نقد کتاب: جنبش دانشجویی در آمریکا با تاکید بر مقاله مانیفست هیپیزم

جدید:
با نادر فتوره چی یکسری نامه رد و بدل کردیم. آدم بسیار معقولی بود و گفت که به همین دلایل از این ترجمه راضی نیست و ایرادها رو قبول داره و مدت ها است که کار می کنه تا بهتر و بهتر بشه (: دیدن آدم های فهیم واقعا مایه خوشحالیه. من متن رو کمی تلطیف کردم (: و منتظر کتاب بعدی این مترجم هستم که انگار فعلا در ارشاد گیره… به خاطر دخیل بودن یک نفر دیگه، کامنت‌های تند رو هم حذف کردم.


خلاصه کنم: یک ترجمه ضعیف از نادر فتوره چی برای یک کتاب خوب از انتشارات فرهنگ صبا ! کتاب ایده فوق‌العاده‌ای دارد: گزیده‌هایی از رویدادها و متون دهه ۶۰ آمریکا. یک کتاب کوچک با ۸ مطلب از متون اصلی جنبش‌های دانشجویی آرمانگرا و الهام‌بخش.

چیزی که از اول کار توی ذوق من زد مقدمه پیچیده کتاب بود. جنبش هیپی‌ها مخالف این عبارت‌های پیچیده و اخته کننده بحث بود در حالی که مقدمه پر است از نوشته‌های در حد «این مجموعه در پی آن است که به این پرسش عمومی دامن زند که آیا انتخاب مشی رادیکال در سپهر کنش سیاسی / اجتماعی، فرجامی مستدام و درون‌ماندگار دارد؟»

محتوای کتاب واقعا فوق‌العاده است. مجموعه‌ای واقعا خواندنی و تفکربرانگیز و کوتاه و ساده. اما ترجمه در عین روان بودن از متن اصلی دور است. این را هم لحظه اول می‌توانید بفهمید. لغت‌های قلمبه سلمبه زیاد هستند و خیلی جاها حس می‌کنید که مترجم معنی متن اصلی را نفهمیده و فقط کلماتی را با هم ردیف کرده که گاهی حتی از محتوای مورد انتظار یک متن هیپی دورند.

متاسفانه مثل خیلی از مترجم‌ها، وقتی مترجم معنی متنی را دقیق متوجه نشده،‌ سعی کرده یک چیزی نزدیک به معنی رو ترجمه کنه. البته در موارد بدتر اصولا آن قسمت را از متن حذف کرده و بعد تلاش کرده با یکی دو جمله، جملات یتیم مونده رو به هم پیوند بده.

من مقاله مانیفست هیپیزم از جری روبین را که می‌خواندم کاملا حدس می‌زدم که ترجمه بد است. فارسی روان و قابل قبول بود ولی متن پیچیده‌تر از صحبت‌های یک هیپی و گاهی اصولا مغایر با منطق آن‌ها. پاراگراف اول را با هم مرور کنیم:

متن انگلیسی:

This is a Viet Cong flag on my back. During the recent hearings of the House Un-American Activities Committee in Washington, a friend and I are walking down the street en route to Congress – he’s wearing an American flag and I’m wearing this VC flag.

The cops mass, and boom! I am going to be arrested for treason, for supporting the enemy.

And who do the cops grab and throw in the paddy wagon?

My friend with the American flag.

And I’m left all alone in the VC flag.

“What kind of a country is this?” I shout at the cops. “YOU COMMUNISTS!”

ترجمه نادر فتوره چی:

به من گفته‌اند در اینجا درباره اصول و مبانی فکری هی‌پی‌ها صحبت کنم. این کار را خواهم کرد، اما به شکل خود هی‌پی‌ها! پس بگذارید سخنانم را با خاطره‌ای از حماقت پلیس مرزی آمریکا-کانادا آغاز کنم‌. در روز چهارم جولای که سالگرد استقلال آمریکاست پیراهنی که پرچم ویت‌کنگ‌ها بر روی آن منقش بود به تن داشتم و در حوالی مرز با دوستی در حال قدم زدن بودم. آن دوست هم پیراهنی به شکل پرچم آمریکا به تن داشت. ناگهان یک هنگ پلیس مرزی به ما حمله کرد و مرا بازداشت کردند. آن‌ها می‌گفتند که «لعنتی! لباس دشمن را می‌پوشی؟». پلیس‌ها به دوستم که لباس‌اش پرچم‌ آمریکا بود کاری نداشتند. فاشیست‌های لعنتی!

عجب! ترجمه منطقا باید چیزی به این شکل باشه:

ترجمه نسبتا صحیح:

این که در پشت من است یک پرچم ویت‌کنگ است ( شاخه نظامی حزب کمونیست ویتنام جنوبی ). حین بررسی دادگاه در مورد فعالیت‌های ضد آمریکایی در واشنگتن، من و یک دوستم در خیابان منتهی به کنگره در حال قدم زدن بود. او لباسی با پرچم آمریکا پوشیده بود و من لباسی با پرچم ویت‌کنگ.
پلیس‌ها حمله کردند و بوم! فکر کردم که من را به جزم خیانت و حمایت از دشمن دستگیر خواهند کرد.
و پلیس‌ها چه کسی را به داخل ماشین خود کشیدند؟
دوستم که پرچم آمریکا روی لباسش بود.
و من با پرچم ویت‌کنگ تنها ماندم.
رو به پلیس‌ها فریاد کشیدم «کمونیست‌ها! این چه جور کشوری است؟!»

