کسی یک ایتالیایی لازم نداره؟

روبرتو رو یادتونه؟ توی قبلا در موردش نوشته بودم. به ایران علاقمند شده و دوست داره بیشتر بمونه. یک ماهی هست که یکسری از بخش ها رو گشته و می خواد به گشتن در ایران ادامه بده. حتی دیروز زنگ زد و گفت که دوست داره سه ماه دیگه هم بمونه!

برای اینکار باید یک دلیلی برای ایران موندن ارائه بده و خب یک شغل نصفه و نیمه هم داشته باشه تا یک کم پول در بیاره. خلاصه اینکه الان دنبال یک کار است. بهترین کار هم براش اینه که توی یک موسسه زبان، ایتالیایی درس بده (: یا مثلا بشه مترجم ایتالیایی. گفتم براش اینجا یک تبلیغ کاری بفرستم تا شاید کسی بتونه کمکش کنه.

جویای کار:

 آقای روبرتو از ایتالیا. تقریبا سی و سه ساله!

شرایط کار:

 تدریس ایتالیایی، مهندس برق با سابقه کار در زیمنس، مترجم ایتالیایی

دلیل کار:

 درآوردن یک کم پول و در عین حال داشتن یک شغل در ایران و درخواست ویزای سه ماهه کاری.

اگر کسی کاری پیشنهاد داشت کامنت بذاره یا به من که jadijadi روی جیمیل هستم، ایمیل بزنه.

زیباترین هدیه ولنتاین تقدیم به پروین اردلان و همه زنان زیبای ایران

از چند روز پیش خبر دهن به دهن می چرخید:

– قراره جایزه اولاف پالمه رو بدن به پروین.

و همه از گفتن و شنیدن این خبر هیجان زده و شاد می شدند. من هم مثل خیلی ها تا حالا اسم جایزه اولاف پالمه رو نشنیده بودم اما نگاهی به فهرست برندگان اون کافی بود تا باور کنم که خبر خیلی بزرگه. برندگان قبلی این جایزه سوئدی آدم های عظیمی بودن:

خاویر پرزدکوئیار (دبیرکل سازمان ملل متحد در سال ۱۹۸۸)، واسلاو هاول (جمهوری چک)، سازمان عفو بین الملل، سازمان جوانان فلسطینی الفتح و جوانان لیبرال اسراییل، سازمان گزارشگران مستقل یوگسلاوی، آنا بولیتکوسکایای انسان از روسیه، دائو آنگ سوچی رهبر دموکراسی برمه و سال گذشته هم کوفی عنان دبیرکل سازمان ملل متحد. من افتخار می کنم که توی وبلاگم درباره این آدم ها چیز نوشته ام و حالا هم افتخار می کنم که با پروین اردلان دوست هستم.

خبر فوق العاده است! من خوشحالم و دوست دارم همه دنیا خوشحال باشند از اینکه یک نفر بدون هیچ ادعایی و بدون هیچ سر و صدایی و بدون رییس کسی شدن، کاری کرده که تمام آدم های خوب دنیا بهش افتخار می کنن. من افتخار می کنم وقتی پروین به عنوان یک زن فعال ایرانی، جایزه ای رو می بره که برای اولین بار به کریل رامافوزا داده شده که کارگران سیاه پوست آفریقای جنوبی رو در دریافت حقوق و ارزشهای انسانی همراهی می کرد. من افتخار می کنم که آنگ سان سوچی برمه‌ای به خاطر خواستن دموکراسی این جایزه رو برده و حالا هم پروین به خاطر خواستن حقوق برابر.

حرف این جایزه از چند روز پیش بود ولی شدیدا خوشحالم که شب ولنتاین هدیه ای شد برای همه زن ها و مردهایی که به حقوق برابر زن و مرد اعتقاد دارن. توی ایران رسم شده که هر نفر به کلی آدم هدیه ولنتاین می ده. من دوست دارم هدیه ولنتاین امسالم، خبر جایزه پروین باشه به همه کسانی که دوستشون دارم بخصوص زیباترین زنانی که زیباترین کارهای دنیا رو می کنن. جایزه پروين مبارک همه کسانی باید که دنبال حقوق انسانی انسان ها هستند.

