چه کسی بازی‌های کامپیوتری را کشت؟

توضیح: این ترجمه ساده (فقط برای روخونی شخص خودم) از بخش اول مقاله / داستان بلند Who Killed Video Games نوشته تیم راجرز است که من برای شماره اول پادکست خوب رادیوفنگ ترجمه کردم و خوندم. داستان در مورد تحولی است که توی بازی های کامپیوتری اتفاق افتاده و الگوریتم های ریاضی ای که ذره ذره ساعت ها و روح ما رو تسخیر می کنن. بازی هایی که با تکیه روی آمار و رفتار شناسی خیلی ساده ما رو به عنوان یک موجود زنده نخستینی آنالیز می کنن و می بینن از کجامون در چه لحظه ای بیشتر پول در می یاد. اگر ترجیح می دین به جای خوندن این رو بشنوین، به قسمت آخر پادکست شماره یک رادیوفنگ مراجعه کنین.

چه کسی بازی های کامپیوتری را کشت

نوشته تیم راجرز

ترجمه جادی

کوچکترین مرد داشت در مورد چرخه‌ های درگیر کننده حرف می‌زند.

او گفت «به این یکی نگاه کنید» و با یک کلیک صفحه اسلاید را عوض کرد. چند نفر پرسیدند «نظر خودت چیست؟»

«خب.. اوم… من این یکی را از همه بیشتر دوست دارم». یکبار دیگر کلیک کرد. بعضی از چرخه‌های قبلی بسیار بیخود بودند اما حالا این یکی به نظر جذاب می‌رسید. اسلاید فعلی توضیحات بیشتری داشت.

مرد بزرگتر حرف می زد. به اسلاید اشاره کرد. گفت «به بازیکن یاد می دهید که چطور یک دقیقه در بازی بماند. در آن یک دقیقه می‌تواند چند سکه از پول داخل بازی به دست بیاورد. در اواخر آن دقیقه با آن سکه‌ها سرمایه‌گذاری می‌کند. سرمایه گذاری ای که برایش سود خواهد داشت. یک چیز می سازند. بهشان گفته می‌شود که این چیز پنج دقیقه دیگر سود می‌دهد. البته می‌توانند یک سکه ویژه هم استفاده کنند و آن را هم همین الان تحویل بگیرند. اتفاقا دقیقا یک سکه واقعی هم دارند و بازی مجبورتان می‌کند که آن را همین حالا استفاده کنید.حالا یک چیز دارید. بهتان می‌گویند سه دقیقه صبر کنید تا سود آن چیز ب حسابتان واریز شود. دلیلی داریم برای سه دقیقه منترظ ماندن. وقتی سه دقیقه تمام شد، به آن‌ها می‌گوییم که نیم ساعت دیگر بیایند. بازی می‌گوید «حالا کاری ندارید، نیم ساعت دیگر برگردید». تلفن نیم ساعت دیگر تکان می‌خورد. نیم ساعت گذشته. وقتش است. آن‌ها باید ارزش وقتشناسی و صبر کردن را یاد بگیرند. آن‌ها هرگز این نیم ساعت صبر کردن بعد از سه دقیقه بازی را فراموش نخواهند کرد. دومین باری که نیم ساعت صبر می کنند اما اصلا یادشان نخواهد ماند. همینطور دفعه سوم ولی اینبار باید بیست و چهار ساعت صبر کنند که خاطره‌اش همیشه باقی می ماند و بعد بیست و چهار ساعت دیگر. حالا دیگر شروع خواهند کرد به پول دادن برای گرفتن چیزها زودتر از زمان مقرر.

«پس بعد از نیم ساعت یک نوتیفیکیشن خواهند گرفت. تلفن می لرزد یا زنگ می‌زند و می‌گوید که فلان ثمر داده و بهمان آماده برداشت است؟»

کسی حرفی نمی زند. هیچ صدایی نیست. دست همه روی بطری‌های آب روی میز شیشه ای سرگرم مشغول است. صورت جمعی کمی پریشان و کمی هراسناک است. مانند صورتی کسی که فقط قسمت اول جکی را شنیده باشد که در آن یک روحانی، یک نوزاد و یک سوسمار حضور دارند.

«آن ها اپلیکیشن بازی را اجرا می‌کنند و فلان و بهمان را جمع می‌کنند.

«حالا به آن ها خبر داده می‌شود که به مرحله بعدی رفته‌اند. فلان قدر هم سکه جایزه نصیبشان شده. ممکن هم هست که قفل چیزی را باز کرده باشند – یک چیز جذاب تر.