ظاهرا مترجم متوجه متن نشده ولی فهمیده اطلاق «کمونیست» به پلیس آمریکا در متنی که اون نوشته بی معنیه و به همین خاطر با «فاشیست» عوضش کرده.

اگر فکر می‌کنید این اتفاقی است مثال دیگه‌ای می‌زنم:

متن انگلیسی:

Dig the movie Wild in the Streets! A teenage rock-and-roll singer campaigns for a Bobby Kennedy-type politician.
Suddenly he realizes: “We’re all young! Let’s run the country ourselves!”
“Lower the voting age to 14!”
“14 or FIGHT!”
They put LSD in the water fountains of Congress and the Congressmen have a beautiful trip. Congress votes to lower the voting age to 14.

The rock-and-roll singer is elected President, but the CIA and military refuse to recognize the vote. Thousands of long-hairs storm the White House, and six die in the siege. Finally the kids take power, and they put all people over 30 into camps and given them LSD every day. (Some movies are even stranger than OUR fantasies.)

“Don’t trust anyone over 30!” say the yippies – a much-quoted warning.

I am four years old.

We are born twice. My first birth was in 1938, but I was reborn in Berkeley in 1964 in the Free Speech movement.

ترجمه نادر فتوره چی:

فیلم‌های خبری را نگاه کنید. توحش در خیابان‌ها موج می‌زند. یک خواننده جوان راک برای کسانی امثال «بابی کندی»ها مبارزه انتخاباتی می‌کند. اما او ناگهان می‌فهمد که «جوان» است و باید به جنبش اعتراض‌آمیز همسالانش بپیوندد.

ما خواهان کاهش سن رای تا ۱۴ سال هستیم. اگر مخالفید،‌ با شما می‌جنگیم.

باید کمی ال.ای.دی. در منبع آب کنگره بریزیم تا اعضای کنگره یک «سفر زیبا» داشته باشند و با کاهش سن رای تا ۱۴ سالگی موافقت کنند.

آیا به یاد می‌آورید که در تجمع افسانه‌ای لینکلن پارک، همان خواننده راک به عنوان رییس جمهور انتخاب شد؟‌ اما چه فایده؟ نیروهای سی.آی.ای. و ارتش و اف.بی.آی. هرگز این رای را تایید نکردند.

اما هزاران «موبلند» کاخ سفید را به هم ریختند و شش کشته دادند. در همان تجمع سرانجام موبلندها پیروز شدند. و همه سی سال به بالاها را به جشن خود دعوت کردن و هر روز به آن‌ها ال.اس.دی دادند.

هی‌پی‌ها معتقند که نباید به افراد بالای ۳۰ سال اعتماد کرد، و این را هشدار می‌دهیم.

من،‌ جری روبین، ۴۰ ساله هستم.

اما نسل ما دوباره به دنیا آمده است. خود من، اولین بار در ۱۹۳۸ و بار دیگر در برکلی در سال ۱۹۶۴ و در کوران مبارزات جنبش آزادی بیان متولد شدم.

اوه ! شانس من این بوده که به اینترنت دسترسی داشتم و تونستم اسم فیلم رو سرچ کنم. نادر که به این منبع دسترسی نداشته یا چک اش نکرده، مجبور شده حدس بزنه که ماجرا به یک فیلم خبری مربوط است و واقعا هیپی‌ها در حمله به کاخ سفید کشته داده‌اند. داستان در واقع باید چیزی نزدیک به این باشد:

ترجمه نسبتا صحیح:

سراغ فیلم «شیفته در خیابان‌ها» بروید! یک خواننده نوجوان راک-اند-رول به نفع یک سیاستمدار شبیه به «بابی کندی» کمپین برگزار می‌کند.

او ناگهان کشف می‌کند که «ما همه جوان هستیم! بگذار کشور را خودمان اداره کنیم!»

«سن رای را به ۱۴ کاهش دهید!»

«یا ۱۴ یا جنگ!»

آن‌ها در منبع آب کنگره ال.اس.دی. می‌ریزند و اعضای کنگره را به یک «سفر زیبا» می‌برند. کنگره به تقلیل سن رای به ۱۴ سال رای مثبت می‌دهد.

خواننده راک-اند-رول به عنوان رییس جمهوری انتخاب می‌شود اما سی.آی.ای. و ارتش آرا را قبول نمی‌کنند. هزاران موبلند به کاخ سفید حمله می‌برند و ۶ نفر آن‌ها در زد و خورد کشته می‌شوند. در نهایت بچه‌ها قدرت را به دست می‌گیرند و همه ۳۰ سال به بالاها را به کمپ‌ می‌فرستند و به شکل روزانه به آن‌ها ال.اس.دی. می‌دهند (بعضی فیلم‌ها حتی از فانتزی‌های ما هم خفن‌ترند).

هیپی‌ها می‌گویند «به سی سال به بالاها اعتماد نکنید» و این را به عنوان یک اندرز تکرار می‌کنند.

من چهار سال دارم.

