طولانی و فوق العاده: آرونداتی روی و جان کوزاک با ادوارد اسنودن ملاقات می کنند: «مثل یک گربه خانگی کوچک و چابک بود»

7c851e64-db02-4df2-8b4c-8a53e5eaa8bd-1020x714

متن زیر ترجمه خوب مقاله‌ای مهم از گاردین است با عنوان «Edward Snowden meets Arundhati Roy and John Cusack: ‘He was small and lithe, like a house cat’ که دوست خوبم هما مداح ترجمه‌اش کرده.

دلیل تاثیر عجیب این مطلب روی خودم را نمی دانم، موقع خواندن و ترجمه اش چندبار به گریه افتادم و شاید جزو معدود دفعاتی باشد که متنی را بدون ویراستاری و فورا بعد از ترجمه چاپ می کنم، بالطبع فقط روی فیس بوک و هرکس لطف کند و دستی به سر و رویش بکشد و جایی عمومی چاپش کند ممنون میشوم. شاید مناسب سایتی مثل میدان باشد…. به هر حال آرونداتی روی روایتش از دیدار با ادوارد اسنودن را نوشته و در خلال آن مفهوم عشق به کشور پرداخته و دست آخر آن را با عشق به طبیعت و به دنیا و نه کشور گره زده….. متن طولانی است، ولی امیدوارم به اندازه من لذت ببرید و دوستانتان را هم در خواندنش شریک کنید.

دیدار ما در مسکو، یک مصاحبۀ رسمی نبود. یک دیدار مخفی و زیزمینی هم نبود. قسمت خوبش این بود که جان کوزاک، دانیل السبرگ (که اسرار پنتاگون در دوران جنگ ویتنام را فاش کرده) و من از عهدۀ ادارد اسنودن زیرک و سیاستمدار برنیامدیم. بدی اش این بود که جکها، مسخره بازیها و حاضرجوابیهای مان در اتاق 1001 دوبار تکرار نمی شوند. نمی توان آن طور که باید و شاید در مورد دیدارمان در مسکو چیزی نوشت. اما نمی شود هم کلا چیزی ننوشت. چون که به هر حال اتفاق افتاده. و چون دنیا مثل هزارپایی است که به ازای ملیونها گفتگوی واقعی، تنها میلیمتری به جلو می رود. و بدون شک، این یک گفتگوی واقعی بود.

شاید مهمتر از گفتگوها، روح حاکم بر اتاق بود. ادوارد اسنودن آنجا بود که بعد از یاده سپتامبر، به قول خودش «واقعا به جورج بوش اعتقاد داشت» و ثبت نام کرده بود تا برای جنگ به عراق برود. و ما هم آنجا بودیم: ما که بعد از ماجرای یازده سپتامبر دقیقا موضعی برعکس داشتیم. البته که برای گفتگو در این مورد دیگر کمی دیر بود. چیزی جز ویرانه ای از عراق به جا نمانده. و نقشۀ سرزمینی که …خاورمیانه نامیده میشد به شیوه ای بی رحمانه از نو رسم می شود. با این حال، همۀ ما آنجا بودیم و در هتلی عجیب و غریب در روسیه با هم حرف می زدیم. واقعا هم که هتل عجیب و غریبی بود.

لابی مجلل هتل ریتز-کارلتون مسکو مملو از ملیونرهای مست بود، پر از پولهای بادآورده و زنان زیبای جوان و خوشگذران، نیمه روستایی، نیمه مانکن، آویزان از بازوهای مردان متملق-آهوانی در نیمه راه شهرت و ثروت که دین شان را به آنهایی ادا می کردند که به آنجا رسانده بودنشان. در راهروها، کتک کاری و صدای بلند آواز برقرار بود و پیشخدمتهای آرام و یونیفورم پوشی را می دیدید که چرخ دستی های مملو از غذا و ظروف نقره را به داخل و خارج از اتاقها هل می دادند. در اتاق ۱۰۰۱، آنقدر به کرملین نزدیک بودیم که اگر دستت را بیرون می بردی، تقریبا می توانستی آن را لمس کنی. بیرون برف می آمد. ما وسط زمستان از نوع روسی اش بودیم- پدیده ای که به نقشش در جنگ جهانی دوم هیچ وقت به شکلی شایسته و بایسته پرداخته نشده. ادوارد اسنودن کوچکتر از آن بود که فکرش را می کردم. ریز، چابک، مرتب، مثل یک گربۀ خانگی. با شور فراوان از دن و به گرمی از ما استقبال کرد. با خنده به من گفت، “می دانستم می آیی!”، “چرا؟”، “برای اینکه مرا رادیکالیزه کنی!”. خندیدم.

جاهای مختلف اتاق نشستیم: روی صندلی، چارپایه و تخت خواب جان. دن و اد از دیدن هم خیلی خوشحال بودند و حرفهای زیادی برای زدن داشتند و قطع کردن صحبت هایشان چندان مودبانه نبود. گاهی هم با نوعی زبان رمزگونه با هم حرف می زدند: «من از آدم عادی، یه دفعه شدم TSSCI»، «نه چون اصلا DS نیست، این NSA است. در CIA، بهش می گن COMO». «تقریبا همان نقش است، اما آیا از آن حمایت می شود؟» «PRISEC یا PRIVAC؟» «با TALENT KEYHOLE شروع کردند. بعد همه وارد تاییدیه های TS،SI،TK و GAMMA-G شدند… هیچ کس نمی داند چی است»….
کمی طول کشید تا وارد بحث شان بشوم. از اسنودن در مورد عکسش با پرچم آمریکا پرسیدم و جوابش خلع سلاحم کرد: «ای بابا! نمی دانم. یکی به من یک پرچم داد، بعد هم یک عکس گرفتند.» و وقتی از او پرسیدم چرا برای خدمت در عراق ثبت نام کرد در حالیکه میلیونها نفر بر علیه آن در سرتاسر دنیا تظاهرات می کردند، باز هم جوابش خلع سلاحم کرد: «گول پروپاگاندا را خوردم».