«بخش مهم همینجاست. وقتی فلان و بهمان را برداشتند، ۱۲۰ سکه جمع شده. جایزه ای که برای بالا رفتن لول گرفته اند اما ۲۵۰۰ سکه است – بسیار بیشتر از جایزه صبر کردنشان برای جمع آوری چیزها. حالا به مغازه می‌روند. چیزهای جدیدی هست برای خریدن. ارزش آن ها تقریبا ۲۲۰۰ سکه است. بعد از خرید سکه‌های کمی برایشان باقی می ماند شاید چند صد تا. این عمدی است.

«حالا می توانند چیز جدیدی بسازند. چون قول داده شده که این چیز هزار سکه در ساعت نصیبشان کند. بعد از یکساعت باید برگردند. بعد هم بعد از دو ساعت و بعد سه ساعت: سه. حالا کلی پول دارند و سرمایه گذاری کرده اند.

«وقت آپگرید است. احتمالا ۲۲۰۰ سکه و حالا چیزشان می تواند به جای ۱۰۰۰ سکه قبلی، ۲۰۰۰ سکه در ساعت تولید کند. بخش ریاضی مغز این را می بیند و با خودش می گوید : این دو برابر چیزی است که قبلا در می آوردی. همه عاشق دوبرابر شدن درآمد ها هستند. ما دنیای بازی ها را کنترل می کنیم و دوبرابر شدن هایش را. ما بازیکن را کنترل می کنیم.

«بازیکن کاملا درگیر شده

«این بسیار مهم است: به آن ها چیزی می دهیم که مجبور شوند دو ساعت و نیم دیگر برگردند و بعد چیزی که فقط نود دقیقه وقت بخواهد. به آن ها می گوییم که می توانند بیست و پنج درصد سود کل بیشتر به دست بیاورند – تا حالا چیزی حدود پنج هزار سکه در ساعت تولید می کنند – اما ساختن این چیز بیست و چهار ساعت طول خواهد کشید.

«اگر بتوانید برای یک روز درگیرشان کنید، برای دو روز هم می توانید

مرد کوتاهتر گفت «اینجای کار قلق دارد. وقتی دو روز درگیر شدند، هیچ کس نمی تواند بگوید که آیا روز سوم هم می شود نگه شان داشت یا نه.

چشمانش را بست، احتمالا روی مرکز مغزش تمرکز کرد و ادامه داد «اما اگر برای سه روز نگهشان دارید» چشمانش را باز کرد و مستقیم به آن ها خیره شد «احتمالا تصمیم خواهند گرفت که برای یک هفته ادامه بدهند.»

مرد بزرگتر که دگمه سردست های طلا داشت گفت «و اگر برای یک هفته ادامه بدهند. تصمیم گیری در این مورد که آیا باید یک ماه کامل ادامه بدهند یا نه برایشان کار سختی نیست. و بعد سه ماه.

مرد کوچکتر ادامه کلام را در دست گرفت «و وقتی این مفهوم اتفاق بیافتد، حاضر هستند پول خرج کنند. فقط کافی است چیز به آن ها نشان بدهید و بگوید که ساختش سه روز طول می کشد.. یا اینکه می توانند یازده سکه ویژه خرج کنند و همین حالا آن را به دست بیاورند.»

«سکه های ویژه، هر بیست تا یک دلار فروخته می شوند.

مرد بزرگتر گفت «همین که بیست سکه ویژه را بخرند، حداقل بیست تای دیگر هم خواهند خرید.

یکی از حاضران سکوت طولانی را شکست. غبغبش به حرکت در امد و گفت «چطور این را می گویید؟»

«همکارم توضیح می دهد»

من سر میز نشسته ام. کمی دورتر. روی گوشی ام زیگورات بازی می کنم. مال شرکت اکشن باتن اینترتینمنت است. طراحش خودم هستم. یک تیم سه نفره داریم. آن دو نفر در همه چیز از من با استعدادتر هستند. به جز ریاضی و عکس العمل‌های غیرطبیعی در محیط های عمومی. در طول این جلسه هیچ کس به بازی من اشاره‌ای نخواهد کرد – هرچند که در جلسه بعد مرد پولدار در این مورد سوال خواهد کرد ، وقتی که آن یکی از جلسه بیرون رفته – او زیاد چای سبز می نوشد – . او خواهد پرسید «آن چیست که بازی می کنید؟ به نظر عالی می آید.» و من جواب خواهم داد «من این بازی را طراحی کرده ام.» و گوشی را به سمتش خواهم گرفت. او شش بار خواهد مرد. در ششمین مرگ، صدای هیجانش از یک تشویق کننده فوتبال هم بیشتر خواهد بود. آیفون من را پس خواهد داد و دستانش را به پیشانی اش خواهد برد و خواهد گفت «من می خواهمش». بعد – پس از کمی مکث – من به بازی برخواهم گشت و او بدون تلاش برای مخفی کردن احساساتش خواهد گفت «استراتژی در آمد زایی تان از آن بازی چیست؟»

من قدیم ها در اینطور جلسه ها دائم بلند می شدم. حالا کمتر. تازه توانسته‌ام به خودم بقبولانم که در مورد چیزهایی حرف می زنم که حرف زدن درباره شان نیازی به بلند شدن ندارد.

