قدم دوازدهم چالش کتابخوانی: شب ممکن

book1394_12

در آخرین قدم چالش کتابخوانی ۱۳۹۴ رفتم سراغ یک رمان ایرانی جدید؛ شب ممکن نوشته محمد حسن شهسواری از نشر چشمه. این کتاب در سال ۱۳۸۸ (همون ۸۸ مشهور) منتشر شده؛ در دوران احمدی نژاد و مرزهای عجیبی رو شکسته. منظورم مرز چاپ نیست. درسته که کتاب به چاپ پنجم رسیده ولی خب اصل ماجرا این نیست. اصل ماجرای متعجب کننده در این کتاب بخش هایی از کتاب است که مرزهای سانسور ایران رو رد کرده. مثلا در صفحه ۱۱۴ می خونیم:

بدی هاله این است طوری شوخی می کند که سخت می شود فهمید جدی نیست. هاله دست می برد گل سر بزرگ مشکی اش را باز می کند، موهای پرکلاغی‌اش افشان می‌شود روی گردن و سینه و بعد خیلی سریع مشت‌شان می‌کند و دوباره گل‌سر را پشت سر سفت می‌کند و گردن بلندش دوباره توی چشم… به سمت جعبه‌ی سیگارش می‌رود، یک نخ سیگار روشن می‌کند، می‌دانم می‌داند منتظر کلامش هستم، اما طول می‌دهد به اندازه‌ی دو پک با حوصله: «مشکل من این است که ذهن خرابی دارم.»

این توی کتاب‌های ایرانی بسیار دور از ذهن است. انتظار کلمه پستان رو که نداریم ولی جایگزین کم معنی ترش سینه هم تا به حال همیشه با سانسور روبرو بوده – بخصوص در مورد زن ها. و بسیار عجیبه جایی اشاره بشه که زنی موهاش رو باز می کنه و می ریزه رو سینه اش و بعد گردنش و … یا مثلا جایی که یک مرد رفته خونه دوستِ دوست دخترش که در معیارهای مرسوم حتی دوران عزیز خاتمی، حرام اندر حرام بوده:

پس چرا هر سه بار وقتی سارا نیست من را کشانده خانه‌اش؟ او که نگفته، من خودم آمدم. اما نه، همه‌اش نقشه است. مردها مگر غیر از خوابیدن، چیز دیگری از زن‌ها می‌خواهند؟ این یکی فقط صبرش بیشتر است،. خواننده‌ی Cranberies چه‌قدر خوب می‌خواند. […] من چرا این قدر مطمئنم که اگر همین الان خودم را بکشانم طرف لیلا و سرم را بگذارم روی پاهایش، او هم دستش را حلقه می‌کند دور گردنم.

و خیلی جاهای کتاب هم پر است از همین اشاره ها به کلمات انگلیسی و به رخ کشیدن دونستن موسیقی و فرهنگ خارجی. یک جاهایی توی ذوق می خوره و یک جاهایی نویسنده اشاره می کنه که دلیل اومدن اینها همین است که توی ذوق بخورن. اما من که خوشم نیومده. ولی کشش کتاب باقیه:

چشم‌هایش تنگ می‌شود و وقتی دست تیکه داده به چهارچوب در را پایین آورد شال از روی گردنش کنار می‌رود و هفت کوچک و سفید زیر گردنش پیدا…دست‌هایم را بلند می‌کنم. با چشمک سوم، اول چین پیشانی‌اش باز می‌شود، بعد گونه‌ها جمع… و دست آخر لب‌هایش از هم باز… «مسخره، عوضی، نکبت…» و فحش‌های دیگر و پشت سر هم. تو اتاق که می‌آید، هفت کوچک و سفید بزرگ می‌شود، سد.. هوف..

پاراگراف بعدی این متن در مورد این بحثه که زن نگرانه که مرد سرما بخوره و نظرش که «دوست ندارم خیس از خانه بیرون بروم». سانسورچی رو نمی دونم ولی من مطئن هستم که اول با کنار رفتن شال، شکاف پستان دیده شده، بعد لب ها برای بوسه جمع شدن و بعد باز شدن و اون هفت سفید زیر گردن توی اتاق بازتر شده و بعدش دوش و نگرانی از سرما خوردن (:

البته مطمئنا با یک رمان اروتیک طرف نیستیم. کتاب شب ممکن یک داستان – برای من – یک داستان پیچیده با شخصیت هایی در هم گره خورده است که مثل همه نمونه‌های مشابه‌اش من رو یاد این می‌ندازه که نویسنده از سطحی بالاتر رفته که بهش اجازه می ده رمان های جذاب بنویسه اما هنوز به جایی نرسیده که برای ایجاد جذابیت مجبور نباشه موقعیت های خیلی عجیب و دور از ذهن خلق کنه. محمد حسن شهسواری داستانی جذاب طرح کرده که اگر بر خلاف من ذهن‌تون بتونه آدم ها رو یادش بمونه و صحنه‌های مقطع رو به هم پیوند بزنه و بفهمه هر فصل از زبون کدوم یکی شخصیت گفته شده، ازش لذت خواهید برد اما خب ظاهرا نویسنده هنوز راه داره تا بتونه بدون ایجاد فضاهای دور از ذهن و غیرقابل تصور در جامعه ما، رمانی اجتماعی بنویسه که جذابیتش نفوذ به عمق روابط باشه.

جالبترین بخش این کتاب برای من دیدن این بود که در سال ۸۸ و حین قدرت مطلق دوست سابق دوستان، چطور رمانی چاپ شده که توش یک زن برای اینکه ماشینی مدل بالا به دست بیاره اینطور توصیف شده:

سمیرا تقریبا تا وسط خیابان رفته بود و خودش را یک‌بری گرفته و کم کم داشت در آن شب برفی، راه بندان درست می‌کرد. از دور که می‌دیدمش، تنها، و آن طور کنار خیابان که اندازم لاغر مثل مارش را توی ویترین گذاشته بود، با آرایش و لباس‌هایی که از تو داشت، فکر می‌کردم راه‌بندان حقش است. بیشتر از این هم حقش است. طره‌های نمناک مو به صورت سرخش چسبیده بود و چشم‌های سیاهش، نور چراغ ماشین‌های را که از روبرو می‌امدند، منعکس می‌کرد. پالتو آبی‌اش دویده بود توی سفیدی برف. سرخی لب‌ها و صورتش با زبان حتما داغی که گاهی به لب پایین می‌کشید، سرما را پس می‌زدند تا دایره‌ی سرخ و گرمی بسازند، تا دست‌های انبوهی برای گرما گرفتن به طرفش دراز شوند.

متاسفانه ویراستار نشری مثل چشمه هم هنوز به شیوه اشتباه از «ی» برای عبارت‌هایی مثل «دایره‌ی سرخ و گرم» استفاده می کنه شدیدا توی ذوق می زنه و همراهی اش با جملات طولانی و نامنوس و گاهی پر طمطراق در شرح روابط پیچیده نویسنده ها و روسپی ها و هنری ها و … خوندن این رمان رو برای من کمی سخت می کنه ولی کماکان توصیه ام اینه که کتاب خوبیه برای خوندن؛‌ حتی اگر سبک چیزی که من معمولا می خونم نباشه.

قدم یازدهم چالش کتابخوانی ۱۳۹۴ – شطرنج برای ببرها

book1394_11

راستش انتخاب اینکه در قدم یازدهم چه چیزی رو بنویسم سخت بود. این چند وقت چند تا کتاب خوندم و خب در نهایت با توجه به علاقه فعلی به شطرنج، به نظرم معرفی کتاب شطرنج برای ببرها از سیمون وب در رده بندی «کتابی که به خاطر روی جلد انتخابش کرده باشم» از همه بامعنی تر بود؛ این کتاب رو واقعا فقط به خاطر عنوان عجیب و عکس عجیب روی جلدش انتخاب کردم؛ که البته از عکس روی جلد چاپ انگلیسی زشتتر و بی معنی تره.

babrha webb

نویسنده این کتاب کوتاه سیمون وب است و عزیزالله صالحی‌مقدم ترجمه اش کرده. کتاب مثل بسیاری کتاب‌های شطرنج دیگه چاپ انتشارات فرزین‌ است. با اینکه مثل هر کتاب شطرنج دیگه ای توی این کتاب هم بازی و کدنویسی و نوتیشن وجود داره (تو فارسی بهش چی می گیم؟) ولی در نهایت این کتاب یک کتاب است که می تونین تو تخت یا مبل لم بدین و از راست به چپ بخونینش. کتاب نگاهی روانشناسی داره به مسابقات شطرنج و مثلا بهتون توصیه می کنه که اگر با بازیکنی ضعیفتر بازی می کنین احساس نکنین که باید برای بردن هنر خاصی به خرج بدین یا اگر با بازیکنی خیلی قویتر بازی می کنین، پیگیری یک خط خیلی منطقی تقریبا به شکل یقین منجر به شکست شما می شه.

خوندن این کتاب لذت بخش بود و اگر علاقه ای به شطرنج دارین حتما توصیه می شه. دوست شطرنجی ام هم گفت که توی فارسی به این کتاب می گن «شطرنج برای بِبَرها» (:

شاید خلاصه کتاب این باشه که «علیه بازیکن بازی کنین نه علیه صفحه شطرنج»! این توصیه مرسومی در شطرنج نیست و منطقا هم کسی نمی تونه فقط با خوندن این کتاب و به موقع پا شدن از پشت میز و قدم زدن و نگاه کردن به طرفش و ورزش کردن و … در هیچ تورنمنت شطرنجی به نتیجه فوق العاده ای برسه اما مطمئنا هر کسی که شطرنج بازی کنه، می تونه از این کتاب لذت ببره و ایده بگیره.

قدم دهم چالش کتاب خوانی ۱۳۹۴: لولیتا

book1394_10

حالا کم کم داریم به آخرهای چالش کتاب ۱۳۹۴ نزدیک می‌شیم و در این قسمت کتابی رو خوندم که خیلی وقت‌ بود در فهرست کتاب‌هایی که قراره خونده بشن بود: لولیتا اثر ولادیمیر ناباکوف با ترجمه اکرم پدرام نیا؛‌ ظاهرا نسخه فارسی با ترجمه بد ذبیح الله منصوری هم موجوده.

لولیتا کتابی بسیار عجیبه. در پنجاه صفحه اول من می‌خواستم خوندن رو قطع کنم چون موضوع عجیب رابطه با یک کودک زیر ۱۸ سال برام فشار روانی زیادی داره. اما خب.. لولیتای ناباکوف یکی از کتاب‌های بالای تقریبا تمام فهرست کتاب‌هایی که باید بخوانید است و منطقا خیلی زود تونست منو جذب خودش بکنه و در دو سه روز خوندن تموم بشه.

داستان اصلی ماجرای عشق و رابطه راوی نامطمئن داستان یعنی آقای هامبرت هامبرت با دخترخوانده‌اش لولیتا است. این مرد که شیفته گروهی خاصی از دخترهای بین تقریبا دوازده تا شونزده ساله‌ای است که اونها رو نیمفت می‌نامه، ظاهرا در زندان و در انتظار دادگاه در حال نوشتن این مجموعه خاطره است که به نظر من با تردستی شگفت انگیز ناباکوف باعث می‌شه شما تا حدی حس همدردی بهش ابراز کنید. ناباکوف نه به زبان روسی و نه حتی به زبان فرانسوی که به زبان سومش انگلیسی لولیتا رو نوشته تا من و شما حتی در جاهایی فکر کنیم که پدرخوانده بدبخت توسط فرزندش که دختر سیزده چهارده ساله‌ای بیشتر نیست اغفال شده؛ بخصوص در روایت صحنه‌هایی که فقط پدر و فرزند در اون حضور دارن.

این کتاب رو شاید بشه کتابی اروتیک دونست هرچند که تا آخرش حتی یکبار هم مستقیم به سمت پورنوگرافی نمی‌ره. خود نویسنده مدعی است تلاش کرده خط مرز هنر و پورن رو کم‌رنگ کنه – چون این خط مرز در غرب بیش از حد پر رنگ و غیرطبیعی به نظر می‌رسه. از نظر من لولیتا یک کتاب عمیق روانشناسی است که شما رو با کسی که خودش می‌دونه درگیری‌های پیچیده ذهنی و عدم سازگاری‌های قطعی با دنیای اطراف داره همراه می‌کنه.

فیلم ۱۹۶۲ کوبریک از این رمان از نظر بسیار دور از کتاب بود. کتاب شدیدا عمق روح یک فرد آگاه به مشکلات و تضادهاش با جامعه رو می‌کاوه و ما رو با درگیر کردن در ژرفای فکر هامبرت به سمت جنایت سوق می‌ده در حالی که فیلم – بخصوص از نیمه به بعد – فضایی پلیسی به خودش می‌گیره و فاقد روح روانکاوانه کتاب می‌شه.

lolita

در صورتی که علاقمند به خوندن کتاب بودین حتما سراغ ترجمه اکرم پدرام نیا برین که قابل مقایسه با ترجمه نادقیق ذبیح الله منصوری نیست. البته معلومه که سانسورچی علاقمند به ترجمه درست این کتاب نیست و در ایران اجازه چاپ نداشته ولی خوشبختانه انتشارات زریاب کتاب رو در کشوری با آزادی بیان بسیار بیشتر از ما چاپ کرده و چند ده هزار نسخه از کتاب در ایران موجوده.

قدم نهم چالش کتابخوانی ۱۳۹۴ – Cape Fear

book1394_9

قدم بعدی چالش کتاب‌خوانی ۱۳۹۴ خوندن کتابی بود که اسم و فامیل نویسنده‌اش با اسم و فامیل من یکی باشه. برای اینکار یک اسکریپت پایتون نوشتیم که بتونه کتاب مورد نظر رو پیدا کنه و در نهایت رسیدم به کتاب Cape Fear از جان مک‌دونالد.

کتاب داستان یک جنایتکار احتمالا دیوانه است که از زندان آزاد شده و می‌خواد زندگی کسی باعث به زندان رفتن اون شده رو خراب کنه. روند بسیار منطقی است و به جای خودش اوج می‌گیره و پایین می‌یاد. یک کتاب بسیار کلاسیک در ژانر تریلر جنایی. خوبی این چالش هم دقیقا خوندن چنین کتاب‌هایی است که در شرایط معمول سراغشون نمی‌رین.

این کتاب دقیقا چیزی است که از یک تریلر جنایی انتظار دارین. یک خانواده خوب که یک خاطره سیاه دارن و حالا باهاش روبرو می‌شن. شما مدت‌ها در این فکر هستین که آیا این خطر واقعی است و بعد با کشته شدن سگ خانواده مطمئن می‌شین که ماجرا شوخی بردار نیست. این ترس پیش می‌ره تا جایی که حتی نگران جون همه خانواده یا حتی چیزهای بدتر هستین و مجبورین صفحه به صفحه کتاب رو بخونین که ببینین چه خبر می‌شه.

قدم هشتم چالش کتابخوانی: پستخانه از چارلز بوکوفسکی

book1394_8

بوکوفسکی نویسنده محبوب من است و این اولین رمانش. این نویسنده خسته آمریکایی، اولین رمانش رو در ۵۰ سالگی نوشته و در مورد زندگی خودش. در مورد اینکه شغلی به عنوان پستچی ذخیره پیدا می‌کنه و رنج‌هایی که می‌کشه و خروجش از اون شغل به زندگی مشترک و میدون‌های اسب‌دوانی و بازگشتش به شغل. این کتاب مثل همه کارهای بوکوفسکی نثر بسیار جذابی داره؛ کلمات و جمله‌های ساده ولی عمیق و جذاب. از اون کتاب‌ها که اگر نویسندگی دوست داشته باشین سر هر چند جمله به خودتون می‌گه «چطوری اینو اینقدر ساده ولی اینقدر متفاوت و زیبا گفته؟»

خلاصه‌ترین شکل بیان این کتاب شاید همین جمله از خود کتاب باشه:

هر احمقی می‌تونه یک شغلی برای خودش دست و پا کنه اما یک آدم باهوش لازمه تا بدون کار کردن، زندگی‌اش رو بگذرونه.

و جا نشدن بوکوفسکی در یک شغل معمولی؛ در هر شغلی و در هر رابطه‌ای. خوشحالم که این کتاب رو تا الان نخونده نگه داشته بودم و خوشحالم که یکجا خوندمش. من معمولا سعی می کنم کتاب‌هایی که دوست دارم رو کند بخونم ولی اینبار تصمیم گذروندن بیست و چهار ساعت کامل باهاش، تصمیم درستی بود. در انتهای کتاب بوکوفسکی از کارش بیرون می‌یاد و می‌گه:

«فکر کردم شاید یک رمان بنویسم. و نوشتم»

و معلومه که موفق هم بوده. در سریال کلیفرنیکیشن که شخصیت اصلی‌ بازتولیدی از بوکوفسکی است، سر کلاس درس نویسندگی گفته می شه که اگر می‌خواین نویسنده بشین باید قبلش زندگی کرده باشین. بوکوفسکی اونقدر زندگی کرده بود که نوشتن دو سه سالش، یک رمان قابل ستایش تحویل جامعه‌اش داد.

قدم هفتم چالش کتابخوانی: اما از جین آوستین

book1394_7

در قدم هفتم چالش کتابخوانی ۱۳۹۴ رفتم سراغ یک رمان کلاسیک؛ اما اثر جین آوستین. تفاوت این ماه در اینجا بود که خوندن چنین کتاب بزرگ و کلاسیکی کار سختی است و در سن من احتمالا خوندنش کار راحتی نیست. کتابی در مورد عشق، روابط انسانی و پر از مکالمه‌هایی به سبک افراد متشخص دهه ۱۹. شخصیت اصلی کتاب دختری است که سعی می کنه با شناختش از آدم‌ها و کاشتن افکار در مغزشون، اطرافش رو به شیوه‌ای که می‌خواد پیش ببره و می‌شه حدس زد که قهرمان جین آوستین تمرکز اصلی‌اش روی ازدواج و روابط اطرافیانش است.

چون خوندن این کتاب سخت بود من یک راه‌حل دیگه پیدا کردم: گوش کردن بهش!

دوستان در سایت کتاب‌های صوتی نوار لطف داشتن و علاقمند بودن کتاب‌هایی رو به رایگان بدن تا من گوش بدم و احتمالا در مورد تجربه با شما بنویسم. من علاقمند به تبلیغ مستقیم نبودم ولی وقتی دیدم اما توی آرشیوشن هست، گفتم اونو می گیرم و گوش می‌کنم و تجربه‌ام رو می‌گم. این تجربه خوب بود. کاملا خوب. در واقع بدون صوتی بودن این کتاب،‌ تقریبا غیرممکن بود من تمومش کنم. خانم پریوش زاهدی کتاب رو خیلی خوب و با حوصله خونده ولی متاسفانه کلیت ضبط صدا خیلی خوب نیست. منطقا باید ادیت بهتری بشه تا صدای نویز کمتر باشه. اپلیکیشن نوار خوبه ولی در اون لحظه که من می‌خواستم نصب کنم امکان دانلودش از گوگل پلی یا سایت نبود. منطقی است در سایت هم در دسترس باشه. اوه! یک ایراد دیگه برنامه هم اینه که ظاهرا هر بار که اجراش می کنین اول اینترنت رو چک می کنه در حالی که من در خیلی از مواقع خواهم خواست بدون اینترنت کتابم رو گوش کنم و فایل‌ها هم که آفلاین دانلود شدن پس دیگه چه کاریه اولش اینترنت بخواد؟ (:

به شکل غیرتبلیغاتی یپشنهاد می دم نگاهی به نوار بندازین چون برای قدم هفتم چالش من مفید بود و احتمالا مشتری خواهم بود.

قدم ششم چالش کتابخوانی ۱۳۹۴: ارباب حلقه‌ها

book1394_6

در قدم ششم قرار بود کتابی بخونم که قبلا فیلمش رو دیده‌ام و انتخابم تقریبا از لحظه شروع چالش کتاب ۹۴ مشخص بود: ارباب حلقه‌ها.

دلیل این انتخاب به طور خاص یک صحنه از فیلم بود. جایی که گاندالف با بارلاگز در حال مبارزه است که در نهایت منجر به پرتاب شدن هر دوشون به پرتگاه سقوط می‌کنن. برام جالب بود که نویسنده چنین صحنه فوق العاده در فیلم رو چطوری می تونه با کلمات توضیح بده. مثلا بنویسه «و همانطور که بارلاگز در حال پایین افتادن بود، شلاق آتشینش را به سمت گاندالف پرتاب کرد. نوک شلاق به پای گاندالف پیچید و جادوگر را هم به همراه هیولا به اعماق دره کشید»؟! این بود که همیشه دوست داشتم این کتاب رو بخونم.

توی قدم ششم چالش کتابخوانی به سراغ کتاب‌های ارباب حلقه‌ها از جی.آر.آر.تالکین رفتم و حسابی هم لذت بردم. مثل اکثریت قریب به اتفاق موارد دیگه، کتاب‌ها بسیار بهتر از فیلم بودن و خواننده رو در دنیایی از شجاعت، شهامت، دوستی و امید غرق می‌کردن. سبک نوشتن بسیار خاص و انگلیسی استفاده شده [برای سطح سواد من] نسبتا سخت بود اما این باعث نمی‌شد از خوندن کتاب لذت نبرین. توصیف‌های مفصل و دقیق آدم رو یاد رمان های کلاسیک می‌ندازن و تازه می‌فهمین چرا این کتاب برای بعضی ها حکم انجیل ادبیات فانتزی رو داره. انگلیسی سخت کتاب باعث شد من فقط به خوندن جلد اول یعنی یک سوم داستان اصلی راضی بشم و به جای دو جلد بعد یکبار دیگه فیلم‌ها رو نگاه کنم ولی تجربه خوندن ارباب حلقه‌ها به انگلیسی تجربه بسیار خوبی بود.

چالش کتابخوانی ۹۴ – قدم پنجم: رمان ممنوعه فریدون سه پسر داشت

قدم پنجم چالش کتابخوانی

این کتاب روی کامپیوترم بود و بعد از چند صفحه خوندن از کتابی دیگه که جذبم نکرد،‌ در قدم پنجم چالش کتابخوانی ۱۳۹۴ و به عنوان یک کتاب ایرانی که در ایران ممنوعه شروع به خوندنش کردم و باید بگم شدیدا توصیه می شه. البته اگر از کسی بت نساختین.

کتاب حول زندگی و خاطرات مجید امانی می‌چرخه. یک فعال چپگرا که در جریان انقلاب مجبور به فرار به آلمان می‌شه و کارش به یک آسایشگاه روانی می‌کشه. کتاب هم به خاطر نگاه انتقادی‌اش به افراد داخل انقلاب (از چپ‌ها تا اسلامی‌ها تا فرصت‌طلب‌ها) ارزش خوندن داره هم به خاطر بحث‌هاش در مورد وضعیت اپوزوسیون و قوای سیاسی فعلی. در ضمن نویسنده اونقدر با شعور است که کتاب رو به شکل آزاد روی اینترنت منتشر کرده.

کتاب‌هایی کمی هستن که من موقع خوندن با خودم بگم «واقعا نویسنده چطوری اینو نوشته؟ چطوری اینقدر قوی نوشته؟» و گاهی باورش سخته که اینها تجربیات زیسته خود نویسنده نباشه – هرچند که به شکلی تجربیات مشابهی داشته. چنین کتاب هایی بخصوص در فارسی خیلی کم هستن و این یک دلیل دیگه است که خوبه کتاب فریدون سه پسر داشت از عباس معروفی رو بخونین و البته باید تکرار کنم که این کتاب برای آدم هایی که از بقیه آدم‌ها تو ذهنشون بت دارن احتمالا جذاب نخواهد بود؛ در این کتاب همه آدم‌ها، آدم هستن.