دن مدتی طولانی در این مورد صحبت کرد که چطور اغلب آمریکایی هایی که به پنتاگون و سازمان امنیت ملی می پیوندند، چیزی در مورد exceptionalism آمریکا و تاریخچۀ جنگ افروزی آن نخوانده اند ( و بعد از پیوستن به این سازمانها هم احتمالا این موضوعات برایشان اهمیتی ندارد). او و اد این موضوع را به چشم خود دیده بودند و به اندازه ای وحشت کرده بودند که تصمیم گرفته بودند زندگی و آزادی شان را به خاطر آن به خطر بیندازند. وجه مشترک شان نوع حس ملموس اعتقاد به عدالت اخلاقی بود: {تمیز} درست و غلط.

af19e06b-434a-436f-965d-3300b5b09aca-2060x1236

این تعلق خاطر به عدالت، نه تنها در زمانی که تصمیم گرفتند آنچه را فکر می کردند غیرقابل قبول است فاش کنند، که وقتی که کارشان را انتخاب کردند هم با آنها بود: دن می خواست کشورش را از شر کمونیسم خلاص کند، اد از تروریسم و اسلام گرایی. کاری هم که بعد از برطرف شدن توهم شان انجام دادند، به اندازه ای بهت آور و شگرف بود که اسمی جز شهامت اخلاقی نمی شد رویش گذاشت.

از اد اسنودن در مورد توانایی آمریکا در ویران کردن کشورها و ناتوانی اش در بردن جنگ (علیرغم در اختیار داشتن ابزارهای کنترل جمعی) پرسیدم. فکر کنم لحنم خیلی بی ادبانه بود- چیزی مثل: «آمریکا آخرین بار کی برندۀ جنگی بوده؟» در این مورد صحبت کردیم که آیا تحریمها و بعد از آن حمله به عراق را می شود نسل کشی نامید یا خیر. در این مورد حرف زدیم که که چطور سازمان سیا این حقیقت را می دانست- و برای مقابله با آن آماده بود- که دنیا در حال حرکت به سمت نه تنها جنگ بین کشوری که جنگ درون کشوری است، جنگی که در آن نیاز به استفاه از ابزارهای کنترل جمعی برای کنترل همه است. و در این مورد که چطور ارتشها تبدیل به نیروهای پلیسی شده اند که کشورهای اشغالی شان را اداره می کنند، در حالیکه پلیس- حتا در جاهایی مانند هند و پاکستان و در فرگوسن میسوری- یاد میگیرد مثل ارتش باشد و شورشهای داخلی را سرکوب کند.
اد مفصلا در مورد ابزارهای کنترل جمعی حرف زد. و من اینجا از او نقل قول می کنم، چون این حرف را قبلا هم زده:

«اگر کاری نکنیم، مثل این است که در کشوری تحت کنترل کامل، در خواب راه می رویم. جایی که دولت بزرگی داریم که توانایی نامحدودی در زورگویی به همراه توانایی نامحدودی در دانستن (همه چیز در مورد مردم تحت سلطه اش) دارد.- و این ترکیب خطری است. این آیندۀ تاریکی است. اینکه آنها همه چیز را در مورد ما می دانند و ما هیچ چیز در مورد آنها نمی دانیم- چون آنها مخفی اند، دست بالا را دارند و طبقۀ مجزایی هستند… طبقۀ نخبه، طبقۀ سیاسی، طبقه ای که به منابع دسترسی دارد- ما نمی دانیم آنها کجا زندگی می کنند، نمی دانیم آنها چه می کنند، نمی دانیم دوستانشان چه کسانی هستند. آنها می توانند همه چیز را در مورد ما بدانند. آینده به این سمت می رود و من فکر می کنم می شود این شرایط را تغییر داد.»

از اد پرسیدم آیا آژانس امنیت ملی تنها تظاهر می کرد به دلیل افشای اسرارش ناراحت است، در حالیکه ته دلش خوشحال بود که همه فهمیده اند، همه چیز بین و همه چیز دان است- چون به این ترتیب مردم همیشه ترس خورده، نامتعادل و ترسو خواهند بود و مدیریت شان آسان؟ دن در این مورد صحبت کرد که چطور حتا در آمریکا هم ظهور یک حکومت پلیسی نیاز به وقوع یک یازده سپتامبر دیگر دارد:” الان در یک کشور پلیسی زندگی نمی کنیم، هنوز نه. چیزی که من می گویم ممکن است در آینده پیش بیاید. شاید هم باید اینطور توضیح بدهم… آدمهای سفیدپوست، طبقه متوسطی و تحصیلکرده مثل من در یک کشور پلیسی زندگی نمی کنند…. سیاهپوستان و فقرا در یک کشور پلیسی زندگی می کنند. سرکوب با نیمه-سفیدها و خاورمیانه ای ها و متحدان آنها آغاز می شود و بقیه را در برمی گیرد…. کافی است یک یازده سپتامبر دیگر اتفاق بیفتد و بعد صدها هزار نفر بازداشت خواهند شد. خاورمیانه ای ها و مسلمانها را به بازداشتگاهای موقت می فرستند یا از کشور اخراج می کنند. بعد از یازده سپتامبرهم هزاران نفر بی دلیل بازداشت شدند…اما من در مورد آینده حرف می زنم. در مورد چیزی مشابه وضعیت ژاپنی های مقیم آمریکا در دوران جنگ جهانی دوم… من در مورد زندان و اخراج صدها هزارنفر حرف می زنم. فکر می کنم ابزارهای کنترل جمعی هم مربوط به همین موقعیت باشند. آنها می دانند چه کسانی را بگیرند-اطلاعات را از قبل جمع کرده اند.” ( وقتی این را گفت، از خودم پرسیدم چه فرقی می کرد اگر اسنودن سفیدپوست نبود؟ البته این سوال را نپرسیدم)

در مورد جنگ و حرص حرف زدیم، در مورد تروریسم و تعریف دقیق آن. در مورد کشورها، پرچمها و معنای میهن پرستی صحبت کردیم. در مورد نظر عامه و مفهوم اخلاق عمومی حرف زدیم و اینکه تا چه اندازه بی ثبات است و چقدر ساده دستکاری می شود. اینطور نبود که کسی سوالی بپرسد و دیگری جواب بدهد. با همدیگر خیلی فرق داشتیم. اوله فون اوکسکول از بنیاد زندگی خوب در سوئد، من و سه آمریکایی پردردسر. جان کوزاک هم که کل داستان را ترتیب داده و هماهنگ کرده بود، نمایندۀ سنتی غنی بود: موسیقی دانها، نویسندگان، بازیگران و ورزشکارانی که خریدار حرف مفت نیستند، حالا هرچقدر هم که قشنگ بسته بندی شده باشد.