ما دوبار به دنیا آمده‌ایم. تولید اول من در ۱۹۳۸ بود ولی یکبار دیگر هم در جنبش آزادی بیان ۱۹۶۴ برکلی زاده شدم.

این جریان دائما در این متن تکرار می‌شه. ترجمه‌ها دقیق نیستند، کلمات برای تزیین انتخاب شده‌اند و … تزیین؟‌ به این نگاه کنید:

Classrooms are totalitarian environments. The main purpose of school and education in America is to force you to accept and love authority, and to distrust your own spontaneity and emotions.

spontanei

و این ترجمه انجام شده:

چرا مدارس و دانشگاه‌ها باید به شیوه‌ای دیکتاتوری اداره شوند؟ اصلی‌ترین هدف آموزش و پرورش در آمریکا وادار کردن جوانان به پذیرش احساس مسوولیت و فراموش کردن توان خلاقیت و عشق‌ورزی است.

نه دیکتاتوری در متن هست و نه اداره شدن. عبارت اول می‌شه «کلاس‌ها محیط‌هایی توتالیتر/تمامیت‌خواه هستند» و عبارت دوم اصولا بی‌ارتباط با متن اصلی که منطقا هست «هدف اصلی مدرسه و تحصیل در آمریکا، اجبار شما است به پذیرش قدرت‌ و عشق ورزیدن به آن و عدم اعتماد به خواسته‌ها و احساساتتان.»

و البته گاهی هم متن اصولا اشتباه ترجمه شده که متن را به چیزی دقیقا برعکس نظر نویسنده تبدیل می‌کند. مثلا

You can’t learn anything in school. Spend one hour in a jail or a courtroom and you will learn more than in five years spent in a university.

ترجمه شده

بنابراین چیزی درباره «زندگی واقعی» در دانشگاه آموزش داده نمی‌شود. دانشگاه درست مثل دادگاه یا زندان است که صرفا وقت را تلف می‌کند و فرصت زندگی آزاد را از شما می‌گیرد.

زندان وقت هیپی را تلف نمی‌کند و درست مثل دانشگاه نیست بلکه «یک ساعت را در زندان یا دادگاه بگذران و بیشتر از پنج سال دانشگاه، چیز یاد خواهی گرفت.»

این نمونه‌ها زیادند. بگذارید یکی دیگر مثال بزنم. سخنران می‌گوید

The yippies asked that the presidential elections be cancelled until the rules of the game were changed.

و مترجم بدون درک محتوا ترجمه می‌کند:

هی‌پی‌ها اعلام کردند که زمان انتخابات باید به تعویق بیافتد تا فرصت برای دیگر تفکرات سیاسی خواهان شرکت در انتخابات فراهم شود.

که مشکل ترجمه‌اش بدون رجوع به متن انگلیسی قابل مشاهده است. هیچ هیپی‌ای نمی‌گوید باید برای انتخابات صبر کرد تا تفکرات سیاسی خواهان شرکت در انتخابات دیگر هم آماده شوند. «هیپی‌ها درخواست کردند انتخابات ریاست جمهوری تا زمانی که قواعد بازی عوض نشده، ملغی اعلام شود.»

بدون شک متوجه شده‌اید که مشکلات محدود به همین‌ها نیست. حتی جاهایی که جمله یک فعل «سخت» داشته، مترجم ظاهرا جمله را اصولا حذف کرده! شاید بحث سرعت ترجمه مطرح بوده و کسی نمی‌خواسته برای سر زدن به لغتنامه وقت صرف کند. مثلا «Wallace stirs the masses. Revolutions should do that too.» از متن حذف شده شاید چون مترجم از حفظ نمی‌دانسته که Stir یعنی «به جنبش/حرکت درآوردن». این حذف جملات تا اونجا پیش رفته که اصولا بعضی پاراگراف‌ها حذف شدن و


تکرار می‌کنم که این کتاب کتاب خوبی است و ارزش خریدن و خواندن دارد. در مورد مترجم هم به هرحال بسیار عالی است که مترجمی سراغ این ترجمه‌ها می‌رود و احتمالا کل مجموعه «کتاب‌های کوچک» هم خریدنی و خواندنی هستند. چند تا از دلایل نوشتن این متن این بود که

اگر حرف‌های من درست است، مترجم‌ها و ناشرها دقت بیشتری بکنند تا اندیشه‌هایی که خودشان دقت زیادی دارند، با دقت زیاد هم منتقل شوند.

اگر حرف‌های من درست نیست، نقد متناسبی از ناشر یا مترجم دریافت کنم و بدون هیچ شکی خوشحال تر می‌شوم اگر بفهمم که اشتباه کرده‌ام و ترجمه خوب است.

کلا بحث نقد مرسوم بشه. شاید من منتقد حرفه‌ای نباشم ولی باید افرادی باشن که به شکل حرفه‌ای نقد کنن تا ترجمه در ایران بتونه پیشرفت کنه.

