رادیو جادی ۱۹۵ – زندگی هکرها: کوین میتنیک قسمت یک از دو

گفتیم در دوران جنگ چه کنیم که ساعت‌هایی برامون بهتر بگذره و گفتین در مورد هکرهای بزرگ صحبت کنیم. این اولین قسمت از این سری است. توش قصه زندگی کوین میتینک ، هکر افسانه ای رو می‌گم که اصطلاح «مهندسی اجتماعی» رو جا انداخت. در این قسمت از کودکی تا جدا شدنش و اشناییش با کسی رو می‌گیم که اونی بود که ادعا می‌کرد.

با این لینک‌ها مشترک رادیوگیک بشین

و البته ایده جدید که اگر توشون سابسکرایب کنین / مشترک بشین یا هر چی بهش میگن، خوشحال می شم:

نیمه‌شبِ ۱۵ فوریه سال ۱۹۹۵ بود. معروف‌ترین هکر دنیا، بعد از یک روز کاری طولانی، به آپارتمان کوچکش در شهر رالی، کارولینای شمالی برگشته بود.

کوین میتنیک، بعد از یک ساعت سر زدن به کامپیوترش، به باشگاه رفت، کمی ورزش کرد، و بعدش توی یک رستوران ۲۴ ساعته شام خورد. وقتی برگشت خونه، آماده‌ی یه شب دیگه‌ی بلند و پرماجرا بود؛ شبی برای سرک کشیدن توی شبکه‌های دوردست، و بازی با مرزهای امنیت.

اما وقتی دوباره جلوی صفحه‌ی مانیتورش نشست، یه حس عجیب سراغش اومد. یه چیزی درست نبود…

همه‌جا ساکت بود. بیشتر چراغ‌های آپارتمان‌های اطراف خاموش بودن. ون مشکوکی اطراف نبود. مدارک جعلی خوبی داشت و با کاهش صد کیلو وزن، دیگه شبیه اون جوون خسته و ژولیده‌ای که عکسش رو صفحه اول نیویورک تایمز چاپ شده بود نبود. خودش فکر می‌کرد در امانه. شاید فقط داشت زیادی شکاک می‌شد. بالاخره، دو سال و نیم فراری بودن می‌تونه هر کسی رو حساس کنه.

ولی اون حس از بین نرفت. کوین از پشت میز بلند شد و رفت سمت در ورودی. در باز می‌شد به راهرویی که مشرف به پارکینگ بود. از لا‌به‌لای در نگاهی انداخت بیرون. هیچ‌کس نبود. خیالش راحت شد. احتمالاً فقط توهم زده بود. برگشت پشت کامپیوتر…

ولی نمی‌دونست که همین نگاه کوتاه، اشتباهی بود که لوش داد.

مقدمه

تو دنیای هک و امنیت، تقریباً هیچ‌کس شک نداره که کوین میتنیک یکی از خفن‌ترین مهندس‌های اجتماعی تاریخ بوده — شاید حتی بهترینشون. کارها و حقه‌هاش هنوز هم توی کلاس‌های آموزشی امنیت سایبری، به عنوان نمونه‌های کلاسیک مهندسی اجتماعی تدریس می‌شن. البته اون زمان، دنیای تکنولوژی خیلی فرق داشت با الان: همه‌چی بر پایه تلفن‌های ثابت، فکس و تلفن‌های عمومی بود، نه اینترنت پرسرعت و گوشی هوشمند.

اما یه نکته‌ای هست که همیشه کنار اسم میتنیک شنیده می‌شه: خیلی‌ها می‌گن که کوین برنامه‌نویس خیلی قابلی نبود. راست هم می‌گن. اون بلد بود کدنویسی کنه، ولی ترجیح می‌داد از ابزارهایی استفاده کنه که هکرهای دیگه نوشته بودن. به زبان امروزی، به این تیپ افراد می‌گن «اسکریپت‌کیدی» — یعنی کسی که خودش ابزار نمی‌سازه، بلکه از ابزارهای آماده بقیه استفاده می‌کنه.

پس شاید این‌همه بزرگی و عظمت کوین میتنیک یه کم اغراق رسانه‌ای بوده؟ شاید فقط اسمش گنده شده چون خیلیا فرق یه «هکر واقعی» رو با یه اسکریپت‌کیدی نمی‌دونن؟

اما جالب اینجاست که اون شب زمستونی توی رالی، در واقع پایان یک دوئل واقعی بین میتنیک و یه رقیب جدی بود — رقیبی که هم برنامه‌نویس قوی‌ای بود و هم مثل خود میتنیک، سیستم‌های ارتباطی رو خوب می‌شناخت. یه درگیری که انگار از دل یه فیلم هالیوودی دراومده بود.

اولین هک

کوین دیوید میتنیک تو سال ۱۹۶۳ توی ایالت کالیفرنیا به دنیا اومد. وقتی هنوز بچه بود، پدر و مادرش از هم جدا شدن و مادرش مجبور شد دوتا شیفت کار کنه تا خرج زندگی خودشون رو بده. نتیجه‌اش چی بود؟ کوین بیشتر ساعت‌های بیداری‌ش رو تنها می‌گذروند. و این یعنی آزادی! آزادیِ گشت‌وگذار توی خیابون‌های لس‌آنجلس با استفاده از اتوبوس‌ها و متروهای عمومی شهر.

یه روز، وقتی حدود دوازده سالش بود، کوین متوجه یه نکته‌ی جالب شد: بلیت‌های انتقال اتوبوس (همونایی که برای سوار شدن به خط بعدی استفاده می‌شن) با یه پانچ خاص مهر می‌خوردن. یه پانچ که یه الگوی خاص روی بلیت سوراخ می‌کرد. اینجا بود که جرقه‌ی یه ایده‌ی عجیب تو ذهنش خورد: اگه بتونه یه پانچ مثل اون گیر بیاره و چندتا بلیت خام… اون وقت می‌تونه کل لس‌آنجلس رو مجانی بچرخه!

دفعه‌ی بعد که سوار اتوبوس شد، رفت نشست کنار راننده. وقتی چراغ قرمز شد، رو کرد بهش و گفت:

«ببخشید، من یه پروژه‌ی مدرسه دارم و باید روی مقوا طرح پانچ بزنم. این پانچ شما خیلی خوبه. می‌دونین از کجا می‌تونم یکی شبیه اینو بخرم؟»

راننده هم که اصلاً فکرش رو نمی‌کرد یه بچه‌ی دوازده‌ساله داره گولش می‌زنه، با خوش‌رویی آدرس یه فروشگاه مخصوص لوازم اداری رو بهش داد که پانچ رو می‌فروخت… فقط ۱۵ دلار!

حالا فقط یه چیز دیگه لازم داشت: بلیت خام. ولی دزدی اصلاً توی سبک کوین نبود، نه اون موقع و نه حتی سال‌ها بعد. راه‌حل؟ شروع کرد راننده‌ها رو توی ترمینال‌ها زیر نظر گرفتن… و دید خیلی وقتا، وقتی دفترچه‌های بلیت نیمه‌تمومشون به آخر می‌رسه، می‌ندازنشون توی سطل آشغال! کوین هم مثل یه ماهی‌گیر حرفه‌ای، دفترچه‌ها رو از زباله‌ها بیرون کشید و خیلی زود داشت کل لس‌آنجلس رو بدون حتی یه سنت هزینه می‌گشت! این شد اولین تجربه‌ی واقعی کوین میتنیک از چیزی که ما امروز بهش می‌گیم «هک»!

چند سال بعد، وقتی دبیرستانی بود، با یه دانش‌آموز دیگه دوست شد که وارد دنیای «فریکینگ» بود؛ یعنی هک کردن سیستم‌های تلفن. وقتی کوین فهمید که می‌شه با یه سری شماره‌ی تست، تماس‌های راه دور مجانی گرفت، یاد همون داستان بلیت‌های اتوبوس افتاد — و همون موقع به کل جذب شد.

دوستش بهش یاد داد که چطور با یه سری تکنیک ساده‌ی مهندسی اجتماعی، اپراتورهای تلفن رو گول بزنه. ولی واقعیت اینه که کوین خیلی هم نیاز به آموزش نداشت! چون همون‌طور که داستان اتوبوس نشون می‌ده، گول زدن آدم‌ها برای کوین مثل نفس کشیدن طبیعی بود! شاید واسه همینه که از بچگی عاشق شعبده‌بازی بود.

تو کتاب زندگینامه‌ش به اسم روحی در سیم‌ها (Ghost in the Wires) می‌نویسه:

«وقتی یه ترفند جدید یاد می‌گرفتم، بارها و بارها تمرینش می‌کردم تا کامل یاد بگیرمش. در واقع، از طریق شعبده‌بازی بود که لذت فریب دادن بقیه رو کشف کردم. […] دیدم که یه جمعیت کامل، با اینکه می‌فهمن دارن فریب می‌خورن، باز هم خوششون میاد! این یه کشف بزرگ برای من بود. یه جور حس جادویی که مسیر زندگیم رو عوض کرد.»

قدرت جادویی کوین

کوین میتنیک خیلی زود از همون دوستی که وارد دنیای فریکینگش کرده بود جلو زد. مخصوصاً توی مهندسی اجتماعی، یعنی همون هنر گول زدن آدم‌ها برای گرفتن اطلاعات.

تو سن نوجوانی، بیشتر از این مهارتاش برای شوخی و شیطنت استفاده می‌کرد. مثلاً گوش بدین که چطور تونست شماره‌ی تلفن خصوصی و منتشرنشده‌ی کلی از سلبریتی‌ها رو از شرکت تلفن بگیره!

ماجرا این‌طوری شروع شد که اول زنگ زد به یکی از دفترهای خدمات مشتری شرکت تلفن و خودش رو معرفی کرد:

«سلام، من جِیک رابرتز هستم از بخش Non-Pub.» (بخشی که مسئول نگهداری شماره‌های خصوصی و منتشرنشده است).

بعد ادامه داد: «یادداشت ما به دستتون رسید که قراره شماره‌مون عوض شه؟»

طرف اون ور خط گفت: «نه، هنوز با شماره‌ی 213 320-0055 باهاتون تماس می‌گیریم.»

بفرما! همین شد که کوین شماره‌ی واقعی دفتر Non-Pub رو پیدا کرد.

حالا باید یه شماره‌ی داخلی معتبر از یکی از مدیرای سطح میانی شرکت (که بهشون می‌گفتن “second-level”) پیدا می‌کرد. دلیلش؟ وقتی که یکی از کارمندای بخش Non-Pub می‌خواست مطمئن شه کوین واقعاً یکی از خودشونه، بتونه زنگ بزنه به اون مدیر و تأیید بگیره.

کوین دوباره زنگ زد به یکی دیگه از دفترها، این بار خودش رو تام هانسن معرفی کرد از طرف همون بخش Non-Pub:

«داریم لیست افراد مجاز به دسترسی رو آپدیت می‌کنیم. هنوز نیاز دارین توی لیست باشین؟»

مدیر با خیال راحت گفت: «آره، حتماً!» و اسم کاملش به همراه شماره‌ی داخلی خودش رو داد.