اینبار آیفون چهارم را لاک می کنم. صفحه را به پایین می گیرم و روی میز می گذارمش. دست هایم را به هم قلاب می کنم و می گویم «همه اش ریاضی است. ریاضی و روان شناسی. البته شما شاید ترکیبش را بگویید اقتصاد.» باید گلویم را صاف کنم «اقتصاد و فلسفه. این دو تا می شوند طراحی گیم های مدرن.»

حالا مرد بزرگتر مرا ستایش می کند. من قرمز می شوم «او استاد برقراری تعادل در چیزها است. او الگوریتمی درست می کند که کاملا زیرکانه منحنی هزینه کردن بیشتر و بیشتر وقت و پول در بازی را از چشم مردم پنهان می کند.»

«چیزی که ما می گوییم» مرد کوچکتر است که حرف می زند «این است که بقیه بازی هایی طراحی می کنند که اگر کسی برای یک هفته بازی کرد، سه ماه در ان بماند ولی ما چیزی درست می کنیم که مردم شش ماه در آن بمانند اگر فقط سه روز جذبشان کنیم. ما مشغول طراحی یک چرخه درگیر کننده هستیم. قابل اثبات با ریاضیات. آدم ها برای کاراکترهای جذاب سری به ما خواهند زد و …»

من دیگر گوش نمی دهم. تا جایی که به من مربوط است احتمالا خواهد گفت «آدم ها برای کاراکترهای جذاب سری به ما خواهند زد و برای محاسبات ریاضی ای که کرد‌ه‌ایم، باقی خواهند ماند.»

جادی بودم از وبلاگ کیبرد آزاد که این رو براتون خوندم.
برای خواندن کامل کتاب، به http://bit.ly/fangvideogames مراجعه کنید.

نامه سرگشاده به گروه کیوسک برای آزاد کردن آلبوم هایشان در ایران

آپدیت: جواب آرش سبحانی نوازنده، خواننده و شاعر کیوسک رو به پایین متن اضافه کردم

کیوسک عزیز،

ما جمعی از کسانی هستیم که دوست داریم به موسیقی شما گوش کنیم و دزدی را هم دوست نداریم اما بین دزدی و گوش نکردن به موسیقی شما، اولی را انتخاب کرده‌ایم.

ما به دلایلی همچون محدود بودن به اینترنت ایران، نداشتن کردیت کارت، ممنوع بودن آثار شما در ایران و غیره امکان خرید آثار شما را نداریم.

ما می‌دانیم که روشی هست برای خرید آثار آیتیونز: باز کردن یک شناسه با آی پی آمریکا و دادن آدرسی جعلی در خارج و سپس خرید کارت‌های هدیه اپل به قیمتی بیشتر از ارزش واقعی از دلالان و شارژ آن شناسه و بعد دریافت آهنگ‌های شما با آیتیونز. اما ما نه از آیتیونز استفاده می‌کنیم و نه می‌خواهیم با هویتی جعلی و پر درسر خریدار آثار شما باشیم.

اکثر ما از استفاده کنندگان نرم‌افزارهای آزاد هستیم و می‌خواهیم به شما پیشنهاد کنیم در مورد مجوز نشر آثارتان تصمیم جدیدی بگیرید. بهترین حالت این است که آثار را با مجوزهایی آزاد منتشر کنید که در عین نگهداری مالکیت معنوی آثار برای شما و ادامه فروش آن در فروشگاه‌ها، به دیگران نیز اجازه می‌دهد تا در صورت انتخاب بتوانند به رایگان و به شکل قانونی آن را دانلود کنند. در صورت انتخاب انتشار آزاد دیگر هنرمندان نیز خواهند توانست بخش‌هایی از آثار شما را در آثارشان استفاده کنند و یا ریمیکس‌های قانونی از کارهای خوب شما عرضه کنند. اینکار توسط هنرمندانی همچون کوری دکترو در حال انجام است و به گفته آن‌ها این کار نه تنها فروش آثار را پایین نیاورده که بالا هم برده است. در صورت علاقمندی نگاهی به creativecommons.orglegalmusicforvideos بیاندازید که شامل اطلاعات و لینک‌های بیشتری به آثار منتشر شده تحت مجوز Creative Commons هستند.