و اما دلیل اصلی:

می‌خواستم این سخنرانی رو بخونم و به شکل یک فایل صوتی برای گوش کردن شما بذارم. به ذهنم رسید به خاطر شک‌هایی که به ترجمه‌ام کرده‌ام نگاهی به متن اصلی بندازم تا اگر ترجمه واقعا مطابق متن نیست، سراغ خوندن و پخش بیشترش نرم. متاسفانه همینطور هم شد پس پیشنهادم اینه که خودتون «مانیفست یک هیپی‌» رو به انگلیسی بخونید

پ.ن. به نظر من عنوان مقاله هم باید «مانیفست هیپی» یا «مانیفست یک هیپی» ترجمه بشه و احتمالا خود سخنرانی از عبارت «هیپیزم» خوشحال نخواهد بود و عنوان انگلیسی مقاله هم چنین چیزی نیست.

آیا در توییتر ایرانی بازی می‌کنیم؟

توی مطلب عضو کنگره، سفر مخفی به عراق را روی توییتر لو داد از توییتر نوشته بودم و اینکه خودش مدعی است که درست شده تا توش بنویسیم که «در این لحظه مشغول چه کاری هستیم» و بعد گفته بودم که ما ایرانی‌ها، این سیستم رو هم خراب می‌کنیم و می‌کنیمش جایگزین وبلاگ یا لینکدونی.

اون مطلب نقدهای زیادی توی کامنت و توی توییتستان داشت. تا جایی که دیدمشون، خوندم و فکر کردم. این فکر بدون شک باعث تلطیف نسبی عقیده می‌شه ولی اصلا باعث نشده که من عقیده‌ام تغییر کنه. همونطور که گفتم تلطیف شدم ولی تغییری در کار نیست. چرا؟ چون هر لحظه جریان بهم فشار می‌یاره.

توییتر یک ابزار است که افراد می‌تونن هر جوری دوست دارن ازش استفاده کنن. در این شکی نیست و من اهل مجبور کردن کسی به شیوه خاصی از رفتار نیستم. ولی رفتارها برام نشانه‌هایی از جامعه هستن و بلند فریاد زدن برام نشانه جذابی نیست. استدلال اینکه «توییتر ابزار و می شه هر جور ازش استفاده کرد» برای من فرقی با کسی نداره که توی خیابون با دوربین موبایل یواشکی از دخترها عکس می گیره و بعد توی سایت های پورنو به اشتراک می ذاره و بعد مدعی می شه که دوربین ابزاره و هر جامعه ای استفاده خودش رو ازش پیدا می کنه. مطمئنا دومی رو با اولی برابر نمی دونم ولی می خوام نشون بدم که رفتار، نشون دهنده چیز عمیق تری در جامعه است.

فرستادن کل خروجی‌های یک برنامه به یک برنامه دیگه مثل اینه که من بخوام بلندتر و بلندتر فریاد بزنم. مثلا همین الان این اسکرین شات رو از توییتر گرفتم:

امین دوست منه و همونطور که می بینین با علاقه توییت هاش رو هم دنبال می کنم ولی وقتی می‌بینم که توییتر رو کرده کپی فریدزفید، به فکر فرو می‌رم که چرا. خب اگر کسی به اون بحث علاقمند باشه فریندز فیدش رو می خونه و اگر کسی به اینکه امیر الان مشغول چه کاریه، توییترش رو. اینکه یک ماشین اولی رو تو دومی کپی کنه به نظرم نشونه جذابی از یک جامعه نیست.

من هیچ مخالفتی ندارم که توییتر جای افکار تک خطی باشه. اما وبلاگ شدنش به نظرم مسخره است چون اون ابزار خودش رو داره. خیلی خوبه که توییتر جای افکار باشه چون همیشه می شه به عنوان یک نظر سنجی بهش نگاه کرد یا یک جور افکار سنجی سریع. مثلا من شاید بخوام ببینم خارجی‌ها درمورد احمدی‌نژاد چی می‌گن. جواب ساده است: یک سرچ سریع در توییتر برای احمدی نژاد:

جذاب نیست؟ توش لینک هم هست و خبر هم هست که به هرحال قابل قبوله چون آدم‌ها بهش لینک می‌دن یا بعضی‌ها دوست دارن چیزها رو کپی کنن یا خبرهای سریع یک خبرگزاری رو دنبال کنن. مشکل اینجاست که در توییتستان فارسی دنبال احمدی‌نژاد بگردی. چی می‌شه؟ این:

یک نفر که تصمیم گرفته کلی فید رو به یک اکانت هات نیوز بفرسته. یکی دیگه که تصمیم گرفته کل فید دنباله رو به توییتر بفرسته. یکی دیگه که بخش های داغ دنباله رو به توییتر فرستاده و ما دائما اطلاعات رو از روی همدیگه کپی می کنیم. یعنی یک خبر تولید می شه و چندین جا اون رو کپی می کنن تا خواننده پیدا کنن یا رنک بالا بگیرن یا هر چیز دیگه. نه کپی رایت مراعات می شه و نه می شه توی اینهمه کپی از روی دست هم، اطلاعات کمی ریزتر رو پیدا کرد. این چیزیه که من دوستش ندارم و می‌گم توی توییتر هم ایرانی بازی می‌کنیم. نقدها تا حدی تعدیلم کردن و ممکنه از این به بعد بگم جهان سومی بازی که به نظرم راه رو بیشتر و بیشتر رومون می‌بنده.