امروز اولین روز کارم در نوکیا بود؛ بعد از پنج سال کار آزاد

امروز اولین روز کاری من در شرکت نوکیا زیمنس بود. تصمیم برای خودم و دیگران کمی عجیب بود چون پنج سال بود که حاضر نشده بودم در هیچ شرکت بزرگی، کار کنم و حالا با کمال علاقه، به نوکیا رفته ام.

من پنج سال در جاهای کوچکی کار کردم که واقعا دوستشان داشتم و اکثرا با حداقل حقوق، در خانه بودم یا در NGOها. دلایلم برای اینکار واضح بود. دوست نداشتم در شرکت های بزرگ یک مهره باشم. دوست داشتم آزاد باشم. دوست داشتم تکنولوژی مورد علاقه ام را خودم انتخاب کنم و دوست داشتم همزمان بهترین کارها را بکنم ولی از هر کدام یک ذره.

این پنج سال فوق العاده بود. هر چیزی که دوست داشتم یاد گرفتم، هر کاری که دوست داشتم کردم، همه دوستم داشتند به خیلی ها کمک کردم. به نظرم الگوی زیبایی از زندگی بود که به راحتی ثابت کرد می شود آزاد زندگی کرد و به درآمد کم اما لذت زیاد راضی بود.

حالا تصمیم به تغییر گرفته ام. تصمیم گرفته ام در یکی از بزرگترین شرکت‌های دنیا کار کنم و در یکی از به روز ترین شاخه‌های علوم. راستش خیلی به این فکر کردم. آیا می توانم روزی ۸ ساعت سر کار بروم؟ آیا دستمزد بالا می تواند جای آزادی سابق را بگیرد؟ آیا حاضرم حداقل یکی دو سال در یک کار بمانم؟

می بینید که تصمیم خیلی پیچیده بوده ولی در نهایت تصمیم گرفتم به نوکیا بروم. انگیزه مالی به هیچ وجه انگیزه اول نبود. یک پیشنهاد برای طراحی سیستم مکانیزه یک روزنامه چند برابر حقوق نوکیا، پول ایجاد می کرد ولی با روحیات و اخلاقیات من سازگار نبود. من احساس می کنم از کار در نوکیا لذت خواهم برد. قول می دهم هر وقت احساس کردم لذت نمی برم، دوباره تغییر ایجاد کنم. نوکیا برای من فرصتی است تا تجربه هایی کسب کنم که هیچ جای دیگری ممکن نبودند. من دوست دارم متخصص سولاریس باشم، دوست دارم تجربه اوراکل داشته باشم و دوست دارم مخابرات، برایم چیزی بیشتر از مدرکم باشد. در عین حال نوکیا حداقل در ادعا یک شرکت انسانی است. حقوق بشر برایش محترم است. شاید به خاطر سود ولی در آموزش های نیروی انسانی اش به بازداشت خودسرانه افراد در کشورها اشاره می کند و تاکید می کند که تبعیض بر اساس جنسیت، در این شرکت جایی ندارد. من خوشحال می شوم این محیط را تجربه کنم. خیلی از انتقادهای وارد به شرکت های بزرگ را خوانده ام (: شکی نیست که اشکال دارند ولی فرصت هایی هم فراهم می کنند که دوست دارم تجربه کنم. در عین حال شدیدا روی تئوری قبلی ام هستم: در جایی که یک مهره باشم کار نمی کنم. اگر همکاران احساس کنند که اگر به جای من یک نفر دیگر استخدام شده بود، فرق خاصی نداشت، از نوکیا خواهم رفت (:‌

آدم باید هر جایی که هست، تغییر ایجاد کند، خوشحال باشد و چیزهایی را جان ببخشد. معیار من برای ماندن این است: اگر هستم باید چیزی با وقتی که دیگری به جای من بود، تفاوت داشته باشد.