پیشنهاد ابتدایی‌تر، اضافه کردن این متن به اجازه‌نامه کپی رایت است که «کسانی که به هر دلیل توان خرید آثار را ندارند، می‌توانند به رایگان آن را استفاده کنند». البته به شکلی که خودتان می‌پسندید.

بنا به تجربه دیگران و بنا به وضعیت فعلی جهان، امیدواریم اینکار ضربه ای به فروش آنلاین شما نزند و تنها باعث شود گستره وسیع‌تری از مردم موسیقی شما را بشنوند و در کنسرت‌ها، موفق‌تر باشید. ما معتقدیم شما موسیقی‌تان را برای شنیده شدن می‌سازید و ما هم تا به حال برای خودمان بین دزدی و نشنیدن، دزدی را انتخاب کرده‌ایم و خواهیم کرد اما بسیار خوشحال می‌شویم این سوال «دزدی یا نشنیدن» توسط هنرمندانی که فهم بهتری از ساز و کار دنیای دیجیتال و رفتار انسان‌ها دارند، به هم بخورد.

جمعی از علاقمندان شما در ایران

جادی میرمیرانی
رایا مرادی
محمد طرفه نژاد
شهاب شهسواری
سجاد بارودکو
آرش اصغری
حمید عظیمی
مهرداد مومنی
مصطفی پاک‌پرور
لیشام شهبازیان
امین صفاری
سعید زبردست
شهرزاد شجاعی
مریم رضاپور
امیر هوشنگی
محمود روحانی
علی خاندانی
محراب پورفرج
مهدی شریعتمداری
علیرضا الله دادی
عرفان نجف‌آبادی
علی اردستانی
حامد ذوالفقاری
فرود غفوری
امیر صادقپور
حامد ملک
مهدی وهاب
علی مشاطان
حسن آیتی
مهدی فتاحی
مهران خواجوی
ایریکس اسماعیلی
حجت پورخُسروانی
دانیال بهزادی
جاوید اسماعیلی
محمدرضا کمالی فرد
رحمان موسویان
شهاب هاشمی

آپدیت

آرش سبحانی (نوازنده، خواننده و شاعر کیوسک) توی کامنت‌ها جواب داده

دوستان بسیار تحت تاثیر قرار دادید ما رو. ما از روز اول مثل آلبوم پیش بدنبال راهی بودیم که برای دوستان داخل ایران آلبوم رو بصورت رایگان روی سایتمون قرار بدیم و امیدواریم تا پایان این هفته مشکلات تکنیکیشو حل کنیم. مشکل دوستان بیرون از ایران هستند که هم دسترسی و هم توانایی خرید دارند ولی اگر ببینند جایی میتونند مجانی دانلود کنند از حمایت خود داری میکنند و میرن سراغ دانلود مجانی. شما میدونید که تولید یک آلبوم برای یک گروه هزینه اش کم نیست و با سالی ۱۰-۱۲ کنسرت هزینه آلبوم بعدی تامین نمیشه. اگر همه ایرانی ها این رو میفهمیدند و حمایت میکردند عالی بود و ما هم دوست داریم همونطور که شما هم به درستی گفتید کار پخش بشه ولی متاسفانه شرایط به نفع ما نیست. شما نگاه کنید از گروه های ایرانی داخل و خارج از ایرانچند تاشون 5 آلبوم تولنستند تولید کنند. ما با تقبل هزینه از منابع شخصی خودمون تا اینجا اومدیم و اگر فرهنگ حمایت از هنرمند بین کسانی که توانایی شو دارند جا نیوفته مطمئن نیستم بتونیم ادامه بدیم.
از همتون تشکر میکنم و امیدوارم برسیم زودتر به روزی که بتونیم بدون دغدغه پیشنهاد شما رو عملی کنیم.
آرش سبحانی

مصرف کنید: ویدئو کلیپ بچه ننه با صدای محسن لرستانی

پست رو تقدیم می کنم به جلال سالی

یک ویدئو کلیپ محلی با داستانی مرسوم: دختره پسره رو ترک کرده و رفته با یک بچه ننه دوست شده. پسر لر / کرمانشاهی براش می خونه «برو با اون ابرو قشنگ، از سرتم زیادیم / اسم منم دیگه نیار، امروز اعصابم قاطیه / امروز حالم حال سگه، کوفتیم نکن برو دیگه / بختت بسوزه آسمان، دیگه شده آخر زمان / تو این همه خلق خدا، ببین کی شده رقیب ما»

