در شادی دیگران شرکت کنید: هالووین و دیوالی

کشورها و فرهنگ‌های مختلف همیشه کارنوال‌های سالانه دارن. این کارنوال‌ها انواع و اقسام کارکردها رو داره؛ از تامین شادی گرفته تا پر کردن زندگی تا تسهیل برقراری ارتباط بین غریبه‌ها. ایران هم کارنوال‌های متنوعی داشته که خب این سال‌ها تلاش می‌شه کم‌رنگ بشن… اما مستقل از اینها، می‌خوام دو تا کارنوال مهم خارجی‌ پیش رو رو معرفی کنم تا مثل دفعه اول من غافلگیر نشین.

هالووین

هالووین سی و یکم اکتبر است. یعنی دوشنبه بعدی. جشن مشهور که توش کدو می‌ذارن و مهمونی‌های با لباس مبدل می‌رن و یکشب چیزی می‌شن که دوست دارن (; این جشن پایه‌های مرتبط با ادیان پیش از ادیان ابراهیمی داره. اما خاطره شخصی من ازش اینه که سال اول که در ایام هالووین در خارج بودم و اصلا خبر نداشتم که امشب هالووین است یکهو دیدم که یکسری بچه دارن خونه به خونه نزدیک می‌شن. در لباس آپاچی‌ ، جادوگر، اسکلت و غیره! به ناگهان شستم خبردار شد که هالووین است و اگر در خونه رو بزنن منظورشون اینه که «یا بهمون باج بده یا نفرینت می‌کنیم!» و من باید بهشون آب نباتی چیزی بدم. در دقایق باقی مونده خونه رو زیر و رو کردم ولی چیزی که قابل دادن به بچه باشه پیدا نشد. تنها چاره این شد که برای رهایی از نفرین، چراغ‌ها رو خاموش کنم و خودم رو بزنم به این فاز که اصلا خونه نیستم ((:

خاطره بدی بود و گفتم براتون تکرار نشه (: دوستانی که خارج هستین از همین لحظه به دنبال خریدن بیست سی تا بسته کوچیک از خرت و پرت‌هایی که بچه‌ها دوست دارن باشین تا مجبور نشین از پنج تا بچه کوچولو که لباس دایناسور مایناسور پوشیدن مخفی بشین (((: البته بین خودمون باشه، اصلا تعجب نمی‌کنم اگر امسال توی تهران هم والدین گرامی این مراسم رو به بچه‌ها یاد بدن و بچه‌ها توش شرکت کنن.

دیوالی

اما دیوالی! دیوالی از امروز شروع می‌شه و فکر کنم پنج روز ادامه داره. این جشن هندی ها است. داستانش رو نمی‌دونم ولی می‌دونم که یکی از پر سر و صداترین جشن هندی‌ها است. پر از فشفشه و شادی و ترقه و همه تو خیابون و رنگ و وارنگ و غیره (: مطمئن نیستم این همون باشه ولی توش ممکنه بهتون رنگ هم بپاشن (: روحیه رو حفظ کنین و با پودرهای رنگی جواب بدین (فقط اگر اول اونا پاشیدن!) بعدش هم جشن و رقص و شام و غیره.

از من به شما نصیحت که در هر جایی که کامیونیتی هندی هست، این دیوالی رو از دست ندین. البته لازم به ذکره که توی قطر عزیز، اجرای علنی دیوالی ممنوعه. هم چون هندی‌ها اکثرا آدم‌های کم حقوق این جامعه به حساب می‌یان و هم چون جشن غیراسلامی است و هم چون سر و صدا داره و بعدش کل شهر باید تمیز بشه و عملا قطری‌ها احساس می‌کنن این جریان مزاحمشونه. از ما که گذشت ولی mtux@ جان و هر کسی که اطرافت هندی زیاد پیدا می‌شه، حتما شرکت کن که آدم‌های مهربونی هستن (:

مرتبط: هالووین در ویکیپدیای فارسی و دیوالی در ویکیپدیای فارسی.

