داکر در دوران پسابرجام

Screenshot from 2016-01-17 14-14-03

فرهاد باقری یک کار باحال کرده، ایمیل به داکر و یادآوری پسابرجام و درخواست لغو تحریم‌ها، جوابی که گرفته هم مثبت و خوبه:

سلام فرهاد، من موسس داکر هستم. داشتم همین الان به این اخبار خوب نگاه می‌:ردم و خوشحالیم که می‌تونیم سرویس‌هامون رو برای جامعه داکر ایران باز کنیم.
ما با تیم حقوقی چک می‌کنیم که چه مسیری رو باید طی کنیم. بعد در مسیر صحیح برای بازکردن سرویس حرکت خواهیم کرد.

تشکر از صبرت

با احترام،
سولومون

ایول (: امیدوارم به شکل معقول و طبیعی پیش بریم و از دست فیلترینگ احمق اینطرف هم خلاص بشیم. تو این مدت یادمون هست که اگر کسی اندیشه ای رو فیلتر می کنه یعنی می دونه که نظر خودش تو بحث منطقی بازنده است.

طولانی و فوق العاده: آرونداتی روی و جان کوزاک با ادوارد اسنودن ملاقات می کنند: «مثل یک گربه خانگی کوچک و چابک بود»

7c851e64-db02-4df2-8b4c-8a53e5eaa8bd-1020x714

متن زیر ترجمه خوب مقاله‌ای مهم از گاردین است با عنوان «Edward Snowden meets Arundhati Roy and John Cusack: ‘He was small and lithe, like a house cat’ که دوست خوبم هما مداح ترجمه‌اش کرده.

دلیل تاثیر عجیب این مطلب روی خودم را نمی دانم، موقع خواندن و ترجمه اش چندبار به گریه افتادم و شاید جزو معدود دفعاتی باشد که متنی را بدون ویراستاری و فورا بعد از ترجمه چاپ می کنم، بالطبع فقط روی فیس بوک و هرکس لطف کند و دستی به سر و رویش بکشد و جایی عمومی چاپش کند ممنون میشوم. شاید مناسب سایتی مثل میدان باشد…. به هر حال آرونداتی روی روایتش از دیدار با ادوارد اسنودن را نوشته و در خلال آن مفهوم عشق به کشور پرداخته و دست آخر آن را با عشق به طبیعت و به دنیا و نه کشور گره زده….. متن طولانی است، ولی امیدوارم به اندازه من لذت ببرید و دوستانتان را هم در خواندنش شریک کنید.

دیدار ما در مسکو، یک مصاحبۀ رسمی نبود. یک دیدار مخفی و زیزمینی هم نبود. قسمت خوبش این بود که جان کوزاک، دانیل السبرگ (که اسرار پنتاگون در دوران جنگ ویتنام را فاش کرده) و من از عهدۀ ادارد اسنودن زیرک و سیاستمدار برنیامدیم. بدی اش این بود که جکها، مسخره بازیها و حاضرجوابیهای مان در اتاق 1001 دوبار تکرار نمی شوند. نمی توان آن طور که باید و شاید در مورد دیدارمان در مسکو چیزی نوشت. اما نمی شود هم کلا چیزی ننوشت. چون که به هر حال اتفاق افتاده. و چون دنیا مثل هزارپایی است که به ازای ملیونها گفتگوی واقعی، تنها میلیمتری به جلو می رود. و بدون شک، این یک گفتگوی واقعی بود.

شاید مهمتر از گفتگوها، روح حاکم بر اتاق بود. ادوارد اسنودن آنجا بود که بعد از یاده سپتامبر، به قول خودش «واقعا به جورج بوش اعتقاد داشت» و ثبت نام کرده بود تا برای جنگ به عراق برود. و ما هم آنجا بودیم: ما که بعد از ماجرای یازده سپتامبر دقیقا موضعی برعکس داشتیم. البته که برای گفتگو در این مورد دیگر کمی دیر بود. چیزی جز ویرانه ای از عراق به جا نمانده. و نقشۀ سرزمینی که …خاورمیانه نامیده میشد به شیوه ای بی رحمانه از نو رسم می شود. با این حال، همۀ ما آنجا بودیم و در هتلی عجیب و غریب در روسیه با هم حرف می زدیم. واقعا هم که هتل عجیب و غریبی بود.

لابی مجلل هتل ریتز-کارلتون مسکو مملو از ملیونرهای مست بود، پر از پولهای بادآورده و زنان زیبای جوان و خوشگذران، نیمه روستایی، نیمه مانکن، آویزان از بازوهای مردان متملق-آهوانی در نیمه راه شهرت و ثروت که دین شان را به آنهایی ادا می کردند که به آنجا رسانده بودنشان. در راهروها، کتک کاری و صدای بلند آواز برقرار بود و پیشخدمتهای آرام و یونیفورم پوشی را می دیدید که چرخ دستی های مملو از غذا و ظروف نقره را به داخل و خارج از اتاقها هل می دادند. در اتاق ۱۰۰۱، آنقدر به کرملین نزدیک بودیم که اگر دستت را بیرون می بردی، تقریبا می توانستی آن را لمس کنی. بیرون برف می آمد. ما وسط زمستان از نوع روسی اش بودیم- پدیده ای که به نقشش در جنگ جهانی دوم هیچ وقت به شکلی شایسته و بایسته پرداخته نشده. ادوارد اسنودن کوچکتر از آن بود که فکرش را می کردم. ریز، چابک، مرتب، مثل یک گربۀ خانگی. با شور فراوان از دن و به گرمی از ما استقبال کرد. با خنده به من گفت، “می دانستم می آیی!”، “چرا؟”، “برای اینکه مرا رادیکالیزه کنی!”. خندیدم.

جاهای مختلف اتاق نشستیم: روی صندلی، چارپایه و تخت خواب جان. دن و اد از دیدن هم خیلی خوشحال بودند و حرفهای زیادی برای زدن داشتند و قطع کردن صحبت هایشان چندان مودبانه نبود. گاهی هم با نوعی زبان رمزگونه با هم حرف می زدند: «من از آدم عادی، یه دفعه شدم TSSCI»، «نه چون اصلا DS نیست، این NSA است. در CIA، بهش می گن COMO». «تقریبا همان نقش است، اما آیا از آن حمایت می شود؟» «PRISEC یا PRIVAC؟» «با TALENT KEYHOLE شروع کردند. بعد همه وارد تاییدیه های TS،SI،TK و GAMMA-G شدند… هیچ کس نمی داند چی است»….
کمی طول کشید تا وارد بحث شان بشوم. از اسنودن در مورد عکسش با پرچم آمریکا پرسیدم و جوابش خلع سلاحم کرد: «ای بابا! نمی دانم. یکی به من یک پرچم داد، بعد هم یک عکس گرفتند.» و وقتی از او پرسیدم چرا برای خدمت در عراق ثبت نام کرد در حالیکه میلیونها نفر بر علیه آن در سرتاسر دنیا تظاهرات می کردند، باز هم جوابش خلع سلاحم کرد: «گول پروپاگاندا را خوردم».

