آموزش تصویری روش استفاده از کاندوم

یادگیری استفاده از کاندوم واقعا پیچیده نیست ولی چون در لحظه حساس باهاش روبرو می شیم، آدم دفعات اول در موردش استرس داره. پیشنهاد من اینه که یکبار در لحظه ای غیر حساس تستش کنین (:

در مرحله اول باید یک کاندوم سالم، خوشحال و خوب داشته باشین و یک جسم که قراره کاندوم روش کشیده بشه. توجه کنین که در اینجا داریم به عنوان نمونه از یک موز کاملا سفت و آماده استفاده می کنیم. کاندوم رو باید وقتی پوشید که همه چیز آماده عملیاته!

مرحله اول باز کردن بسته کاندوم است. همیشه کنارش دندونه دندونه است تا به راحتی باز بشه. یک پارگی کوچیک ایجاد کنین و بدون صدمه زدن به کاندوم، یک طرف بسته رو مثل پاکت نامه کامل باز کنین:

و بعد کاندوم رو بدون کشیدن و بدون ناخن توش فرو کردن و بدون استرس بیرون بیارین. چیز مهربونی است:

کاملا مشخصه که کاندوم برای چی ساخته شده: تماس فیزیکی بین دو نفر رو حذف می کنه در نتیجه ویروس های احتمالی منتقل نمی شن و مایع ترشح شده از مرد موقع ارگاسم رو هم توی این سر برجسته اش جمع می کنه تا بعدا کاملا بیرون آورده بشه. درست مثل ایزوله کننده فیزیکی. کاندوم یک روکش پلاستیکی است که لوله شده. مثل جورابی که با لوله کردن از پاتون در آورده باشین. پس اول باید طرفی که لوله شده رو کشف کنین. توی کاندوم فوت کنین تا مثل این تصویر در جهت صحیح باز بشه:

اینجا دقیقا جایی است که آب جمع خواهد شد. پس خوبه با انگشت فشارش بدین تا پر از هوا نباشه و بشه در موقع لزوم چیز دیگه ای توش پر کرد (:‌

بعد همونطور که سرش رو گرفتین تا توش هوای خیلی زیادی نباشه اونو بذارین روی بدنه مورد نظر:

و حالا همه چیز راحت تره! با کنار انگشت اشاره و شست یا با نوک انگشت اشاره و شست یا هر چیز دیگه که براتون راحت تره ولی تیز نیست (مثلا لب – در صورتی که دندون هاتون سیمی نیست!) می تونین لوله کاندوم رو در طول لوله مورد نظر باز کنین. دقت کنین که اگر کاندوم رو برعکس گذاشته باشین (یا به عبارتی برعکس توش فوت کرده باشین!) لوله قابل باز شدن نیست و بهتره پروسه رو با یک کاندوم جدید از اول و دقت بیشتر شروع کنین. در این حالت کاندوم رو بردارین، از طرف مخالف توش فوت کنین، سرش رو بگیرین که هواش خارج بشه ، بذارینش روی جسم مورد نظر و دوباره با انگشت و بدون دخالت هیچ چیز تیز (مثلا ناخن) لوله رو در طول جسمی که قراره پوشونده بشه، پایین بکشین.

در نهایت باید رسیده باشین به چنین چیزی:

مشخصه که شاید نمونه هایی شما می فرق کنه ولی به هرحال باید همین مشخصات رو داشته باشه. مشخصه که افراد مختلف ممکنه تغییرات مختلفی توی این پروسه بدن. مثلا اگر جسم مورد نظر خیلی کوچیکتر از کاندوم است و کش انتهای کاندوم سفت نمی‌شه، لازمه پایین کاندوم رو در طول عملیات با دست سر جاش محکم نگه دارین یا شاید بخواین به توصیه بعضی ها، کاندوم رو کمی بالاتر از سطح ممعمول بذارین تا فضای بیشتری در سرش خالی بمونه.