مرحله‌ی آخر چی بود؟

کوین تماس گرفت با مرکز مخابرات و خودش رو تعمیرکار میدانی جا زد. ازشون خواست که شماره‌ی اون مدیر رو موقتاً به یه شماره‌ی دیگه فوروارد کنن — که اون شماره، شماره‌ی خود کوین بود!

وقتی که کارمند Non-Pub زنگ زد به مدیر برای تأیید، تماس به کوین فوروارد شد و اون هم نقش مدیر رو بازی کرد و گفت: «بله بله، این درخواست درسته!»

با این ترفند، شماره‌ی خصوصی کلی آدم معروف مثل بروس اسپرینگستین، راجر مور و چندتا چهره‌ی دیگه رو گیر آورد!

حالا سوال: چطور تونست همچین کاری بکنه؟

اگه با دقت گوش کرده باشین، احتمالاً متوجه شدین که یکی از ابرقدرت‌های اصلی کوین، «دانش» بود.

خودش یه جا گفته:

«انقدر درگیر دنیای تلفن شدم که فقط خود سیستم‌ها و سخت‌افزارها نه، حتی ساختار سازمانی، فرآیندها، و اصطلاحات داخلیشون رو هم یاد گرفتم. بعد یه مدت، شاید بیشتر از هر کارمند دیگه‌ای درباره‌ی شرکت تلفن می‌دونستم!»

واقعاً هم همین دانش اصطلاحات تخصصی و روندهای داخلی شرکت بود که باعث می‌شد کارمندها باور کنن که کوین یکی از خودشونه. وقتی می‌گفت “Non-Pub” یا “second-level”، ذهن اون طرف به‌راحتی قبول می‌کرد که این آدم واقعاً تو سیستمه. همین اعتماد، پایه‌ی همه‌ی تکنیک‌های مهندسی اجتماعی بعدیش شد.

«توی هفده سالگی، می‌تونستم هرچی که بخوام از بیشتر کارمندای شرکت تلفن بگیرم؛ چه حضوری، چه تلفنی!»

چنین حرکت‌هایی — از گرفتن شماره‌ی سلبریتی‌ها تا هک کردن سیستم مدرسه‌ش — باعث شد کوین توی جامعه‌ی فریکرها و هکرهای اطرافش شناخته بشه.

تا اینکه یه روز، یکی از هکرهای بزرگ‌تر که خودش اهل حساب بود، یه چالش انداخت جلوی کوین:

«اگه بتونی بری توی سیستمی به اسم The Ark که مال شرکت دیجیتال اکویپمنت کورپوریشن (DEC) ـه، اون‌وقت قبولت داریم و اطلاعاتمونو باهات شریک می‌شیم.»

کوین که دلش می‌خواست وارد دایره‌ی هکرهای حرفه‌ای بشه، فوری دست به کار شد. یه تماس گرفت با دفتر توسعه‌ی شرکت DEC توی نیوهمپشایر. خودش رو جا زد به‌جای آنتون چرنوف، یکی از برنامه‌نویس‌های کلیدی شرکت. ریسک بزرگی بود، ولی حساب کرده بود که خیلی از کارمندها اسم چرنوف رو شنیدن، اما چهره و صداش رو نمی‌شناسن.

همین کافی بود. یه برنامه‌نویس اون‌ور خط رو قانع کرد که براش یه اکانت تست بسازه به اسم خودش — البته با اسم چرنوف!

وقتی رفت به هکرهای دیگه نشون داد که راحت می‌تونه وارد سیستم بشه، همه شگفت‌زده شدن.

ولی اینجا بود که کوین اولین درس تلخ زندگی‌ش رو گرفت.

اون هکرهای باتجربه، وقتی اطلاعات لازم رو کشیدن و کارشون تموم شد… رفتن و خود کوین رو لو دادن! به شرکت DEC گفتن که اون پشت قضیه بوده.

نه‌تنها احساس خیانت شدیدی بهش دست داد، بلکه این ماجرا باعث شد اسم کوین میتنیک برای اولین بار بره تو رادار نیروهای امنیتی.

یه مأمور اف‌بی‌آی اومد در خونه‌شون، و به مادرش هشدار داد که بهتره پسرش راهش رو عوض کنه…

اولین دستگیری

اما کوین میتنیک اون‌قدر عاشق هک و ماجراجویی بود که اصلاً حرف مامور اف‌بی‌آی رو جدی نگرفت. با یه هکر دیگه به اسم لوئیس دِ پین، رفتن سراغ شرکت Pacific Telephone یا همون Pacific Bell — یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های مخابراتی کالیفرنیا.

دنبال چی بودن؟ دنبال دفترچه‌های فنی و جزوه‌هایی که اطلاعات عمیق‌تری از زیر و بم شبکه‌ی تلفن بهشون بده. کوین حدس زد شاید همچین چیزی بشه توی سطل زباله‌های ساختمان شرکت پیدا کرد.

یه شب با لوئیس و یکی از دوستای مشترکشون رفتن “دامپستر دایوینگ” — همون زباله‌گردی فنی!

ولی هیچی گیرشون نیومد. و وقتی دست خالی موندن، تصمیم گرفتن یه قدم جلوتر برن: گفتن خب، می‌ریم توی خود ساختمون!

میتنیک خودش رو جای یکی از کارمندای شرکت جا زد که می‌خواد دوستاشو برای یه تورِ شبونه بیاره داخل. نگهبون هم که شک نکرد، درو براشون باز کرد.

سه‌تایی شروع کردن به گشتن تو راهروهای خالی ساختمون، تا اینکه رسیدن به اتاق کامپیوتری که دنبالش بودن.

اونجا، توی یکی از کابینت‌ها، کوین یه برگه پیدا کرد که روش همه‌ی پسوردهای لازم برای دسترسی به مرکزهای مخابراتی سراسر ایالت نوشته شده بود.

یه جورایی انگار گنج پیدا کرده بودن — «The mother lode» — اون چیزی که همه‌ی هکرها دنبالش بودن.

واقعاً هم باید همون‌جا ول می‌کردن و می‌رفتن.

ولی نه… چون چند لحظه بعد، دفترچه‌ها و راهنمای فنی‌ای که از اول دنبال‌ش بودن رو هم پیدا کردن.

وسوسه اینجا بود که گفتن: «بیاین ببریمشون بیرون، یه نسخه کپی بگیریم و قبل از اینکه کسی بیاد سر کار، برشون گردونیم سر جاشون.»

کوین بعدها نوشت:

«این احمقانه‌ترین تصمیم سال‌های اول زندگیم بود.»

دفترچه‌ها رو گذاشتن زیر بغل و خیلی ریلکس از جلوی همون نگهبونی که اول راه داده بودشون، رد شدن. نگهبونم اصلاً شک نکرد.

ولی خب، ساعت دو نصف شب بود. پیدا کردن یه مغازه‌ی کپی؟ محاله!

و حالا که نتونستن کپی بگیرن، تصمیم گرفتن دفترچه‌ها رو پیش خودشون نگه دارن. اشتباه پشت اشتباه.

چند روز بعد، کوین داشت با ماشین از بزرگراه برمی‌گشت خونه که متوجه شد یه ماشین داره تعقیبش می‌کنه. سه نفر بودن توش.

شک کرد. یه خروجی گرفت و یوترن زد، فقط برای اینکه مطمئن شه.

و وقتی ماشین پشت سرش هم یوترن زد، دیگه معلوم شد واقعاً دارن تعقیبش می‌کنن.

اون ماشین پلیس بود، فقط چراغ گردون روشو هنوز روشن نکرده بودن.

به‌محض اینکه شک کوین تبدیل به یقین شد، چراغ گردون روشن شد و ماشین با سرعت اومد طرفش.

کوین یه لحظه به فرار فکر کرد… ولی عاقلانه تصمیم گرفت توی بزرگراه دنبال یه تعقیب‌و‌گریز هالیوودی نره.

آروم زد کنار.

سه نفر پریدن بیرون، با اسلحه‌های آماده، ریختن سرش.

و کوین میتنیک… اون پسربچه‌ی زبل که یه عمر مردم رو گول می‌زد… اون شب توی ماشینش زد زیر گریه.

اولین محکومیت

سال ۱۹۸۱، وقتی کوین میتنیک هنوز زیر ۱۸ سال بود، به جرم دزدیدن دفترچه‌های فنی شرکت Pacific Bell متهم شد.

قاضی‌ای که پرونده رو بررسی می‌کرد، مونده بود که اصلاً انگیزه‌ی این پسر چی بوده! نه اینکه دفترچه‌ها رو فروخته باشه، نه اینکه باهاشون پول درآورده باشه… پس چرا اصلاً دزدیدشون؟

این سؤال، سال‌ها بعد هم ذهن خیلی از بازپرس‌هایی که دنبال کوین میتنیک بودن رو مشغول کرده بود.

میتنیک وارد ده‌ها، شاید صدها شرکت شد، کلی نرم‌افزار محرمانه و سند داخلی دزدید — ولی هیچ‌وقت این اطلاعات رو نفروخت. حتی ازشون سود مالی هم درنیاورد!

یادتونه اون داستانی که با مهندسی اجتماعی رفت شماره تلفن خصوصی سلبریتی‌ها رو از شرکت تلفن گرفت؟

خودش می‌گه: “خیلی وقتا حتی زنگ هم نزدم. چون هدفم این نبود که بهشون اذیت برسونم. برای من، خودِ هک کردن، خودِ چالش، پاداش بود.”

«واقعیت اینه که من وارد شبکه‌ی تلفن شدم، درست مثل بچه‌ای که وارد یه خونه‌ی متروکه توی محلشون می‌شه، فقط برای اینکه ببینه اون تو چه خبره.

اون وسوسه برای کشف، برای فهمیدن چیزهایی که پنهانه، خیلی قوی‌تر از این بود که بشه جلوی خودمو بگیرم.

بله، خطر داشت. ولی خب، همین ریسک‌ها هم بخشی از جذابیت ماجرا بود.»

«خیلیا صبح‌ها از خواب بیدار می‌شن و با زور و خستگی می‌رن سر کار. ولی من واقعاً از “کارم” لذت می‌بردم.

همه‌ی این ماجراجویی‌ها برای این بود که فقط کنجکاوی خودمو ارضا کنم. ببینم چی می‌تونم بفهمم، به چه چیزهایی می‌تونم دسترسی پیدا کنم — از سیستم‌عامل‌ها گرفته تا گوشی‌ها و هر چیزی که ذهنم رو درگیر می‌کرد.»

قاضی که انگار تا حالا با همچین مجرمی روبه‌رو نشده بود، شک کرد که شاید کوین یه جور “اعتیاد رفتاری” داره، و دستور داد براش تست روان‌شناسی بگیرن.

در نهایت، به ۶ ماه اقامت در مرکز بازپروری نوجوانان محکوم شد، به‌علاوه‌ی چند ماه دوره‌ی تعلیقی بعدش.

میتنیک بعدها توی خاطراتش می‌نویسه اون شش ماه براش کابوس واقعی بودن:

«هیچ‌وقت اون‌قدر احساس ترس نکرده بودم. بقیه‌ی بچه‌هایی که اونجا بودن، به‌خاطر جرم‌هایی مثل تجاوز، قتل، حمله با سلاح، و عضویت توی باندهای خطرناک محکوم شده بودن.