دن مدتی طولانی در این مورد صحبت کرد که چطور اغلب آمریکایی هایی که به پنتاگون و سازمان امنیت ملی می پیوندند، چیزی در مورد exceptionalism آمریکا و تاریخچۀ جنگ افروزی آن نخوانده اند ( و بعد از پیوستن به این سازمانها هم احتمالا این موضوعات برایشان اهمیتی ندارد). او و اد این موضوع را به چشم خود دیده بودند و به اندازه ای وحشت کرده بودند که تصمیم گرفته بودند زندگی و آزادی شان را به خاطر آن به خطر بیندازند. وجه مشترک شان نوع حس ملموس اعتقاد به عدالت اخلاقی بود: {تمیز} درست و غلط.

af19e06b-434a-436f-965d-3300b5b09aca-2060x1236

این تعلق خاطر به عدالت، نه تنها در زمانی که تصمیم گرفتند آنچه را فکر می کردند غیرقابل قبول است فاش کنند، که وقتی که کارشان را انتخاب کردند هم با آنها بود: دن می خواست کشورش را از شر کمونیسم خلاص کند، اد از تروریسم و اسلام گرایی. کاری هم که بعد از برطرف شدن توهم شان انجام دادند، به اندازه ای بهت آور و شگرف بود که اسمی جز شهامت اخلاقی نمی شد رویش گذاشت.

از اد اسنودن در مورد توانایی آمریکا در ویران کردن کشورها و ناتوانی اش در بردن جنگ (علیرغم در اختیار داشتن ابزارهای کنترل جمعی) پرسیدم. فکر کنم لحنم خیلی بی ادبانه بود- چیزی مثل: «آمریکا آخرین بار کی برندۀ جنگی بوده؟» در این مورد صحبت کردیم که آیا تحریمها و بعد از آن حمله به عراق را می شود نسل کشی نامید یا خیر. در این مورد حرف زدیم که که چطور سازمان سیا این حقیقت را می دانست- و برای مقابله با آن آماده بود- که دنیا در حال حرکت به سمت نه تنها جنگ بین کشوری که جنگ درون کشوری است، جنگی که در آن نیاز به استفاه از ابزارهای کنترل جمعی برای کنترل همه است. و در این مورد که چطور ارتشها تبدیل به نیروهای پلیسی شده اند که کشورهای اشغالی شان را اداره می کنند، در حالیکه پلیس- حتا در جاهایی مانند هند و پاکستان و در فرگوسن میسوری- یاد میگیرد مثل ارتش باشد و شورشهای داخلی را سرکوب کند.
اد مفصلا در مورد ابزارهای کنترل جمعی حرف زد. و من اینجا از او نقل قول می کنم، چون این حرف را قبلا هم زده:

«اگر کاری نکنیم، مثل این است که در کشوری تحت کنترل کامل، در خواب راه می رویم. جایی که دولت بزرگی داریم که توانایی نامحدودی در زورگویی به همراه توانایی نامحدودی در دانستن (همه چیز در مورد مردم تحت سلطه اش) دارد.- و این ترکیب خطری است. این آیندۀ تاریکی است. اینکه آنها همه چیز را در مورد ما می دانند و ما هیچ چیز در مورد آنها نمی دانیم- چون آنها مخفی اند، دست بالا را دارند و طبقۀ مجزایی هستند… طبقۀ نخبه، طبقۀ سیاسی، طبقه ای که به منابع دسترسی دارد- ما نمی دانیم آنها کجا زندگی می کنند، نمی دانیم آنها چه می کنند، نمی دانیم دوستانشان چه کسانی هستند. آنها می توانند همه چیز را در مورد ما بدانند. آینده به این سمت می رود و من فکر می کنم می شود این شرایط را تغییر داد.»

از اد پرسیدم آیا آژانس امنیت ملی تنها تظاهر می کرد به دلیل افشای اسرارش ناراحت است، در حالیکه ته دلش خوشحال بود که همه فهمیده اند، همه چیز بین و همه چیز دان است- چون به این ترتیب مردم همیشه ترس خورده، نامتعادل و ترسو خواهند بود و مدیریت شان آسان؟ دن در این مورد صحبت کرد که چطور حتا در آمریکا هم ظهور یک حکومت پلیسی نیاز به وقوع یک یازده سپتامبر دیگر دارد:” الان در یک کشور پلیسی زندگی نمی کنیم، هنوز نه. چیزی که من می گویم ممکن است در آینده پیش بیاید. شاید هم باید اینطور توضیح بدهم… آدمهای سفیدپوست، طبقه متوسطی و تحصیلکرده مثل من در یک کشور پلیسی زندگی نمی کنند…. سیاهپوستان و فقرا در یک کشور پلیسی زندگی می کنند. سرکوب با نیمه-سفیدها و خاورمیانه ای ها و متحدان آنها آغاز می شود و بقیه را در برمی گیرد…. کافی است یک یازده سپتامبر دیگر اتفاق بیفتد و بعد صدها هزار نفر بازداشت خواهند شد. خاورمیانه ای ها و مسلمانها را به بازداشتگاهای موقت می فرستند یا از کشور اخراج می کنند. بعد از یازده سپتامبرهم هزاران نفر بی دلیل بازداشت شدند…اما من در مورد آینده حرف می زنم. در مورد چیزی مشابه وضعیت ژاپنی های مقیم آمریکا در دوران جنگ جهانی دوم… من در مورد زندان و اخراج صدها هزارنفر حرف می زنم. فکر می کنم ابزارهای کنترل جمعی هم مربوط به همین موقعیت باشند. آنها می دانند چه کسانی را بگیرند-اطلاعات را از قبل جمع کرده اند.” ( وقتی این را گفت، از خودم پرسیدم چه فرقی می کرد اگر اسنودن سفیدپوست نبود؟ البته این سوال را نپرسیدم)

در مورد جنگ و حرص حرف زدیم، در مورد تروریسم و تعریف دقیق آن. در مورد کشورها، پرچمها و معنای میهن پرستی صحبت کردیم. در مورد نظر عامه و مفهوم اخلاق عمومی حرف زدیم و اینکه تا چه اندازه بی ثبات است و چقدر ساده دستکاری می شود. اینطور نبود که کسی سوالی بپرسد و دیگری جواب بدهد. با همدیگر خیلی فرق داشتیم. اوله فون اوکسکول از بنیاد زندگی خوب در سوئد، من و سه آمریکایی پردردسر. جان کوزاک هم که کل داستان را ترتیب داده و هماهنگ کرده بود، نمایندۀ سنتی غنی بود: موسیقی دانها، نویسندگان، بازیگران و ورزشکارانی که خریدار حرف مفت نیستند، حالا هرچقدر هم که قشنگ بسته بندی شده باشد.

چه سرنوشتی در انتظار ادوارد اسنودن است؟ آیا هیچ وقت به آمریکا برمی گردد؟ شانس زیادی ندارد. دولت ایالات متحده- دولت در سایه و همینطور هر دو حزب بزرگ سیاسی- می خواهند او را به دلیل ضربۀ بزرگی که به امنیت کشور زده مجازات کنند (دولت قبلا چلسی منینگ و باقی افشاگران را به سزای اعمالشان رسانده). اگر هم نمی تواند اسنودن را بکشد یا زندانی کند، باید هر کاری از دستش برمی آید برای محدود کردن ضرری قبلی و فعلی او انجام دهد. یکی از راههای انجام این کار، کنترل، دستکاری و جهت دادن به بحث های حول افشای اطلاعات به نفع خودش است. و تا اندازه ای هم موفق به انجام این کار شده است.