کامنت از محبوب
جادی جان، جشن دیوالی در هند با جشن هلی (holi) فرق داره….دیوالی، جشن نور و روشنایی است و همه مردم شهرهای مختلف هند، بر سر در خونه ها، توی تراس ها، پشت پنجره ها و توی کلیه مراکز خرید تا مدت یک هفته از غروب به بعد شمع، جراغ های رنگی، لامپهای ریسه ای، لوسترهای ساخته شده از پارچه و یا کاغذهای رنگی نصب می کنن…در طول این یک هفته، هر شب درست بساط چهارشنبه سوری ما به پاست…شهر در غباری از دود و صدای ترقه و فشفشه گم میشه…مردم میرن خرید…درست مثل خرید عید و لباسهای رسمی هندی می پوشند….اداره ها هم تقریبن یک هفته تعطیل هستند و همین طور دانشگاه ها و مدارس….ولی جش
هلی، جشن رنگ است که فقط یک روز برگزار میشه و حتی تاریخش توی ایالت های مختلف یکخرده با هم فرق داره…هلی جشن شروع بهار هست که تقریبن توی اسفندماه برگزار میشه که هواش گرمتر از تابستون تهرانه! توی جشن هلی، مردم به هم رنگ های پودری می پاشند….

من البته جشن دیوالی رو بیشتر دوست دارم هرچند همیشه هم سردرد می گیرم از این همه سروصدا :))))

خاطرات سفر دوحه قطر – شترهای سوق واقف

شاید براتون عجیب باشه ولی گاهی اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها از ما ایرانی‌ها می‌پرسن «شما با شتر اینطرف اونطرف می‌رین؟». همین سوال رو ما از عرب‌ها داریم. بخصوص وقتی من هربار پیاده برای رفتن به اصلی‌ترین مرکز توریستی دوحه یعنی سوق واقف (که الان صفحه‌اش رو به ویکیپدیا اضافه کردم) از کنار این صحنه رد می‌شم:

متوجه هستم که عکس بده ولی تنها زمانی می‌شه پیاده در این مسیر راه رفت و زنده موند که آفتاب قطر توی آسمون نباشه. اینجا یک محوطه بزرگ است پر از شتر و درست در کنار پارکینگ ماشین‌های جلوی بازار سنتی. برای من همیشه سوال بود که این چیه؟ فروشگاه شتر؟ نمایشگاه شتر؟ پارکینگ شتر که درست کنار پارکینگ ماشین است؟ بذارین یک نگاه هوایی به محل بندازیم:

شترها جایی هستن که با فلش قرمز مشخص شده و فلش آبی هم سوق اصلی رو نشون می ده. بازار خیلی بزرگ نیست (حواستون باشه که کل قطر تقریبا یک میلیون نفر جمعیت داره). جلوی سوق کلی خانم با روبنده نشستن و غذاهای محلی می‌فروشن. روی میزهای پلاستیکی و قابلمه‌های خونگی‌شون. بازار دو بخش سنتی و مدرن است. توی بخش سنتی واقعا شبیه یک بازار یک شهر ایرانه. مغازه‌های نسبتا کوچیک که همه چیز می فروشن. هم فله هم تکی. از پارچه تا ادویه و اسباب بازی پلاستیکی و دمپایی و لباس و یک گذر مخصوص هم داره برای فروش حیوانات (از سگ و گربه تا پرنده و سمندر و لاک پشت حتی قورباغه!) سر کوچه طلافروش‌ها هم یک شرطه (پلیس) ایستاده که البته نه اسلحه داره و نه احتمالا مواظب چیز خاصی است. توی شب‌های تعطیل دو شرطه دیگه سر بخش توریستی ایستادن و اجازه نمی‌دن «آدم‌های معمولی محلی مجرد» وارد بشن و فضا خارجی‌تر / خانوادگی‌تر می‌شه.

بخش توریستی یکی از خیابون‌های عریض‌تر است (دقیقا نوک فلش آبی) که مسقف نیست و وسیعه و پر از فروشگاه‌های کمی لوکس‌تر و البته رستوران‌های خوبی از سراسر جهان و گاهی برندهای مشهور (مثلا بستنی بسکین رابینز) و روی میزهایی که بیرون رستوران‌ها است رو گله گله آدم‌هایی پر کردن که اکثرا دارن قلیون می‌کشن (که اینجا بهش می‌گن شیشه).