آره، هممون نوجوان بودیم، ولی خیلی‌هاشون خشن‌تر و خطرناک‌تر بودن، چون حس می‌کردن هیچ‌کس نمی‌تونه بهشون چیزی بگه.»

ولی حتی این تجربه‌ی وحشتناک هم نتونست کوین رو متوقف کنه.

وقتی از مرکز بازپروری بیرون اومد، رفت سر کار توی یه شرکت که یکی از آشنایای خانوادگیش اداره‌ش می‌کرد.

اما بازم نتونست جلوی خودش رو بگیره… این‌بار رفت سراغ سیستم‌های کامپیوتری دانشگاه USC — و خب، دوباره دستگیر شد.

یه بار بازداشت، بعد آزاد شد. دوباره بازداشت، دوباره آزاد. و دوباره… هک کرد.

نهایتاً مقام‌های Youth Authority حکم دستگیری جدیدی براش صادر کردن، چون قوانین دوره‌ی تعلیقش رو شکسته بود.

و این‌بار، ترس به جونش افتاد. وکیلش گفت: “اگه گیرت بندازن، این‌بار واقعاً می‌ری زندان، اونم برای مدت طولانی.”

ولی یه راه فرار قانونی وجود داشت: با اینکه دیگه از نظر سنی نوجوان محسوب نمی‌شد، ولی چون هنوز پرونده‌ش زیر نظر California Youth Authority بود،

اگه می‌تونست خودش رو مخفی نگه داره تا دوره‌ی تعلیق تموم شه، اون حکم خود‌به‌خود باطل می‌شد!

برای همین میتنیک فرار کرد. رفت شمال کالیفرنیا، توی یه مزرعه‌ی دورافتاده مخفی شد.

نه کامپیوتر، نه مودم، نه تکنولوژی — فقط صبح‌ها ساعت ۵ بیدار می‌شد تا به مرغ و خوک غذا بده! خودش می‌گه: «این سبک زندگی، اصلاً من نبودم!»

ولی خب، از زندان خیلی بهتر بود.

بیشتر روزهاشو توی کتابخونه‌ی محلی می‌گذروند. حتی توی یه دوره‌ی “عدالت کیفری” توی یه کالج محلی ثبت‌نام کرد.

و نهایتاً، در سال ۱۹۸۵، بعد از چهار ماه زندگی مخفیانه، وکیلش بهش خبر داد که دوره‌ی تعلیق تموم شده.

دیگه Youth Authority هیچ اختیاری روش نداره.

و کوین میتنیک برگشت به لس‌آنجلس.

ازدواج فنی

کوین میتنیک حالا دیگه یه نوجوون سرکش نبود؛ بیست و دو سالش شده بود و دنبال کار می‌گشت.

تو همین گیر و دار شنید که شرکت General Telephone داره از فارغ‌التحصیل‌های یه مدرسه‌ی فنی به اسم «Computer Learning Center» نیرو می‌گیره.

برای میتنیکی که کل نوجوونی‌شو پای شناخت سیستم‌های تلفنی گذاشته بود، این یه فرصت طلایی بود… رؤیایی که داشت به واقعیت نزدیک می‌شد.

رفت توی همون مرکز آموزشی ثبت‌نام کرد و اونجا بود که با یه دختر خوش‌خنده و مهربون به اسم بانی آشنا شد.

خیلی زود با هم دوست شدن… ولی متأسفانه برای کوین، بانی قبلاً نامزد کرده بود.

با این حال، یه شب بانی با حالت دو دل بهش گفت که شک داره نامزدش واقعاً اون‌قدر که می‌گه پولدار باشه.

کوین گفت: “اگه خواستی، من می‌تونم یه نگاهی بندازم.”

و با اجازه‌ی بانی، رفت سراغ یه شرکت گزارش اعتبار مالی و با هک کردن سیستم‌شون، ریز وضعیت مالی نامزدش رو درآورد.

حس ششم بانی درست از آب دراومد: اون آقاهه نه‌تنها پولدار نبود، که حسابی هم دروغ گفته بود.

بانی نامزدیش رو به‌هم زد و چند هفته بعد، شد دوست‌دختر کوین.

میتنیک پر درآورده بود! اولین رابطه‌ی عاشقانه‌ی جدی‌ش بود.

با هم می‌رفتن کوه‌پیمایی توی کوه‌های سن‌گبریل، فیلم می‌دیدن، غذای تایلندی می‌خوردن…

و حتی توی چند ماه اول، از ازدواج هم حرف می‌زدن.

کوین حس می‌کرد بانی بهترین چیزی بوده که تا حالا توی زندگی‌ش براش پیش اومده.

اما… حتی اون موقع هم، وسوسه‌ی دنیای هک و رمز و راز براش خیلی قوی‌تر از هر چیز دیگه‌ای بود.

دوباره با یه هکر قدیمی به اسم لنی دی‌چیکو تماس گرفت.

به بانی گفت شب‌ها کلاس شبانه می‌ره — ولی در واقع، می‌رفت خونه‌ی لنی و با هم یه جنگ تمام‌عیار با شرکت Pacific Bell راه انداخته بودن.

اونا تونستن وارد چند تا مرکز سوئیچ تلفن مرکزی بشن و کنترل‌شون رو بگیرن.

بعدش هم رفتن سراغ شرکت Santa Cruz Operation و دنبال سورس‌کد سیستم‌عامل یونیکس گشتن.

«شب‌هایی که جایی نمی‌رفتم، می‌نشستم پای کامپیوتر توی آپارتمان. از خط تلفن بانی برای هک استفاده می‌کردم…

اونم تنها کتاب می‌خوند، تنها تلویزیون می‌دید، و تنها می‌رفت بخوابه.

من کاملاً درگیر یه اعتیاد شدید شده بودم.»

درست همون موقع که توی دنیای زیرزمینی هکرها اسمش داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، زندگی شخصی‌ش مثل یه کشتی در حال غرق شدن بود.

امیدش برای کار توی General Telephone خیلی زود دود شد، چون وقتی بالادستیا فهمیدن که چه گذشته‌ای داره، بعد از فقط ۹ روز اخراجش کردن.

تو یه بانک محلی هم که رفت دنبال کار، باز هم همین بلا سرش اومد.

و از اون بدتر — میتنیک و بانی به خاطر فعالیت‌های مشکوکشون توی شبکه‌ی شرکت Santa Cruz دستگیر شدن.

یکی از مدیرای سیستم که حواسش خیلی جمع بود، سرنخ‌ها رو گرفت و زنگ زد به پلیس.

میتنیک مطمئن بود بانی این‌دفعه دیگه ولش می‌کنه می‌ره…

ولی نه! بانی موند، کنارش ایستاد و حمایتش کرد.

میتنیک هم برای جبران، ازش خواستگاری کرد —

اما نه از روی عشق و علاقه! دلیلش خیلی ساده و حقوقی بود:

اگه بانی زن قانونی‌ش می‌شد، دیگه نمی‌تونستن توی دادگاه مجبورش کنن علیه کوین شهادت بده.

عروسی‌شون اما، نه لباس سفید داشت، نه خانواده، نه جشن…

بانی با یه تاپ، یه شلوار و دمپایی اومد. خلاص.

در دادگاه، میتنیک بابت نفوذ به شبکه‌ی Santa Cruz به یه جریمه‌ی کوچیک و یه دوره‌ی تعلیق محکوم شد —

و مثل همیشه، برگشت سراغ همون کاری که عاشقش بود: هک کردن.

اون و لنی دی‌چیکو بیشتر سال ۱۹۸۷ رو گذاشتن روی نفوذ به شرکت Digital Equipment Corporation (یا همون DEC).

بعد از شب‌های متوالی تلاش و جست‌وجو، بالاخره موفق شدن سورس‌کد سیستم‌عامل VMS این شرکت رو به دست بیارن…

تا بتونن تمام رازهاش رو کشف کنن.

اولین خیانت

یه وقتی، میتنیک و لنی هر دو داشتن برای شرکت‌هایی کار می‌کردن که از سیستم‌عامل VMS استفاده می‌کردن.

برای سرگرمی، یه جور رقابت دوستانه گذاشتن به اسم «پرچم رو بگیر» — هر کدوم سعی می‌کرد وارد شبکه‌ی شرکت طرف مقابل بشه و در عین حال سیستم خودش رو محافظت کنه.

بازنده باید ۱۵۰ دلار به برنده می‌داد.

طبیعی بود که تقریباً همیشه میتنیک برنده می‌شد، و این موضوع لنی رو حسابی کلافه می‌کرد.

یه جا هم دیگه حاضر نشد اون ۱۵۰ دلار رو به میتنیک بده.

میتنیک هم برا انتقام، زنگ زد به بخش حسابداری شرکت لنی و خودش رو مامور اداره مالیات معرفی کرد.

اون خانم رو قانع کرد که به خاطر بدهی‌ای که به‌اصطلاح لنی داشت، حقوقش رو بلوکه کنن.

میتنیک کلی کیف کرد از این شوخی… ولی لنی اصلاً راضی نبود، عصبانی شد.

چند روز بعد، لنی زنگ زد به میتنیک و گفت بیا دفتر من.

میتنیک حس بدی داشت، حس می‌کرد یه چیزی درست نیست. ولی لنی اصرار داشت.

دو نفر توی پارکینگ ساختمان دفتر لنی قرار گذاشتن که همدیگه رو ببینن.

میتنیک تازه داشت از ماشینش پیاده می‌شد که ناگهان چند تا ماشین از همه طرف دورشون رو گرفتند، و کلی مامور FBI با فریاد بهشون دستور دادن دستاشون رو روی ماشین بذارن.

میتنیک اولش شوکه شده بود و فکر می‌کرد لنی داره شوخی می‌کنه و می‌خواد بترسونتش.

ولی وقتی مامورها کارت شناسایی‌شون رو نشون دادن، فهمید که لنی پشت سرش خنجر زده و با مامورها همکاری کرده برای این تله‌گذاری.

میتنیک دست‌بند خورد و بردنش،

و لنی اون وسط برای خودش با شادی قر می داد.

سلول انفرادی

تا اینجا، شهرت میتنیک به‌عنوان یه هکر خطرناک و حرفه‌ای همه جا پیچیده بود.

وقتی دادستان گفت: «[میتنیک] می‌تونه تو تلفن سوت بزنه و از نوراد (مرکز فرماندهی هسته‌ای آمریکا) موشک هسته‌ای شلیک کنه»،

قاضی این حرف رو یه اغراق بی‌مورد ندید و دستور داد میتنیک بدون وثیقه تو انفرادی بمونه تا موقع دادگاهش.

هفته‌هایی که میتنیک تو «حفره» بود — اون سلول انفرادی تو مرکز بازداشت متروپولیتن فدرال وسط لس‌آنجلس — از بدترین روزهای زندگیش بود.

«[اون‌جا] یه فضای حدوداً دو در سه متری، کم‌نور، با یه پنجره باریک عمودی که ازش می‌تونستم ماشین‌ها، ایستگاه قطار، مردم آزاد رو ببینم، و هتل مترو پلازا که هرچند احتمالاً جای خوبی نبود، دلم می‌خواست اونجا باشم.