یک مطلب رو از وبلاگم حذف کردم، متاسفم که نمی شد کامنت های خوبش رو سوا کنم

آهان! این رو هم بگم که حذف یک مطلب از روی سایت شخصی به هیچ وجه سانسور یا همچین چیزی نیست. سانسور اینه که من بگم کسی حق نداره فلان چیز رو بنویسه. آزادی بیان به این معنی نیست که هر آدم ناشناسی فحشش رو به من و حکومت در سایت خودم بده (: البته ببخشید از دوستانی که برای یک پست غیرمنطقی، کامنت های منطقی گذاشته بودند و نوشتشون کلا به همراه پست حذف شد. راستش حوصله جمع و جور کردن اون چند نفر آدم بی منطق که احساس می کردن مبارزه فحش دادنه رو نداشتم.

می بخشید و قول می دم قبل از پست مطالب بیشتر به نتایجشون فکر کنم. خوش باشید و خرم و شب بخیر و فراموش نکنید که کامنت کمتر، زندگی راحت تر!

غرغرهایی در باب وبلاگستان

خب دیدید که این چند روز تعطیل هیچ چیز ننوشتم و سرم هم خیلی شلوغ بود. همینجوری دارم پشت هم وبلاگ تعمیر می کنم و سایت راه می ندازم! منطقی است که به خاطر عاشورا، گشت روز تعطیل هم نداشتیم! از هفته دیگه با هم می ریم وبلاگ گردی (اگر دوست دارین وبلاگتون توی گشت روز تعطیل معرفی بشه ایمیل بزنین به jadijadi توی جیمیل).

کار اصلی این چند روزم مهاجرت وبلاگ دکتر احمدنیا از ام.تی. به اسپیپ بود. دلیل انتخاب اسپیپ (نسبت به ورد پرس) هم این بود که اسپیپ پشتیبانی بهتری از طرف شخص من داره (: وگرنه شکی نیست برای دیگرانی که با اسپیپ کارها رابطه خوبی ندارند، برای یک وبلاگ متعارف، وردپرس کماکان بهترین گزینه است.

راستش مدتی از وبلاگ خونی عقب افتادم و به جاش از کارها جلو. بد هم نیست. اما چیزی که الان که دارم همه وبلاگ ها رو یکجا می خونم می بینم اینه که وبلاگستان ایران داره ضعیف می شه. وبلاگ های خوبی که منبع خبر بودند تبدیل شدن به یکسری ناله از مشکلات روزگار. وبلاگ هایی که از چیزهای جدید می نوشتند تبدیل شده اند به مترجم digg.com و خوشمزه و اینها و شبکه‌های اجتماعی ای و به اشتراک گذاری هم تبدیل شده اند به شبکه‌های دوستیابی (تحت عنوان کتاب، میزبانی و…) و شوخی کردن یکسری آدم خاص با هم.

ابتکارهای ما داره تبدیل می شه به ساختن نسخه‌های فارسی از سایت‌های مشهور و عملا مدت ها است که چیز هیجان انگیزی در وبلاگستان در حال وقوع نیست. انگار تاریخ یکهو به انتها رسیده و ما جلو رفتیم و رسیدیم به بخش تباه تاریخ. احساس می کنم داریم جزیره جزیره می شیم و وبلاگ دیگه برامون داره تبدیل می شه به یک جور رفع تکلیف یا یک جور مسابقه که کی می تونه مخاطب بیشتری جذب کنه. حرفها دیگه کمتر از خودمونه. البته من از اول هم مخالف این بودم که کسی احساس کنه همیشه و هر روز اونقدر حرف جدید داره که بتونه یک روزنوشت راه بندازه. اتفاقا وبلاگ باید روزمره باشه یا خبری / اطلاع سانی یا احساسی. اما مشکل من اینه که اگر مثلا دیگ و خوشمزه رو تعطیل کنن، چند نفر هستن که بتونن به وبلاگنویسی ادامه بدن؟