«تراژدی «تراژدی رودکی»» یا چگونه علی پویان و فرزانه کابلی حسابی ما را خنداندند

تکرار می‌کنم که کارشناس تئاتر نیستم ولی رسم خوبی خواهد بود در وبلاگستان اگر نظراتمون رو بنویسیم. من حق دارم به عنوان یک بیننده درباره تئاتری که می‌رم نظر بدم. عالیه توی وبلاگ دیگه بخونم که چه فیلمی دیدن و نظرشون چی بوده و …

دیشب به اتفاق دوست خوب، فرصتی شد بریم به دیدن تئاتر تراژدی رودکی به کارگردانی علی پویان و طراحی رقص فرزانه کابلی: یک مزخرف کامل که البته تا آخر شب موضوعی جذاب بود برای خنده.

من کارشناس تئاتر نیستم ولی قدرت درک زیبایی و اصالت هنری رو دارم. ایده‌‌ناب رو هم از بی‌سخنی تشخیص می‌دم و شعر کلاسیک رو هم در سطح عالی درک می‌کنم و ازش لذت می‌برم. به همین دلیل اعتقاد داشتم که «تراژدی رودکی» به عنوان یک تئاتر موزیکال همراه با رقص می‌تونه برام تئاتر جذابی باشه اما این «تئاتر» با داشتن چندین بازیگر بد، داستان بسیار ضعیف و طراحی رقص مسخره و لباس‌های بی‌معنی، به یکی از مزخرفترین تئاترهایی تبدیل شد که دیده‌ام.

داستان این تئاتر قرار بود، روایت زندگی رودکی باشد: شاعر قرن چهارم و مداح دربار سامانی که دلیل شهرتش، توانایی در موسیقی و سرودن اولین اشعار فارسی است. شک هست که رودکی از ابتدا کور بوده یا در پیری کور شده. رودکی با شعر و موسیقی خوب، به دربار راه پیدا کرد، مدیح شاه را گفت و بعد هم با افول شاه در پیری به روستایش برگشت و همانجا درگذشت. اما داستان اصرار دارد که رودکی یک فیلسوف و عارف بوده که با حاکمان زور درگیر شده و آن‌ها او را به جرم حمایت از عدالت در دادگاهی به شیوه دادگاه‌های امروز (با حضور قاضی و شاهد و وکیل مدافع و شاهد و شرکت کنندگان و منشی و …) محاکمه و دستور به کوری‌اش داده‌اند.

تنها جایی که می‌تواند ادعایی نزدیک به این پیدا کنید، ادعایی دربار هیک نوشته‌ از شخصی به نام گراسیموف است که در دوران استالین کارش همین بود که از روی جمجمه افراد، نظریه صادر کند. حالا اینکه کور کردن در اثر تشعشع آهن گداخته بعد از ۱۱۰۰ سال چه اثری روی استخوان جمجمه باقی می‌گذارد که در هیچ تذکره یا تحقیق ادبی / زندگی‌نامه‌ای نیامده با خدا.



تئاتر «تراژدی رودکی» هیچ ربطی به زندگی رودکی و تراژدی
ندارد. لباس‌هایش رابین‌هودی است و رقصش مسخره‌ای از باله

که هیچ ربطی به شعر رودکی ندارد.

ولی دلیل مسخره بودن این تئاتر، عدم صحت تاریخی نیست. بحث بسیار مفصل‌تر است. اجراها درمورد بعضی از شخصیت‌ها بسیار ضعیف است و حتی در یک جاهایی صدای هنرپیشه توان رسیدن از صحنه به ردیف سوم صندلی‌ها را هم ندارد. لباس شدیدا مسخره است. لباس‌ها اکثرا شبیه به دزدان قرون وسطای اروپا طراحی شده‌اند و رگه فیلم رابین‌هود در طراحی لباس شدیدا قابل مشاهده است. دیالوگ‌ها یک جاهایی تقلید شاملو است و یک جاهایی تقلید یک بند از «خسته‌ام، خسته ریرا، می‌ایی همسفرم شوی؟» (:

بانوی اول دربار سامانی، کفش‌های پاشنه بلند و سفید عروسی پوشیده است تا نکند قدش کوتاه باشد. رودکی در هنگام محاکمه، علاوه بر اسماعیلی بودن، همجنس‌گرا است: با غلام‌ها دیده شده. به وزیر سابق عشق می‌ورزیده و حرف او را رد نمی‌کرده اما به ملکه توجهی نداشته. دیر ازدواج کرده. رفته و عاشقانه شاه را از شکار با شعر و غزل و عشق برگردانده و … اما در عین حال هیچکدام از اینها را نباید در تئاتر گفت.

و مسخره‌ترین نکته ممکن در تمام اجرا، طراحی رقصی است که خانم فرزانه کابلی کرده. رقص‌ها بی‌ربط به تئاتر و شعر هستند. هیچ ریشه‌ای در ایران ندارند و از همه بدتر، مسخره هستند. ترکیبی بی‌معنی از باله و یک هزار نفر هندی که همه یک کار می‌کنند اما بدون هماهنگی. به نظر من دو موضوع باعث چرند شدن این تئاتر شده بود:

 داستان بسیار ضعیف

 رقص بسیار ضعیف

تراژدی فقط یک داستان با آخر بد نیست. جناب کارگردان (علی پویان) و جناب نویسنده (ایوب آقاخانی) (که در وسط کار به خاطر عدم توافق با کارگردان بر سر شیوه اجرا عوض شده!) باید قبل از من فن شعر ارسطو را خوانده باشند:

ساختار تراژدی خوب نباید ساده باشد که باید پیچیده باشد. در تراژدی خوب، حوادث باید یکی بعد از دیگری وحشت و اندوه بیافزایند چرا که بدین طریق است که این شکل از هنر، زاده می‌شود.