بعد از اتمام عشقورزیتون، کاندوم رو بیرون بیارین، به شکل معقولی از خودتون جداش کنین (اگر الان نمی دونین چطوری نگران نباشین! اون لحظه مغز پر از دوپامین است و توانایی ذهنی خیلی بیشتری از الان خواهید داشت) و بعد از پیچیدنش توی یک دستمال توی سطل آشغال بندازینش و سطل آشغال رو هم ساعت نه شب زحمت بکشین تا سطل زباله سر کوچه ببرین و همه جا رو مرتب و تمیز و شاد نگه دارین.

برای خونده بقیه مطالب جمعه ها با کاندوم، اینجا رو کلیک کنید.

نامه ۱۹۷۱ بوکوفسکی در جواب به درخواست جلسه شعرخوانی

بوکوفسکی از نویسنده‌های مورد علاقه من که بارها در موردش نوشته‌ام. بوکوفسکی خوشگذران بوده و اهل الکل و وقتی کارش رو ول می کنه،‌ از طریق شعرخوانی و نویسندگی و گاهی قمار روی اسب‌ها زندگی‌ش رو می‌گذرونده. این نامه جوابش به کسی است که ازش خواهش کرده بود به شهرشون بیاد و در یک جلسه شعرخوانی، شعرهاش رو بخونه.

۷ اکتبر ۱۹۷۱
سلام آقای پینی؛
نامه شما از [شهر اسپینگفیلد] را از طریق انتشارات پنگوئن دریافت کردم. امروز. خب. من برای خواندن شعرهایم آمادگی دارم اما نمی‌دانم که آیا شرایط آن را می‌دانید یا نه. من یک بلیت دوطرفه هوایی می‌خواهم (که فکر کنم از لس‌آنجلس به فلوریدا خیلی هم گران باشد)، بعلاوه ۲۰۰ دلار. یک نفر باید من را در فرودگاه ملاقات کند و در آخر من را به آنجا برگرداند. همچنین اگر یک روز زودتر برسم جایی برای گذراندن شب می‌خواهم و اگر بعد از شعرخوانی جشنی برگزار شود (یکی از آن‌هایی که در آن آبجو می‌خوریم و حرف می‌زنیم) جایی هم برای گذراندن شب لازم خواهم داشت. من نمی‌دانم بودجه شما چقدر است. آودن برای شعر خوانی ۲۰۰۰ دلار می‌گیرد و گینزبرگ ۱۰۰۰ دلار. می بینید که من خیلی ارزان هستم. یک فاحشه واقعی. حتا احتمالا یک فاحشه مشهور هم نیستم. به هرحال. شرایط همین است. اگر می‌توانید انجامش بدهید، هر چه زودتر بهتر. میلر ویلیامز از دانشگاه آرکانزاس می‌گوید که یک پیشنهاد ۳۰۰ دلاری هست که در آنجا شعر بخوانم پس اگر بتوانم بلیت را از شما بگیرم، می‌توانم آنجا هم برای شعرخوانی توقف کنم و این باعث می‌شود سفر کاملا برایم بیارزد. قول می‌دهم که برای شعرخوانی بیش از حد الکل مصرف نکرده باشم. من شغلم را در ۵۰ سالگی رها کردم و حالا ۵۱ ساله هستم و واقعا شغل ادبیات را پیش گرفته‌ام. به همین دلیل است که اینطور در مورد پول حرف می‌زنم. می‌بخشید ولی این برای ادامه بقا است.

به هرحال، بگویید چه فکر می کنید… بله یا نه… هر چی.

یک تبلیغ هم برای خود به نامه پیوست کرده ام یک تبلیغ هم برای خودم بکنم… رمان اول من… آن را در ۲۰ شب نوشتم. اگر هم علاقمند باشید می‌توانید کتاب شعر جدیدم با عنوان «روزها سریع می‌گذرند همچون اسب‌های وحشی روی تپه‌ها» را از همان انتشارات و همان آدرس به قیمت ۴ دلار بخرید. خودم نسخه‌ اضافه‌ای از آن را ندارم.