یا چند نفر هستن که اگر پنج روز وبلاگ نخونن، احساس کنن که چیزی – به جز روابط و اطلاع از وضع دوستان – رو از دست دادن؟ به نظرم مهمترین راه حل ، تخصصی کردن وبلاگ ها است. یک وبلاگ که فقط از سینما بگه، یکی که فقط از زندگی شخصی اش بگه، یک نفر با شغلی خاص که فقط از شغلش حرف بزنه، یک دانش آموز که اخبار مدرسه اش رو بنویسه و … و یک وبلاگ لعنتی که فقط از حقوق دیجیتال خبر بذاره.

یک پست بیش از حد شخصی: جادی اکس مصرف کرده؟

امروز به شکلی غیرطبیعی خوشحالم. نمی دونم فقط به خودم مربوطه یا جمع اینقدر چیز کوچیک و عالی که دور و برم ریخته باعث این حالت شده.

یک حالت معلق بودن ذهنی دارم. یک ماوس هدیه گرفتم که کمی از ماوس قبلی سریعتره،‌ من دستی سرعت رو پایین نیاوردم تا به این سرعت زیاد عادت کنم و حالا احساس می کنم ماوس زیر دستم پرواز می کنه. نمی دونم چرا کی.دی.ای. مصرف سی پی یوش پایین اومده و کامپیوتر انگار روی هوا شناوره اپلیکیشن‌ها در حد ایکس.اف.سی.ای سریع اجرا می شن اما با قدرت کی.دی.ای. فرض کنید پشت ماشینی نشسته باشید که سرعت جت و قدرت تانک رو داشته باشه. کمی خطرناکه ولی لذت بخشه.

این وسط یک نفر به عقلش رسیده که خردل رو با مایونز قاطی کنه به عنوان سس خردل بفروشه که خیلی چیز چرتی است اما نمی دونید با کالباس چقدر خوشمزه شده!‌ از اونطرف رزومه ام رو نوشتم و دیدم چقدر عالی و دوست داشتنی است وقتی به پشت سر نگاه کنید و همه چیز رو عالی ببینید و یکهو در حین فکر به این جریان یک اس ام اس بیاد که: «تولد سی سالگی مبارک»!

بدون شک آهنگ خوب هم تاثیر زیادی داره برای من احساساتی: «زیبا شیرازی» و البته کول دیسک جدید هشت گیگی هم خیلی روحیه می ده. بخصوص که یکهو احساس کردم جزو کامیونیتی (جامعه) بازمتن «پاپی لینوکس» هم هستم: آدم هایی مهربان و صلحجو که بر خلاف بقیه دیستروها فقط تبلیغ می کنن که هر چیز طعمی داره که باید چشیده بشه.

اوه و این هم فوق العاده است که کارها تحت کنترل هستند!‌ خلاصه احساس این رو دارم که روی هوا شناورم و کارها انجام می شن و من ازشون رد می شم. روحیه عالی و راحت است و صفر تا صد یک سایت جدید رو در عرض سه ساعت قبل تموم کرده ام و حالا می خوام برم دنبال تفریح و درست قبل از رفتن قرار می شه دو سه تا از دوستان عکس محیطهای کارشون رو برای هم بفرستن که می‌بینم یکیشون همچین جایی کار می کنه:


واو… می ریم لینوکس پاپی رو نصب کنم روی کول دیسک ببینم می تونم باهاش کامپیوتر هم بوت کنم یا نه (:

ترجمه «فقط برای تفریح» تمام شد! ناشر سراغ ندارید؟

نمی‌دونم بقیه مترجین وقتی ترجمه اولین کتابشون تموم می شد چه حسی داشتن ولی من که احساس عجیبی دارم. مثل یک کوه که در طول چند ماه قدم به قدم ازش بالا رفته باشیم و دقت کنین که می گم «باشیم» چون بخصوص در مراحل آخر احساس می کردم همه با هم داریم میریم جلو. البته کتاب فردا در فروشگاه‌ها نخواهد بود. من یک ناشر لازم دارم و یک ویراستار. اصلا نمی دونم روندش چیه. کسی اطلاعاتی / آشنایی داره؟ می‌خوام خوب چاپ بشه و می‌خوام این ژانر رو ادامه بدم.