تنهایی اونجا دیوونه‌کننده بود. زندانی‌هایی که مدت طولانی تو حفره می‌مونن، اغلب واقعیت رو از دست می‌دن. بعضیاشون هیچ‌وقت خوب نمی‌شن، باقی عمرشون رو تو یه دنیای خاکستری و بی‌معنا زندگی می‌کنن، نمی‌تونن تو جامعه درست کار کنن.»

میتنیک با خوندن کتاب و مجله و گوش دادن به رادیوی واکمنش تونست دوام بیاره.

اما حتی اونجا هم هک کردن رو رها نکرد.

اجازه داشت به وکیل و خانواده‌ش زنگ بزنه، اما اجازه نداشت به محل کار بانی زنگ بزنه.

یک نگهبان تلفن‌ها رو براش می‌گرفت و پنج قدم اون‌طرف‌تر مراقب بود همه حرکاتش رو زیر نظر داشته باشه.

آیا میتنیک تونست راهی پیدا کنه که به محل کار بانی زنگ بزنه؟

همیشه اینجور چالش‌ها براش غیرقابل مقاومت بود.

وقتی با مادرش حرف می‌زد، وانمود می‌کرد که داره کمرش رو می‌خارونه. چند روز این کار رو کرد تا نگهبان به این حرکت عادت کنه.

یه بار، وقتی پشتش به تلفن بود، دوباره وانمود کرد که داره کمرش رو می‌خارونه، ولی در واقع دکمه گوشی رو نگه داشت و شماره‌ی محل کار بانی رو گرفت.

نگهبان هیچ‌چیز غیرعادی نفهمید.

بعد از دو هفته این کار، مسئولین زندان که تماس‌ها رو زیر نظر داشتن فهمیدن واقعاً داره به کی زنگ می‌زنه.

اما هیچ‌وقت نفهمیدن چطور این کار رو کرده، و به عنوان پیش‌گیری اجازه ندادن دیگه از تلفن عمومی استفاده کنه.

به جاش، یه گوشی با سیم ۶ متری از شکاف در سلولش رد می‌کردن.

اما هرچقدر هم که میتنیک از این حقه‌ها خوشحال بود،

به زودی همه‌ش تبدیل به ناامیدی تلخ شد.

تو دادگاه، میتنیک به جرم هک کردن شرکت DEC محکوم شد و یه سال زندان و شش ماه خانه‌ی نیمه‌آزاد گرفت.

تمام این مدت، بانی حمایتش می‌کرد و هر وقت می‌تونست به دیدنش می‌اومد.

اما وقتی افسر آزادی مشروط خواست خونه‌ش رو برای تایید محل زندگی آینده‌ی میتنیک بازدید کنه، بانی از کوره در رفت:

«لازم نیست خونه‌ام رو بگردید، شوهرم اینجا زندگی نمی‌کنه.»

چند روز بعد تقاضای طلاق داد.

«واقعا شوکه شدم. ما داشتیم برنامه می‌ریختیم که تا آخر عمر با هم باشیم، و اون وسط همه چیز عوض شد درست وقتی داشتم از زندان آزاد می‌شدم. احساس کردم یه عالمه آجر روی سرم ریخته. خیلی ناراحت و کاملاً شوکه شده بودم.»

میتنیک که از تغییر ناگهانی بانی مشکوک شده بود، دستگاه پیغام‌گیرش رو هک کرد.

«شنیدم بانی خودش یه پیام روی تلفنش گذاشته بود، احتمالاً از محل کارش. بعد از رفتن تماس به پیغام‌گیر، یه مردی تو خونه‌ش جواب داد، و نوار ضبط کرد هر دو طرف صحبت رو، وقتی بانی براش تعریف می‌کرد چقدر خوبه که باهاش وقت می‌گذرونه.»

وقتی میتنیک فهمید اون مرد کیه، دوباره شوکه شد:

کسی نبود جز لوییس دی‌پین، دوست قدیمی و همکار هکش.

به گفته‌ی لوییس که این داستان رو تایید کرد، بانی و اون هرگز به میتنیک خیانت نکردن.

«اون طلاقش رو گرفته بود و رسماً جدا شده بودن. ما با هم دوست شدیم (یعنی آشکارا، نه مخفیانه و نه رابطه پنهانی).

بعدش با هم زندگی کردیم.

برای شام کیون رو هم دعوت می‌کردیم، و همه مون دوست باقی موندیم.»

ته چاه

میتنیک حالا تو پایین‌ترین نقطه‌ی زندگی‌اش بود.

هرچند دوباره آزاد شده بود، اما پرونده‌ی جنایی سنگینش مثل سایه پشت سرش بود و جلوی پیدا کردن یه کار خوب رو می‌گرفت.

زنش به‌خاطر بهترین دوستش ازش جدا شده بود،

و وقتی تو زندان بود، انقدر وزن اضافه کرده بود که عملاً چاق محسوب می‌شد.

شاید این هم یه جور بیدارباش دردناک بود که شدیداً بهش نیاز داشت.

تصمیم گرفت لس‌آنجلس رو ترک کنه و بره لاس‌وگاس پیش مادرش زندگی کنه.

اونجا، اعتیاد به هکش رو با یه جور اعتیاد دیگه عوض کرد: ورزش کردن تو باشگاه.

تو چند ماه، صد پوند (حدود 45 کیلو) وزن کم کرد.

«اون موقع تو بهترین فرم زندگیم بودم. و دیگه هک نمی‌کردم.

حالم خیلی خوب بود و اگر اون موقع ازم می‌پرسیدی، می‌گفتم روزهای هک کردن برای همیشه تموم شده.

این چیزی بود که فکر می‌کردم.»

اما یه روز تلفنش زنگ خورد: طرف آدام بود، ناتنی پدرش.

«یکی از دوست‌دخترهای سابقم یه هکر بزرگ به اسم اریک هاینز رو می‌شناسه،» آدام بهش گفت، «اون می‌گه اطلاعاتی داره که تو از سیستم تلفن نمی‌دونی و واقعاً باید باهات صحبت کنه.»

بعد اضافه کرد: «مواظب باش، کوین. به نظرم این دختر قابل اعتماد نیست.»

میتنیک دوباره نتونست در برابر وسوسه مقاومت کنه.

شماره‌ای که ناتنی برادرش داده بود رو گرفت.

بعد فهمید اریک هاینز قبلاً با هکری به اسم کوین پولسن کار کرده — اسمی که میتنیک خیلی باهاش آشنا بود: پولسن هم یکی از چهره‌های سرشناس هکرهای کلاه‌سیاه بود و تقریباً به اندازه‌ی خود میتنیک معروف بود.

از حرف‌هایی که اریک با میتنیک زده بود معلوم بود که هکر حرفه‌ای‌ای بود — و اگه واقعاً با پولسن کار کرده بود، یعنی حتماً ترفندهای جالبی داشت که میتنیک می‌تونست استفاده کنه.

یه بار تو یکی از تماس‌هاشون، اریک تعریف کرد که یه شب با پولسن به یکی از مراکز اصلی شرکت Pacific Bell تو وست هالیوود رفته بودن.

اونجا با اتاقی پر از ترمینال‌های کامپیوتری عجیب و دستگاه‌های نوار ضبط روبه‌رو شدن که هیچ‌کدومشون قبلاً ندیده بودن:

«مثل چیزی بود از یه سیاره‌ی بیگانه» — این توصیف اریک بود.

بعد یه دفترچه راهنما پیدا کردن که اون سیستم عجیب رو به اسم «خدمات دسترسی سویچ‌شده» یا SAS معرفی می‌کرد.

وقتی دفترچه رو ورق زدن، فهمیدن SAS یه سیستم تست خطوط تلفن بود، یعنی می‌تونست به هر خط تلفنی وصل بشه

و به کاربرش اجازه بده به همه و هر مکالمه‌ای تو کل شبکه تلفن گوش بده.

آدرنالین دوباره تو رگ‌های میتنیک جریان پیدا کرد.

«سیستم مرموز SAS دقیقاً همون چیزی بود که تو زندگیم کم داشتم: یه معمای حل‌نشده، یه ماجراجویی همراه با خطر.

باورکردنی نبود که تو سال‌ها «فریکینگ» تلفن هیچ وقت اسمش رو نشنیده بودم.

کنجکاوکننده بود. احساس کردم وای، باید این رو کشف کنم.»

و همینطوری، میتنیک دوباره به راه‌های قدیمی خودش برگشت.

اما نمی‌دونست که واقعاً «اریک هاینز» یه بچه بود که سی سال پیش تو تصادف مرده،

و مردی که باهاش حرف می‌زد، اصلاً اون کسی نبود که وانمود می‌کرد.

گپی در مورد پینگلیش و عکس تلگرام اردشیر زاهدی به پدرش در مورد سفر حج عمه

پینگلیش (فینگلیش)، ترکیب پرشین و انگلیش است. به معنی نوشتن متن فارسی با حروف انگلیسی که البته بعضی‌ها هم بهش می گن فارگلیسی (. این تکنیک نوشتن، قبل از مرسوم شدن کامپیوترها یه شوخی بود. مثلا توی کلاس زبان یکی می‌نوشت:

Zoor nazan baba farsi neveshtam

و چند دقیقه طول می‌کشید تا کسی بتونه اینو بخونه. چون اصولا مغز ما منتظر نبود کسی کلمه فارسی با حروف انگلیسی در یک جمله مرسوم ببینه. اون زمان‌ها حتی لوگو تایپ‌ها هم از حروف انگلیسی کمتر استفاده می‌کردن و مثلا این لوگوی ایران خودرو بود:

اما بعد که کامپیوترها و بخصوص ارتباطات کامپیوتری عمومی تر شد، ارسال متن یک نیاز واقعی شد و پینگلیش یکی از تنها راه‌هاش. در دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ هنوز فارسی واقعی در کامپیوترها نداشتیم و سیستم‌عاملها از جدولهای اسکی استفاده می‌کردن که چیزی شبیه این بود:

همونطور که می‌بینین نصف اول جدول (زیر ۱۲۷) حروف مرسوم انگلیسی و اعداد و کاراکترها هستن و نصف دوم چیزهای کم استفاده تر. کاری که اون زمان می‌شد، نصب فارسی ساز بود. برنامه‌ای که می‌یومد شکل کاراکترهای نیمه دوم جدول (۱۲۷ به بالا) رو شبیه کاراکترهای فارسی می‌کرد و بعد شما می‌تونستین فارسی تایپ کنین. اگر هم متنی می دیدیدن که توش ü و این چیزها داشت، فارسی ساز رو اجرا می‌کردین و فاسی می‌شد. اما کاملا امکان داشت که شما متنی رو به این روش به فارسی بنویسین و ارسال کنین و دریافت کننده چیز درستی نگیره، چرا؟ چون یکی از سرورهایی که این رو ارسال می‌کرد، به جای ۸ بیت، فقط ۷ بیت رو می‌فهمید و در نتیجه متن شما خراب می‌شد. در اون زمان استفاده از پینگلیش، کاملا یک نیاز فنی بود.