در مرکز بحث بر سر رابطۀ میان امنیت عمومی و ابزارهای مراقبت جمعی در رسانه های غربی، آمریکا قرار دارد. آمریکا و اقداماتش. این اقدامات اخلاقی هستند یا غیراخلاقی؟ درست هستند یا غلط؟ افشاگران، آمریکایی های قهرمان هستند یا آمریکایی های خائن؟ در این معادلۀ اخلاقی محدود، کشورهای دیگر، فرهنگهای دیگر، گفتگوهای دیگر- حتی اگر قربانی جنگ افروزی آمریکا باشند- تنها به عنوان شاهد محاکمه ظاهر می شوند. آنها یا خشم دادستان را برمی انگیزند یا غضب وکیل مدافع را.

وقتی محاکمه در چنین شرایطی برگزار شود، در خدمت این ایده قرار می گیرد که وجود یک ابرقدرت میانه رو و اخلاقی امری ممکن است. مگر با چشمهای خودمان آن را نمی بینیم؟ اندوهش را؟ گناهش را؟ روشهای اصلاح خودش را؟ رسانه های در خدمتش را؟ کنشگرانش را که از شهروندان آمریکایی (بی گناهی) که دولت جاسوسی شان را کرده، دفاع نمی کنند؟ در این بحثهای قاطع و هوشمندانه، واژگانی مانند عمومی و امنیت و تروریسم مرتب به گوش می رسند اما مطابق معمول سرسری تعریف می شوند و اغلب به شیوه های مورد پسند دولت ایالات متحده به کار می روند.

وحشتنک است که باراک اوباما یک لیست مرگ ۲۰ نفره را قبول و امضا کرده. واقعا وحشتناک است؟ اسم ملیونهای آدمی که در جنگ افروزی های آمریکا کشته می شوند در چه جور لیستی است، اگر اسمش لیست مرگ نیست؟ با وجود همۀ اینها، اسنودن باید در تبعید استراتژیک و تاکتیکی باقی بماند. او در موقعیت پیچیده ای قرار دارد: باید در مورد عفو/محاکمه خودش با همان نهادهایی در آمریکا مذاکره کند که فکر می کنند به آنها خیانت شده و در مورد شرایط اقامتش در روسیه با بشردوست بزرگی به نام ولادیمیر پوتین! ابرقدرتها آدم راستگو را در موقعیتی قرار داده اند که باید در مورد در مورد نحوۀ استفاده از موقعیتش و آنچه به عموم می گوید، حواسش خیلی جمع باشد.

حتی وقتی حرفهای مگو را کنار می گذاریم، باز هم حرف زدن در مورد افشای اسرار هیجان انگیز است- سیاست واقعی همین است-: پرمشغله، مهم و پر از واژگان حقوقی. جاسوس و شکارچی جاسوس دارد، فرار و گریز، اسرار و فاش کنندۀ اسرار. دنیای بزرگ و جذابی است. با این حال اگر تبدیل به جایگزینی برای بحثهای سیاسی گسترده تر و انتقادی تر شود (که گاهی چنین تهدیدی وجود دارد)، دیگر حرف دانیل بریگن، کشیش ژزوئیت، شاعر و مخالف جنگ (که معاصر دانیل السبرگ است) در این باره که “هر دولت-ملتی میل به قدرقدرتی دارد- مساله این است”، محلی از اعراب نخواهد داشت.

7a6e3293-2443-4862-8f6e-a94db90c4a2d-1020x744

خوشحال شدم که وقتی اسنودن توییترش را راه انداخت ( و در کسری از ثانیه ، نیم ملیون فالوئر پیدا کرد)، گفت، “من قبلا برای دولت کار می کردم. حالا برای مردم کار می کنم.” آنچه در این جمله پنهان است، این باور است که دولت برای مردم کار نمی کند و این شروعی بر یک بحث فرسایشی و نامربوط است. البته که منظور او از دولت، دولت ایالات متحده بوده، کارفرمای سابقش. اما منظور او از “مردم” کیست؟ مردم ایالات متحده؟ کدام قسمت از مردم ایالات متحده؟ او باید در این مورد تصمیم بگیرد. در جوامع دموکراتیک، مرز میان حکومتهای انتخابی و “مردم” هیچ وقت کاملا روشن نیست. نخبگان اغلب به طور کامل با حکومت قاطی می شوند. از منظر بین المللی، حتا اگر چیزی به نام “مردم آمریکا” وجود داشته باشد، آنها گروهی به شدت صاحب امتیاز هستند. تنها “مردمی” که من می شناسم تصویری از یک هزارتوی به شدت غلط انداز هستند.

عجیب است که وقتی به دیدارمان در ریتز-کارلتون مسکو فکر می کنم، اولین تصویری که جلوی چشمم می آید، تصویر دانیل السبرگ است. دن، بعد از چندین ساعت گفتگو، طاقباز روی تحت خواب افتاده بود، دستهایش مثل مسیح باز بود و اشک می ریخت، برای آمریکایی گریه می کرد که “بهترین مردمش” باید به زندان بروند یا در تبعید زندگی کنند. اشکهایش تاثر من را برانگیخت اما نگرانم هم کرد- چون اشکهای مردی بود که سیستم را از نزدیک دیده بود. زمانی رابطۀ بسیار نزدیکی با کسانی داشته که سیستم را کنترل می کردند و با سردی در فکر نابودی حیات بر روی کره زمین بودند. مردی که زندگیش را به خطر انداخته بود تا کارهای آنها را فاش کند. دن از همۀ استدلالها باخبر است، مخالفان و موافقانش را می شناسد. او اغلب برای توصیف تاریخ و سیاست خارجی ایالات متحده از واژۀ امپریالیسم استفاده می کند. حالا، 40 سال پس از فاش کردن اسناد پنتاگون، او می داند که اگرچه آن افراد رفته اند اما سیستم همچنان به کار خود ادامه می دهد.

اشکهای دانیل السبرگ باعث شد در مورد عشق، در مورد از دست دادن، در مورد رویاها و بیش از هر چیز در مورد شکست فکر کنم. عشق ما به کشورها، چه نوع عشقی است؟ چه جور کشوری به رویاهای ما جامۀ عمل می پوشاند؟ چه نوع رویاهایی بر باد رفته اند؟ اینطور نیست که بزرگی و شکوه ملتهای بزرگ نسبت مستقیمی با توانایی آنها در بی رحمی و نسل کشی داشته باشد؟ آیا عظمت “موفقیت” یک کشور اغلب به معنای عمق شکست اخلاقی آن نیست؟ و تکلیف شکست ما چیست؟ ما نویسندگان، هنرمندان، تندروها، ضدملی گراها، تکروها و ناراضی ها، تکلیف برآورده نشدن رویاهای ما چیست؟ تکلیف شکست ما در جایگزینی پرچمها و کشورها با عشقی که کمتر کشنده باشد، چیست؟ به نظر می رسد آدمها نمی توانند بدون جنگ زندگی کنند، اما نمی توانند بدون عشق هم زندگی کنند. به همین خاطر، سوال این است که باید عاشق چی باشیم؟
این مطلب را در زمانی می نویسم که سیل پناهندگان به سمت اروپا روانه شده- نتیجۀ دهه ها سیاست خارجی ایالات متحده و اروپا در “خاورمیانه”، من را به این فکر می اندازد که پناهنده کیست؟ آیا ادوارد اسنودن هم پناهنده است؟ البته که هست. او به خاطر کاری که انجام داده، نمی تواند به جایی که فکر می کند خانه اش است بازگردد. (هرچند که همچنان می تواند در درون جایی زندگی کند که بیش از هر جای دیگری احساس راحتی می کند: درون اینترنت). پناهجویانی که از جنگ در افغانستان، عراق و سوریه به اروپا فرار می کنند، پناهجویان جنگ سبک زندگی هستند. اما هزاران نفری که در کشورهایی مانند هند به دلیل همین جنگهای سبک زندگی زندانی و کشته می شوند، ملیونها نفری که از زمین و مزرعه شان رانده می شوند، از همۀ چیزهایی که می شناسند تبعید می شوند: زبانشان، تاریخ شان و زمینی که خودشان آن را شکل داده اند- پناهنده به حساب نمی آیند. تا زمانی که بدبختی در داخل مرزهای کشور “خودشان” باقی بماند، آنها پناهنده به حساب نمی آیند. اما آنها هم پناهنده هستند. حتما تعدادشان در دنیای امروز زیاد است. متاسفانه در تخیلات محدود به کشورها و مرزها، در ذهنهای پیچیده شده در پرچم کشورها، آنها موفق به کسب این لقب نمی شوند.