و حالا داستان ما چیست؟‌ یک جنازه که از دریا گرفته‌اند و یک آدمی شبیه موسی جلوی اقیانوس ایستاده و روایت می‌کند که این مرد معشوق رودکی بوده و رودکی را در دادگاه محاکمه کردند و چشمانش را کور کردند و تمام یک ساعت بقیه تئاتر به این می‌گذرد که:

 در یک صحنه دادگاه قاضی بگوید : «و اکنون دانستیم و بر این دادگاه روشن شد که شاعر محبوب ما رودکی، آنگونه که شاهدان گفتند،‌ بر دین اسماعیلی است و بر این دادگاه که محضر عدالت است وظیفه است که در این مورد تصمیمی عاجل اتخاذ کند. اکنون در این نقطه پرگار عدالت و در حضور وزیر جدید و محبوب اعلام می‌کنم که جرم شاعر محرز بوده، مجازاتش محرومیت از بینایی است».

 وقتی رودکی نتوانسته خواهش وزیر را رد کنه رفته با شعر و غزل، شاه را که نسبت به همسرش سرد شده است را به خانه برگرداند، یازده نفر به شکل ستاره و مثلث دور هم جمع بشوند و به عکس پشت صحنه که نمایشگر یک تپه پر گل و درخت است ذل بزنند و یکی یکی بگویند «آه او کیست که در پشت درختان پنهان است؟». «آه! او شاه است». «اوه! رودکی هم با او است». «قلم بیاورید تا اشعارش را بنویسیم!(مگه از اینجا شنیده می‌شه؟!)». «لازم نیست. ماج(!) با او است و او همه را حفظ خواهد کرد». «دارند به این طرف می‌آیند». «بله می‌ایند». «کاش هنگام گذر نگاهی به من بکند! (توی فکر یکی از دخترها می‌گذرد ولی نمی‌گوید)». «بله می‌آیند». حالا که همه حرفهایشان را زده‌اند با لباس‌های آبی، شلوارهای چین چین و روسری‌های سیاه می‌چرخند. آن‌ها که وسط ستاره بودند به گوشه‌ها می‌روند و بر عکس و حرف زدن شروع می‌شود. «هنوز دارند می‌آیند». «رودکی هم با شاه است». «کاش شعرش را می‌نوشتیم». «لازم نیست چون ماج هم آنجاست. او روای اشعار رودکی است». ….

 صحنه سیاه می‌شود و دوباره دادگاه و میز بلندتر در وسط و علامت ترازو و منشی که دارد می‌نویسد و صندلی شاهدان و حضار دور نشسته اند و ماج دارد در نقش وکیل مدافع از رودکی که متهم به ازدواج در سن بالا است دفاع می‌کند و قاضی می‌گوید: «حالا بر این دادگاه که نقطه عدل است و مرکز انصاف، مشخص شد که شاعر شهیر ما آنگونه که شاهدان موثق گزارش کرده‌اند، بر آیین اسماعیلی است و وظیفه این مرکز عدل آنگونه است که … »

و حال من از این تئاتر به هم می‌خورد. اتفاقا این رییس دادگاه جزو بازیگران خوب است ولی چه فایده وقتی مثل سخنرانی‌های این دور و بر، از کلمه اول تا آخر دیالوگش قابل پیش‌بینی است.

در یک کلمه: تئاتر «تراژدی رودکی» هیچ ربطی به زندگی رودکی و تراژدی ندارد. لباس‌هایش رابین‌هودی است و رقصش مسخره‌ای از باله که هیچ ربطی به شعر رودکی ندارد. این تئاتر را نبینید و اگر دیدید، نظرتان را بنویسید (:‌ حیف که از کمربند کنگره‌ای شاه و شلوار چین چین چرمی ماج و هیبت حضرت موسایی پیر ده عکس ندارم که تقدیمتان کنم. متاسفانه زبانم بیش از این قاصر است.

نکات انتهایی

 رودکی در ویکیپدیای فارسی

 هیچ ریفرنس معتبر که مدعی شود رودکی را کور کرده‌اند پیدا نکردم

 برای هنرپیشگان تئاتر احترام قایلم. بعضی حرفه‌ای‌ها هنرپیشگی‌شان خوب بود و بعضی آماتورها، تمرینشان قابل احترام. مطمئن نیستم که یک هنرپیشه خوب بتواند پیشنهاد نقش بازی در یک تئاتر را رد کند؛ هرچقدر هم تئاتر چرند باشد.

 تنها نکته جذاب، صدای خوب موسیقی و بعضا امکانات خوب سالن بود که از زمان شاه سابق، به ارث رسیده. کاش در زمان فعلی، حداقل کف سالن را تعمیر کنند.