بعدها با اومدن UTF8 و دوستانش، کامپیوترها تونستن همه کاراکترهای مورد نیاز همه زبان‌های مرسوم رو بفهمن و در نتیجه مشکل نیاز به فارسی ساز حل شد. همچنین این روزها همه ابزارهای مرسوم، کمابیش، امکان تایپ فارسی رو دارن و عملا استفاده از پینگلیش غیرمرسوم و بد حساب می‌شه، حداقل فعلا در دایره ای که من می‌بینم.

همه اینها رو گفتم که این عکس که آرش تهران توییتش کرده رو اینجا آرشیو کنم که در آینده بتونم پیداش کنم؛ شما هم ببینین (: تلگرام اردشیر زاهدی است به پدرش در مورد سفر حج عمه.

دلیل واقعی بسته شدن فریندفید از زبون موسس این شبکه اجتماعی فوق‌العاده

ff

فریند فید یکی از بهترین شبکه‌های اجتماعی بود. خوشبختانه توسط فیسبوک خریده و کنار گذاشته شد. دیگه نه بهش فیچر اضافه می شد و نه جایی تبلیغ می شد. یک جای متروکه. فریندفید برای من مثل یک جزیره گمشده یا خانه متروکه بود که دیگه آدم جدیدی توش نمی‌یاد. من یک شب توی اتاق زیرشیروونی یک کشور بارونی و سرد پیداش کردم و تا نصفه شب باهاش شاد بودم. بعدها هم هربار رفتم فریند فید، برام مثل یک مهمانی بود. لحظاتی که دوست داشتم با آدم های دوست داشتنی گپ بزنم و بخندم.

البته خیلی‌ها هم خاطراتی بد از فریندفید به جا گذاشتن. احمدی نژادی‌ها فکر می‌کردن بهترین جا است که توش دنبال دشمن و غیره بگردن و لو بدن و این ظاهرا باعث مجموعه‌ای از بدترین خاطرات خیلی‌ها شد و دوستانی که دیگه هیچ وقت ندیدیمشون. خوشبختانه اون دوران من فریندفید نمی‌رفتم.. طبق عادت قدیمی من فقط بعضی سفرها مهمان فرندفید بودم و فرندفید همیشه برام حکم یک مهمونی رو داشت که تعجب می‌کردم چرا هنوز دقیقا همون آدم های قدیم توش هستن، نه بیشتر و نه کم‌تر.

اما همونطور که می‌بینین هیچ کدوم از «فریندفید»های این مطلب به جایی لینک نمی‌شن. حدود یکسال قبل فیسبوک تصمیم گرفت فریندفید رو تعطیل کنه. قبل از اون هم کاملا حس می‌شد که گاهی سرچ از کار می افته و تا وقتی یکی تو فیسبوک سرور رو ریبوت نکنه، بر نمی‌گرده. اما بالاخره یک جایی فیسبوک رسما اعلام کرد که فلان تاریخ فریندفید خاموش خواهد شد. بازم رفتم اونجا و بازم همه بودن… روزها بعد از تاریخ اعلام شده برای خاموش شدن فریندفید هنوز روشن بود و توش می‌خندیدیم که «خاموش کنین بریم سراغ کارمون دیگه!»

حالا توی شبکه کورا، یکی پرسیده «فریند فید چرا تعطیل شد» و یکی از موسسین فریندفید بالاخره پاسخ واقعی رو داده:

برت تیلور، از موسسین فریندفید. مردم کمی ازش استفاده می کردن و اکثر مهندس‌هایی که می‌دونستن چطوری کار می‌کنه سراغ پروژه‌های یا شرکت‌های دیگه رفته بودن. یک جایی زحمت فنی بالا نگه داشتن سرورها دیگه ارزشش رو نداشت.

فکر می‌کنم فیسبوک فوق العاده بود که تا همین‌جا هم روشن نگهش داشت. روشن نگه داشتن فریندفید هیچ دلیل دیگه ای به جز احترام گذاشتن به کاربران و علاقمندانی که هنوز اونجا بودن نداشت. شرکت‌های خیلی کمی که شرکت دیگه ای رو بخرن حاضرن چنین کاری بکنن و این چیزی بود که همه تیم نسبت بهش عمیقا احساس احترام کردن.

تاریخ شخصی وبلاگ جادی – یک بازی وبلاگی

خوابگرد عزیز دعوت کرده از تاریخ شخصی وبلاگ‌هامون بنویسیم.

خواهش می‌کنم شما هم اگر در همه‌ی این سال‌ها بی‌وبلاگ زندگی نکرده‌اید. در باره‌ی وبلاگ‌‌تان بنویسید، از هر زاویه که خوش‌تر می‌دارید. تاریخ شخصی وبلاگ‌تان اگر باشد که چه بهتر.

راستش من حرف زیادی ندارم بزنم. من اوائل توی صحبت هام با سولوژن فکر می کردم وبلاگ چیز جذابی نیست چون افراد خیلی خیلی کمی هستن که ممکنه هر روز چیزی ارزشمند برای نوشتن داشته باشن. بعد فهمیدم که اشتباه می کردم. وبلاگ ها ایران رو تکون دادن چون به ما نشون دادن که همه مثل هم هستیم و علی رغم تمام تلاش هایی که می خواستن بگن «هر کی مثل تلویزیون نیست تباهه» با دیدن وبلاگ‌های روزمره کشف کردیم که اتفاقا تقریبا هیچ کسی در اطراف ما شبیه تلویزیون نیست و افراد خیلی کمی هستن که با روسری بخوابن (:

اما در سطحی شخصی، من هیچ وقت وبلاگم رو مهم یا تاثیرگذار یا حساس یا هر چی ندیدم. یک جایی بود و هست که چیزهایی که دوست دارم رو توش می گم و حرف هایی که دوست دارم شنیده بشن رو به اشتراک می ذارم. معمولا سعی می کنم همپوشانی زیادی نداشته باشم و مثلا وقتی نارنجی بود دیگه نیازی ندیدم از گجت بنویسم یا وقتی اینهمه جای لینوکسی هست از لینوکس کمتر می نویسم و الان هم خیلی خوشحالم که کلی از دوستان از حقوق دیجیتال حرف می زنن و نیازش کمتر هست که منم هی حرف بزنم. من آب های تازه رو دوست دارم (:

شاید تنها تکون در وبلاگ من وقتی بود که جادی.نت فیلتر شد و تصمیم گرفتم برم روی یک دامین دیگه و رفتم سراغ کیبورد آزاد و اونم فیلتر شد و بعد از مدتی دیدم چه کاریه و برگشتم رو جادی.نت فیلتر شده خودم (:

من هیچ وقت حس نکردم کار خاصی می کنم و یک دفعه هم کلا اشتباهی وبلاگم رو پاک کردم و تلاش خاصی برای برگردوندنش نکردم چون من کلا آدم خاطره ها نیستم (: تعریفم از خودم خیلی گسترده تر از وبلاگنویسی است و از اینهم خوشحالم که وبلاگم رو به سمت درآمد زایی یا تریبون یک نظر شدن نبردم و هنوزم تک تک چیزهایی که توش می خونین نظرات کاملا شخصی خودم هستن.

تقریبا سعی می کنم هر روز یک مطلب بنویسم که خیلی وقت ها هم موفق نمی شم اما هر بار برای مصاحبه شغلی رفته ام توضیح داه ام که من وبلاگم رو دوست دارم و روزی حداقل یکساعت ممکنه براش وقت بذارم و کارفرما باید با این اوکی باشه – همیشه هم بوده به لطف دوستان خوبی که مدیرهام بوده اند.

واقعا دیگه چیزی ندارم بگم.. بذارین چند تا سوال از خودم بکنم و جواب بدم:

بزرگترین اشتباهت تو وبلاگنویسی چی بوده؟

اشتباه که حرف بزرگیه. وبلاگنویسی هم حرف خاصیه. من شغلم وبلاگ نیست و هویتم تا حدی چیزی مستقل از وبلاگ است و وبلاگ معمولا تو زندگی خیلی شخصی ام تاثیر زیادی نذاشته. اما به نظرم دو تا اشتباه داشتم: عوض کردن دامین که اصولا نیازی بهش نبود. کار ما که موش و گربه بازی با سانسور چی نیست (: دومی اش هم این بوده که من باید هر چی هر جا می نویسم رو یک جوری تو وبلاگم هم می ذاشتم یا لینک می دادم. من حجم زیادی چیز نوشتم که تو وبلاگم نیستم. بهترین هاش کتاب نارنجی بود که دیگه ندارمشون.

بزرگترین تعجبت چیه؟

اینکه چرا یک سیستم باید همه تلاشش رو بکنه من رو سانسور کنه (: طرف کلی سازمان عریض و طویل علاقمند کردن بچه ها به علم تشکیل می ده، کلی سوبسید می ده، کلی تلاش می کنه یکی برنامه نویسی یاد بگیره یا علاقمند بشه یا یکی کتابش رو رایگان در اختیار همه بذاره و از تکنولوژی حرف بزنه و … بعد منو سانسور می کنه که به نظر خودم اتفاقا خیلی نوشته های خوبی دارم برای علاقمند کردن مردم به چیزی که اینها از در و دیوار التماس می کنن که مردم سراغش برن (از جنبش نرم افزاری شون تا تولید اپ تا علم تا هر چیز دیگه). درک می کنم چرا این اتفاق می افته ولی برام خیلی جالبه که چرا این سیستم ها اینقدر داغون هستن که به جای جذب کسی که اصرار در کار مثبت داره، تمام تلاششون رو می کنن که طرف رو از سیستم جدا کنن. این رو باید بعدا مفصلتر توضیح بدم چون واقعا موضوع جالبی است که یک حکومت حتی اگر همه پول و نفت و قدرت و غیره رو برای خودش بخواد، منطقا باید چیکار می کرد (:

جادی.نت تبلیغ قبول می کنه؟

فقط در زمینه اگهی استخدام برای برنامه نویس ها (: الان تصمیم گرتفه ام که براش هزینه بگیرم که تعدادش کنترل بشه و فقط شرکت های جدی بیان توش ولی خب این فعلا تنها تبلیغی است که خواهیم داشت.

نکته جالبی که کسی در مورد وبلاگت نمی دونه چیه؟

اینکه من هیچ وقت آمار ندارم. هیچ وقت نگاه نمی کنم چند تا خواننده داشتم و کدوم مطلب رو کی خوند و الان چی بنویسم که خوب خونده بشه. به این خیلی افتخار می کنم چون معتقدم مخاطب های من ارزششون به «تعداد» نیست بلکه به «کیفیت» است. وبلاگم هم برام جای تبلیغ – حتی شخص خودم – نیست بلکه می نویسم چون ازش لذت می برم. به نظرم کسی چه شهرت بخواد چه پول چه پارتنر چه هر چی، وبلاگ یکی از سخت ترین / کندترین راه ها برای رسیدن به هدف است و فقط کسی باید وبلاگ بنویسه که واقعا از اینکار لذت می بره.

چرا تو بازی های وبلاگی درست شرکت نمی کنی؟

خب من معمولا وبلاگستان فارسی رو کم می خونم. همینطور منشن ها و پیام های خصوصی فیسبوک و گولاس و توییتر و اینها رو. یعنی تنها چیزی که نسبت بهش تعهد جواب دادن حتی حس می کنم ایمیل است. اینه که مثلا اصلا ندیده بودم در این بازی دعوتم. از اونطرف دوست ندارم آدم ها رو توی رودربایستی یا معذوریت(؟) بذارم. دقیقا به همین دلیل با اینکه تیکه حدس زدن برام خیلی جالبه چون باعث می شه بخش بزرگی از اطلاعات توی مغزم رو هی کنار هم بچینم و مرورشون کنم، هیچ وقت از بازی پانتومیم خوشم نمی یاد چون نه دوست دارم کسی مجبورم کنه کارهایی رو بکنم که خودم انتخاب نکردم و نه دوست دارم کسی رو مجبور کنم ادا اصولی دربیاره که من پیشنهاد دادم.

حرف آخر؟

امیدوارم روزی بیاد که برگ برنده وبلاگ های ایران، انگلیسی بلد نبودن مردم و سانسور بودن اینترنت خارجی نباشه. خیلی وبلاگ های تکنولوژی دارن در این زمینه پیشرفت می کنن و دوستانی مثل یک پزشک مطالب اختصاصی و کار شده خودشون رو دارن که خیلی خوبه ولی واقعا باید مواظب باشیم که تنها برگ برنده ما، کم سوادی جامعه مون نباشه و همیشه خودمون رو مقایسه کنیم که در سطح جهان هم آیا چیزی برای گفتن داریم یا نه.


سوال دیگه ای بود بگین در کامنت ها و سعی می کنم جواب بدم (: به مناسبت سال نو.

گوگل حالا لیریک‌ها رو مستقیما در نتیجه جستجو نشون می ده

lyrics

گوگل ظاهرا از امروز داره در نتایج جستجوی آهنگ‌ها، متن رو مستقیما در خروجی اش نشون می ده. احتمالا ضربه بزرگی است به سایت‌هایی که اصولا دلیل وچودی شون گذاشتن متن آهنگ ها است و برای ما یادآور روزهای اول اینترنت در ایران. شاید یادتون باشه که اولین ماه های ورود اینترنت به ایران، یکی از بزرگترین کاربردهاش برای عموم، پیدا کردن متن آهنگ هایی بود که در همه زندگی شنیده بودن ولی هیچوقت دقیق کلماتش رو نفهمیده بودن و از همون موقع کلمه لیریک / Lyrics یکی از اولین لغات انگلیسی مرتبط با اینترنتی بود که همه یاد گرفتیم. حوالی سال ۷۴ و ۷۵.

چجوری شروع کردن – ۴۰ عکس کلاسیک از شرکت‌های تکنولوژی که خوشحالتون خواهد کرد – قسمت دوم

در قسمت قبلی این پست، ۲۰ عکس کلاسیک رو دیدیم از روزهای اولیه شرکت‌های بزرگ تکنولوژی. اونجا گفتیم که این عکس‌ها به ما می گه باید تلاش کنیم و قدم به قدم رشد کنیم و البته یادآوری می کنه که ایده رشد باید از اول در شرکت‌ها باشه.

اونجا گفتم و اینجا هم می گم که عبارت «هر کس تلاش کنه بزرگ/موفق/پولدار می شه» اشتباهه. پیروزی شدیدا وابسته به کلی زیرساخت و شرایط اجتماعی است و دنیا مثل یک مسابقه برابر بین آدم‌هایی با شرایط برابر نیست ولی به هرحال می شه این تیکه رو واقعی دونست که هیچ کس بدون تلاش، موفق نخواهد شد. پس خوبه اگر کاری رو شروع می کنیم توش تلاش کنیم.

این شما و این سری دوم عکس شرکت‌های بزرگ دور و اطراف ما، در روزهای اولیه شون.

موسسین اینتل و اولین استخدامشان، ۱۹۷۸. اندی گروو اولین استخدام اینتل بود که اینجا در سمت چپ ایستاده. روبرت نویس و گوردون مور هم در عکس هستن و از اونها مهمتر یک طراح از پردازنده ۸۰۸۰ اینتل که یکی از اولین کامپیوترهای پی سی بر اساس اون ساخته شد. گروو شنیده بود که این دو نفر از شرکت فیرچایلد سمی‌کونداکتور (جایی که هر سه شون با هم کار می کردن) جدا شدن و اونم تصمیم گرفت بهشون بپیونده. در این لحظه بزرگترین درسش برای من اینه که از جدا شدن از شرکت ها و تاسیس شرکت خودم نترسم!

intel

مرکز سانتاکلارای اینتل، ۱۹۷۰. کارمندان بیرون مرکز سانتار کلارای اینتل ایستاده اند. جایی که اینتل ۴۰۰۴ که یک سی پی یوی ۴ بیتی بود ساخته شد. در ۱۹۷۲ پروسسور هشت بینی ۸۰۰۸ ساخته شد. این پروسسور برای استفاده در ماشین حساب ها ساخته شده بود و در دهه ۱۹۹۰ برای ساخت کنسول های بازی مورد استفاده گرفت و بعد در ساخت کامپیوترهای شخصی.

intel-employees

رییس و نایب رییس IBM در کنار یک آی بی ام ۳۶۰، حوالی ۱۹۷۰. آی بی ام به ناسا کمک کرد انسان را به ماه بفرستد و در ۱۹۷۱ واتسن که در تصویر زیر در سمت چپ ایستاده استعفا داد و نیم قرن ریاست خانواده واتسن پایان یافت. رییس بعدی فرانک. ت. کری بود.

ibm

کامپیوتر آی بی ام ۷۰۹۰، ۱۹۶۱.‌ آی بی ام ۷۰۹۰ یک مین‌فریم بود با قیمت ۲.۹ میلیون دلار (اگر می خواهید به قیمت امروز برسید باید با توجه به تورم عدد را ده برابر کنید). این کامپیوتر سریعتر از قبلی‌ها بود و نسبت به آن‌ها ارزان به حساب می‌آمد. آی بی ام ۷۰۹۴ حین فرود به روی ماه در ۱۹۶۹ استفاده شد.

ibm-computer

موسسین اچ پی، ۱۹۶۳. این تصویر بیل هیولت و دیو پاکارد را نشان می دهد – در کارخانه‌شان. هیولت پاکارد یا همان HP برای ساخت انواع وسایل الکترونیک تاسیس شد ولی بعد تمرکزش را بیشتر به سمت کامپیوتر سوق داد.

hp

دفتر مرکزی سامسونگ، دهه ۱۹۳۰. سامسونگ در ۱۹۳۸ توسط لی بیونگ چول تاسیس شد. این شرکت که در آن زمان سامسونگ شونگوی نامیده می شد تجارت مواد غذایی انجام می داد و نودل خودش را می‌ساخت. شرکت بعد از جنگ کره به سراغ عرضه پشم رفت و بعد از مدتی خدماتی مثل بیمه، پارچه و حتی سرویس‌های امنیتی را هم به محصولات خود افزود. از ۱۹۶۰ سامسونگ به سراغ الکترونیک، نیمه رساناها، نمایشگرهای ال سی دی و گوشی‌های موبایل رفت و در ۲۰۱۲ به بزرگترین عرضه کننده گوشی موبایل جهان تبدیل شد).

samsung-hq

لی بیونگ چول موسس سامسونگ، ۱۹۷۶. لی بیونگ چول که در مرکز تصویر دیده می شود در حال گوش دادن به توضیحات یک کارمند در مورد سیستم کامپیوتری است. عکس در ۱۹۷۶ گرفته شده و فرزند لی در سمت چپ تصویر ناظر ماجراست. سامسونگ امروزه توسط بسیاری از ورثه لی اداره می شود و می گویند که شخص لی در مصاحبه استخدام بسیاری از صد هزار کارمند سامسونگ شخصا حضور داشته. لی در ۱۹۸۷ در سن ۷۷ سالگی درگذشت.

samsung-founder

پنج میلیون‌مین تلویزیون سامسونگ، ۱۹۷۸. امروز سامسونگ هنوز هم در حال رکورد شکستن است. این عکس در ۱۹۷۸ برداشته شده؛ زمانی که سامسونگ رکورد ساخت پنج میلیون تلویزیون را شکسته بود. این روزها این شرکت از ۸۰ شرکت دیگر تشکیل شده و تقریبا ۴۲۷هزار کارمند دارد. درآمد سامسونگ تشکیل دهنده ۱۷٪ تولید ناخالص ملی کل کره است.

samsung-1

موسسین اوراکل در جشن یکسالگی این شرکت، ۱۹۷۸. در این تصویر موسسین اوراکل یعنی اد اوتز، باب ماینر و لری الیسون اولین سال تاسیس شرکتشان را به همراه اولین کارمند جشن گرفته‌اند. اد اوتز و این کارمند بعدا شرکت را ترک کردند و در ۱۹۹۳ باب ماینر از سرطان ریه درگذشت. اوراکل در حال حاضر دومین شرکت نرم افزاری بزرگ جهان بعد از مایکروسافت است و مدیر عامل آن یعنی لری الیسون به یکی از پولدارترین افراد دنیا تبدیل شده.

oracle-founders

مایکل دل، حوالی ۱۹۸۷. مایکل دل سر هم کردن و فروختن کامپیوترهای پی سی را در ۱۹۸۴ شروع کرد؛ آنهم در اتاقش در دانشگاه تگزاس. او سریعا دانشگاه را ترک کرد تا به فروختن کامپیوترهای شخصی ادامه بدهد. در ۱۹۸۵ «توربو پی سی» اختراع شد و ارزش شرکت را تا پایان سال به ۷۳ میلیون دلار رساند. در ۱۹۸۸ بود که کمپانی به نام دل نامگذاری شد.

dell

کارخانه دل، حوالی ۱۹۸۹. در اینجا مایکل دل را در شرکتش مشاهده می‌کنید. شرکت در ۱۹۸۸ سهامی عام شد و سریعا تبدیل به یک شرکت چند میلیارد دلاری شد. مایکل دل که شرکت را در ۱۹ سالگی شروع کرده بود در نهایت در سال ۱۹۹۲ به عنوان جوانترین مدیرعامل یک شرکت فورچون ۵۰۰ شناخته شد.

michael-dell

موسسین گوگل، کالیفرنیا، ۱۹۹۹. پدر و مادر لری پیج هر دو علوم کامپیوتر خوانده بودند و در دانشگاه میشیگان تدریس می‌کردند پس عجیب نیست که پسرشان راه آن‌ها را ادامه داد و دکترایش را در کامپیوتر ساینس گرفت. او و سرگئی برین که دانشجوی دکترا بود روی بک‌راب کارمی کنند که پروژه ای تحقیقاتی بود برای «شمردن و ارزشدهی به بک‌لینک‌های اینترنت». در این عکس این دو را در منلو پارک می‌بینید که دفتر اول آن‌ها بود تا بعد در همان سال به پائو آلتو نقل مکان کنند.