من مشغول کار روی رمان دوم خوم به نام «شاعر» هستم اما در کارم عجله نمی‌کنم. می‌گویند امروز هوا ۳۸ درجه است. مشکلی نیست. من قهوه می‌خورم و سیگار می‌پچیم و به خیابان‌های گر گرفته از حرارت نگاه می‌کنم و زنی که همین الان با باسنی جنبان در شلواری سفید از اینجا رد شد و هنوز هم نمرده‌ام ما هنوز نمرده ایم.

منتظرم،
چارلز بوکوفسکی

ممنوعیت تست بکارت اجباری در زندان‌های نظامی مصر

یک ساعت قبل دادگاهی توی مصر حکم داد که ارتش اجازه نداره از زنان دستگیر شده به زور تست بکارت بگیره. شکایت توسط سمیره ابراهیم به یک دادگاه داده شده بود و حسابی خوشحالم که دادگاه بدون توجه به ارتش، به شکل مستقل رای معقولی صادر کرده و این نوع از شکنجه روانی رو متوقف کرده.

سمیره ابراهیم که چند ماه قبل بازداشت شده بود، حین بازداشت به نزد پزشک فرستاده می‌شه تا ازش تست بکارت بگیرن. مشخصه که این جریان هیچ ربطی به بازداشت نداره و اینکار مثل خیلی کشورهای دیگه فقط برای تحقیر آدم‌ها استفاده می‌شه. حکم حداقلی فعلا می گه که: «اجرای پروسه تست بکارت بر روی زنان در حال نگهداری در زندان‌های نظامی ممنوع است» اما کماکان مایه خوشحالیه که این مورد مطرح شده و حداقل در این سطح به موفقیت رسیده.

دادگاه به شکل آزاد برگزار شده و بعد از اعلام حکم نهایی، صدها طرفدار و فعال حقوق بشر دادگاه رو به خاطر این حکم تشویق کردن.

منبع از الجزیره

اکانت رسمی توییتر کشور سوئد در کنترل فرد فرد سوئدی‌ها

سوئد رو به عنوان یک کشور پیشرفته می‌شناسیم و کشور پیشرفته جایی است که مردم واقعا صاحب کشور هستن. کشور سوئد یک اکانت رسمی توییتر داره. از یک طرف جالبه که یک کشور به این عظمت یک اکانت رسمی توی یک سیستم تجاری یک شرکت خصوصی یک کشور دیگه داره بدون اینکه متهمش کنه به جاسوسی یا به جوون های خودی بودجه بده که توییتر ملی سوئد بنویسن و کسی هم توش نیاد اما نکته بامزه‌تر اینه که خب این اکانت رو کی باید آپدیت کنه؟ رییس جمهوری؟ ملکه؟ وزیر مخابرات؟ رییس پلیس پایتخت؟ (: یا مردم؟

حداقل توی سوئد که مردم صاحب این اکانت هستن. به معنی واقعی. توماس برول رییس آژانس مسافرتی VisitSweden می‌گه:

هیچ کس بیشتر از خود مردم نمی‌تواند صاحب برند سوئد باشد و درست‌ترین کار این است که خود مردم باشند که سوئد را به جهان معرفی می کنند

و در نتیجه این امکان رو فراهم کردن که هر شهروندی که بخواد بتونه ثبت نام کنه و یک هفته اکانت رسمی توییتر کشور سوئد رو در کنترل خودش بگیره و از طرف کشورش با مردم جهان حرف بزنه (: البته این بحث مشکلاتی هم درست کرده. بعضی‌ها شوخی‌های سکسی می‌کنن و بعضی‌ها به «مقدسات» گیر می‌دن اما در نهایت

ایده این است که مردم از طریق توییت‌هایشان علاقه و کنجکاوی ‌ای نسبت به سوئد ایجاد کنند که فراتر از تبلیغات رسمی عمل کند.