کتاب بعدی رو هم با هم انتخاب می کنیم (: فعلا خوشحال می شم اگر کسی اطلاعاتی داره بهم بده:‌ ناشر؟ ویراستار؟ آیا ناشر و ویراستار با هم کار می کنند؟ چاپ چقدر طول می کشه؟ مجوز رو ناشر می گیره؟ چقدر حقوق می دن به من؟ باهاش چند کیلو استیک می تونم بخرم؟ چند کیلو هویج؟ ممنون.

آرزوهای گیکی یک گیک اجتماعی

به دعوت َUpdateBlog قرار بر این شده که من درباره آرزوهای گیکی ام بنویسم. خوشحالم از اینکه واژه گیک دارد جا می‌افتد. گیک خوره هر چیزی است. خوره بازی،‌ خوره کامپیوتر. کسی که به خاطر عشق به یک چیز، تا آخرش می رود و یاد گرفتن برایش لذت است. بنا به تعریف گیک آدمی غیراجتماعی است ولی من اصلا اینطور نیستم. در جمع شلوغم. با آدم‌ها می‌جوشم و مهمانی را دوست دارم. اما جنبه‌های شدیدا گیکی هم دارم. بیرون رفتن از خانه را دوست ندارم. نسبت به دوری از اینترنت، رفتارهای معتاد گونه نشان می دهم. از برخورد با آدم جدید احساس اضطراب پیدا می کنم و …



آرزوی من پیچیده نیست. آرزو داشتم می توانستم چیزهایی که
دوست دارم را با پول خودم از اینترنت بخرم

و به آدرس خودم برایم پست شوند.

اما وقتی نوشتم «آرزوهی یک گیک اجتماعی» منظورم چیز دیگری بود. آرزوهای من تلخ است. لااقل آرزوهای روزمره‌ام تلخ است چون اکثرا برمی گردد به خرابگی ایران. آرزوهای من اونقدر وسیع است و اونقدر ساده که واقعا گاهی باعث اشک توی چشم‌هام جمع بشه. من فهرست نمی‌نویسم.بنا به قانون بازی، ۳- آرزوها نباید آنقدر کوچک باشد که به این زودی ها دست یافتنی باشند. و 4- آرزوها نباید قبلا در دنیای واقعی اتفاق افتاده یا ساخته شده باشند.. مال من اونقدر کوچک نیست، شاید دست یافتنی باشد و قبلا نه فقط اتفاق افتاده که در بخش هایی از دنیا، حق اولیه شناخته شده.

آرزوی من آزادی است و هویت و اینترنت شرافتمندانه. آرزوی من این است که سانسور نباشد. گیک خارج از چارچوب فکر می‌کند و من عمیقا آرزو می کنم خارج از چارچوب فکر کردن سانسور نشود. گیک با جریان آزاد اطلاعات نفس می کشد و آرزوی من این است که کسی گلوی جریان اطلاعات را از نظر سرعت و محتوا نفشارد. من گیکم و برای هر آدم دنیا – از جمله کشورم – یک کامپیوتر قابل استفاده، یک خط معقول اینترنت و یک هاست و نامحدود دامین می خواهم. به نظر من کامپیوتر، پهنای باند و مشارکت در محتوای اینترنت، چیزی کمتر از حق حرف زدن در دنیای قدیم نیست.