google

سرورهای اصلی گوگل، ۱۹۹۸. این جایی است که گوگل آغاز شد؛ چند کامپیوتر سطح پایین در دانشگاه استنفورد. برین و پیچ الگوریتم امتیازدهی به صفحه‌ها (پیج رنک) را اختراع کرده بودند که می توانست به هر صفحه وب بر اساس لینک‌هایی که دریافت کرده امتیاز بدهد. این سیستم در نهایت تبدیل به مغز متفکر سیستم جستجوی وب آن‌ها شد و گوگل به دنیا آمد.

google-original-setup

تیم گوگل، کالیفرنیا ۱۹۹۹. این عکس اولین گروه کارمندان گوگل در دفتر پالو آلتو را نشان می دهد. ماریسا مایر می‌گوید که آن بنر گوگل توسط او و پاول بوچیت نصب شده. از این گروه تنها ۷ نفر در شرکت مانده‌اند: لری پیج و سرگئی برین، امید کردستانی، خوان بردی، سوزان وجین، اورس هولزله و سالار کمانگر.

google-employees

مایر به گوگل می پیوندد، ۱۹۹۹. ماریسا مایر قبل از اینکه به مدیرعاملی یاهو انتخاب شود، برای ۱۳ سال در گوگل بود. او حالا در حال ایجاد تغییرات عمده در یاهو و خریدن چیزهای جدید برای شرکت است از جمله تامبلر به قیمت ۱.۱ میلیارد و ساملی به قیمت ۳۰ میلیون دلار. این زن توسط نشریه فوربس به عنوان یکی از قوی‌ترین زنان دنیای تکنولوژی شناخته شده و در حال حاضر ۳۸ سال دارد.

marissa-mayer

موسسین یاهو، حوالی ۱۹۹۴. «راهنمای جری برای شبکه جهانی وب» عملا چیزی شبیه دفترچه تلفن سایت‌های اینترنتی بود و نه یک موتور جستجو. اما این سیستم سریعا محبوبیت به دست آورد و در مدتی کوتاه همه برای رسیدن به وبسایت‌های مورد نظر و حتی به عنوان اولین صفحه ورود به اینترنت از یاهو استفاده می کردند. در ۲۰۰۸ مایکروسافت به یاهو پیشنهاد ۴۴.۶ میلیارد دلار برای خرید داد که رد شد. امروزه ارزش سهام یاهو در حدود ۳۴ میلیارد دلار برآورد می‌شود.

david-filo-jerry-yang2

جف بزوس، موسس آمازون، ۱۹۹۴. در ۱۹۹۴ جف بزوس شغلش را به عنوان نایب رییس یک شرکت وال استریت ترک کرد تا سعی کند آنلاین چیز بفروشد. او فهرست اولیه فروشش را از بیست مورد به پنج مورد تقلیل داد: سی دی، سخت افزار کامپیوتر، نرم افزار، فیلم و کتاب. در ۱۹۹۵ آمازون دات کام شروع به فروش کتاب کرد و در نظریه ای عجیب در تجارت اعلام کرد که تا نیمه چهارم سال ۲۰۱۱ به دنبال سود کلان نیست! امروزه آمازن ۶۰ میلیارد دلار در سال سوددهی درآمد دارد و بیشتر از ۱۰۰هزار کارمند در سراسر دنیا را مدیریت می کند.

amazon

موسس و مدیر عامل اول eBay، حوالی ۱۹۹۸. eBay که اول AuctionBay نامیده می شد سایت شخصی یک ایرانی آمریکایی به نام پیر امیدیار بود. قبل از اینکه سرویس دهنده هاست از امیدیار بخواهد به خاطر درخواست زیاد وبسایتش به اکانت سطح بالاتری سوییچ کند ، امیدیار مجبور شده بود یک نفر را استخدام کند تا به چک‌هایی که به آدرسش می‌رسید رسیدگی کند. در ۱۹۹۸ شرکت سهامی عام اعلام شد و در ۲۰۰۲ پی‌پل را خرید و بعد در ۲۰۰۵ اسکایپ را. شرکت در ۲۰۱۲ چهارده میلیارد دلار سود داشته و تقریبا ۲۷هزار کارمند دارد.

ebay

موسسین فیسبوک، ۲۰۰۴. داستین موسکویتز، کریس هاگز و مارک زوکربرگ سه هم اتاقی در دانشگاه هاروارد بودند که فیسبوک را در همان اتاق ساختند. سایت اول تنها برای دانشجویان هاروارد طراحی شده بود ولی بعد در سپتامبر ۲۰۰۶ برای همه در دسترس قرار گرفت. گفته می‌شود تا ۲۰۱۲، فیسبوک حدود یک میلیارد کاربر فعال دارد. موسکویتز فیسبوک را ترک کرد تا آسانا را راه اندازی کند و هاگز در حال حاضر ادیتور نیو ریپابلیک است.

facebook-founders

موسسین یوتیوب، ۲۰۰۵. چاد هارلی، استیو چن و جاوید کریم اول کارمند پی‌پل بودند اما از آن‌جا جدا شدند تا سایت اشتراک ویدئو در وبی به نام یوتوب بسازند. اولین ویدئوی یوتوب با نام من در باغ وحش توسط جاوید کریم در ۲۳ آوریل ۲۰۰۵ آپلود شد. تا جولای همان سال سایت روزانه به ۱۰۰ میلیون بازدید صفحه رسیده بود و چهار ماه بعد گوگل یوتوب را به قیمت ۱.۶۵ میلیارد دلار خرید.

youtube

چجوری شروع کردن؛ ۴۰ عکس کلاسیک از شرکت‌های تکنولوژی که خوشحالتون خواهد کرد – قسمت اول

تمام شرکت‌های بزرگ، روزگاری شرکت های کوچیک بودن که تونستن با خوب کار کردن، شانس، مهارت، زد و بند یا هر چیز دیگه تبدیل به شرکت‌هایی بزرگ بشن که امروز همه اسمشون رو شنیده‌ایم. این شرکت‌ها معمولا در مکان زمان خوب تاسیس شدن و با آدم‌های خوب و به همین دلیله که دیدن عکس‌های قدیمی‌شون لذت بخش می‌شه. همچنین توی این عکس‌ها یکی از چیزهایی که معلومه باور به اینه که «ما روزی شرکت مهمی خواهیم بود».

البته این توهم سرمایه‌داری نباید ما رو بگیره که هر کس تلاش کنه و خوب باشه و … بزرگ و قوی می شه (: ساختارهای اجتماعی بسیار تاثیرگذار هستن و هزاران هزار نفر با وجود ایده و تلاش و خلاقیت و گذاشتن زندگی به جایی نرسیدن تا شما با هیجان شاهد این عکس‌ها باشین.

استیو وزنیاک و استیو جابز و اپل یک، ۱۹۷۶. وزنیاک اپل یک را که عملا یک مدار الکترونیکی بیشتر نبود با دست ساخت. جابز کمک کرد تا این مدار در ۱۹۷۶ به قیمت ۶۶۶.۶۶ دلار فروخته شود. تقریبا یکسال بعد اپل دو که یک کامپیوتر کامل بود، جایگزین اپل ۱ شد.

apple-1976

تیم اپل ۲، استیونز کریک ۱۹۷۸. تصویری که تیم اپل ۲ را در دفتر کوچیک استیونز کریک نشان می دهد. جابز در حال بحث با مایک اسکات است؛ اولین مدیر شرکت. در پشت تیم کامپیوترهای اپل ۲ دیده می شوند.

apple-employees

استیو جابز و وزنیاک، حوالی ۱۹۸۰. وزنیاک در حال کار روی اپل دو است و جابز نگاه می‌کند. اپل دو توسط وزنیاک طراحی و ساخته شد؛ اولین کامپیوتر خانگی هشت بیتی که با موفقیت تجاری روبرو شد. قیمت این کامپیوتر ۱۲۹۸ دلار بود و فقط ۴ کیلوبایت رم داشت اما از تصاویر رنگی بهره می برد که تحول عظیمی بود. این کامپیوتر همچنین منبع تغذیه سوییچینگ داشت که توسط راد هولد پیشنهاد شده بود.

jobs-woz

دفترمرکزی اپل در کوپرتینو، ۱۹۸۱. لوگوی رنگین کمانی اپل در ۱۹۷۷ طراحی شده و تا آگوست ۱۹۹۹ مورد استفاده بود. در این تصویر این لوگو با افتخار در جلوی دفتر کوپرتینوی اپل به نمایش درآمده. مایکل اسکات مدیرعامل اول اپل در سال ۱۹۸۱ چهل کارمند را اخراج کرد و به خاطر اینکار با مایک مارکولا جایگزین شد.

apple-hq-1981

تیم لیزای اپل، ۱۹۸۳. لیزای اپل اولین کامپیوتر خانگی بود که به کاربران اجازه استفاده از رابط گرافیکی می‌داد . این کامپیوتر توسط تیمی ۹۰ نفره ساخته شده بود و گفته می‌شد هزینه حدود ۵۰ میلیون دلار برداشته. تلاش جابز برای کشتن میکنتاش و جایگزین کردن آن با لیزا توسط مارکولا مدیر عامل اپل متوقف شد. در آن زمان بر سر نام پروژه بحث‌های زیادی درگفت و در نهایت جابز پذیرفت که این نام را به افتخار دخترش لیزا انتخاب کرده.

lisa-team

موسسین اپل، معرفی اپل ۲ سی ۱۹۸۴. استیو جابز، جان اسکالی و استیو وزنیاک کامپیوتر اپل ۲ سی را معرفی می‌کنند. این چهارمین مدل کامپیوترهای اپل بود و اولین کامپیوتر قابل حمل این شرکت. وزن این کامپیوتر ۳.۴ کیلوگرم بود و نه باتری داخلی داشت و نه نمایشگر.

apple

جابز و جان اسکالی در سنترال پارک ۱۹۸۴. استیو جابز و جان اسکالی که جوانترین مدیر عامل تاریخ پپسی بود در روزهای خوش. در کیف بین آن‌ها یک مکینتاش است. جابز برای استخدام اسکالی و آوردن او از کمپانی بزرگ پپسی به شرکت جدیدی به اسم اپل به او گفته بود «آیا تا آخر عمرت می خوای آب و شکر بفروشی؟ نمی‌خواهی با من بیایی و دنیا را تکان بدهی؟». این دو در آخر به کشمکشی حاد رسیدند که طی آن چهره اپل به کلی دگرگون شد.

1984a_dwalker_snow

مجله فورچون، خانه جابز در پالو آلتو ۱۹۹۱. لازم است بدانیم که رابطه مایکروسافت و اپل بسیار قدیمی است. در دهه ۷۰، مایکروسافت برای اپل ۲ برنامه می‌نوشت. در ۱۹۹۱ مجله فورچون بیل گیتس میلیاردر و جابز را به یک مصاحبه دعوت کرد تا در مورد آینده کامپیوتر شخصی نظر دهند.

steve-jobs-bill-gates

استیو جابز و گیل آملیو در تاون هال اپل، ۱۹۹۶. کارمند اپل تیم هلمز این عکس‌ها از شبی که جابز اعلام کرد به اپل برمی‌گردد را با ما به اشتراک گذاشته. این عکس‌ها با دوربین کوییک‌تیک اپل گرفته‌ شده‌اند – دوربینی که تولیدش در همان سال شروع و در همان سال متوقف شد. این بلا سر هر دوربینی که ژاکت‌های سیاه را سرخابی عکاسی کند، خواهد آمد.

steve-return

موسسین مایکروسافت، ۱۹۷۵. در ۱۹۷۵ بیل گیتس از هاروارد بیرون آمد و به همراه پاول آلن مایکرو-سافت را تاسیس کرد (خوشبختانه خط فاصله یکسال بعد از اسم شرکت حذف شد). هرچند که این دو نفر بعدها به مشکلاتی با هم برخوردند، چند سال قبل دوباره ملاقات کردند تا عکسی مشابه بگیرند.