جمعه‌ها با کاندوم: آموزش ویدئویی استفاده توسط ناشناس (:

استفاده از کاندوم ساده است به شرطی اینکه خلاصه اش رو بدونین: از کنار بسته بازش کنین بدون اینکه به خود کاندوم فشار بیاریم. یک فوت کوچیک از جهتی که لوله قابل باز شدنه توی سرش بکنین که قشنگ باز بشه. با دست محفظه بالا رو فشار بدین که توش هوای زیادی نباشه. بذارین روی چیزی که قراره کاندوم کشیده بشه روش و بعد لوله رو ترجیحا با کناره های انگشت شصت و اشاره باز کنین. خلاص.

برای دیدن ویدئوی کامل که دیگه جای غر در مورد سایز و غیره باقی نمی ذاره، اینجا رو ببینین اما یادتون باشه اگر واقعا مجبور نشدین، از ناخن استفاده نکنین (:

فرازهایی از کتاب زندگینامه استیو جابز: توپ و دیوار برای آتاری و ماجرای کلاه برداری از استیو وزنیاک

رسیده‌ایم به ۹٪ کتاب و اونجایی که استیو جابز از هند و تجربه‌های عرفانی‌اش برگشته به آتاری و یک روز سر زده وارد دفتر می ‌شه. آتاری بازی مشهور Pong (پونگ) رو داده که توی ایران به اسم نسخه‌های جدیدیش یعنی تنیس می‌شناختیمش و حالا دنبال یک بازی دیگه است…

روزی در اوایل سال ۱۹۷۵، ال آلکورن در دفتر کارش در آتاری نشسته بود که ناگهان ران واینه وارد شد و فریاد کشید «هی! استیوی برگشته!».

آلکورن جواب داد «بیارش اینجا».

جابز با پای برهنه و یک ردای زعفرانی رنگ و در حالی که یک نسخه از کتاب Be Here Now در دست داد وارد شد. کتاب را به آلکورن داد و اصرار کرد که حتما باید آن را بخواند و بعد گفت «می‌شود شغلی که داشتم را به من پس بدهید؟»

آلکورن در یادآوری آن صحنه می‌گوید که «درست مثل یکی از آدم‌های هاری کریشنا شده بود اما به هرحال دیدنش عالی بود. من به او گفتم که بدون شک می‌توان شغلش را پس بگیرد».

یکبار دیگر برای هماهنگی، جابز اکثرا شب‌ها کار می‌کرد و وزنیاک که هنوز در اچ.پی. یک مهندس بود و آپارتمانی در آن حوالی داشت بعد از شام سری به او می‌زد تا گپی بزنند و کمی ویدئو گیم بازی کند. او معتاد بازی پونگ شده بود و خودش هم می‌توانست نسخه‌ای مشابه آن را بسازد که بشود آن را روی تلویزیون خانه بازی کرد.


اخطار: به هیچ وجه این مطلب رو توی وبلاگتون کپی پیست نکنید چون عکس بالا بعد از سه روز با یک عکس بسیار نامناسب برای وبلاگتون جایگزین خواهد شد. به عنوان یک تجربه خنده دار برای وبلاگ های کپی پیست کاری که حتی مطلب رو نمی خونن

روزی در اواخر تابستان ۱۹۷۵، نولان بوشنل که از این نظر دفاع می‌کرد که دوره بازی پونگ به سر رسیده تصمیم گرفت تا نسخه‌ای جدید و تک نفره از آن را بسازد: در این نسخه از بازی به جای رقابت با حریف، بازی‌کن باید توپ را به سمت دیواری پرتاب می‌کرد که با هر برخورد یک آجر از آن کم می‌شد. او جابز را به دفترش دعوت کرد و طرح بازی را روی تخته سیاه کشید و از او خواست تا آن را طراحی کند. یک جایزه هم تعیین شد. بوشنل گفت که اگر طرح نهایی کمتر از پنجاه چیپ باشد، به ازای هر چیپ کمتر، پول اضافه‌ای پرداخت خواهد شد. بوشنل می‌دانست که جابز مهندس فوق العاده‌ای نیست اما برداشتش به درستی این بود که جابز به سراغ دوست خوبش وزنیاک خواهد رفت. بوشنل می‌گوید «این یک تیر و دو نشان بود، وزنیاک مهندس بهتری از جابز بود».