و من هویت می خواهم. به عنوان یک کاربر اینترنت امروز در حاشیه هستم چون حق ندارم از جایی چیزی بخرم. چون حق نمی توانم در اینترنت پول جابجا کنم. چون آی پی من برای بسته شدن حساب هاستینگ کسی که برایش کار داوطلبانه می کنم کافی است. به عنوان یک خوره اینترنت، دوست ندارم مثل یک دزد باشم. مثل فراریها، هویتم را مخفی کنم تا سرویس دهنده فلان به این جرم که در ایرانم، مرا از سایتش بیرون نیاندازد. می‌دانید؟ من عاشق تکنولوژی‌های جدیدم. از خودم که نه، از هویتم خجالت می‌کشم وقتی که بعد از سه هفته سولاریس خواندن می‌فهمم که برای امتحان دادن باید بگویم افغانی هستم و یک آدرس در افغانستان بدهم. من خیال گرفتن مدرک سولاریس یا اوراکل را کنار می‌گذارم ولی به عنوان یک گیک آرزو می‌کنم روزی هویت‌ام مثل یک گواتمالایی،‌ یا افغانستانی معتبر باشد. متوجه هستید؟ نمی‌خواهم با نشان دادن پاسپورت «فلان جا»، همه درها برایم باز شود. اتفاقا ترجیح می دهم پاسپورت «ناکجاآباد» داشته باشم و همه سورپریز شوند از اینکه کسی از فلان جا اینکار را کرده یا داوطلب شده ولی مساله ایران این نیست. باور بکنید یا نه، برای یک کار داوطلبانه در همان گواتمالای کذایی داوطلب شدم، جواب این بود: «با ایران کار نمی کنیم». آرزوی من هویتی تخریب نشده در اینترنت است.

اینها آرزوهای من بودند. درست است، عاشق حضور تله‌پورت در اجتماعم (یک دگمه بزنید و هر جا که می خواهید باشید) ولی آرزویم این نیست چون آرزو از جنس احساس است و تله‌پورت از جنس پیشرفت علم. من با همه احساسم آرزوی آزادی و هویت دارم. آزادی که بشود حرف زد و حرف شنید و هویتی که بشود در Seccond LIfe شرکت کرد.


امیدوارم بازی را زیاد خراب نکرده باشم. می دانم انتظار چیز دیگری می رفت ولی بدون تعارف من «آرزوی علمی» ندارم چون از پیشرفت علم لذت می برم و اتفاقا خوشحالم که تله‌پورت، دانلود خوراکی، تشخیص گفتار کامل، کامپیوترهای پوششی قابل برنامه ریزی و … هنوز ساخته نشده‌اند. اگر اینها ساخته شده بودند من اخبار گیک‌ها را بدون لذت می خواندم. گیک، عجله ندارد، اشتیاق دارد (: من هم سولوژن رو دعوت می کنم. مولا گیک لینوکسی که بخش مهمی از طراحی‌های گرافیکی فدورا را انجام می‌دهد رو که این روزها زندگی اش را در سربازی تلف می کنند را و مهرداد از بهترین دوستان و قدیمی ترین گیک هایی را که شناخته ام. تا جایی که من می دانم مهرداد وبلاگ نمی نویسد (یادمان باشد همه دنیا وبلاگ نمی نویسند). در این نوشته به شکل نامحسوس از مهرداد اسم برده بودم و اولین گیکی بود که در دبیرستان شناختم. ساعت ها در اتوبوس با هم حرف های گیکی زده ایم. روی فلاپی برای هم نامه نوشته ایم. نامه ای دارم که شاید ۱۰ یا ۱۲ سال قبل نامه ای از مهرداد دارم که ایده اش برای استفاده از حروف لاتین برای فارسی نوشتن را توضیح می دهد (احتمالا از پیشگامان پینگلیش نوشتن بود). من مهرداد رو دعوت می کنم به عنوان یکی از بهترین گیک های خارج از وبلاگستان که بنویسد، برایم بفرستید و همینجا منتشر کنم (: