صداتون رو آزمایش کنین و یکی از سه نفری باشین که گیفت کارت ده دلاری می‌گیره و شاید هم شغلش بشه ضبط کتاب

سایت نوار

یکی از استارتاپ‌های جالبی که من دنبالش می کنم نوار است. استارتاپی بسیار شبیه به آودیبل ولی وطنی و در گروهی از استارتاپ‌ها که وطنی شون لازم نیست حتما سوار سانسور سرویس‌های خارجی باشن. در نوار شما می تونین بهترین و جدیدترین متون فارسی رو که با صدایی خوب خونده شده قانونی بخرین و گوش بدین. من مدتی پیش اتفاقی سری به بچه‌هاش زدم و یک گفتگوی کوتاه ضبط کردیم که اگر می خواین اینجا گوشش بدین:

ولی قصد از این پست معرفی یک مسابقه ویژه جادی.نت است که توش کافیه یکی از متن‌های زیر رو بخونین و با هر وسیله ساده ای در حد گوشی موبایل ضبط کنین و ایمیلش کنین به voice@navaar.ir تا سه تا از بهترین نمونه‌ها (که احتمالا خیلی هم کم هستن) نفری یک گیفت کارت ده دلاری اپل یا گوگل جایزه بگیرن.

نکته: یکی از رازهای بهره‌وری اینه که اگر چیزی کمتر از پنج دقیقه طول می کشه به جای موکول کردنش به آینده در همون لحظه انجامش بدین و خلاص. مثلا در این مورد همین الان موبایل رو بردارین و ضبط کنین و از همونجا ایمیل و خلاص (:‌ اگر بذارین برای آینده احتمالا هیچ وقت انجامش نمی دین. این نظریه «دست انداز»‌ است. اگر به دست انداز رسیدین از روش رد بشین چون در صورتی که با خودتون بگین «بعدا می یام از روش رد می شم» هیچ وقت اینکار رو نمی کنین… اوه. این نظریه در مورد خرید هم برای من هست. اگر چیزی دیدم و خوشم اومد بهتره همون موقع بخرم چون خیلی بعیده بعدا برگردم و کلا سالی یکی دو تا چیز رو ممکنه حس کنم که باید بخرم (:

خلاصه.. این شما و این متن هایی که اگر حوصله کردین خوبه بخونین و به voice@navaar.ir بفرستین که هم جایزه بگیرین و هم شاید شغل جدیدتون خوندن و ضبط کتاب بشه!

متن اول

سلام،
نام من هزل گریس است. دوست من آگوستوس که به پیشنهاد من کتاب رنج باشکوه را خوانده بود، از طریق این ایمیل، نامه ای از شما دریافت کرده است. امیدوارم ناراحت نشوید که آگوستوس مرا از این نامه نگاری آگاه کرده است.
‌ آقای ون هوتن، من از نامه ی شما متوجه شدم که دیگر قصد ندارید کتاب دیگری بنویسید. از یک طرف ناامید شدم و از طرف دیگر راحت. چون دیگر لازم نیست نگران این موضوع باشم که آیا کتاب بعدی هم می تواند به بی نقصی و فوق العادگی این کتاب باشد یا خیر. به عنوان یک دختر ِ سرطانی مرحله ی چهار که سه سال زنده مانده باید به شما بگویم که همه چیز را به درستی در کتاب رنج باشکوه نشان داده اید. یا دست کم مرا به خوبی درک کرده اید. کتاب شما احساسات مرا قبل از اینکه حتی حسشان کنم به من نشان می دهد و من این کتاب را ده ها بار خوانده ام.
‌ اگر روزی تصمیم گرفتید چیز دیگری بنویسید، حتی اگر نخواستید منتشرش کنید، خوشحال می شوم آن را بخوانم. صادقانه می گویم، من حتی حاضرم فهرست خریدهای منزلتان را هم بخوانم.

دوستدار شما
هزل گریس
( شانزده ساله )
( خطای ستارگان بخت ما – جان گرین )

متن دوم

شاهزاده ی رویاهایم بود
دختری که لباس کهنه و صورت رنگ پریده و
هراس دائم از دیر رسیدن به خانه
ذره ای از زیبایی اش نمی کاست

پریزاد خواب ها و خاطره هایم بود
دختری که کمتر از پنج کلاس درس خواندنش
ذره ای از فصاحت چشم هایش
– به وقت ابراز عشق-
نمی کاست

خیال ِ باریک و
نکته سنجی غافلگیر کننده ترین شعرهای جهان بود
دختری که خدمتکار خانه ی کارمندی عالی رتبه
در شهر کوچک ِ ما بود
و پیش از د.مین بهار آشنایی مان
همراه خانواده ی ارباب
به شهر دیگری کوچ کرد
و شعرهای مرا
در جستجوی کوچک ترین نشانه ای از خود
سرگردان کرد