بخش سبز اما جایی است که خوف می‌کنیم با رفتن. من دو بار مثل غریبه‌ها رفتم تو و احساس بی‌ربط بودن داشتم. مغازه‌هایی بسیار بزرگ (مغاز در حد سالن پذیرایی) که اکثرا باز و قوچ و شاهین می‌فروشن و توشون در هر لحظه هفت هشت تا آدم پولدار لم دادن روی مخده‌ها و دارن حین چایی و قلیون، تلویزیون می‌بینن (معمولا شوهای عربی یا اخبار). کل مغازه‌ها هم پر است از چوب‌هایی که روی زمین نصب شدن و روی هر کدوم یک پرنده شکاری نشسته که یک چیزی مثل کیسه روی سرش است. فضا اینقدر باکلاس بود که من حتی جرات نکردم برم تو درخواست گرفتن عکس بکنم (:

درست نوک فلش سبز، اشاره می‌کنه به یک میدون اسب‌ دوانی کوچیک. یکی از دوباری که من اونجا بود یک شیخ کوچولو (در حد هشت سال) با خانواده در حال انتخاب اسب بود. اسب‌ها رو از اسطبل‌های مغازه می‌آوردن بیرون و بهشون می‌گفتن (؟) دور این میدون تاخت بزنن و آقا پسر می‌گفت که از دویدن این اسب خوشش اومده یا نه.

در برگشت با دوست بحرینی‌ام گپ می‌زدم. گفت که این شترها احتمالا اینجا هستن تا فضای سنتی بازار رو حفظ کنن و پروژه‌ای است از طرف شهرداری برای رونق دادن به توریسم. بخش دیگه‌ای از این پروژه موسیقی زنده است در خود سوق در شب‌های تعطیل. همین دوست اضافه کردم که اسب‌ها مطمئنا اسب خوبی نیستن چون اسب خوب رو تو مغازه عمومی نمی‌فروشن. بخش مهمتر حرفش هم پول شویی بود. گفت که در کشورش اسب روشی برای پول شویی است چون ارزش واقعی نداره؛ نه می‌شه نگهش داشت و نه می‌شه استفاده‌اش کرد. شما یک اسب می‌خرین به ارزش مثلا یک میلیون دلار، بعد هدیه می‌دین به یکی دیگه و دست به دست می‌شه و بعدا گفته می‌شه که فلانی هم داده به فلانی و فلانی هم می‌گه خب اسب پیر شد فوت کرد یا اینکه الان سه تا بچه داره که هر کدوم یک میلیون می‌ارزن (: حالا سازمان حسابرسی یک کشور غیرشفاف بیاد بشینه ببینه دقیقا چه پول‌هایی این وسط رد و بدل شده (((:

راستی! این سوق به خاطر تعداد زیاد ایرانی‌هاش به «سوق ایرانی» هم معروفه. کسانی که یکی دو نسله در قطر زندگی می کنن و عاشق شیرازن.

مرتبط:
    – صفحه سوق واقف در ویکیپدیای فارسی
    – فیلمی از بخش توریستی سوق واقف
    – گشتی در سوقواقف. مرکز فروش حیوانات و پارچه

خاطرات سفر قطر : مستخدم‌های خارجی

قطر کشور بسیار عجیبیه. شاید به نوبه خودش یکی از عجیب ترین کشورهای جهان. حدود یک میلیون جمعیت داره و تعداد مردهاش دو برابر تعداد زن ها است (به خاطر مهاجرت کارگرها). ده بیست سال قبل به زور اسمش به گوش کسی رسیده بود اما حالا قراره ده سال دیگه میزبان جام جهانی باشه و درآمد سرانه‌اش رقم افسانه‌ای ۱۷۹۰۰۰ دلار آمریکا (پی پی پی) است برای هر شهروند قطری! یعنی هر قطری به طور متوسط ماهی ۱۴ هزار دلار پول در می یاره… دقت کنید که «به طور متوسط». از این نظر قطر اولین کشور جهانه.

قطر هم مثل بقیه کشورهای عربی منطقه، پر است از مستخدم. این مستخدم‌ها اکثرا خانم‌های میانسال فیلیپینی هستن با لباس‌هایی شبیه لباس فرم بیمارستان. نمی دونم داشتن یک لباس فرم مستخدمی خوبه یا نه. من جاهای دیگه مشابهش رو ندیده بودم ولی شخصا وقتی می رم تفریح (که اینجا یعنی مرکز خرید یا رستوران) این لباس فرم مستخدمی بیشترین چیزی است که باعث ناراحتی می شه.

راستی! قطر هم جزو کشورهایی است که یک کارگر برای خروج ازش نیاز داره از کارفرما نامه رضایت داشته باشه – حداقل به من که اینطوری گفتن. خوشحال می شم اگر اشتباه باشه. یعنی حتی اگر پاسپورت من دست خودم باشه (که در بسیاری موارد کار اینطوری نیست)، تا وقتی شرکت من به من یک نامه نده که «از نظر ما جادی اجازه داره کشور رو ترک کنه»، من نمی تونم از مرز خارج بشم… برای من این فقط یک کار اداری اضافی است ولی برای یک مستخدم….