یکی از دوست‌های پسره، با دوربین چند تا عکس از دوست دخترش و یک پسر دیگه می‌گیره بعد اونها رو چاپ می کنه و به این دوستمون نشون می‌ده. خواننده دنبال رقیب عشقی اش است می‌گرده. همزمان می خونه «یادت می یاد ای بی وفا، چمنی(؟) منو زجرم دادی / چمنی(؟) می ماندم چشم انتظار ، شاید بیای سر قرار / گفتی ننم نمی ذاره ، بیام بیرون سر قرار / داشم بشم گیر می ده و ، کلشم شنگه دعوا(؟)» و ادامه می ده که حالا چطور شکر روزگار دیگه ننه‌ات گیر نمی ده بری سر قرار با این پسر جدیده؟ و همزمان قلیون چاق می کنه و می خونه که «دیگه بدجور حالم خرابه، عرق سگی برام شرابه».

نهایت ماجرا؟‌ با پرس و جو از آدم ها بچه ننه رو پیدا می کنه و می خونه «اینو بدان بچه ننه ، پرونده من وزن توئه / من زندگیم رفته به باد ، بچه ننه دارم برات / وقتی ابرو برمی داری ، نازتر می شی از قناری / …» و می ره با کلمات یک زهره چشمی ازش می‌گیره و می‌ره سر قرار با دختره و عکسها رو بهش نشون می ده و به هم می زنه و با یک سیلی نسبتا آروم قهر می کنه می ره سراغ زندگی اش.

بعدش هم تیتراژ است با شماره تلفن شاعر و نویسنده و کارگردان و بازیگرها و غیره و در نهایت حتی تشکر از مدیریت پیتزانانی (علی عرب).

چرا دوستش دارم؟

چون طبیعی است و مال خود آدم ها. می دونین که من پروژه هایی که آدم های واقعی سراغش می رن رو دوست دارم. طرف نه سعی کرده یک الگانس اجاره کنه بشینه توش نه رفته دوبی نه هیچ چیز. خیلی معقول تو محله خودشون هنرش رو استفاده کرده.

شاید برای بعضی ها خنده دار باشه. منهم کلی خندیدم ولی از سر شادی. حسابی خوشم اومد. اولا که داستان خوبه. بر خلاف مجید خراط ها طرف منطقی با جریان برخورد می کنه. می شه بهش کلی اشکال فمنیستی گرفت اما دقت کنیم که کی داره چی می خونه. کماکان برای من و شما بده ولی به عنوان یک خواننده از لرستان/کرمانشاه که دوست دخترش بهش خیانت کرده به نظرم ویدئو و برخورد پیشرو است. کاش اون سیلی آخر هم نبود که می تونستیم بگیم طرف از من و شما هم با شعورتره که فقط رفته به پسره و دختره گفته که می دونه و رابطه اش رو به هم زده.

محلی بودنش هم عالیه! به دانشگاه هامون توی شهر تهران نگاه کنین که وقتی از همه جای ایران آدم می یاد توش، از سال دوم دیگه کسی رو توش نمی بینین که ته لهجه حتی داشته باشه. فرهنگ خودشه، لهجه خودشه، شهر خودشه، پیتزا فروشی خودشه و دوستای خودش. من از این جریانش هم کلی لذت بردم.

خلاصه پیشنهاد می کنم یکبار دیگه ویدئو رو ببینین (یا اگر با اینترنت جمهوری اسلامی هستین امیدوارم تا الان لود شده باشه که بتونین پخش رو شروع کنین). کماکان شاده و پر از خنده. بخصوص ترکیب هایی که تو شعر استفاده شده (مثلا اینکه وزن پرونده من از وزن هیکل جنابعالی سنگین تره!) ولی در حدی خوبه که من ایران بودم حتما یک اسمس تشکر به خواننده می زدم (:

بنا به یکی از کامنت‌این آهنگ عباس ویسی رو هم حتما ببینین

«جادی! چرا اینقدر ضد زن هستی؟»

خب بذارین تمرکز کنم… با دختری حرف می زدم. دختر هنرمند است (به قول خودش آرتیست) و از پسری می‌گفت که یک دوربین خوب داره و استودیوی عکاسی نود (۹۰ نه! نــــــود یعنی لخت). مشتری‌هاش میان به استودیوش که توی خونه‌اش هم هست، لخت می‌شن و عکس می‌گیرن.