شاید معروف ترین پناهندۀ جنگ سبک زندگی، جولیان آسانژ باشد، موسس و ویراستار ویکی لیکس، که حالا چهارمین سال پناهندگی-اقامت خود را در سفارت اکوادور در لندن می گذراند. تا همین اواخر پلیس در اتاقی کوچک درست بیرون ورودی مستقر بود. تک تیراندازها روی سقف منتظر بودند و اگر پایش را از در بیرون می گذاشت، اجازه داشتند به او شلیک کنند یا در جا او را بیرون بکشند و دستگیر کنند. سفارت اکوادور دقیقا مقابل هرودز، معروف ترین فروشگاه زنجیره ای دنیا قرار دارد.

روزی که با جولیان آسانژ ملاقات کردیم، فروشگاه هرودز از صدها-یا حتا هزاران- مشتری ای که دیوانه وار برای کریسمس خرید می کردند، پر و خالی میشد. در میانۀ آن خیابان پرزرق و برق و گران لندن، رایحۀ ناز و نعمت با رایحۀ زندان و ترس “دنیای آزاد” از آزادی بیان مخلوط میشد. روزی (در واقع شبی) که جولیان را دیدیم، به دلیل مسائل امنیتی اجازه نداشتیم تلفن، دوربین یا هیچ دستگاه ضبط صدایی را با خود داخل اتاق ببریم. بنابراین صحبتهایمان جایی ثبت نشد.

با وجود وضعیت وخیم موسس و ویراستارش، ویکی لیکس به کار خود ادامه می دهد، مثل همیشه با خونسردی و بی پروایی. به تازگی جایزه ای ۱۰۰ هزار دلاری برای کسی تعیین کرده اند که اسنادی “ناب و دست اول” در مورد پیمان تجاری و سرمایه‌گذاری ترنس-آتلانتیک فاش کند، یک پیمان تجارت آزاد میان اروپا و ایالات متحده که قصد دارد به شرکتهای چندملیتی این قدرت را بدهد تا از کشورهایی که اقداماتی علیه منافع آنها انجام می دهند، شکایت کنند. این اقدامات می تواند شامل افزایش حداقل حقوق کارگران توسط دولت باشد، یا سرکوب روستاییان به اصطلاح “تروریستی” که مانع کار شرکتهای استخراج معدن می شوند، یا آنهایی که این جسارت را دارند که به بذرهای اصلاح ژنتیکی شدۀ شرکت مونسانتو نه بگویند. این پیمان هم مانند ابزارهای کنترل جمعی یا اورانیوم رقیق شده، سلاح دیگری در جنگ سبک زندگی است.

وقتی به جولیان آسانژ نگاه می کردم که رنگ پریده و شکسته آن طرف میز نشسته بود، ۹۰۰ روز بود که رنگ آفتاب را ندیده بود و با این حال حاضر نبود طبق خواستۀ دشمنانش تسلیم یا گم و گور شود، خنده ام گرفت که هیچ کس به او به چشم یک قهرمان اهل استرالیا یا یک فاتح استرالیایی نگاه نمی کند. از نظر دشمنانش، آسانژ به چیزی ورای یک کشور خیانت کرده بود. او به ایدئولوژی قدرتهای حاکم خیانت کرده بود. به همین دلیل از او حتا بیشتر از ادوارد اسنودن تنفر داشتند. و این موضوع خیلی چیزها را توضیح می دهد.

اغلب به ما گفت اند که گونه ما بر لبۀ پرتگاه است. امکان دارد که هوش اغراق شده و پرغرور ما بر غریزۀ بقایمان پیشی گرفته باشد و راهی هم برای برگشت نباشد. در این صورت دیگر نمی شود کاری کرد. اما اگر هم بشود کاری کرد، می شود از یک چیز مطمئن بود: آنهایی که این مشکل را به وجود آورده اند، نمی توانند راه حلی برای آن پیدا کنند. رمزگشایی از ایمیلهای ما بهشان کمک می کند، اما نه خیلی زیاد. سنجش فهم ما از معنای عشق، معنای خوشحالی- و البته معنای کشورها- شاید کمکی بکند. سنجش اینکه اولویتهای ما چیست.

یک جنگل قدیمی، یک رشته کوه یا یک درۀ رودخانه دار حتما مهمتر و دوست داشتنی تر از هر کشوری هستند و خواهند بود. می توانم برای یک رودخانه گریه کنم. اما برای یک کشور؟ نمی دانم…

هما مداح قبلا هم در شماره نهم رادیو گیک یعنی راز شادی با ما بوده، با مقاله کتابخانه ای که ناپدید شد – گیا پدیا برای کیبرد آزاد نوشته.

حمله پلیس استرالیا به خونه کسی که احتمالا مبدع بیت کوین است

writes

اگر در دنیای کامپیوتر هستین حتما بابد با بیت کوین آشنا باشین. پولی دیجیتالی که مستقل از دولت‌ها کار می‌کنه و اعتبارش دائما در سال‌های اخیر در حال افزایش بوده. این پول وقتی درست شد که یک مقاله ناشناس با نویسنده‌ای با نام مستعار ساتوشی ناکاموتو مکانیزم کارش رو تشریح کرد و بعد نرم‌افزار مرتبط با این مکانیزم ظاهر شد. حالا ظاهرا پلیس استرالیا به خونه یک کارآفرین و متخصص دانشگاهی به اسم کرایگ رایت حمله کرده چون فکر می‌کنه این آدم مبدع بیت‌کوین است.

روز چهارشنبه عصر به خونه کرایگ رایت رفته که چند ساعت قبل توسط دو سایت مهم گیزمودو و وایرد به عنوان طراح احتمالی بیت‌کوین معرفی شده بود. در حال حاضر آدم‌های نزدیک به رایت می‌گن که خود این شخص مساله رو تکذیب می‌کرده و بعضی‌ها هم مدعی شدن که گزارش‌های مدعی افشای هویت مبدع این پول رمزنگاری شده، اصولا یک شوخی بی‌معنی بیشتر نبوده‌اند.

برای اطلاعات دقیق در مورد چگونگی کار بیت‌کوین به شماره شونزدهم رادیو گیک با عنوان رویای فریدمن گوش بدین که نیمه آخرش در مورد مفهوم و چگونگی کار بیت‌کوین است

به هرحال ماجرا هر چیزی که باشه، مردم سیدنی در ساعت یک و نیم بعد از ظهر دیروز، پلیس‌هایی رو دیدن که به خونه کرایگ رایت وارد شدن. پلیس گفته این جستجو از خونه ربطی به ماجرای بیت‌کوین نداشته و از طرف اداره مالیات درخواست شده بوده. در این بررسی، دفتر کار رایت هم بررسی شده. هنوز مشخص نیست که آیا در این حمله خود کرایگ رایت هم دستگیر یا حتی دیده شده یا نه. به گفته محلی‌ها برای مدتی حتی نامه‌هاش رو هم چک نکرده و در نتیجه احتمالا در لحظه حمله خونه نبوده.