رویاهای کودکی. بالاترین لذت سفر به بالی

بالی یکی از مقصدهای زیبای مسافران همه دنیا است. جزیره‌هایی قشنگ توی اندونزی.

اما من اگر به بالی برم بدون شک یکی از بالاترین لذت هام دیدن آدم هایی خواهد بود که رویا رو زندگی می کنن و رویاهای بچگی خودشون رو به بقیه بچه های دنیا می دن. الهام توی بالی به بچه های کوچیکی که چون محلی هستن خیلی سخت می تونن مدرسه برن و هیچ وقت نمی تونن به دانشگاه های بچه پولدارها برن، درس می ده. زبان. توی جلسات فوتبالشون شرکت می کنه و ازشون عکس می گیره. توی یک سازمان غیردولتی. به اسم Childhood Dream Foundatoin یا موسسه رویاهای کودکی.

شدیدا پیشنهاد می کنم سری به صفحشون توی فیسبوک بزنید و حتی اگر امکان کمک مالی ندارین با یک کامنت، لایک یا شر کردن توی صفحتون بهشون دلگرمی بدین. حدسم اینه که حس قشنگش بخشی از انزجارمون از نوع بشر به خاطر خبر شلاق زدن به سمیه توحید لو توی زندان کم کنه.

جنبه زیباترش هم هست: آدم هایی که رویاهاشون رو زندگی می کنن و الهام بقیه می شن.

نمی دونم چی بگم… ولی می دونم این لایک واقعا زدنیه و صفحه فیسبوکش دیدنی و شر کردنی. چقدرهم عالی می شه اگر توی سفرهای احتمالی به بالی سری بهشون بزنیم و هدیه ای ببریم یا کسایی که امکانش رو دارن، درس خوندن بچه هایی پر از رویا رو کمی راحت تر کنن و دل حامیانشون رو گرم… راستی گفتم دلگری… این لایک راحتترین دلگرمیه (:

خوشحالی های کوچک زندگی

رفته بودم دوبی و این صحنه باعث نشاط قلبی شد: مثل عضوی از جهان، موبایلم رو روشن کردم، به وایرلس وصل شدم و زدم نرم افزارها آپدیت بشن. بدون وی پی ان، سریع و بدون دزدیده شدن بعضی از پاکت ها توسط دزدها:

صفحه فیلترینگ افغانستان

افغانستان یکی از فقیرترین کشورهای جهان است. عملا بدون صنعت و بخش عظیمی از مدرنیته و اصلا تعجب آور نیست اگر این کشور یکی از معدود کشورهای جهان باشه که اینترنت رو به شکل دولتی سانسور می‌کنن. این قانون اخیرا تصویب شده و مثل بقیه کشورهای سانسور کننده دلیل اول «اخلاقیات جامعه» است که سریعا حتی بدون تصویب قانون به مخالفین سیاسی، طرفداران حقوق بشر، فعالان اجتماعی و غیره و غیره هم گسترش پیدا می کنه.

این رو هم بگم که افغانستان از دو زبان مختلف استفاده می‌کنه: دری و پشتو. دری که همون فارسی خودمون است و پشتو هم زبان نزدیک به فارسی با همون خط الرسم رسم الخط (با چند علامت و حرف اضافه) و مورد استفاده قوم پشتون از جمله ایالات جنوبی. همه اینها رو گفتم تا صفحه فیلترینگ افغانستان رو آپلود کنم تا شاید یک روزی به درد یک نفر بخوره (:

گوشه‌هایی از اندونزی

اندونزی یک کشور خیلی خاصه. از نقشه‌اش گرفته تا پرچمش. این کشور تقریبا از ۳۰۰۰ تا جزیره تشکیل شده و چهارمین کشور پرجمعیت دنیا است. همیشه هم به ما گفتن که این کشور پر جمعیت‌ترین کشور مسلمانه.
امروز سر کار، فرصت خیلی طولانی‌ای بود برای یک گپ خیلی مفصل درباره اندونزی با یک نفر اندونزیایی. برامون از کشورش گفت و دیدم چند تا نکته کوچیکش ارزش نقل کردن داره.
  • گادفرید که اسم این دوستمون است، بهمون از اسلام خیلی عجیب اندونزی گفت. گفتنش که اندونزیایی‌ها اکثرا مسلمان هستن ولی در عین حال باورهای بسیار عجیبی دارن. مثلا یک استان مهم هست در کنار کی آتشفشان که پادشاه اونجا زندگی می‌کنه. پادشاه واقعا پادشاه است و در باور مردم اندونزی این آتشفشان مرکز جهان. حتی وزیر باید جلوی پادشاه سجده کنه چون پادشاه مقدس است (و البته خودش و مردمش مسلمان). پادشاه همسری داره که ملکه آب‌ها است (واقعا) و نگهبانی که مسوول دروازه آتشفشانه. در همین فوران آتشفشان جدید که اینهمه کشته داده، مسوول دروازه اعلام کرده بود که با آتشفشان صحبت کرده و خطری نیست ولی ظاهرا درست متوجه منظور آتشفشان نشده بود. این گروه یک آلت موسیقی دارن که سالانه در جشنی تمیز می‌شه.این آلت موسیقی، یک شاهزاده است و در جشن شاهزاده دیگه‌ای که یک گاوه است شرکت می‌کنه. مدفوع این گاو مقدسه.
  • چهار پنج ماه قبل – همین چهار پنج ماه قبل! – شورای عالی مسلمین اندونزی رسما اعلام می کنه تا به امروز مردم به جای کعبه به سمت سومالی یا کنیا نماز می‌خوندن ولی اشکالی نداره چون خداوند همه جا هست و نماز رو شنیده اما از این به بعد جهت نماز خوندن باید به جهت صحیح که کعبه باشه اصلاح بشه!
  • زبان اندونزی هم عجیبه. این زبان «زمان» نداره! یعنی چیزی به اسم فعل گذشته و حال و آینده و این حرفه‌ها نداریم. شما به سادگی می‌گین «جادی رفتن دیروز» یا مثلا «جادی شاید رفتن فردا». به همین خاطر یادگیری این زبان بسیار ساده است چون در واقع جمله فقط ترکیبی است از کلماتی که بدون تغییر پشت همدیگه چیده می شن.
  • اگر بخواهید به عنوان یک اندونزی، دوستان حرف بزنید، از لفظ «من» استفاده نمی‌کنید و به جاش اسم خودتون رو می‌گید. مثلا «من دارم می‌نویسم» می‌شه «جادی نوشتن الان»
  • و از همه جذاب‌تر، ضمیر «ما» در زبان اندونزیایی، دو حالت داره. اولیش که ساده است و همون «ما»ی خودمون است (ما می ریم رستوران). این ما به اندونزی می‌شه «کیتا». یعنی می‌گیم «کیتا رفتن رستوران الان». اما فرض کنید دارید با علی حرف می‌زنید. اگر به جای «کیتا رفتن رستوران الان» بگید «کامی رفتن رستوران الان» معنی‌اش این است که «ما داریم می‌ریم رستوران ولی تو رو نمی‌بریم!» در واقع «کامی» معنی «ما» می‌ده بدون اینکه مخاطب جمله توش باشه! (:
داستان‌های زیاد دیگه‌ای هم تعریف کرد.. گادفرید خیلی پرحرفه… ولی فعلا همین‌ها یادم بود (:

خاطرات سفر – کابل، افغانستان

دفعه دومی است که به کابل می یام. یک شهر جالب با شکلی متفاوت نسبت به اون چیزی که ما توی تهران بهش عادت داریم؛ در کابل کوه‌ها وسط شهر هستند و شهر دور تا دور کوه، ازش بالا رفته.

کابل از شهرهای قدیمی دنیا است. خودشون می‌گن که ۳۵۰۰ سال قدمت داره و در طول زندگی اش کلی چیز دیده (: از دوران قبل از اسلام تا کشورگشایی مسلمین و بعد حمله مغول و حمله نادرشاه افشار و بعدش دوران کشورگشایی خودشون و نفوذ اروپا و انگلیس.

در نهایت حوالی سال ۱۹۷۳، ظاهر شاه در کشور یک کودتای بدون خونریزی می‌کنه و در نقش رییس جمهور به حکومت می‌رسه و مقدمه‌ای می‌شه برای کشمکش‌های اخیر. این دوران، زمان جنگ سرد است و افغانستان یکی از میدان‌های اصلی جنگ. حزب دموکراتیک خلق شورش می‌کنه و با کمک «خلق» به قدرت می رسه و کشمکش همینطور بالا می‌گیره. بخصوص که آمریکا طرف مخالفین شوروی بوده و چپ‌های داخلی هم دارای حمایت شوروی تا اینکه در ۱۹۷۹، نیرویهای شوروی رسما وارد کشور می‌شن و حکومت رو در اختیار چپگراها می‌ذارن. حرکت آمریکا هم طبیعی است: طرفدار اسلام‌گراها می‌شه و از انواع گروه‌های ضد چپ دفاع می‌کنه.