من با خنده و فکر به رشته سخت عکاسی که توش آدم سخت شاخص می‌شه و خیلی از آماتورها با پول می‌تونن توش جلو بیافتن، می‌گم:

    – پول هم می‌گیره از مشتری‌ها؟

دختر جواب می‌ده:

    – فکر نکنم. نمی‌دونم.

و من با خنده می‌گم:

    – ظاهرا که باید یک پولی هم بده.

دختر اضافه می‌کنه:

    – احتمالا گاهی با بعضی مشترها هم می‌خوابه دیگه.

این یک متلک پسرونه نیست. جدی است و بر اساس منطق. من اضافه‌تر می‌کنم:

    – پس احتمالا باید پول بیشتری هم بده.

و دختر خیلی جدی بهم جواب می‌ده «جادی تو چرا اینقدر ضد زن هستی؟»

شوکه می‌شم. من ضد زن هستم؟ شنیدنش از طرف کسی که مدت‌ها است منو می‌شناسه سخته. من مبارز نیستم و برای نظراتم خیلی وقت ها ترجیح می دهم هزینه ای هم ندم ولی به هرحال می دونم که معتقدم به حقوق زنان (مثل هر موجود دیگه ای) و دفاع ازش. شوک خوبیه… فکر من معمولا خوب خط ها رو می‌گیره می‌ره جلو و دو سه تا خط مختلف رو به نتیجه می‌رسونه اما اینبار هر چند ثانیه که بهش وقت می‌دم به ته خط تحلیلی نمی‌رسه. هی سعی می‌کنم مسیرهای احتمالی مختلف رو به چپ و راست بچینم و ببینم این مکالمه کجاش به ضد زن بودن می‌رسه.

یادم نیست خودم به نتیجه می‌رسم یا خودش بهم می‌گه. اوه! الان یادم اومد. خودش بهم گفت و جوری که الان با یادآوری‌اش شوکه بشم. بهم می‌گه «چرا همه‌اش تو چارچوبٍ شدن و کردن فکر می‌کنی؟». اوه!

جملات من معطوف به این بودن ک دخترها همیشه سعی می‌کنن «پا ندن» و پسرها سعی می‌کنن گیر بندازن و سکس داشته باشن. چرا اصلا فکرم به این سمت نرفت که دختری هست که وقتی دلش سکس می‌خواد، پسری رو پیدا می‌کنه که بدون رابطه عاطفی پایه سکس باشه و خوش تیپ هم باشه و آرتیست هم باشه و باهاش بخوابه. جملاتم رو که مرور می‌کنم.. در اصل اینو گفتم «اگر دختری با پسری که نمی‌شناسه بخوابه، باید پول بگیره». خیلی ضد زن بوده. شوک خوبیه. یک فکر دقیق و عمیق روی یک شوخی ساده که به هرحال زشت بوده اما حالا خیلی بدتره.

چند روز قبل ۲۵ نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان بود (پادکست رادیو فنگ رو از اینجا و پادکست پر استرس صدای تغییر رو از اینجا گوش بدین). این شاید اولین ۲۵ نوامبری است که من حرف تکراری نزدم. امسال ریشه‌های عمیق‌تری از این خشونت رو توی خودم هم دیدم و مطمئن‌تر شدم که جامعه نیاز به آموزش داره. نیاز به حرف زدن و نیاز به ارتباط. اگر داشتیم… می‌خوردیم به سلامتی همه خانم‌هایی که بدنشون مال خودشونه… به سلامتی همه خانم‌ها.

خاطرات سفر بالی ؛ بارونگ

سفر بالی خوب بود و حسابی خوش گذشت. اینقدر خوب بود که من دوست داشتم ازش یک خاطره همراهم داشته باشم. تی‌شرت‌های

که به کار من نمی‌یان. چند تی‌شرت بامزه دیگه هم دیدم البته. چیزهایی در این رده:

که در شرایط معمول قابل پوشیدن نبودن و من همین الانش هم به اندازه کافی تی‌شرت غیرقابل پوشیدن دارم. این شد که گفتم استیکر لپ‌تاپ بخرم و در نهایت این رو خریدم:

و مدخلش رو هم در ویکیپدیای فارسی اضافه کردم: بارونگ

رستوران جان بون جووی بر اساس مدل «هرچقدر می‌تونین پول بدین»

بعله! جان بون جووی خواننده یک رستوران باز کرده در رد بنک نیوجرسی به اسم آشپزخانه روح؛ رستوران اجتماعی. مردم می‌تونن اینجا می‌تونن غذا بخورن اما از اونجایی که منوها قیمت ندارن، هر کس بر اساس توانش پول می‌ده.افراد کاملا حق دارن که پول کم بدن (چون ندارن) یا زیاد (چون می خوان به بقیه کمک کنن) و حتی می‌تونن به جای پول داوطلب بشن که کمی توی کارها کمک کنن. برای کمک ممکنه بخواین صندلی‌ها رو تمیز کنین، توی آشپزخونه کار کنین یا توی باغچه رستوران کشاورزی کنین چون غذاها از مواد اولیه تازه‌ای که توی باغچه خود رستوران عمل می‌یاد درست می‌شن. بقیه مواد اولیه از تولید کننده‌های محلی تهیه می‌شه تا هم کار اونها رو راحت کنه و هم کیفیت و تازگی رو تضمین.

این رستوران بر خلاف اکثر خیریه‌های مبتنی بر «کمک به فقرا»، تمیز و مرتب و زیبا است و مشتری‌ها هم نیازی ندارن جلوش صف بکشن تا یک کاسه سوپ به دستشون داده بشه. البته مشخصه که چنین چیزهایی فقر رو از بین نمی‌بره و خودش هم وابسته است به ثروت شخصی یک نفر خیر. قبول دارم که کلا کارهای خیریه مثل پول غذا و اینها با اینکه یک روز یک نفر رو سیر می‌کنن، نتایج پایدار به بار نمی‌یارن اما حداقل اینکارها اینه که یک تلاش است برای نشون دادن امکان مشارکت آدم‌ها و یادآوری حقوق انسان برای گرسنه نبودن و محترم بودن شخصیتش.

در شادی دیگران شرکت کنید: هالووین و دیوالی

کشورها و فرهنگ‌های مختلف همیشه کارنوال‌های سالانه دارن. این کارنوال‌ها انواع و اقسام کارکردها رو داره؛ از تامین شادی گرفته تا پر کردن زندگی تا تسهیل برقراری ارتباط بین غریبه‌ها. ایران هم کارنوال‌های متنوعی داشته که خب این سال‌ها تلاش می‌شه کم‌رنگ بشن… اما مستقل از اینها، می‌خوام دو تا کارنوال مهم خارجی‌ پیش رو رو معرفی کنم تا مثل دفعه اول من غافلگیر نشین.

هالووین

هالووین سی و یکم اکتبر است. یعنی دوشنبه بعدی. جشن مشهور که توش کدو می‌ذارن و مهمونی‌های با لباس مبدل می‌رن و یکشب چیزی می‌شن که دوست دارن (; این جشن پایه‌های مرتبط با ادیان پیش از ادیان ابراهیمی داره. اما خاطره شخصی من ازش اینه که سال اول که در ایام هالووین در خارج بودم و اصلا خبر نداشتم که امشب هالووین است یکهو دیدم که یکسری بچه دارن خونه به خونه نزدیک می‌شن. در لباس آپاچی‌ ، جادوگر، اسکلت و غیره! به ناگهان شستم خبردار شد که هالووین است و اگر در خونه رو بزنن منظورشون اینه که «یا بهمون باج بده یا نفرینت می‌کنیم!» و من باید بهشون آب نباتی چیزی بدم. در دقایق باقی مونده خونه رو زیر و رو کردم ولی چیزی که قابل دادن به بچه باشه پیدا نشد. تنها چاره این شد که برای رهایی از نفرین، چراغ‌ها رو خاموش کنم و خودم رو بزنم به این فاز که اصلا خونه نیستم ((:

خاطره بدی بود و گفتم براتون تکرار نشه (: دوستانی که خارج هستین از همین لحظه به دنبال خریدن بیست سی تا بسته کوچیک از خرت و پرت‌هایی که بچه‌ها دوست دارن باشین تا مجبور نشین از پنج تا بچه کوچولو که لباس دایناسور مایناسور پوشیدن مخفی بشین (((: البته بین خودمون باشه، اصلا تعجب نمی‌کنم اگر امسال توی تهران هم والدین گرامی این مراسم رو به بچه‌ها یاد بدن و بچه‌ها توش شرکت کنن.

دیوالی

اما دیوالی! دیوالی از امروز شروع می‌شه و فکر کنم پنج روز ادامه داره. این جشن هندی ها است. داستانش رو نمی‌دونم ولی می‌دونم که یکی از پر سر و صداترین جشن هندی‌ها است. پر از فشفشه و شادی و ترقه و همه تو خیابون و رنگ و وارنگ و غیره (: مطمئن نیستم این همون باشه ولی توش ممکنه بهتون رنگ هم بپاشن (: روحیه رو حفظ کنین و با پودرهای رنگی جواب بدین (فقط اگر اول اونا پاشیدن!) بعدش هم جشن و رقص و شام و غیره.