بخشی از مدارک ارائه شده در سایت‌هایی که مدعی رابطه ساتوشی و این آدم هستن، به ویدئویی مربوط می‌شن که توشون رایت داره با مامور مالیات حرف می‌زنه و توش توضیح می‌ده که «تمام تلاشم‌ رو کرده‌ام که این واقعیت که از ۲۰۰۸ بیت‌کوین رو run می‌کنم مخفی بمونه ولی حالا و تا قبل از پایان امسال نصف جهان این خواهند دونست».

البته مشخص نیست واقعا این فعل «run» به معنی اداره کردن باشه و اصولا آیا این زیرنویس از ویدئوی واقعی است یا نه. همچنین اداره مالیات استرالیا حاضر نشده نظری بده و گفته که مساله در سطح حقوقی محرمانه است.

یکی دیگه از مدارک، ایمیل‌هایی است که گیزمودو و وایرد به رایت منتسب کردن و برای مثال توی یکی از اونها که مربوط به ۲۰۰۸ است، رایت نوشته «من مدتی است که در حال کار روی یک پول دیجیتال هستم. بیت کش، بیت کوین، …»

در سطح تکنولوژی پول بیت‌کوین کاملا مستقل از هر دولت کار می کنه و می‌تونه بدون حضور سازنده اش هم به زندگی ادامه بده. در ضمن در صورتی که فراری مالیاتی اتفاق نیافتاده باشه، منطقا رایت کار خلافی نکرده و حتی می‌شه پیش‌بینی کرد که باید مدال اقتصاد، کامپیوتر و سیاست نوبل امسال یا معادل‌هاشون رو یک‌جا بهش بدن.

برای اطلاعات دقیق در مورد چگونگی کار بیت‌کوین به شماره شونزدهم رادیو گیک با عنوان رویای فریدمن گوش بدین که نیمه آخرش در مورد مفهوم و چگونگی کار بیت‌کوین است

نظرم در مورد فتیله‌ای‌ها، پاریس و هر چیز مهم دیگه‌ای که حوالی انتشار این مطلب اتفاق بیافته

من زیاد چیز می‌خونم و تفکر منطقی هم دارم و در نتیجه در حوزه‌های متنوعی نظر می‌دم و ازش هم خوشحالم ولی واقعا تروریسم و عموهای فتیله‌ای شامل اون حوزه‌ها نمی‌شن. می‌تونم براتون گزاره‌هایی عمومی بنویسم که به نظرم ارزش مطرح شدن دارن ولی نوشته و نظر مدون و منسجمی در اینجور موارد ندارم. من کلا اهل خبر و سیاست روز نیستم. بذارین گزاره‌هام رو براتون بگم:

  • کشتن آدم بده. چه یک آدم زورگو که می‌خواد حاکم بمونه بکشه، چه یک رییس جمهور دموکراتیک که دنبال قیمت نفت و نفوذ است، چه سازنده فانتوم که می‌خواد هواپیماهاش رو مصرف کنه، چه پدرخوانده اجباری یک کشور فاسد، چه حکومتی که قهرمان اعدام در دنیا شده و چه تروریست‌هایی که می‌خوان پایه‌های آزادی در کشورهای دیگه رو به چالش بکشن و چه اونها که فقط ایده‌شون به کشتن است یا می‌خوان به سرکوب خودشون اعتراض کنن و چه اونی که کشتن دیگران رو راه بقای خودش می‌دونه.
  • رسانه‌ها باید در کشورها آزاد باشن. اگر رسانه انحصاری دولت داریم، نباید توش به نفع یا ضرر یک قومیت، جنسیت یا عقیده تبلیغ بشه یا گروهی مسخره بشن.
  • در کشوری که رسانه ها آزاد هستن، شوخی مجازه. حتی شوخی زشتی مثل اینکه فلان قوم شعورشون نمی رسه با برس توالت مسواک نزنن. مساله اینه که اون کانال بیننده از دست می ده یا ازش شکایت می‌شه – البته انتظار می ره توی اون کشور هیات منصفه و دادگاه منصف هم وجود داشته باشه.
  • اگر کسی متضرر می شه حق داره شکایت کنه.
  • امیدوارم فرانسه و اتحادیه اروپا یادشون بمونه که «مردمی که آزادی رو فدای امنیت می کنن، لیاقت هیچ کدوم رو ندارن». به نظرم اتحادیه اروپا ایده‌ای پیشرو در تاریخ بشر مدرن است و خیلی حیفه به سمت بسته شدن مرزها و کنترل ورود و خروج باشیم تا مثلا نشه مواد منفجره با قطار مسافر به کشور آورد.
  • کره شمالی میزان جرایم بسیار پایینی داره. یکی از متهمان مطبوعات بهش می گفت «سکوت قبرستانی» (: واقعا هم توی یک زندان حتی کسی چاقو هم نمی کشه، مگر توی فیلم‌های کیمیایی.
  • عموهای فتیله‌ای احتمالا زندگی نه چندان مرفه‌ای دارن. با سال‌ها اجرای برنامه‌هایی که عموم مردم اون رو چیپ میدونن در تلویزیون برای بچه‌ها.
  • ما در کشوری با یکی از بیشترین سانسورهای دنیا زندگی می‌کنیم.
  • احتمالا نه هیچ وقت کسی از سال‌ها کار عموهای فتیله‌ای تشکر کرده نه اصولا کسی به شکل جدی براشون متن نوشته. احتمالا خودشون هستن و چند نفر دیگه که ماجرا رو پیش می برن و باید قبول کرد هر کس در هر چند سال یکی دو بار اشتباه‌های بزرگ می‌کنه.
  • فرانسه کشوری است که معتقده آزادی‌های مدنی رو به خیلی از کشورها معرفی کرده. امیدوارم این دو جریان بهانه‌هایی برای جنگ و حمله و سرکوب نشه. حدس می‌زنم فعلا یک آدم نسبتا معقولتر سر کار است.
  • کار عموهای فتیله‌ای بد بوده ولی کارهایی خیلی خیلی بدتر اتفاق می‌افته بدون اینکه نمایندگان مجلس و مردم و تلگرام براش بسیج بشن. ما عاشق کارهای بی خطر و علیه کسانی که قدرتی ندارن هستیم (: منطقی هم هست؛ به عموهای فیتیله‌ای می‌شه حمله کرد ولی بعضی چیزها رو نباید خیلی مطرح کرد اصولا چه برسه به اعتراض.
  • همه مدعی جنگ با داعش هستن ولی اتفاقا در تمام این مدت کمترین فشار به داعش اومده و بیشترین فشار به کسانی که نیروهایی پیشروتر هستن.
  • عموهای فتیله‌ای اصل هیچ ماجرایی نیستن. یکسری‌ آدم با زندگی‌های معمول و اشتباهات معمول و تلاش‌های معمول. درست همونطور که شخص احمدی نژاد و شخص خاتمی می‌یان و می‌رن. اگر کسی دنبال اصلاح است باید به دنبال سیستم‌ها باشه.
  • طنز واقعی علیه قدرت استفاده می‌شه. دست انداختن گروه‌های تحت ستم از زشت‌ترین کارهاست. درسته که از نظر من شوخی همیشه مجازه ولی کسی که برای خنده بقیه توی سر کسانی می‌زنه که همیشه بهشون ظلم شده و الان هم نه زبانی دارن و نه قدرتی و نه حقی، آدم خیلی رذلی است.
  • خیلی سخت نگیرین. اتفاقات می‌افتن و اخبار می‌یان و می‌رن. مثل آدم‌های که تحلیلشون می‌کنن یا ازشون رنج می‌کشن یا زندگی‌شون رو از دست می‌دن. خیلی اتفاقات غمگین هستن و بعضی‌هاشون شاد ولی تا وقتی ما به جلو می‌ریم و تا وقتی می‌تونیم به گذشته‌مون افتخار کنیم، شاد هستیم.

پنج پناهنده و من

پناهنده اول

اسم منشی مادر من پریسا بود. حدود یک میلیون در ماه حقوقش بود. ازدواج کرده بود و کارش این بود که نسخه مریض‌ها رو بگیره، بهشون نوبت بده، اگر لازمه بهشون بگه به اندازه کافی آب بخورن و به نوبت اونها رو بفرسته تو اتاق سونو و نتیجه رو روی کامپیوتر تایپ کنه بده دست مراجع. یک روز از مامان خواهش کرد بهش حقوق سه ماه رو پیش بده تا بتونه بره ایتالیا. روشش دادن پونزده میلیون به یک قاچاقچی بود که اونها رو می رسوند به مرز ایتالیا. شش ماه بعد مادرش با یک جعبه شیرینی اومد مطب و گفت که دخترش خیلی موفق و خوشبخت است و ماهی هزار یورو از دولت می گیره و زندگی راحت و خوبی داره.

پناهنده دوم

فرید در حوزه خودش یکی از متخصص های خوب ایران است. از افغانستان اومده و نمی تونه درس بخونه یا تو بانک حساب داشته باشه. مستقل از کار فنی اش گاهی در ماست بندی کار می کنه چون حقوقی که به خاطر اون کار فنی میگیره جوابگوی هیچ چیز نیست. تعریف می کنه که یکبار در راه قم-تهران مسافری کنار جاده ایستاده بوده و اتوبوس نگه می داره و اونو پیاده می کنه تا اون مسافر رو سوار کنه. استدلال اینکه «من بلیت دارم» در مقابل «تو افغانی هستی» برنده نشده.

پناهنده سوم

اسمش رضا بود و من توی عربستان همکارش بودم. از مرز ایران رفته بود پاکستان و به سازمان ملل گفته بود ایران براش خطرناکه چون «لر» است و دولت مرکزی با لرها خوب نیست و قبایل اونها امنیت ندارن. ازش چند سوال پرسیده بودن مثل اینکه از کدوم طایفه است و از کدوم کوه‌ها برای رسیدن به پاکستان گذشته و بهش کارتی داده بودن که می تونست خونه و غذا داشته باشه. کارش این بود که هر هفته بلیت هواپیما به مقصد کانادا بخره و سعی کنه با پاسپورت ایرانی که ویزای کانادا نداره، سوار هواپیما بشه. در نهایت از طریق یک کشور ثالت به کانادا رسیده بود و چون پناهنده ها هی داشتن بیشتر می شدن، یک جایی دولت اعلام کرد که هر کس قبل از فلان تاریخ به کانادا رسیده بیاد اقامت بگیره. دوستمون در این مدت از دانشگاه مدرک مهندسی اش رو گرفته بود و در یک شرکت معتبر بین المللی کار می کرد.

پناهنده چهارم

دوستی است که در کمپین یک میلیون امضا عضو بوده. یا شایدم یه دوست چپ. شایدم اصلاح طلب یا روزنامه نگار یا تازه مسیحی شده یا گی یا ترنس. این دوستمون توی ایران نمی تونسته زندگی کنه چون … نمی دونم چرا.. چون راحت نبوده احتمالا یا خارج رو بیشتر دوست داشته. خیلی ها با شرایط مشابه این دوستمون نه فقط زنده موندن که هنوزم دارن برای حقوق خودشون و دیگران تلاش می کنن ولی اون که یکبار تو خیابون امضا جمع کرده بود یا توی سایت سه مطلب منتشر کرده بود یا توی ۸۸ باتوم خورده بود یا تازه مسیح رو کشف کرده بود یا بلد بود زیرچشمش رو سیاه کنه رفت و الان افتخار می کنه که توی آلمان و ایتالیا و … کار نمی کنه و حتی زبان هم نمی خونه یا در خانه آزادی و بقیه جاها فعاله. این دوستمون گاهی تظاهرات می کنه چون معتقده شرایط زندگی اش در کشور میزبان انسانی نیست. این آدم خیلی فرق داره با اونی که واقعا نمی تونست تو ایران بمونه و خوشحالیم که تونسته بره ولی؛ این پناهنده چهارم، اون نیست.

پناهنده پنجم

هزارن آدم است، از جمله یک بچه سوری است که پدرش و مادرش دریا رو به بمب و گلوله ای که با پول ما رو سرشون ریخته می شد ترجیح دادن.

من

من گاهی پناهنده یک، سه یا چهار هستم و به حال پنجمی افسوس می خورم که چرا کشورها قبولش نکردن. گاهی خودم هستم و به پناهنده دو توهین می کنم و گاهی کاملا آدم مستقلی هستم که فکر میکنم کشورها حق دارن دیگه بگن «ما اصلا پناهنده نمی خوایم» یا همونی هستم که قبلا مرتضی پاشایی شر می کردم و بعدش غواص و بعدش کارشناس حفاظت در برابر زلزله شدم و الان مسوول لایک گرفتن از غرق شده ها. شایدم من اونی هستم که پول بمبی که روی سر پناهنده ها گرفته می‌شه رو ازم می گیرن و جرات ندارم بگم «نکن آقا نکن!». راستش من واقعا نمی دونم کی‌ هستم؛ امیدوارم شما بدونین.

چالش کتابخوانی ۹۴ – قدم پنجم: رمان ممنوعه فریدون سه پسر داشت

قدم پنجم چالش کتابخوانی

این کتاب روی کامپیوترم بود و بعد از چند صفحه خوندن از کتابی دیگه که جذبم نکرد،‌ در قدم پنجم چالش کتابخوانی ۱۳۹۴ و به عنوان یک کتاب ایرانی که در ایران ممنوعه شروع به خوندنش کردم و باید بگم شدیدا توصیه می شه. البته اگر از کسی بت نساختین.

کتاب حول زندگی و خاطرات مجید امانی می‌چرخه. یک فعال چپگرا که در جریان انقلاب مجبور به فرار به آلمان می‌شه و کارش به یک آسایشگاه روانی می‌کشه. کتاب هم به خاطر نگاه انتقادی‌اش به افراد داخل انقلاب (از چپ‌ها تا اسلامی‌ها تا فرصت‌طلب‌ها) ارزش خوندن داره هم به خاطر بحث‌هاش در مورد وضعیت اپوزوسیون و قوای سیاسی فعلی. در ضمن نویسنده اونقدر با شعور است که کتاب رو به شکل آزاد روی اینترنت منتشر کرده.

کتاب‌هایی کمی هستن که من موقع خوندن با خودم بگم «واقعا نویسنده چطوری اینو نوشته؟ چطوری اینقدر قوی نوشته؟» و گاهی باورش سخته که اینها تجربیات زیسته خود نویسنده نباشه – هرچند که به شکلی تجربیات مشابهی داشته. چنین کتاب هایی بخصوص در فارسی خیلی کم هستن و این یک دلیل دیگه است که خوبه کتاب فریدون سه پسر داشت از عباس معروفی رو بخونین و البته باید تکرار کنم که این کتاب برای آدم هایی که از بقیه آدم‌ها تو ذهنشون بت دارن احتمالا جذاب نخواهد بود؛ در این کتاب همه آدم‌ها، آدم هستن.

رادیو گیک شماره ۵۴ – میره به حجله شادوماد

در شماره ۵۴ رادیو گیک، دور تا دور جهان رو می گردیم! از فرانسه و آمریکا در بخش اخبار می گذریم و به ایران می یام تا در مورد مذاکرات بگیم و پیشنهادهایی برای اینکه چطوری حکومت می تونه تا حدی باعث پیشرفت استارتاپ ها و شرکت های کوچیک بشه. بودن حسن روحانی در این شماره باعث نمی شه در مورد مدل موی عروس و لباس های کودکستان گپ نزنیم! در بخش آخر با یکی از بهترین متخصصین امنیت در جهان مرور می کنیم که «چرا رمزگذاری می کنیم؟»؛ جوابش خلاصه اش اینه: چون به نفع جامعه است.

مشترک رادیو گیک بشین


آر اس اس رادیو گیک

اپلیکیشن اندروید رادیو گیک

رادیو گیک در آیتونز

رادیو گیک در ساوند کلاود

اپلیکیشن iOS

اخبار

ویزای کار در آمریکا و مشکل آموزش کار توسط آمریکایی‌ها به مهاجران
کاخ سفید

خبر جالبیه و خب آمریکا هم توش داره دیگه… دوست و برادر و البته فعلا نه به دوست و برادری چین و روسیه (: ماجرا اینه که در یک کنفرانس خبری یک خبرنگار از دبیر دپارتمان امنیت داخلی آمریکا در مورد خبری که توش گفته می شه تعدادی از کارمندان دیزنی لند اخراج شدن ولی در ماه آخر مجبورن کاری که می کردن رو به مهاجرانی که با ویزای کار به آمریکا اومدن آموزش بدن جواب داده که «باید جلوی این اتفاق رو گرفت و اگر اینطوری ویزای h1b شکست خورده است». بحث پیچیدگی اقتصاد و سیاست (:

دولت فرانسه و حمایت از ODF و رد کردن فرمت مایکروسافت
کلیت خبر که توضیح بیشتری از تیتر لازم نداره. توضیح اهمیت بحث. رد شدن فرمت داکیومنت مایکروسافت علی رغم اینکه ایزو گرفته بود و البته ایزو گرفتن فرمت ODF. اهمیت مالکیت بر محتوای داکیومنت ها و در قدم آخر آزاد بودنش برای کسانی که مالیات تولیدشون رو دادن.

در اعماق

خبری که شاید نشنیده باشین: مذاکرات تموم شد

نظرات خودم. بحث مهمل اینکه موفق می شه یا نه. موفقیت داخلی برای هر دو طرف. نشونه ای از جهت حرکت که حتی اگر خودش مهم نباشه حرکت و جهتش مهمه. علاقمندی همه به توافق – پیروز نشدیم و شکست هم نخوردیم حرف زدیم کنار اومدیم. آینده و ارتباط احتمالی با جهان.
و حالا که حرف دولته بحث قانون دسترسی آزاد به اطلاعات رو هم بگم که به شکل بی سر و صدایی به عنوان یک ابلاغیه از طرف دولت اعلام شده و حرکت بسیار خوبی است.. بحث استارتاپ ها حضور دولت در همه جا و حق دسترسی به اطلاعاتی که با پول من درست می شه. بحث رقابت رو هم بکنم.

اوراکل و ورودی دیرهنگام به ابر موبایلی
اوراکل

ظاهرا وقتی همه مشغول اینترنت چیزها بودن، اوراکل درگیر خریدن شرکت های دیگه بوده و حالا تازه داره سعی می کنه به بقیه برسه و در ایونت آنلاین ۵ ساعته اش کلی چیز معرفی کرده: سرویس های ابری ۲۴ ساعته (اسمش منو یاد زمانی می ندازه که زیر خبرنامه ها می نوشتن «عضو خبرنامه رایگان ما بشین» یا «سایت ما ۲۴ ساعته قابل دسترسی است»). این سرویس IaaS، Pass, Saas و غیره رو به هم پیوند می ده و مدعی است که RDBMS و NoSQL و بیگ دیتا و سرویس های پروسس و اتصال داده هم داره! اما بخش متفاوت با دیگران Mobile Backend as a Service است. MBaaS. در این سیستم تلاش شده شما به عنوان توسعه دهنده موبایل با حجم بزرگی API سر و کار داشته باشین و به جای سر و کله زدن با اینفرااستراکچر، ای پی آی ها رو صدا بزنین. اکثر شرکتهای مبتنی بر MBaaS قبلی توسط شرکت های غول خریداری شدن و الان اوراکل نشون داده که اینبار به جای خرید می خواد بره سراغ ساختن. این پلتفرم همین الان امکانات مدیریت کاربران، پوش نوتیفیکیشن، ذخیره سازی آبجکت ها، دسترسی آفلاین، تحلیل، انواع دیتابیس رو داره و حتی می شه APIهای تردپارتی رو بهش وصل کرد و اس دی کی مناسب برای کوردوا، آی او اس و اندروید رو هم داده. [کمی بحث در مورد مدل توسعه موبایل]

وصل کردن مغز موش‌ها به همدیگه و ساختن اینترنت مغزها
اتصال مغز موش
اینترنت چیزها رو بیخیال بشین! اینترنت مغزها داره می یاد! از دانشگاه دوک هلند زیاد شنیدیم… اینبار هم محققی اونجا مغز چهار تا موش رو به هم شبکه کرده و نتیجه نهایی مغزی است که بهتر از مغز هر کدوم از موش‌ها می تونه محاسبه کنه! این مغز که بهش brainet می گن حاصل اتصال مغز چند حیوان به همدیگه و انتقال اطلاعات در زمان واقعی بین اونها است – از طریق اجزایی که بهش «رابط مستقیم مغز به مغز» نام برده شده و نتیجه اش می شه یک کامپیوتر ارگانیک. در مقاله دیگه ای به سه میمون اشاره شده که مغزشون به هم وصل شده و می تونن یک بازوی رباتیک که به یک کنترل کننده سه بعدی وصل شده رو بعد از چند روز و بدون آموزش دیدن به خوبی کنترل کنن! دانشگاه دوک ظاهرا جایی که لازمه هم علمی ها هم علاقمندان علمی تخیلی زیر نظرش بگیرن!

تبریک و تقبیح

گوشی کمودور

تبریک می گیم به شرکت عالی کمودور که به بازار برگشته، با یک گوشی بامزه و خوب اندرویدی. کمی توضیح در مورد نوستالژی و شبیه سازهای روی این گوشی

و تبریکی هم داریم به انگلیسی ها که یک دایناسور کامل با بافت غیراستخوانی فسیل شده پیدا کردن که اتفاق بزرگی است.