اخطار: به هیچ وجه این مطلب رو توی وبلاگتون کپی پیست نکنید چون عکس بالا بعد از سه روز با یک عکس بسیار نامناسب برای وبلاگتون جایگزین خواهد شد. به عنوان یک تجربه خنده دار برای وبلاگ های کپی پیست کاری که حتی مطلب رو نمی خونن

وزنیاک وقتی پیشنهاد جابز برای طراحی بازی و نصف کردن پول را شنید بسیار هیجان زده شد. او می‌گوید «این یکی از هیجان‌انگیزترین پیشنهادهای زندگی‌ام بود؛ طراحی یک بازی که کلی آدم از آن استفاده خواهند کرد». جابز گفت که اینکار باید در چهار روز انجام شود و حداقل چیپ هم باید به کار رود. چیزی که جابز به وزنیاک نگفت این بود که موعد چهار روز را از خودش ساخته بود تا بتواند به موقع کار را تحویل دهد و برای کمک در چیدن سیب‌ها از درخت، به مزرعه برود. در ضمن چیزی در مورد جایزه ناشی از حذف چیپ‌ها نیز به وزنیاک گفته نشد.

وزنیاک با یادآوری این خاطره می‌گوید که «طراحی بازی‌ای شبیه این برای اکثر مهندس‌ها چند ماهی طول می‌کشید. من مطمئن بودم که نخواهم توانست اینکار را انجام دهم اما جابز به من قبولاند که انجام آن از دست من برمی‌آید». وزنیاک چهار شب متوالی بیدار ماند و پروژه را تمام کرد. در طول روز کاری اچ.پی. وزنیاک طراح‌ها را روی کاغذ می‌کشید. بعد بعد از یک غذای فست فود، مستقیم به آتاری می‌رفت و همه شب بیدار می‌ماند. همانطور که وزنیاک طرح می‌زد، جابز روی میز و نیمکت کناری چیپ‌ها را بر اساس نقشه با وایرپ به هم وصل می‌کرد. وزنیاک جایی گفته «حینی که استیو مشغول اتصالات بردبورد بود، من وقتم را به بازی کردن با بازی محبوب تمام دوران‌ زندگی‌ام یعنی مسابقه اتوموبیل‌رانی گرند ترک ۱۰ می‌گذراندم».

آن‌ها به شکلی اعجاب آور موفق شدند که پروژه را در چهار روز تمام کنند و علاوه بر این وزنیاک برای طرح تنها از چهل و پنج چیپ استفاده کرده بود. وقایع به شکل متفاوتی تعریف شده‌اند اما معتبرترین آن‌ها این است که جابز تنها نصف پول پایه توافق شده را به وزنیاک داد و تمام جایزه حاصل از پنج چیپ صرفه‌جویی شده را بدون اینکه حرفی از آن بزند، برای خودش برداشت. ده سال بعد بود که وزنیاک (با دیدن داستان در کتابی که در مورد تاریخچه آتاری به نام Zap منتشر شده بود) متوجه داستان شد و فهمید که جابز چیزی از جایزه به او نگفته. وزنیاک بعدها گفت «من فکر کردم که جابز حتما به پول نیاز داشته و به همین دلیل راستش را به من نگفته». حالا وقتی وزنیاک از این ماجرا حرف می‌زند، مکث‌هایش طولانی هستند و قبول می‌کند که موضوع برایش دردناک بوده و هست. «حداقل آرزو می‌کنم که کاش صادق بود. خودش هم می‌دانست که اگر به من می‌گفت که پول را لازم دارد مشکلی با موضوع نداشتم. او دوست من بود. همه باید به دوستانشان کمک کنند». برای وزنیاک این ماجرا نشان دهنده یک تفاوت بزرگ در شخصیت این دو نفر بود. «اخلاق همیشه برای من مهم بوده و هنوز هم نمی‌فهمم چرا یک مقدار خاص پول گرفته بود ولی به من گفت چیز دیگری گرفته. اما خب می‌دانید؟ مردم متفاوت هستند».