از من به شما نصیحت که در هر جایی که کامیونیتی هندی هست، این دیوالی رو از دست ندین. البته لازم به ذکره که توی قطر عزیز، اجرای علنی دیوالی ممنوعه. هم چون هندی‌ها اکثرا آدم‌های کم حقوق این جامعه به حساب می‌یان و هم چون جشن غیراسلامی است و هم چون سر و صدا داره و بعدش کل شهر باید تمیز بشه و عملا قطری‌ها احساس می‌کنن این جریان مزاحمشونه. از ما که گذشت ولی mtux@ جان و هر کسی که اطرافت هندی زیاد پیدا می‌شه، حتما شرکت کن که آدم‌های مهربونی هستن (:

مرتبط: هالووین در ویکیپدیای فارسی و دیوالی در ویکیپدیای فارسی.

کامنت از محبوب
جادی جان، جشن دیوالی در هند با جشن هلی (holi) فرق داره….دیوالی، جشن نور و روشنایی است و همه مردم شهرهای مختلف هند، بر سر در خونه ها، توی تراس ها، پشت پنجره ها و توی کلیه مراکز خرید تا مدت یک هفته از غروب به بعد شمع، جراغ های رنگی، لامپهای ریسه ای، لوسترهای ساخته شده از پارچه و یا کاغذهای رنگی نصب می کنن…در طول این یک هفته، هر شب درست بساط چهارشنبه سوری ما به پاست…شهر در غباری از دود و صدای ترقه و فشفشه گم میشه…مردم میرن خرید…درست مثل خرید عید و لباسهای رسمی هندی می پوشند….اداره ها هم تقریبن یک هفته تعطیل هستند و همین طور دانشگاه ها و مدارس….ولی جش
هلی، جشن رنگ است که فقط یک روز برگزار میشه و حتی تاریخش توی ایالت های مختلف یکخرده با هم فرق داره…هلی جشن شروع بهار هست که تقریبن توی اسفندماه برگزار میشه که هواش گرمتر از تابستون تهرانه! توی جشن هلی، مردم به هم رنگ های پودری می پاشند….

من البته جشن دیوالی رو بیشتر دوست دارم هرچند همیشه هم سردرد می گیرم از این همه سروصدا :))))

وایکینگ‌های گمشده

امروز یک میلیون‌ تا کار دارم و دو تا مطلب هم توی وبلاگ منتشر شدن و مطمئن بودم سرم رو از کار بلند نمی‌کنم. ولی جلوی یک چیز نمی‌شه مقاوت کرد: خاطره.

طبق معمول داشتم حین کار به رادیو آنلاین گوش می‌کردم. اخبار پزشکی تموم شد. خیلی هم دوستش نداشتم چون یک چیزهایی خوند در حد اینکه اگر مادران استرس داشته باشن احتمال بچه دختر می ‌ره بالا. این چیزیه که من هیچ وقت نمی‌تونم راحت و بدون سرچ ازش رد بشم ولی قبول کردم که درگیر هستم و اصل خبر رو سرچ نکردم… اما نت‌های بعدی غیر قابل مقاومت بود… گل صد برگ از شهرام ناظری.

من این کاست (اون موقع‌ها آهنگ روی کاست بود که معمولا دو طرف داشت و هر طرف نیم ساعت) رو وقتی کشف کردم که عاشق شعر، عرفان و شهرام ناظری بودم و عاشق کامپیوتر. فکر می‌کنم بازی وایکینگ‌های گمشده رو یکی دو هفته کامل بازی کردم. از همه راه‌ها با همه کلک‌ها و امتحان همه چیز. چندین بار تمومش کردم و دائما هم با آهنگ گل صد برگ. بعد از اون هر دفعه که حتی چند نت از این کاست رو می‌شنوم یاد وایکینگ‌ها می‌افتم و تک تک صحنه‌ها و حتی ضربه‌های کیبورد. یاد کامپیوتر بچگی‌هام، یاد کیبوردم، یاد میزم اتاقم و همه چیز (: جالبه که اینها اینقدر قوی به هم پیوند خوردن.

برای ادای احترام به بلیزارد که بازی رو نوشته بود (اون موقع‌ها اسم شرکتشون یک چیز دیگه بود) و همه خاطرات خوب کودکی، وایکینگ‌های گمشده رو به ویکیپدیای فارسی اضافه کردم.