرگ اینه که «الان به هیچ کس آزار جنسی نمی رسونم.» هر کس ممکنه حین بزرگ شدن این حرکات اشتباه رو یاد بگیره ولی مهم اینه که یک روزی درک کنه کارش اشتباهه و سعی کنه نه فقط در رفتار خودش که جلوی بقیه هم جلوش رو بگیره.

نکته بعدی هم که برام مهمه اینه که برات توضیح بدم که جامعه و هر کنش درون اون از رفتارهای متقابل افراد شکل می گیره. اینجوری نیست که چون من آلت جنسی ام شکلش با مال تو فرق داره، رفتار خاصی رو پیش بگیرم و زنان مظلوم رو اذیت کنم. من توی جامعه یاد می گیرم که باید چیکار کنم و بر اساس پاداش ها و مجازات هایی که می شم، رفتارم تغییر می کنه و این آموخته‌ها و شیوه‌های رفتار و ارزش‌ها رو به نسل بعدی‌ام منتقل می‌کنم. به نظرم گفتن اینکه «زن ها تقصیر ندارن و مردها بد هستن» ذهنیت خیلی خیلی بدوی ای در علوم انسانی است. جامعه – و رفتارهاش – از زن تشکیل شده و از مرد و بالاتر از اون از انسان. ممکنه مردها خشونت کلامی رو یاد گرفته باشن اما این به خاطر شکل فیزیکی‌شون نیست بلکه به خاطر نقش جنسی ای است که بازی می کنن و شادی جان… تو بهتر از من می دونی که یک سر این تئاتر در دست زنان است. انداختن همه چیز به گردن مردهای بیمار – و یکی کردن همه مردها با هم – نگاه بچه گونه ای است که دلیلش کمی برام عجیبه. شاید کشف گرایشات یا گریز به جایی امن بتونه در سطح روانشناسی اینجور حرف زدن رو از طرف یکی از آدم های فعال و تاثیرگذار چند سال اخیر ایران توجیه کنه ولی به هرحال اینجور نوشتن برای یک وکیلی در سطح تو، زیاد جذاب نیست و بیشتر به کار خبرنگارهای جوونی می خوره که دنبال سر و صدا هستن.

تولد دوباره

یکبار هم قبلا این اتفاق برام افتاده. جنبه مثبتش اینه که حس می‌کنین هیچ باری روی دوشتون نیست و همه چیز سبکه. نه گذشته سنگینی دارین و نه چیزهایی که بهش دل بسته باشین بدون اینکه سراغشون برین. جنبه منفی‌اش اینه که حجم عظیمی از کارهای جاری رو از دست دادین. از پروژه‌ها عقب افتادین. یک ماه آینده‌تون به تنظیمات خواهد گذشت و به جمع و جور کردن ابزارهاتون.

یک جنبه میانه هم داره: غیب شدن ناگهانی مسوولیت‌ها. تقریبا ده تا ایمیل منتظر جواب گرفتن از طرف شما بودن. یک لیست از کارهای منتظر برای اجرا داشتین که الان دیگه حتی نمی‌دونین چه چیزهای توش بوده و امیدوار بودین فصلی که به دوستان کامپیوتری قول داده بودین ترجمه کنین رو تا آخر ماه تموم کنین که الان دیگه مطمئن هستین نمی‌رسین…

بعله. یکبار دیگه اتفاق شش سال پیش افتاد: به خاطر یک اشتباه احمقانه فنی از طرف خودم و یک ماجراجویی علمی کوچیک، تمام اطلاعات هارددیسک رو به شکل غیرقابل برگشتی از دست دادم. اگر کسی از طرف من منتظر جواب چیزیه یا معتقده باید براش کاری کنم، دوباره بهم خبر بده چون من نه خاطره‌ای دارم نه مسوولیتی. انگار دوباره تازه متولد شدم.

رسانه‌های دولتی عزیز، بیخیال لینوکس بشوید

راستش هر روز می گم باید یک چیزی بنویسم درباره رییس پلیسی که می گه کل ایمیل‌ها و ارتباطات ما رو شنود می کنه و به جای خجالت، افتخار می کنه. یک چیزی بنویسم درباره سانسور بیشتر و بیشتر اینترنت و …. و خب واقعا چیزی ندارم بگم به جز همون «شرم آوره» و نمی دونم این حرفهای تکراری رو زدن بهتره یا نزدن.

گاهی می‌خوام درباره چیزهای کمی بی ربط تر به خودم بنویسم. مثلا داستان «دهک» که در این کشور به جای «ده قسمت»، «سه قسمت» معنی می ده و همه می رن تو قسمت سوم. از این بنویسم که هر حرفی به نظرم واقعی نیست چون قبلا توی تلویزیون قول می‌دادن که کارت بنزین مال سهمیه نیست و فقط بحث داشتن آمار مطرحه و بعد گفتن ۱۲۰ لیتر و بعد گفتن ۱۰۰ لیتر و حالا ۸۰ لیتر و … نمی دونم.. واقعا ناراحت می شم وقتی یک نفر سیاست های راست ضد فقرا رو به عنوان حمایت‌ از محرومین جا می‌زنه و به نظرم خیلی احمقانه است وقتی دولت کل نفت رو برای خودش می فروشه، برق و آب رو انحصاری می‌کنه، از من چند صد هزار تومن در ماه مالیات می گیره و بعد روی فیش برق منت می ذاره که داره مثلا سی هزار تومن بهم سوبسید می ده…

راستش همیشه فکر می کنم درباره این چیزها بنویسم یا نه… حتی دیروز دربرابر خبر احمقانه فارس مقاومت کردم و در مورد مطلب «فدورا، سیستم عاملی موفق تر از لینوکس» هم چیزی ننوشتم.. اما واقعا امروز دیگه راه نداره درباره اش ننویسم:

البته نیازی هم به نوشتن چیزی نیست. کاملا بدون شرحه. البته بد نیست روی اون بخش «در این پست حداکثر فضا به کار گرفته شده» تاکید کنیم.

پی.نوشت. در همین لحظه خبرگزاری فارس یک خبر جدید نوشت: آخه واقعا اینا چه اصراری دارن به این زمینه گند بزنن؟