Paul-Allen-and-Bill-Gates

یازده کارمند اولیه ۱۹۷۸. در این عکس اولین یازده کارمند مایکروسافت از جمله بیل گیتس را می‌بینید (گوشه پایین سمت چپ). این تصویر درست قبل از این گرفته شده که تیم به سیاتل نقل مکان کنند.

microsoft-employees

استیو بالمر به مایکروسافت می‌پیوندد، ۱۹۸۰. بالمر از مدرسه بیزنس استنفورد بیرون آمد تا به مایکروسافت بپیوندد و ۳۳ سال بعدی زندگی را در آنجا گذراند. او در ۲۰۰۰ مدیرعامل مایکروسافت شد و در ۲۰۱۴ بازنشسته خواهد شد. جایگزین بالمر توسط یک کمیته ویژه در مایکروسافت انتخاب خواهد شد.

موسسین مایکروسافت، ۱۹۸۱. ۱۹۸۱ سالی بود که ام.اس.داس به شکل تجاری برای کامیپوترهای آی بی ام پی سی منتشر شد و بازار را منفجر کرد. گیتس مجوز این سیستم عامل متنی را دارا بود و این حق را داشت که آن را برای هر کامپیوتر سازگار با آی بی هم منتشر کند. سال بعد آلن در تست پزشکی بیمار تشخیص داده شد: سرطان سیستم ایمنی.

gates-allen

بیل گیتس و معرفی ویندوز ۱.۰، ۱۹۸۳. اولین نسخه ویندوز مایکروسافت «مدیر رابط» نامگذاری شده بود ولی در نهایت اسمی که ماندگار شد «ویندوز» بود. آی بی ام این سیستم عامل را با اکراه نگاه می کرد چرا که خود سیستم عامل Top View را در دست انتشار داشت که هیچ رابط گرافیکی‌ای دارا نبود. گیتس همچنین از طرف اپل تحت فشار حقوقی بود که ادعا می کرد ایده رابط گرافیکی از اپل دزدیده شده.

bill-gates-windows-1

بیل گیتس جوان، ۱۹۸۵. با وجود فشار حقوقی اپل به شرکت مایکروسافت، بیل گیتس جوان در اینجا بسیار ریلکس و راحت به نظر می‌رسد. بعد از انتشار ویندوز ۱.۰ برای مقابله در برابر شکایت‌های اپل پذیرفت که مجوز استفاده از بعضی بخش‌های سیستم عامل را از اپل بگیرد و در موارد دیگر مدعی شد که خود اپل این ایده‌ها را از شرکت زیراکس دزدیده.

young-bill-gates

بیل گیتس، ۱۹۸۵. این‌هار ا می‌شناسید؟ در آن زمان می‌شد کل یک سیستم عامل را در هر کدام از این دیسک‌ها کپی کرد. اینجا گیتس مشغول نمایش سیستم عامل گرافیکی ۱۶ بیتی‌ای به نام ویندوز ۱.۰ است که روی فلاپی‌های ۱۹۲کیلوبایتی جا می شد. در ۱۹۸۷ مایکروسافت ۲.۰ منتشر شد که هر کپی از آن ۱۰۰ دلار قیمت داشت. این سیستم عامل امکان قرار گرفتن پنجره‌ها روی هم را فراهم می‌کرد و آیکون هم داشت!

bill-gates

*انتشار ویندوز ۳.۰، ۱۹۹۰. بیل گیتس در حال نمایش ویندوز ۳.۰ که با SDK ویژه خودش عرضه شده بود و به برنامه نویس ها اجازه می داد به راحتی به نوشتن برنامه روی این سیستم بپردازند. سه میلیون کپی از این برنامه در سال اول فروخته شد که موفقیت مایکروسافت را یکبار دیگر تضمین کرد.

bill-gates-windows

مایکروسافت و عرضه ویندوز ۹۵، ۱۹۹۵.‌ ویندوز ۹۵ یک موفقیت بزرگ بود و تنها در چهار روز اول ۱ میلیون نسخه فروخت. جی لنو در در افتتاحیه ویندوز ۹۵ را نشان داد و مایکروسافت اخبار را پر کرد و بیل گیتس به پولدارترین مرد کره زمین تبدیل شد و برای همیشه در فهرست ماند. دو سال بعد او ۱۵۰ میلیون دلار در اپل سرمایه گذاری کرد.

windows-95

موسسین ادابی، ۱۹۸۲. چارلز گشکه و جان وارنوک دو فرد دانشگاهی بودند که در دهه ۷۰ و قبل از تاسیس ادابی، در مرکز تحقیقاتی زیراکس پالو آلتو (PARC) کار می کردند. هدف و انگیزه آن‌ها این بود که سیستمی بسازند که بتواند نوشته‌ها و تصاویر را به شکل صحیحی روی کاغذ صفحه بندی کند. در نهایت آن‌ها موفق به اختراع سیستم پست‌اسکریپت شدند که امروزه اکثر پرینترها از آن استفاده می‌کنند.

geschke_warnock

موسسین ادابی چاک گشکه و جان وارنوک و استیو جابز، ۱۹۸۵. استیو جابز این دو نفر را متقاعد کرد که زبان ابداعی‌شان را برای راه اندازی پرینترهای لیزری به کار بگیرند. در ۱۹۸۵ لیزرایت اپل اولین چاپگری بود که با پست‌اسکریپت عرضه شد و انقلابی در عرصه انتشارات دیجیتال راه انداخت

adobe-apple

این مطلب در دو قسمت نوشته خواهد شد. اگر عجله دارین کامل‌هاش رو اینجا ببینین یا صبر کنین من بنویسم که باحالتره!

قسمت دوم چهل عکس تاریخی از روزهای اولیه شرکت های بزرگی مثل سامسونگ، اپل، مایکروسافت، اوراکل، اینتل، دل، …

روز برنامه نویسان به تقویم ایرانی با کلی نکته جانبی

تقویم ایرانی و غربی

با همه ادب و احترام و علاقه ای که به تقویم باستانی خودمون دارم، مشکلم باهاش اینه که از دنیا جدا است. برای یک خارجی خیلی خیلی عجیبه که وقتی می گه «پروژه هفته اول نوامبر انجام می شه» ما نمی دونیم منظورش چند ماه دیگه است یا اینکه وقتی می پرسه «شما متولد چه تاریخی هستین» ما می گیم «باید به پاسپورتم نگاه کنم». نظر من اینه که در زمانی معقول ما هم مثل پاکستان و افغانستان و امارات متحده و مالزی و ترکیه و قطر و … کارهای اصلی مون رو با تقویم غربی انجام خواهیم داد.

روز برنامه نویسان به تقویم ایرانی یا خارجی

روز برنامه نویس‌ها که ۲۵۶مین روز ساله و باید بحث کنیم این رو بذاریم روی تقویم ایرانی (۱۰ آذر) یا ۲۵۶مین روز سال میلادی (یک جاهایی تو سپتامبر فکر کنم). توی ایران گروهی که دارن این جشن رو می گیرن تصمیم گرفتن این رو بذارن روی تقویم ایرانی. نظر من برعکسشه. من ترجیح می دادم این گذاشته بشه روی تقویم خارجی به این دلایل:

– ما بهتره جزیی از جهان باشیم تا یک جزیره جدا. فیسبوک فارسی لازم نیست یک دامین جدا داشته باشه و روزهای ما هم بهتره کنار روزهای جهانی باشن.
– این روز شور و هیجانی داره که بهتره ما اونو با بقیه شریک بشیم. جذاب نیست بریم گوگل و ببینیم زده «روز برنامه نویس مبارک» و بعد بگیم «اما مال ما که دو ماه دیگه است» و بعد که ما داریم جشن می گیریم اونها یک روز خیلی طبیعی داشته باشن

پس می شه غر بزنیم؟

اصلا! هیچ شکلی از نقد که از طرف یک آدم بی عمل به این شکل اتفاق بیافته که «چرا اینجوری اینکار رو کردن باید اونجوری می کردین که من می گم» مفید نیست. یک منتقد واقعی در حوزه مورد نقدش کلی کار کرده. یک آدم هم که می گه فلان سازمان چرا فاند گرفته یک کار کم کیفیت کرده باید کار بهتری ارائه و فاند رو خودش بگیره. کلی آدم زحمت کشیدن و انرژی و وقت گذاشتن و امروز رو جشن گرفتن. ما هم خوشحالیم و تشکر می کنیم و اگر به نظرمون اون یکی روز باید جشن گرفته بشه، به برگزار کنندگان پیشنهادش می دیم و بحث می کنیم یا اصلا جشن خودمون رو میگیریم – که خیلی هم خوب نیست ولی حقش رو داریم. اگر من کاری رو بهتر می کنم خوبه که انجامش بدم ولی اگر من کاری رو نمی کنم بهتره غر نزنم که چرا یکی دیگه به اون خوبی که اگر من می کردم می کردم، نکرده (جمله درسته‌ (: )).

ولی اگر ایرانی نباشه وارد تقویم رسمی نمی شه

خب نشه! کارها بدون اینکه دولت حمایتشون کنه هم کارهای جذاب و خوب و بانمکی هستن و حتی جذاب تر از چیزهایی که اسم دولت و حکومت و رسمیت همراهشون بشه. در ضمن اصولا لازم نیست اصرار کنیم این روز وارد تقویم بشه. به عنوان یک برنامه نویس من می تونم بگم که مهمترین کار دنیا برنامه نویسی است ولی یک طراح صنعتی هم احتمالا معتقده که کارش خیلی مهمه و یک مهندس برق هم همینطوره و یک نقاش ساختمون هم فکر می کنه اگر نباشه هیچ ساختمونی تموم نمی شه و هر شغل دیگه ای. اگر قرار باشه ما یک روز رسمی خاص برای «برنامه نویس» داشته باشیم منطقا هر شغل دیگه هم باید یک روز خاص داشته باشه (: حالا قدیم بوده و پرستار و معلم و .. تونستن یک روز بگیرن ولی بهتره وا بدیم و انتظار نداشته باشیم هر شغلی یک روز رسمی در تقویم داشته باشه. قشنگی این چیزها به آزادی و غیرحکومتی بودنشونه (: من یکی که هیچ علاقه نداشتم در روز برنامه نویس، برنامه نویس نمونه کشور می اومد تو تلویزیون حکومتی و از دلایل موفقیت اش می گفت و پند می داد (:

حالا چیکار کنیم؟

خوشحال باشیم، بخندیم، صفحه فیسبوک رو لایک کنیم و نوشته های مربوط به برنامه نویسی رو بخونیم و هر کار دیگه که دوست داریم!