( سوت زدن در تاریکی – شهاب مقربین )

متن سوم

— ته کلاس چه خبر است عباسی؟
– آقا، این ها نمی گذاردند ما به درس گوش بدهیم.
– آقا، ما حرف نزدیم. این دارد سنگ قبر پدرش را به رخ ما می کشد.
– سنگ قبر پدرش؟
– بله آقا، اجازه ! بابای عباسی رفته شهر و سنگ قبری برای خودش آورده و گذاشته گوشه ی اتاقشان. حالا این دارد تعریف می کند که چقدر پول بالایش رفته و چه شعری رویش نوشته اند. دو تا از بچه ها را هم برده سنگ را نشانشان داده. ما می گوییم ما را هم ببر سنگ قبر پدرت را نشان بده، می گوید نمی برم، پدرم دعوا می کند.
عباسی بلند شد و با گریه گفت:
– آقا این ها حسادت می کنند که پدر ما به عقلش رسیده و اولین بار تو این آبادی سنگ قبر آورده. چشم ندارند ببینند.
عباسی راست می گفت. اولین بار بود که کسی توی آبادی به فکرش رسیده بود که برای خودش سنگ قبر بیاورد. پیش از آن که هرکس می مرد، با گل و خاک قبرش را می پوشاندند کمی هم رویش را قلمبه می کردند که با زمین صاف فرق کند، قلمبه عینهو بالشت ِ درازی بود.
حالا پدر عباسی رفته بود شهر و دم ِ سنگ تراشی و گفته بود که سنگی برایش درست کنند و رویش بنویسند:
” آرامگاه پدری مهربان و فداکار ”
و زیرش هم قشنگ این شعر را بکنند:
باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی
ترک ما کردی و با خاک هم آغوش شدی
خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود
ای چراغ دل ما از چه تو خاموش شدی
سنگ را گذاشته بود روی الاغ و چادر شبی هم انداخته بود روش و با دقت و وسواس آورده بودش آبادی، که وقتی بعد از صد و بیست سال از دار دنیا رفت روی قبرش کار بگذارند و زن و بچه اش جلوی این و آن سرفراز باشند که قبر پدرشان با همه فرق دارد و بالشت ِ گِل و خاکی نیست.

( تنور و داستان های دیگر – هوشنگ مرادی کرمانی )

متن چهارم

در خانواده ی ما، صدای نارضایتی همواره در ابتدای کارها بلند می شود. عجیب است که خریدن و ساختن یک تکه زمین دویست و سیزده متری این همه هیاهو به دنبال داشته باشد! مادرم از همان روز اول، بر این گمان بود که خانه خراب می شویم و حتی کار به جایی می رسد که جغدها هم بر لب بام خانه مان نخواهند نشست. زمین ما دویست و سیزده متر مربع بود. هرچه من می گفتم که عالی ست و از این بهتر نمی شود، او می گفت که سیزده نحس است و باعث نابودی مان می شود. او اصرار داشت که الّا و بلّا باید زمین کوچکتر یا بزرگتری بخریم.
من که چندان به حرف های این و آن گوش نمی دهم کم کم کار ساخت و ساز خانه را شروع کردم. طبق نقشه ای که پیش تر ریخته بودم اتاق ها را ساختم و دستشویی خوبی را هم در یکی از گوشه های حیاط راست و ریس کردم.
دستشویی بزرگ ترین و فرخنده ترین چیزی ست که در زندگی من نقش حیاتی دارد. خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم که اگر این دستشویی صد و سیزده در دویست و سیزده سانتی متری نمی بود، همه ی کارهایم با مشکل روبرو می شد.

( محله ی مترسک ها – گزیده ی داستان های کوتاه معاصر کردستان عراق )

متن پنجم

خیلی سال پیش “ممد دل شیشه ای” که می خواست سر از هر چیزی دربیاورد عتیقه فروشی را ملاقات کرد، نه مثل یک دیدار پیش پا افتاده و اتفاقی که کسی را در کوچه ای ببینی، درست مثل قراری مهم و با ارزش، دیداری که راز طلسمی را می گشود. غروبی دلگیر بود و او با زمزمه ی ترانه ای کوچه های شمالی را به سمت جنوب در پیش گرفت.
کلیدهایی در دست داشت و اناری شیشه ای هم در جیبش بود. انگار آن کلیدها دروازه ی سرزمین های خیالی اش را می گشود. در آن غروب خود را خوشبخت ترین انسان دنیا می دید.
همه داستانش را شنیده اند. همه می دانند که خودش چگونه مرگ خودش را در خواب دیده بود. مرگی که هر روز آن را از نو تعریف می کرد… رویای ویران شدن و خرد شدن دلش را که درست مثل عتیقه های دستچین شده ی خانه اش فرو می ریخت.

( آخرین انار دنیا – بختیار علی )

و آدرس voice@navaar.ir