راهنمای مصور : درخواست تبادل لینک

چند وقت است که شرح مطلب جذاب و خشن خودش تحت عنوان جان کورش کبیر از ما بکش بیرون را خطاب به کورش ضیابری نوشته. این عکس العمل خشن قبل از این نیز از طرف خیلی ها از جمله مهرواژ / بیخیال لینک و فرناز / مشک آن است که… و کوچه / اسپم می فرستم پس هستم و … نیز داده شده بود.

تقریبا همه اهالی وبلاگستان صابون این دوست عزیز را نوش جان کرده اند که در به در دنبال لینک می گردد و دادن حق عضویت انجمن خبرنگاران را افتخار می داند و شهرستان بودن اش را تنها دلیل نشناخته شدن اش توسط وبلاگستان.

به بهانه همه این بحث ها و «نظرت درباره تبادل لینک چیه»ها و «وبلاگت رو دیدم. راستی آپ هستم. سر بزن و لینک بده»ها و غیره ها این پست رو می نویسم درباره اینکه چگونه باید از افراد درخواست لینک کنیم.

ممکن است بعضی ها اعتراض کنند که «بیا لینک عوض کنیم» ذاتا بد است ولی به نظر من اگر درست برخورد شود، گاهی می تواند درخواست قابل قبولی هم باشد. برای توضیح منظورم این راهنمای تصویری شیوه درخواست لینک را نوشته ام. ترتیب ها اتفاقی هستند و شوخی موردی با کورش برای تاکید روی لزوم تغییر شیوه اش اگر می خواهد به جز «جوانترین» و «عضو فلان» و «مسلط به فلان» و «مسوول فلان» و … «یکی از وبلاگ نویسان خوب» هم باشد.

راهنمای تصویری درخواست تبادل لینک

سایت خوبی داشته باشید

اگر می خواهید دیگران به شما لینک بدهند، سایت خوبی داشته باشید. این اصل اول است. هیچ کس به یک سایت در حال ساخت، یک سایت ناقص، یک سایت با صفحه بندی معیوب لینک نمی دهد. از این مهمتر باید مطالب خوبی هم در سایت داشته باشید. نوشتن اینکه «قرار است اینجا نظراتم درباره بحران دارفور بنویسم» کسی را ترغیب نمی کند به شما لینک بدهند. اول برای مدتی وبلاگ خوبی بنویسید تا اگر کسی به شما لینک داد مطمئن باشد که خوانندگانش را به جای بدی نفرستاده است.

تجاری و تبلیغاتی نباشید و پاپ آپ باز نکنید

اگر یک سایت تجاری یا یک سایت پر از تبلیغات دارید احتمال اینکه دیگران به شما لینک بدهند کمتر است. بخصوص اگر این دیگران، نویسندگان وبلاگهای معمولی و غیر تجاری باشند. درخواست لینک برای اینجور سایت ها دقیقا مثل این است که شما دائما از «خارج» کاسه و بشقاب و لباس دست دوم و اثاث منزل و … بیاورید و هر روز به «دوستان» زنگ بزنید و درخواست کنید که در مهمانی ها شما را دعوت کنند تا بیایید و جنس بفروشید. کار جالبی نیست.

شخصی و با معنا درخواست کنید

وقتی می خواهید از کسی بخواهید که به شما لینک بدهد بدانید که از چه کسی درخواست می کنید. فرستادن نامه های مشابه برای آدم های مختلف کار جالبی نیست و معمولا به لینک گرفتن از یک سایت خوب منتهی نمی شود و تنها کاری که می کند این است که شما را مشهور می کند به اینکه در به در به دنبال لینک از همه هستید.

افراد را رو در رو بشناسید

ارتباط چهره به چره و پیوستن به شبکه های اجتماعی را فراموش نکنید. من دوست بسیار خوبی دارم که مدت ها بود می خواستم به او لینک بدهم و همیشه دست دست می کردم تا اینکه در یک سفر دیدم اش و اولین کاری که بعد از برگشتن از سفر کردم لینک دادن به او بود. البته فراموش نکنید که به هیچ وجه بحث «لینک» بحث محوری یا اصلی شما نباشد چون بسیار اعصاب خرد کن است یک وبلاگ نویس در حال چرت در اتوبوس هم بشنود که «به من لینک بده» ولی همین که با کسی دوست باشید احتمال گرفتن لینک را به خاطر شناخته شدن بیشتر می کنید. این یک بده بستان اقتصادی دوستی در مقابل لینک نیست بلکه مفهوم انسانی شبکه اجتماعی است. اگر من برای لینک با کسی دوست شوم یا با کسی گپ بزنم، دارم یک مفهوم انسانی را به لجن می کشم.

با یک میلیون نفر تبادل لینک نکنید

اگر احساس می کنید چون به کسی لینک می دهید طرف هم باید به شما لینک بدهد، دقت کنید که به یک میلیون نفر لینک ندهید تا ده هزار نفر به شما لینک بدهند. اگر من از تبادل لینک به دنبال بالا بردن بازدید کنند هایم باشمَ، بودن در لیست ۲۲۹ نفری «ایمان امروز» برایم اهمیت بسیار بسیار کمتری دارد تا بودن در لیست مثلا ۱۹ تایی شرح.

پیشقدم شوید

اگر احساس می کنید وبلاگ کسی مناسب تبادل لینک با شما است، به او لینک بدهید و بعد از او درخواست لینک کنید. در این صورت هم به هیچ وجه تهدید نکنید که اگر لینک ندهد لینکش را بر می دارید.