چه سرنوشتی در انتظار ادوارد اسنودن است؟ آیا هیچ وقت به آمریکا برمی گردد؟ شانس زیادی ندارد. دولت ایالات متحده- دولت در سایه و همینطور هر دو حزب بزرگ سیاسی- می خواهند او را به دلیل ضربۀ بزرگی که به امنیت کشور زده مجازات کنند (دولت قبلا چلسی منینگ و باقی افشاگران را به سزای اعمالشان رسانده). اگر هم نمی تواند اسنودن را بکشد یا زندانی کند، باید هر کاری از دستش برمی آید برای محدود کردن ضرری قبلی و فعلی او انجام دهد. یکی از راههای انجام این کار، کنترل، دستکاری و جهت دادن به بحث های حول افشای اطلاعات به نفع خودش است. و تا اندازه ای هم موفق به انجام این کار شده است.

در مرکز بحث بر سر رابطۀ میان امنیت عمومی و ابزارهای مراقبت جمعی در رسانه های غربی، آمریکا قرار دارد. آمریکا و اقداماتش. این اقدامات اخلاقی هستند یا غیراخلاقی؟ درست هستند یا غلط؟ افشاگران، آمریکایی های قهرمان هستند یا آمریکایی های خائن؟ در این معادلۀ اخلاقی محدود، کشورهای دیگر، فرهنگهای دیگر، گفتگوهای دیگر- حتی اگر قربانی جنگ افروزی آمریکا باشند- تنها به عنوان شاهد محاکمه ظاهر می شوند. آنها یا خشم دادستان را برمی انگیزند یا غضب وکیل مدافع را.

وقتی محاکمه در چنین شرایطی برگزار شود، در خدمت این ایده قرار می گیرد که وجود یک ابرقدرت میانه رو و اخلاقی امری ممکن است. مگر با چشمهای خودمان آن را نمی بینیم؟ اندوهش را؟ گناهش را؟ روشهای اصلاح خودش را؟ رسانه های در خدمتش را؟ کنشگرانش را که از شهروندان آمریکایی (بی گناهی) که دولت جاسوسی شان را کرده، دفاع نمی کنند؟ در این بحثهای قاطع و هوشمندانه، واژگانی مانند عمومی و امنیت و تروریسم مرتب به گوش می رسند اما مطابق معمول سرسری تعریف می شوند و اغلب به شیوه های مورد پسند دولت ایالات متحده به کار می روند.

وحشتنک است که باراک اوباما یک لیست مرگ ۲۰ نفره را قبول و امضا کرده. واقعا وحشتناک است؟ اسم ملیونهای آدمی که در جنگ افروزی های آمریکا کشته می شوند در چه جور لیستی است، اگر اسمش لیست مرگ نیست؟ با وجود همۀ اینها، اسنودن باید در تبعید استراتژیک و تاکتیکی باقی بماند. او در موقعیت پیچیده ای قرار دارد: باید در مورد عفو/محاکمه خودش با همان نهادهایی در آمریکا مذاکره کند که فکر می کنند به آنها خیانت شده و در مورد شرایط اقامتش در روسیه با بشردوست بزرگی به نام ولادیمیر پوتین! ابرقدرتها آدم راستگو را در موقعیتی قرار داده اند که باید در مورد در مورد نحوۀ استفاده از موقعیتش و آنچه به عموم می گوید، حواسش خیلی جمع باشد.

حتی وقتی حرفهای مگو را کنار می گذاریم، باز هم حرف زدن در مورد افشای اسرار هیجان انگیز است- سیاست واقعی همین است-: پرمشغله، مهم و پر از واژگان حقوقی. جاسوس و شکارچی جاسوس دارد، فرار و گریز، اسرار و فاش کنندۀ اسرار. دنیای بزرگ و جذابی است. با این حال اگر تبدیل به جایگزینی برای بحثهای سیاسی گسترده تر و انتقادی تر شود (که گاهی چنین تهدیدی وجود دارد)، دیگر حرف دانیل بریگن، کشیش ژزوئیت، شاعر و مخالف جنگ (که معاصر دانیل السبرگ است) در این باره که “هر دولت-ملتی میل به قدرقدرتی دارد- مساله این است”، محلی از اعراب نخواهد داشت.

7a6e3293-2443-4862-8f6e-a94db90c4a2d-1020x744

خوشحال شدم که وقتی اسنودن توییترش را راه انداخت ( و در کسری از ثانیه ، نیم ملیون فالوئر پیدا کرد)، گفت، “من قبلا برای دولت کار می کردم. حالا برای مردم کار می کنم.” آنچه در این جمله پنهان است، این باور است که دولت برای مردم کار نمی کند و این شروعی بر یک بحث فرسایشی و نامربوط است. البته که منظور او از دولت، دولت ایالات متحده بوده، کارفرمای سابقش. اما منظور او از “مردم” کیست؟ مردم ایالات متحده؟ کدام قسمت از مردم ایالات متحده؟ او باید در این مورد تصمیم بگیرد. در جوامع دموکراتیک، مرز میان حکومتهای انتخابی و “مردم” هیچ وقت کاملا روشن نیست. نخبگان اغلب به طور کامل با حکومت قاطی می شوند. از منظر بین المللی، حتا اگر چیزی به نام “مردم آمریکا” وجود داشته باشد، آنها گروهی به شدت صاحب امتیاز هستند. تنها “مردمی” که من می شناسم تصویری از یک هزارتوی به شدت غلط انداز هستند.

عجیب است که وقتی به دیدارمان در ریتز-کارلتون مسکو فکر می کنم، اولین تصویری که جلوی چشمم می آید، تصویر دانیل السبرگ است. دن، بعد از چندین ساعت گفتگو، طاقباز روی تحت خواب افتاده بود، دستهایش مثل مسیح باز بود و اشک می ریخت، برای آمریکایی گریه می کرد که “بهترین مردمش” باید به زندان بروند یا در تبعید زندگی کنند. اشکهایش تاثر من را برانگیخت اما نگرانم هم کرد- چون اشکهای مردی بود که سیستم را از نزدیک دیده بود. زمانی رابطۀ بسیار نزدیکی با کسانی داشته که سیستم را کنترل می کردند و با سردی در فکر نابودی حیات بر روی کره زمین بودند. مردی که زندگیش را به خطر انداخته بود تا کارهای آنها را فاش کند. دن از همۀ استدلالها باخبر است، مخالفان و موافقانش را می شناسد. او اغلب برای توصیف تاریخ و سیاست خارجی ایالات متحده از واژۀ امپریالیسم استفاده می کند. حالا، 40 سال پس از فاش کردن اسناد پنتاگون، او می داند که اگرچه آن افراد رفته اند اما سیستم همچنان به کار خود ادامه می دهد.

اشکهای دانیل السبرگ باعث شد در مورد عشق، در مورد از دست دادن، در مورد رویاها و بیش از هر چیز در مورد شکست فکر کنم. عشق ما به کشورها، چه نوع عشقی است؟ چه جور کشوری به رویاهای ما جامۀ عمل می پوشاند؟ چه نوع رویاهایی بر باد رفته اند؟ اینطور نیست که بزرگی و شکوه ملتهای بزرگ نسبت مستقیمی با توانایی آنها در بی رحمی و نسل کشی داشته باشد؟ آیا عظمت “موفقیت” یک کشور اغلب به معنای عمق شکست اخلاقی آن نیست؟ و تکلیف شکست ما چیست؟ ما نویسندگان، هنرمندان، تندروها، ضدملی گراها، تکروها و ناراضی ها، تکلیف برآورده نشدن رویاهای ما چیست؟ تکلیف شکست ما در جایگزینی پرچمها و کشورها با عشقی که کمتر کشنده باشد، چیست؟ به نظر می رسد آدمها نمی توانند بدون جنگ زندگی کنند، اما نمی توانند بدون عشق هم زندگی کنند. به همین خاطر، سوال این است که باید عاشق چی باشیم؟
این مطلب را در زمانی می نویسم که سیل پناهندگان به سمت اروپا روانه شده- نتیجۀ دهه ها سیاست خارجی ایالات متحده و اروپا در “خاورمیانه”، من را به این فکر می اندازد که پناهنده کیست؟ آیا ادوارد اسنودن هم پناهنده است؟ البته که هست. او به خاطر کاری که انجام داده، نمی تواند به جایی که فکر می کند خانه اش است بازگردد. (هرچند که همچنان می تواند در درون جایی زندگی کند که بیش از هر جای دیگری احساس راحتی می کند: درون اینترنت). پناهجویانی که از جنگ در افغانستان، عراق و سوریه به اروپا فرار می کنند، پناهجویان جنگ سبک زندگی هستند. اما هزاران نفری که در کشورهایی مانند هند به دلیل همین جنگهای سبک زندگی زندانی و کشته می شوند، ملیونها نفری که از زمین و مزرعه شان رانده می شوند، از همۀ چیزهایی که می شناسند تبعید می شوند: زبانشان، تاریخ شان و زمینی که خودشان آن را شکل داده اند- پناهنده به حساب نمی آیند. تا زمانی که بدبختی در داخل مرزهای کشور “خودشان” باقی بماند، آنها پناهنده به حساب نمی آیند. اما آنها هم پناهنده هستند. حتما تعدادشان در دنیای امروز زیاد است. متاسفانه در تخیلات محدود به کشورها و مرزها، در ذهنهای پیچیده شده در پرچم کشورها، آنها موفق به کسب این لقب نمی شوند.

شاید معروف ترین پناهندۀ جنگ سبک زندگی، جولیان آسانژ باشد، موسس و ویراستار ویکی لیکس، که حالا چهارمین سال پناهندگی-اقامت خود را در سفارت اکوادور در لندن می گذراند. تا همین اواخر پلیس در اتاقی کوچک درست بیرون ورودی مستقر بود. تک تیراندازها روی سقف منتظر بودند و اگر پایش را از در بیرون می گذاشت، اجازه داشتند به او شلیک کنند یا در جا او را بیرون بکشند و دستگیر کنند. سفارت اکوادور دقیقا مقابل هرودز، معروف ترین فروشگاه زنجیره ای دنیا قرار دارد.

روزی که با جولیان آسانژ ملاقات کردیم، فروشگاه هرودز از صدها-یا حتا هزاران- مشتری ای که دیوانه وار برای کریسمس خرید می کردند، پر و خالی میشد. در میانۀ آن خیابان پرزرق و برق و گران لندن، رایحۀ ناز و نعمت با رایحۀ زندان و ترس “دنیای آزاد” از آزادی بیان مخلوط میشد. روزی (در واقع شبی) که جولیان را دیدیم، به دلیل مسائل امنیتی اجازه نداشتیم تلفن، دوربین یا هیچ دستگاه ضبط صدایی را با خود داخل اتاق ببریم. بنابراین صحبتهایمان جایی ثبت نشد.

با وجود وضعیت وخیم موسس و ویراستارش، ویکی لیکس به کار خود ادامه می دهد، مثل همیشه با خونسردی و بی پروایی. به تازگی جایزه ای ۱۰۰ هزار دلاری برای کسی تعیین کرده اند که اسنادی “ناب و دست اول” در مورد پیمان تجاری و سرمایه‌گذاری ترنس-آتلانتیک فاش کند، یک پیمان تجارت آزاد میان اروپا و ایالات متحده که قصد دارد به شرکتهای چندملیتی این قدرت را بدهد تا از کشورهایی که اقداماتی علیه منافع آنها انجام می دهند، شکایت کنند. این اقدامات می تواند شامل افزایش حداقل حقوق کارگران توسط دولت باشد، یا سرکوب روستاییان به اصطلاح “تروریستی” که مانع کار شرکتهای استخراج معدن می شوند، یا آنهایی که این جسارت را دارند که به بذرهای اصلاح ژنتیکی شدۀ شرکت مونسانتو نه بگویند. این پیمان هم مانند ابزارهای کنترل جمعی یا اورانیوم رقیق شده، سلاح دیگری در جنگ سبک زندگی است.

وقتی به جولیان آسانژ نگاه می کردم که رنگ پریده و شکسته آن طرف میز نشسته بود، ۹۰۰ روز بود که رنگ آفتاب را ندیده بود و با این حال حاضر نبود طبق خواستۀ دشمنانش تسلیم یا گم و گور شود، خنده ام گرفت که هیچ کس به او به چشم یک قهرمان اهل استرالیا یا یک فاتح استرالیایی نگاه نمی کند. از نظر دشمنانش، آسانژ به چیزی ورای یک کشور خیانت کرده بود. او به ایدئولوژی قدرتهای حاکم خیانت کرده بود. به همین دلیل از او حتا بیشتر از ادوارد اسنودن تنفر داشتند. و این موضوع خیلی چیزها را توضیح می دهد.

اغلب به ما گفت اند که گونه ما بر لبۀ پرتگاه است. امکان دارد که هوش اغراق شده و پرغرور ما بر غریزۀ بقایمان پیشی گرفته باشد و راهی هم برای برگشت نباشد. در این صورت دیگر نمی شود کاری کرد. اما اگر هم بشود کاری کرد، می شود از یک چیز مطمئن بود: آنهایی که این مشکل را به وجود آورده اند، نمی توانند راه حلی برای آن پیدا کنند. رمزگشایی از ایمیلهای ما بهشان کمک می کند، اما نه خیلی زیاد. سنجش فهم ما از معنای عشق، معنای خوشحالی- و البته معنای کشورها- شاید کمکی بکند. سنجش اینکه اولویتهای ما چیست.

یک جنگل قدیمی، یک رشته کوه یا یک درۀ رودخانه دار حتما مهمتر و دوست داشتنی تر از هر کشوری هستند و خواهند بود. می توانم برای یک رودخانه گریه کنم. اما برای یک کشور؟ نمی دانم…

هما مداح قبلا هم در شماره نهم رادیو گیک یعنی راز شادی با ما بوده، با مقاله کتابخانه ای که ناپدید شد – گیا پدیا برای کیبرد آزاد نوشته.

پنج پناهنده و من

پناهنده اول

اسم منشی مادر من پریسا بود. حدود یک میلیون در ماه حقوقش بود. ازدواج کرده بود و کارش این بود که نسخه مریض‌ها رو بگیره، بهشون نوبت بده، اگر لازمه بهشون بگه به اندازه کافی آب بخورن و به نوبت اونها رو بفرسته تو اتاق سونو و نتیجه رو روی کامپیوتر تایپ کنه بده دست مراجع. یک روز از مامان خواهش کرد بهش حقوق سه ماه رو پیش بده تا بتونه بره ایتالیا. روشش دادن پونزده میلیون به یک قاچاقچی بود که اونها رو می رسوند به مرز ایتالیا. شش ماه بعد مادرش با یک جعبه شیرینی اومد مطب و گفت که دخترش خیلی موفق و خوشبخت است و ماهی هزار یورو از دولت می گیره و زندگی راحت و خوبی داره.

پناهنده دوم

فرید در حوزه خودش یکی از متخصص های خوب ایران است. از افغانستان اومده و نمی تونه درس بخونه یا تو بانک حساب داشته باشه. مستقل از کار فنی اش گاهی در ماست بندی کار می کنه چون حقوقی که به خاطر اون کار فنی میگیره جوابگوی هیچ چیز نیست. تعریف می کنه که یکبار در راه قم-تهران مسافری کنار جاده ایستاده بوده و اتوبوس نگه می داره و اونو پیاده می کنه تا اون مسافر رو سوار کنه. استدلال اینکه «من بلیت دارم» در مقابل «تو افغانی هستی» برنده نشده.

پناهنده سوم

اسمش رضا بود و من توی عربستان همکارش بودم. از مرز ایران رفته بود پاکستان و به سازمان ملل گفته بود ایران براش خطرناکه چون «لر» است و دولت مرکزی با لرها خوب نیست و قبایل اونها امنیت ندارن. ازش چند سوال پرسیده بودن مثل اینکه از کدوم طایفه است و از کدوم کوه‌ها برای رسیدن به پاکستان گذشته و بهش کارتی داده بودن که می تونست خونه و غذا داشته باشه. کارش این بود که هر هفته بلیت هواپیما به مقصد کانادا بخره و سعی کنه با پاسپورت ایرانی که ویزای کانادا نداره، سوار هواپیما بشه. در نهایت از طریق یک کشور ثالت به کانادا رسیده بود و چون پناهنده ها هی داشتن بیشتر می شدن، یک جایی دولت اعلام کرد که هر کس قبل از فلان تاریخ به کانادا رسیده بیاد اقامت بگیره. دوستمون در این مدت از دانشگاه مدرک مهندسی اش رو گرفته بود و در یک شرکت معتبر بین المللی کار می کرد.

پناهنده چهارم

دوستی است که در کمپین یک میلیون امضا عضو بوده. یا شایدم یه دوست چپ. شایدم اصلاح طلب یا روزنامه نگار یا تازه مسیحی شده یا گی یا ترنس. این دوستمون توی ایران نمی تونسته زندگی کنه چون … نمی دونم چرا.. چون راحت نبوده احتمالا یا خارج رو بیشتر دوست داشته. خیلی ها با شرایط مشابه این دوستمون نه فقط زنده موندن که هنوزم دارن برای حقوق خودشون و دیگران تلاش می کنن ولی اون که یکبار تو خیابون امضا جمع کرده بود یا توی سایت سه مطلب منتشر کرده بود یا توی ۸۸ باتوم خورده بود یا تازه مسیح رو کشف کرده بود یا بلد بود زیرچشمش رو سیاه کنه رفت و الان افتخار می کنه که توی آلمان و ایتالیا و … کار نمی کنه و حتی زبان هم نمی خونه یا در خانه آزادی و بقیه جاها فعاله. این دوستمون گاهی تظاهرات می کنه چون معتقده شرایط زندگی اش در کشور میزبان انسانی نیست. این آدم خیلی فرق داره با اونی که واقعا نمی تونست تو ایران بمونه و خوشحالیم که تونسته بره ولی؛ این پناهنده چهارم، اون نیست.

پناهنده پنجم

هزارن آدم است، از جمله یک بچه سوری است که پدرش و مادرش دریا رو به بمب و گلوله ای که با پول ما رو سرشون ریخته می شد ترجیح دادن.

من

من گاهی پناهنده یک، سه یا چهار هستم و به حال پنجمی افسوس می خورم که چرا کشورها قبولش نکردن. گاهی خودم هستم و به پناهنده دو توهین می کنم و گاهی کاملا آدم مستقلی هستم که فکر میکنم کشورها حق دارن دیگه بگن «ما اصلا پناهنده نمی خوایم» یا همونی هستم که قبلا مرتضی پاشایی شر می کردم و بعدش غواص و بعدش کارشناس حفاظت در برابر زلزله شدم و الان مسوول لایک گرفتن از غرق شده ها. شایدم من اونی هستم که پول بمبی که روی سر پناهنده ها گرفته می‌شه رو ازم می گیرن و جرات ندارم بگم «نکن آقا نکن!». راستش من واقعا نمی دونم کی‌ هستم؛ امیدوارم شما بدونین.

فهرست بوسیدنی‌ترین ۴۰۰ لب در IMDB و نکته ای در مورد لب‌های اطراف ما

دوستان از پشت صحنه توجه ما رو جلب کردن به فهرست ۴۰۰ لب که باید قبل از خوابیدن ببوسید به انتخاب در سایت IMDB. حالا نه اینکه ما نشسته باشیم ببینم آخر جمعه ای چه لبی رو باید ببوسیم ولی این فهرست نکته جالبی توی خودش داره. بذارین به چند نفر نگاه کنیم:

naomi ava shohre kajol

نکته مشترک بین لب‌های اوا گاردنر، نائومی نمی دونم کی کی، شهره آغداشلو و کاجول رو می بینین؟ تقریبا این نکته در هر ۳۹۶ نفر دیگه هم تکرار شده: لب های با قیافه مرسوم، غیرقلوه ای بدون تزریق تابلوی چربی غیره و در بسیاری موارد نازک و در صورت هایی که حداقل به نظر طبیعی می رسن (:

چند وقت قبل هم مطلب جالبی در مورد تناسب های زیبا در صورت زنان و بعد دنبال زنی در انگلیس گشته بودن که بیشترین این سطح از تناسب رو رعایت کرده باشد و در نهایت این دوستمون انتخاب شده:

uk

و خب بازم توش می بینیم که خبری از لب های قلوه‌ای نیست.. آخه اصلا «قلوه» بوس کردنی است؟ این چه اسمیه؟ (: و مستقل از این اسم مهمل، آخه چربی رو تزریق می کنن تو لب؟ چه برسه به اینکه چربی رو از جای دیگه همون آدم بگیرن؟ (: درسته که هر کس حق داره اینکار رو بکنه ولی بحث اینجاست که نباید رقابت احمقانه ای رو شروع کنیم که فقط در تلاش برای «قلوه‌ای تر کردن» لب بشه و در نهایت برسیم یک جایی که همه معتقدن کریه است ولی هنوز تو بازی شرکت می کنن. این بلا قبلا هم سر ما اومده … منظورم بدن سازی اکستریم نیست.. منظورم کنکوره… همه می گیم مکانیزم تست و کنکور احمقانه و نابود کننده بخش مهمی از جوونی همه آدم هامون ولی دیگه همه مجبوریم تو کلاس هاش شرکت کنیم؛ پس حداقل همین کار رو با لب‌هامون نکنیم! راستش حداقل به نظر من که زیباترین آدم آدمی است که خودشه و به خودش اعتماد داره و افتخار می کنه و غیرجذابترین آدم، کسی که سعی می کنه خودش رو یک چیز دیگه جا بزنه؛ از باربی تا قلوه (:

این زن‌ بعد از ۵۶ کیلو لاغر شدن عکس‌هاش رو منتشر کرده تا به من و شما بگه بدونمون رو دوست داشته باشیم

کریستین مایل ۲۳ سالشه و مثل اکثر ما فکر می کرده اگر با فشار و گرسنگی و ورزش و .. بدن ۱۲۰ کیلویی‌اش رو به ۶۴ کیلو برسونه چیزی می شه که رسانه‌ها تبلیغش می کنن و بهش می گن زیبا. این مساله براش وقتی شروع شد که سراغ خرید لباس عروسی رفت و هیچ لباسی اندازه‌اش نبود:

لباس رو به اتاق پرو بردم و نفس نفس زنان تلاش می کردم توش جا بشم. قرمز شده بودم و عرق می ریختم و کم مونده بود گریه کنم. در آخر لباس رو پس دادم و از مغازه فرار کردم.

شاید عکس فعلی کریستین از نظر خیلی از ما هیکل قابل قبول‌ باشه:

after_body

ولی واقعیت بدنی که از ۱۲۰ کیلو به ۶۴ کیلو رسیده این نیست. متاسفانه واقعیت اینه که یک بدن ۱۲۰ کیلویی بیمار حساب می شه و نیازمند درمان است و مهمتر از اون پیشگیری. اما از دست دادن ۵۶ کیلو، درمان نیست. زیبا کننده هم نیست:

after_nu

هر کس بدنی داره و باید سعی کنه اونو سالم و خوب نگه داره. مطمئنا بیمه قبول نمی کنه که پول جراحی‌های لازم برای حذف پوست اضافه رو بده و کریستینا می گه که شاید بهترین کار این باشه که بخشی از وزن قبلی رو دوباره برگردونه.

من نمی تونم همیشه اینطوری بمونم. مثل اینه که توی زندانی از پوست گیر افتاده‌ام. من می خواستم توی عروسی خوب به نظر برسم ولی رژیم همه چیز رو نابود کرد. مثل این بود که مشغول مخفی کردن یک راز بزرگ زیر لباس عروسی‌ام هستم. همه می‌گفتن که چقدر جذاب شده‌ام ولی هیچ ایده‌ای از شرایط وحشتناک زیر لباس نداشتن.

روش کاهش وزن رژیم سخت و قرص‌های تجویز شده توسط متخصص لاغری بودن که در نهایت باعث شدن ماهانه نزدیک به هفت کیلو از وزن کم بشه و در نهایت کریستین از سایز ۲۴ به ۱۴ برسه.

منطقا باید از خوشحالی بال در می‌آوردم چون به سایز ۱۴ رسیده بودم اما احساس انزجار داشتم. من بدن یک آدم بازنشسته رو زیر لباس مخفی کرده بودم.

یادآوری: بدن خیلی چاق یا بدن خیلی لاغر بیمار است. بیماری باید درمان بشه و از اون مهمتر پیشگیری. یک بچه چاق یک بچه جذاب نیست بلکه بچه ای است با والدینی بی توجه به سلامت کودک. همزمان باید بدونیم که زیبایی وابسته به یک شکل بدن خاص – بخصوص بدنی که هالیوود تبلیغ می کنه – نیست. سلیقه ها و گرایش ها فرق می کنن و هر کسی می تونه زیبا باشه و یک عدد مشخص کننده هیچ چیز نیست و در نهایت اینکه هر کس باید درک کنه چه بدنی داره و باهاش کنار بیاد (: درست مثل قد. اگر من خیلی لاغر هستم خب خیلی لاغر هستم و دیگه لازم نیست تمام زندگی در حسرت داشتن بدن عضلانی باشم. اگر من فرم بدنی درشت دارم باید سالم نگهش دارم و تمام زندگی حسرت این رو نخورم که چرا استخونی نیستم و غیره و غیره. شاد و باشیم و سالم و آگاه. تا جمعه ای دیگه نگاهتون به مطالب مرتبط باشه:

موتورهای جستجوی ملی و کشوری ویران به اسم ایران

اولین کامپیوتر گوگلچندین ایمیل گرفتم که چرا از موتور جستجوی ملی نمی گم. آدم ها دوست دارن چیزهایی رو بشنون که خودشون نمی خوان بگن. خب خبر رو همه می دونن و تحلیل هاش رو هم. سایت‌هایی که می گن کارشون نقد و بررسی تکنولوژی است در چنین مواردی اصل حرف اینکه واقعا در چه پروسه ای باید ۱۷۰ میلیارد به یک تیم داده بشه و چه دستاوردی داشته و … نمی زنن و فقط به نقل قول ها و گفتن خبر بسنده می کنن. عجیب هم نیست چون نارنجی رو فراموش نکردن و اونطرف بحث ۱۷۰ میلیارد پول در میونه و یک حکومت که زورش به راحتی به مردمش می رسه. تجربیاتی هم که من از برخی از این دوستان دارم، امید خاصی باقی نمی ذاره و تکرار می کنم که اشکال خاصی هم نداره، هر کس راه و روش خودش رو داره ولی دیگه نباید تعجب کرد که چرا ایران ما وضعش اینه و ورد «آخه چرا وضعمون اینه» گرفت.

منم نمی خوام در مورد این دستاورد ملی حرف خاصی بزنم. هر کس صدها میلیارد رو می گیره مطمئنا هیچ نیازی به نظر من نداره و هر کس هم نگرفته حرف های من رو می دونه که کل جریان یکسری نرم افزار آزاد است که از اینترنت دانلود می کنین و سر هم می کنین و اجراش می کنین و سری به نمایشگاه های ماشین عباس آباد و تخت طاووس می زنین (:

تنها نکته جالبی که اینجا می شه گفت، ادامه بحث ویرانگی ایران ما است. در اون سر دنیا دو تا دانشجو وقتی به این نتیجه می رسن که موتور جستجو می تونه مفید باشه، پروژه دانشگاهی‌شون رو بدون هیچ حمایت دولتی و بودجه و … گسترش می دن و می رسن به شرکتی به اسم گوگل که توی پونزده سال به یکی از قطب‌های علمی جهان و یکی از موتورهای پیش‌برد علم و کعبه آمال آدم‌های فنی تبدیل می شه و نه فقط خرج خودش رو در می یاره که کلی پروژه از اینترنت بالنی و ماشین بدون سرنشین و عکسبرداری از تک تک خیابان های کشورها و نقشه های ماهواره ای و دادن فیبرنوری به منازل و … رو ساپورت می کنه و تبدیل می شه به یکی از پایه های اقتصاد جهانی. در حالی که در ایران عزیز ما باید مالیات و پول نفت من و شما رو به شکل یک رقم [برای ما] افسانه ای ۱۷۰ میلیاردی به یکی بدن تا تقلید همون کاری رو بکنه که در یک جای دیگه بدون هیچ هزینه خاصی به اونجا رسیده و در نهایت هم خروجی پروژه چیزی باشه که فقط به ضرب و زور سانسور و بستن همه دسترسی ها، بشه کسی رو سراغش فرستاد.راستی همزمان با خبر دادن ۱۷۰ میلیارد به موتورهای جستجوی ملی، آقای دینارودی نامی هم خبر از کاهش ۲۰۰ میلیارد تومانی بودجه غذا و دارو در سال ۹۴ داده.

پ.ن. نمی دونم لازمه اضافه کنم یا نه ولی در همون آمریکا، در همین دوران بیمه‌های اجتماعی در حال گسترش هستن. یعنی دولت سرمایه داری جایی کار می کنه که باید بکنه و شرکت های خصوصی هم کاری رو می کنن که باید بکنن در حالی که توی ایران ما جریان دقیقا برعکس شده و دولت می یاد شرکت خصوصی درست کنه و بهداشت و درمان و حمل و نقل و تحصیل خصوصی تر و خصوصی تر می شه.

ساخت سایت‌های دولتی در چه پروسه‌ای به کدوم شرکت‌ها داده می شه؟

ما که جوونتر بودیم خیلی چیزها در کشور در حد رایگان بود. آموزش، درمان، غذای اولیه، آب آشامیدنی، هوای پاک (این روزها اگر هوا در جایی پاک بخواین زمینش متری ده میلیون است)، حمل و نقل، آب و برق و گاز و خیلی از خدمات زیرساختی. بخشی از این جریان تاثیر چپ‌ها در انقلاب بود که معتقد هستن دولت اصولا دولته که این خدمات رو بده و بخشی هم باقی مانده از زمان شاه و بخشی هم فضای انقلابی ای که قرار بود آب و گاز و برق رو نه فقط نزدیک به رایگان، که کلا مجانی کنه (:

در اون دوران وقتی مشکلی بود هیچ کس صداش در نمی یود چون همه می گفتن «دولت پول نفت رو داره و هرکار بخواد می کنه. هر وقت مالیات می دادیم اون موقع دولت از ما حساب می بره» و اتفاقا خنده دارش هم همین ایده بود که دولت یک چیزی بیرون از ماست که قراره در شرایط خاصی از ما حساب ببره.. خوشبختانه ما هیچ وقت خودمون رو بخشی از دولت ندیده بودیم اصولا.

اما بعد مالیات ها شروع شدن. مالیات ارزش افزوده، مالیات خیابون، مالیات ماشین، مالیات فاضلاب، مالیات بر درآمد، مالیات علی الراس، مالیات شهرداری، مالیات واردات خودرو، مالیات خانه های خالی(؟!)، بیمارستان های خصوصی،‌ آموزش «غیرانتفاعی»، دوره های پولی آموزش عالی، و …. و پول همه چیز رو هم که دیگه خودمون دادیم.. از شیر نیمه واقعی که دیگه تو پلاستیک نمی فروختن تا پول بنزین که با کشورهای اروپایی مقایسه می شد و پول آب که با عربستان برابری می کرد (و کسی نمی گفت تو عربستان بنزین تقریبا مجانی است و تو ایرلند آب تقریبا مجانی). عملا دیگه دولت اون هنر «خرج کردن پول نفت برای راحتی مردم» رو هم نداشت و خودمون هر پولی که قرار بود برای راحتی مون خرج بشه رو باید می دادیم و حتی یک چیزی هم می ذاشتیم تو جیب دولت که بتونه هنرنمایی های مختلف کنه… مثلا ساخت سایت های کاربردی.

و از اینجاست که تازه بحث خلاصه ما شروع می شه. مثلا من دیروز داشتم تلاش می کردم کشف کنم پیش شماره ۴۳۱ که به من زنگ زده و جواب ندادم از کجاست. سرچ منو می رسونه به سایت مخابرات استان تهران و این صفحه مهمل:

tct118

که دقیقا برعکس چیزی است که من می خوام و صفحه معکوسی هم وجود نداره. چیزی که من لازم دارم چیه؟ این:

draft

که پایینش همه شهرها و شماره‌هاشون باشه و من بالا بتونم فیلتر کنم چی می خوام.. یا حداقل حداقل حداقل یک صفحه مشابه همونی که خودشون درست کردن ولی برعکس که توش بتونم پیش شماره رو انتخاب کنم (یا تایپ کنم) و اسم شهر / استان رو بگیرم یا اصولا یک صفحه ساده که همه رو نوشته باشه و من با سرچ خود براوزرم توش بگردم. جالبه که ساخت اچ تی ام ال پنجی این صفحه به شکل ریسپانسیو و هر مد روز و جینگولک بازی دیگه،‌ برای کسی که بلد باشه زیر سه چهار ساعت وقت می بره. بخشی از حرفم اینه که مخابرات استان تهران عزیز، همین الان به یکیت تو بخش آی تی بگو این صفحه رو به شکلی کاربردی تغییر بده و آخر روز هم اگه نه، آخر هفته ازش بپرس ببین تموم شده یا نه! ولی این همه حرف من نیست.

حرف اصلی من اینجا اینه که واقعا توی چه پروسه ای ساخت سایت مخابرات استان تهران داده شده به کسی که این حداقل درک از تجربه کاربری رو نداره. البته الان می شه دیگه مدعی بود که همه اینها شرکت های خصوصی هستن و هر کاری بخوان می کنن ولی کماکان می شه پرسید که چطوری در چه پروسه ای پولی که من دادم تا این شرکت ها تاسیس بشن به یک شرکت خصوصی واگذار شده و چرا هیچ کس دیگه حق نداره باهاشون رقابت کنه و سرویس بهتری بده؟

و البته خوشبختانه شهرداری هنوز شرک خصوصی نشده (: و این سایتشه که چالیست عزیز برام فرستاده:

metro_site

که اگر طراحی وب بلد باشین می بیینین طراح محترم حتی نمی دونسته که float رو نمی شه اینطوری به td داد و به گفته چالیست «خیلی خیلی غم انگیزه. حس می کنم شاید بشه تو یه مطلب در موردش نوشت و تذکر داد به مترو. پولی که میدن به هرحال از جیب من و شما می ره».

بله. امیدوارم حداقل با مالیاتی که می گیریم اجازه داشته باشیم بپرسیم طبق چه پروسه ای اینهمه برنامه نویس و طراح خوب باید له له پروژه بزنن و بعد پروژه های دولتی چنین کیفیتی داشته باشن. واقعا برام سواله که اینها با مناقصه داده می شن به شرکت ها؟ داخلی انجام می شن؟ یا چی؟ در یک کشور درست باید یک دولت کوچیک تصمیم بگیره که لازمه م یک سایت با فلان کیفیت داشته باشیم و بعد در یک مناقصه بهترین شرکتی که اونکار رو انجام می ده با حداقل هزینه اون کیفیت رو تحویل بده. مطمئن باشین در صورتی که چنین اتفاقی بیافته کلی از آدم هایی که فکر میکنن باید بذارن از ایران برن، فردا می رن شرکتشون رو ثبت و تو این مناقصه ها شرکت میکنن.

اپل در این سه ماه به بالاترین سود فصلی هر شرکتی در طول تاریخ رسیده

tech

اپل نتایج سه ماهه اول سال مالی ۲۰۱۵ رو منتشر کرده و نتایج اعجاب آورن.

با عرضه آیفون و آیفون ۶ که طراحی و سایزی امروزی تر دارن، اپل بیشتر از هر دوره دیگه ای گوشی فروخته چون احتمالا اکثر کسانی که گوشی قدیمی داشتن، تصمیم گرفتن گوشی‌های جدید رو بخرن و آدم‌های جدیدی هم وارد اکو سیستم شدن.

اما این همه ماجرا نیست. اگر ما سود فصلی شرکت از فروش مک بوک ها، مک و اپ استور (و چند محصول دیگه) رو با هم جمع کنیم به عدد عظیم ۱۸.۰۴ میلیارد دلار می رسیم که به ادعای تک کرانچ بالاترین سودی است که در سود فصلی هر شرکتی ثبت شده.

کسی که حالا اپل ازش جلو زده، کمپانی گاز طبیعی گزپروم (Gazprom) روسیه است. جالبه که اگر به گزارش تاریخی نگاه کنیم و سود سه ماهه شرکت ها در تاریخ های مختلف رو بنویسیم و سورت کنیم، پنج رتبه از بیست رتبه اول مربوط به اپل است و تمام پونزده رتبه دیگه مربوط به شرکت های گاز!

در این دوره اپل ۷۴.۵ میلیون آیفون فروخته و سود سال به سالش ۳۰٪ بالاتر رفته. البته فراموش نکنیم که این آمار سه ماهه است و اپل چنین سودی رو در همه سال نداره بلکه این پیک‌ها در زمان ارائه نسخه جدید محصولات دیده می شن.

من و شما شاید بتونیم بچه‌های مدرسه عاشقلو رو به دنیای دیجیتال بیاریم

asheghlooسایت دونیت رو حتما می شناسین، جایی برای کمک مالی به پروژه های خوب که منم قبلا معرفی اش کردم. اما حالا یک کمپین بسیار مهم در جریانه که کمک های کوچیک من و شما می تونه توش تغییر بزرگی ایجاد کنه: کمپین کمک به تجهیز مدرسه روستای عاشقلو.

واقعیت اینه که در کشور ما برابری آموزش وجود نداره و آدم هایی هستن که امکاناتی بسیار بسیار محدودتر از ما دارن. من اولین کامپیوترم رو در شش هفت سالگی داشتم و باهاش برنامه نوشتم و به این دنیا علاقمند شدم و مایه خجالتم است که یک بچه دیگه که ممکنه همین علاقه رو داشته باشه به ساده ترین چیزها هم دسترسی نداره و هیچ وقت ممکنه حتی متوجه علاقه / استعدادش هم نشه.

دوستان خوبی که من بهشون اعتماد دارم دارن سعی می کنن مدرسه ساخته شده در این روستا رو تا حدی از این نظر تجهیز کنن و من فکر می کنم در شرایطی که اونی که وظیفه ش این چیزهاست خوابه، من و شما هستیم که شاید بتونیم کمی تغییر ایجاد کنیم.. صفحه زیبا و رساشون رو ببینین…