وقتی جابز متوجه شده که داستان چاپ شده، به وزنیاک زنگ زد و ماجرا را انکار کرد. وزنیاک یادآوری می‌کند که «او به من زنگ زد و گفت که یادش نمی‌آید چنین کاری کرده باشد و اگر چنین کاری کرده بود حتما یادش می‌ماند پس احتمالا چنین کاری نکرده». وقتی من [نویسنده کتاب سرگذشت استیو جابز] مستقیما از جابز در این مورد سوال کردم به شکلی غیرطبیعی ساکت و ناراحت شد و بعد گفت «نمی‌دانم این حرف‌ها از کجا درآمده. من نصف پولی که گرفته بودم را به او دادم. من و وز همیشه همینطور بودیم. منظورم این است که وز در ۱۹۷۸ کار را ترک کرد. او از ۱۹۷۸ به بعد هیچ کاری نکرده اما همانقدر که من از اپل سهم گرفتم، او هم گرفت».

آیا ممکن است خاطرات اشتباه باشند و جابز در واقع هیچ وقت وزنیاک را دور نزده باشد؟ وزنیاک به من جواب داد «به هرحال این احتمال وجود دارد که حافظه من کاملا خراب شده باشد و اشتباه کنم» اما بعد از یک مکث اضافه کرد «اما نه. من دقیقا جزییات این یکی را به خاطر دارم. چک ۳۵۰ دلاری که گرفتم یادم هست». او این خاطره را با نولان بوشنل و ال آلکورن چک کرده. بوشنل می‌گوید‌ «من یادم هست که در مورد این جایزه با وز حرف زدم و او ناراحت شد. من گفتم که واقعا جایزه وجود داشته و هر چیپی که کمتر استفاده می‌شده به معنی افزایش جایزه بوده. وزنیاک فقط سرش را تکان داد و زبانش را در دهانش چرخاند».

واقعیت هر چیزی که بوده باشد، وزنیاک دوست ندارد زیاد درباره آن حرف بزند. او می‌گوید که جابز آدم پیچیده ای است و تحریف واقعیت توسط استیو جابز یکی از عوامل تاریک رسیدن او به موفقیت است. وزنیاک هیچ وقت آنطور نبوده اما خودش تذکر می‌دهد که اگر فقط شیوه خودش پی گرفته می‌شد، هرگز اپلی هم به وجود نمی‌آمد. او در مورد این اتفاق می‌گوید «ترجیح می‌دهم از کنارش رد شوم. این چیزی نیست که بخواهم بر اساس آن استیو جابز را قضاوت کنم».

برای خواندن بقیه قسمت هایی که من از کتاب خاطرات استیو جابز جالب دیده ام و ترجمه کرده‌ام اینجا را کلیک کنید

بازی وبلاگی: عکس بازی شب یلدا

مثل همیشه بلاگنوشت رو داریم و بازی‌های وبلاگی. شب یلدا است و پیشنهاد داده وبلاگ رو عکس بارون کنیم برای یک شب شاد. عکس از هر چیزی… اینم عکس بازی من.