درباره سایتتان توضیح بدهید

شما معتقد هستید که لینکتان باید در سایت طرف مقابل باشد و نیست. نتیجه دو چیز بیشتر نیست: یا طرف این اعتقاد را ندارد که لینک شما باید در سایتش باشد یا از سایت شما بی اطلاع است. پس به شکل خلاصه و واضح توضیح بدهید که درباره چه چیزی می نویسید و چگونه وبلاگی دارید. انتظار نداشته باشید که یک وبلاگ نویس حرفه ای وقتی خواند «منم مثل خودت وب می نویسم. تبادل لینک کنیم؟» وقت بگذارد و بیاید سایت شما را ببیند. سعی کنید توضیح کاملتری درباره وبلاگتان بدهید ولی نه آنقدر که طرف اصولا حوصله نکند بخواند.

از عبارت های تکراری و آزاردهنده استفاده نکنید

مطمئن باشید اگر برنامه ای بود که درخواست های تبادل لینک را تشخیص می داد و حذف می کرد، بسیاری از مردم از آنها استفاده می کردند. از عبارت های تکراری مثل «تبادل لینک» یا «لینکا عوض» و «بهم بلینک» و … اجتناب کنید. سعی کنید پیشنهاد تبادل لینک را در حین یک صحبت منطقی پیشنهاد دهید تا نامه صرفا پیشنهاد تبادل لینک نباشد. به اشتراک مطالب خود و طرف مقابل اشاره کنید و پیشنهاد کنید که تبادل لینک به خوانندگان هر دو طرف کمک خواهد کرد.

ار افراد حوزه خودتان درخواست لینک کنید

هر وبلاگی حوزه کاری خاصی دارد. من درباره سایبراسپیس و آزادی بیان می نویسم. یکی دیگر زنان می نویسد، یکی دیگر ورزشی می نویسد و یکی دیگر جک می فرستد و آخری با گذاشتن لینک دانلود برنامه های مختلف مدعی است که هک و کرک پیشرفته آموزش می دهد (: خیلی ها هم هستند که از مسایل جاری و خاطرات روزمره خودشان می نویسند. متوجه باشید که از چه کسی درخواست لینک می کنید. من یک بار برای احمدی نژاد کامنت گذاشتم که نظرش درباره تبادل لینک چیست و حتی زحمت جواب دادن هم به خودش نداد: منطقی هم بود: من از آزادی بیان می نویسم و او از خاطرات کودکی اش. هر جایی که رسیدید از هر کسی درخواست نکنید سایت شما را ببیند و تبادل لنیک کند. مخاطبان خود را محدود کنید و نتیجه بهتری خواهید
گرفت. در عین حال از اینکه یک مطلب مربوط به حوزه کاری طرف بفرستید یا دو سه لینک از او بگذارید و بعد درخواست لینک کنید هم ایده خوبی نیست.

نمونه
در انتها و قبل از صحبت پایانی، به یک نمونه از ایمیل معقولی برای دریافت لینک توجه کنید:

موضوع: طرفداران فوتبال اینجا رو می خونن
سلام. امروز سایت شما را دیدم و از سایت خودم به مقاله جدید شما «بعد از زرینچه هنوز پیستون چپ خوب نداریم» لینک دادم تا خوانندگانم استفاده کنند. در عین حال به خاطر حوزه مشابه کاری، لینک شما را به فهرست لینک های خودم اضافه کردم تا خوانندگانم بتوانند به مطالب شما هم دسترسی داشته باشند.

مطمئنا خوشحال خواهم شد شما هم به من لینک بدهید.

فلانی

صحبت پایانی
سایت خوب خوانندگانش را پیدا می کند. این نظر من است. شکی نیست که شبکه اجتماعی قوی و حمایت دیگر وبلاگ نویسان می تواند موثر باشد ولی از همه مهمتر داشتن مطالبی است که افرادی به دنبالش باشند و جای دیگری آن را پیدا نکنند. با غوغا و سر و صدا درست کردن و گفتن درباره اینکه قرار است هک آی دی یاهو یاد بدهیم و … می توان چند نفری را به وبلاگ کشید ولی چه فایده ای دارد ؟ فردا این آدم دیگر به وبلاگ نخواهد آمد و من می مانم و شعارهای «من را کشف نکردند وگرنه چه چیزها که در وبلاگم نمی نوشتم» به جای این حرف ها خوب بنویسید و مستمر. بعد از دو ماه خواننده های خود را خواهید داشت. ذات درخواست تبادل لینک اشکالی ندارد ولی به شرطی که به هرزنامه فرستادن منجر نشود و مایه خنده و شوخی دیگران نشوید.

اضافه شده…

 پابرهنه بر خط : م. حوصله داشته باش دوست عزیز، حوصله! تا چهار روز به یکی لینک دادی و به‌ت لینک نداد، زود خطش نزن. این یعنی که اصلا برات مهم نبوده که طرف چه می‌نویسد. صرفا لینکی در کرده بودی و خواستی طرف لینک متقابل از خودش در کند. برای وبلاگ‌نویس هیچ چیزی مهم‌تر از خوانده شدن مطالبش نیست، خلاص.


عکسها با استفاده از سرویس AddLetters درست شده اند.