روسیه در ۱۹۸۹ از کشور خارج می‌شه و جنگ شدید و شدیدتر می‌شه. گفته می‌شه که در نبرد سال ۱۹۹۳، حداقل ۱۰۰۰۰۰ نفر فقط در کابل کشته شدن که نتیجه‌اش پیروزی طالبان بوده و حکومت هفت ساله این گروه بر کشور که در نهایت با دخالت نیروهای بین المللی به سرکردگی آمریکا، اون‌ها هم کنار می‌کشن و در افغانستان فعلا جمهوری اسلامی برپا می‌شه (:

خلاصه اینکه کابل و افغانستان کشور پیچیده، با تاریخ خیلی پیچیده و کشمکش‌های پیچیده است. مثلا شاید خیلی از ماها این عکس به نظرمون غیرعادی بیاد:

که عکسی است از کابل در دهه ۱۹۵۰. دارای ساختمان‌های بلند، اتوبوس، مردهای کت و شلواری و خانم‌هایی با دامن کوتاه. به این فکر کنید که وقتی «خلق» به قدرت می‌رسه، دین در این کشور ممنوع می‌شه و وقتی طالبان به قدرت می‌رسه سر کردن عمامه برای مردها و چادری (پوشش تمام بدن که معمولا آبی است) برای زن‌ها اجباری می‌شه.

این روزها کابل تقریبا شبیه به اینه:

با دستفروش‌ها، دوچرخه‌ها و آدم‌هایی با لباس‌های محلی یا مدرن. اما چیزی که برای من خیلی جالب شده، تغییر عمده از دفعه پیش تا الان است: زن‌ها. تقریبا سه سال پیش بود که من کابل بودم، کمتر زنی رو می‌دیدم که چادر نپوشیده باشه. تقریبا هر کس بیرون از خونه بود چادری داشت:

یک لباس سرتاسری معمولا آبی رنگ که نه فقط تمام بدن که تمام سر و صورت رو هم می‌پوشونه و فقط یک دریچه مانند به عنوان جای چشم داره. اما اینبار وضعیت کاملا فرق کرده. اینبار دخترهای جوون خیلی زیادی رو می‌بینم که با روسری و مانتو بیرون می‌یان. خب مشخصه که به جز ایران هیج کشوری حجاب اجباری نداره اما در افغانستان فرهنگ از حجاب پشتیبانی می‌کنه و دیدن چنین تصاویری در خیابون واقعا نشان دهنده یک تغییر بزرگ فرهنگی است که احتمالا به خاطر رشد این بچه‌ها در محیطی غیر از محیط طالبان به وجود اومده.

مدرسه‌ها که تعطیل می‌شه، صدها دختر رو می‌بینیم که توی خیابون دارن می‌خونه. ظاهرا همه لباس فرم دارند ولی کمتر پیش می‌یاد کسی رو ببینیم که روسری بلندش رو دور صورتش پیچیده باشه تا «حجاب کامل» رو حفظ کنه. در مقابل اکثر دخترهای دبیرستانی احساس آزادی بیشتری دارن و با روسری‌هایی باز به سبک ایران راه می‌رن و حتی در مواردی بهم سلام هم می‌دن اگر پیاده باشیم (:

پیش از تموم کردن بحث، این رو هم بنویسم که کابل هم اون بار و هم این بار جای اتفاقات جذاب است. من رو یک جورایی یاد دوره مشروطه می‌ندازه (اسمایلی سن بالای صد سال!) چون توش شاعر جوون می بینم، گروه‌های مطالعه می‌بینم، مسابقات شهری می‌بینم و غیره و غیره. این جالبه. مثلا این عکس مال مسابقات شطرنجی است که سفارت گرجستان برگزار کرده و از پیرمرد سنتی تا سرباز خارجی تا دختربچه‌های محلی توش شرکت کردن. دیدن عکس‌هاش واقعا برای من عجیب بود.

یادم باشه در مورد کتاب و فرهنگ هم بنویسم یکبار.

پ.ن. متاسفانه همه عکس ها از اینترنت بودند (: عکس خوبی نگرفتم هرچند که برای دو سه تا فیلم از شهر کابل و عکس‌هایی از غذاهاش می‌تونین فلیکرم رو نگاه کنید.