[nggallery id=3]

نامه سرگشاده به روح رهبر کره شمالی

کیم ایل عزیز، حالا که این نامه رو می خونی یعنی متوجه شدی که روح وجود داره و احتمالا خوشحالی که در عین یک عمر کمونیست بودن، دوست و برادر کشور مسلمان ما هم بودی. حالا که روحت رفته بالا، نمی دونم تا کجا رو می تونی ببینی. امیدوارم بتونی کشورهای دیگه رو ببینی و متوجه بشی که دغدغه اصلی جهان پیشرفت خودشه نه عقب نگهداشتن کشور تو. امیدوارم حالا که اون بالایی بتونی آدم هایی که شاد و سالم دارن توی کشورهاشون زندگی می کنن رو ببینی و از این توهم بیای بیرون که همه جهان دست به دست هم داده بودن تا ارزش‌های تو شکست بخوره. امیدوارم حالا که اون بالایی و آزادی حرکت داری بری سمت مرز کره جنوبی بایستی و نگاه کنی که این دو تا کشور چرا اینقدر با هم فرق دارن؟ ببینی که چرا یکیشون فقیره و بی سواد و یکیشون داره برای فتح بازارهای دنیا با بقیه رقابت می کنه. البته می دونم تو تو کشورت فقیر نبودی. می گن شراب فرانسوی دوست داشتی، ۲۰ هزار تا فیلم تو‌ آرشیوت بوده و در مورد سینما کتاب نوشتی و طرفدار الیزابوت تایلور بودی (روح هردوتون شاد) و تلویزیونت به مردم می گفته که قهرمان گلف هستی. اما کیم جونگ ایل جان، حالا که اون بالایی یک نگاه هم به مردمت بنداز.

راستش رو بگم خیلی ناراحت شدم که سر کریسمس مردی. نمی دونم.. شاید هم برنامه ریزی خوبت بود که با مردنت هم به مردم خدمتی کرده باشی. آخه شنیده بودم که به کره جنوبی تذکر داده بودی که حق نداره برای کریسمس نزدیک مرز رو چراغونی کنه تا نکنه مردم تو ببینن که توی اون یکی کشور چقدر برق هست یا کریسمس اصولا جشن گرفته می شه و اخلاق کمونیستی نابشون افول کنه یا دیگه به مجسمه‌ات تعظیم نکنن. حالا حتما از اون بالا کلی چراغونی می بینی. نمی دونم. شاید هم دوست داشته باشی. شنیده بودم به مردمت گفته بودی همبرگر رو تو اختراع کردی حتی شنیده بودم بهشون گفته بودی که کشورت یکی از پیشرفته ترین کشورهای جهانه. راستش بیشتر چیزهایی که ازت شنیدم چیزهایی بود که خودت دوست داشت داشتی بشنویم اما نمی دونم می دونستی یا نه که اینا با اینکه توی کشورت جذابه اما حتی برای مای سانسور شده هم، مسخره به نظر می یاد.

راستش نمی خوام زیاد مزاحمت بشم. فکر می کنم خودت هم تازه آزاد شدی و حتما کلی کار داری. راستش به روح‌ات نامه نوشتم چون جرات نداشتم به زنده ات بنویسم. برات نامه نوشتم تا یک گله کوچیک داشته باشم از تلاش دائمی ات برای بی سواد نگه داشتن مردمت. می گن تو بدترین اینترنت دنیا رو داری یا درست تر بگم اصلا اینترنت نداری. راستش برات نوشتم که از این گله کنم اما حالا که مردی، فدای سرت. حداقل بذار از چیزهای خوب حرف بزنم. تو به کشور من خیلی چیزها دادی اما یک تشکر حسابی می خوام ازت بکنم.. برای چیزی که به کشورم ندادی…. کیم ایل،‌ من حسابی ازت ممنونم که شستشوی مغزی ای که استفاده کردی رو بهم یاد ندادی. یا شاید هم دادی ولی اینجا کار نکرد. سوریه رو دیدم. یک چیزهایی یک جاهایی کار می کنه و یک جاهایی نه. به هرحال… چه کاریه حالا که مردی مته به خشخاش بذاریم؛ چه بهمون یاد ندادی چه یاد دادی و کار نکرد، ازت تشکر می کنم. مردمت که شاد نبودن. حداقل روحت شاد باشه (:

جادی