و تسلیت به گوگل به خاطر گم کردن یکی از هاردورهای شبکه اش! [ماجرا رو بگم]

نامه ها

بخش آخر

چرا رمزگذاری می کنیم

ترجمه مقاله Why We Encrypt از بروس اشنیر

رمزگذاری از داده‌های ما حفاظت می‌کند؛ چه وقتی این داده ها روی کامپیوترهای ما نشسته‌اند یا داخل دیتاسنترها ذخیره شده اند یا زمانی که حال انتقال روی اینترنت هستند. رمزگذاری از صحبت‌های ما حفاظت می‌کند، چه تصویر باشند، چه صدا و چه نوشته. رمزگذاری حافظ خلوت و حریم شخصی ما است. از ناشناس بودن ما حفاظت می کند و گاهی حتی از زندگی ما.

این حفاظت برای همگان اهمیت دارد. راحت است درک کنیم که رمزنگاری چگونه از روزنامه‌نگاران، مدافعان حقوق بشر و فعالان سیاسی در کشورهای تمامیت خواه حمایت می‌کند اما رمزگذاری از بقیه ما هم محافظت می‌کند. رمزگذاری از اطلاعات ما در مقابل جنایتکاران حفاظت می‌کند. از اطلاعات ما در مقابل رقبا، همسایه‌ها و افراد خانواده هم حفاظت می‌کند. همچنین از حمله‌کنندگان بدخواه و از اتفاق‌ها.

رمزگذاری زمانی بهترین نتیجه را می دهد که همیشه حاضر و خودکار باشد. دو شکل رمزگذاری که ما همیشه در حال استفاده از آن هستیم – آدرس های https و لینک بین گوشی همراه و دکل‌های مخابراتی – کارکردی فوق العاده دارند چون همیشه حاضرند و به شکل خودکار انجام می‌شوند؛ حتی بدون اینکه متوجه حضورشان باشیم.

رمزگذاری باید همیشه به شکل پیش‌فرض فعال باشد و نه به شکل گزینه‌ای که وقتی کار حساسی داریم می‌توانیم آن را روشن کنیم.

این مهم است چون اگر از رمزگذاری فقط در مواقعی که با داده‌های مهم کار می کنیم استفاده کنیم، آن‌گاه خود رمزگذاری نشان دهنده اهمیت کار در حال انجام خواهد بود. اگر فقط افراد ناراضی از حکومت در یک کشور از رمزگذاری استفاده کنند، حاکمان روشی ساده برای شناسایی‌شان برای آن‌ها خواهند داشت اما اگر همه همیشه از رمزگذاری استفاده کنند، رمز دیگر یک نشانه نخواهد بود و هیچ کس نمی‌تواند تفاوت یک چت ساده و یک بحث حساس را متوجه شود و دولت‌ها نخواهند توانست مخالفان را از بقیه جمعیت تشخیص دهند. هر بار که شما از رمزگذاری استفاده می‌کنید، مشغول دفاع از کسی هستید که برای حفظ جانش به آن وابسته است.

مهم است فراموش نکنیم که رمزگذاری به شکلی جادویی تضمین کننده امنیت نیست. روش‌های زیادی برای خنثی کردن رمزگذاری موجود است و معمولا هم درباره آن‌ها در خبرها می‌خوانیم. رمزگذاری از کامپیوتر یا تلفن شما در مقابل هک شدن حفاظت نمی‌کند و نمی‌تواند متادیتای شما را مخفی کند – برای مثال آدرس ایمیل باید بدون رمز باشد تا بتوان ایمیل را به مقصد رساند.

اما رمزگذای مهمترین تکنولوژی حفاظت از خلوت شخصی است که در حال حاضر به آن دسترسی داریم و از قضا روشی دقیقا برای حفاظت علیه شنود همگانی از آن نوعی که دولت‌ها از طریق آن در تلاش برای کنترل شهروندان و جنایتکاران در تلاش برای یافتن نقاط ضعف قربانیان هستند. با اجبار هر دوی این گروه‌ها به تمرکز روی افراد به جای کلیت جامعه، ما در حال دفاع از کلیت جامعه خواهیم بود.

امروزه شاهد فشار دولت‌ها علیه رمزگذاری هستیم. بسیاری کشورها – از دولت‌هایی مانند چین و روسیه تا کشورهای دموکراتیک تری مانند انگلستان و آمریکا – یا در حال صحبت در این مورد هستند که باید جلوی رمزگذاری‌های قوی گرفته شود یا اصولا این قوانین را تصویب کرده‌اند. این خطرناک است چرا که از نظر فنی غیرممکن است و تلاش برای آن باعث صدمه‌ای جدی به امنیت اینترنت خواهد شد.

از این بحث دو نتیجه نهایی گرفته می شود. اول اینکه باید شرکت‌ها را به سمت پیشنهاد رمزگذاری به همگان به شکل پیش‌فرض سوق دهیم. دوم اینکه باید در مقابل فشار دولت‌ها به منظور تضعیف رمزگذاری مقاومت کنیم. هر قدم به منظور ضعیف کردن رمزها، حتی اگر به اسم اعمال قانون صورت گیرد ریسک ما را بالا می‌برد. حتی با وجودی که مجرمین هم ممکن است از رمزگذاری‌های قوی استفاده کنند، در نهایت و در کل با بودن رمزگذاری قوی عمومی، امنیت بسیار بیشتری خواهیم داشت.

اصل این مقاله ابتدا در Securing Safe Space Online منتشر شده.

موسیقی

شهر کهنه، مرد کهنه، درد نو

چرا ظریف، مصدق نیست؟ توافقنامه لوزان پیروزی بر نیروهای تندروی داخل بود نه پیروزی بر جهان

نکته: این یک بررسی جامع از طرف یک کارشناس نیست. این یک نگاه از یک جهت خاص است به یک اتفاق در زندگی یک آدمی که از قضا بخشی از عمرش در مکان زمانی طی می شه که احمدی نژادهایی که به انواع نیروهای ماوراء طبیعی متصل هستن برای زندگیش تصمیم می گیرن.

خب تیتر تقریبا همه چیز رو می گه. من نه تحلیلگر هسته ای هستم و نه «کارشناس خاورمیانه» و نه تاریخ‌دان و نه حتی علاقمند خاص به یکی از این دو تا ولی تا جایی که می دونم در ماجرای مصدق چیزی که مشهوره اینه که مصدق رفت توی یک دادگاه و نفتی که قبلا دست انگلیس بود رو «ملی» کرد. یعنی در سطح جهان از یکی از حقوق ایران دفاع کرد و با نفی قرارداد قبلی، گفت نفت متعلق به مردم ایران است.

اما در این مورد ظریف و روحانی و دوستان مذاکره کردن و رسیدن به اینکه ما تا ده بیست سال آینده اجازه نداشته باشیم فعالیت خاصی در حوزه هسته‌ای بکنیم و به جاش تحریم‌های مرتبط با فعالیت‌های نامشخص هسته ای که علیه ما وضع شده بود رفع بشه. در مقایس بچه‌ها، مثل اینه که کاری کردیم که کسی که زورش بیشتره دوست نداشته و وسایل مورد علاقه ما رو گرفته و بعدش رفتیم قول دادیم دیگه بدون اطلاع دقیق اون با هسته بازی نمی کنیم و اونم گفته وسایل ما رو پس می ده که از نظر من خیلی هم خوبه.

اما واقعا به نظرم اینجوریه. نیست؟

نمی‌گم اینهمه تلاش و فشار و مذاکره و در نهایت توافق مشترک ایران و آمریکا و غیره ارزشمند و مهم نیست. اتفاقا منم به روحانی رای دادم و با توافق جشن گرفتم ولی جریان اصولا ربطی به حقوق ایران و پیروزی و اینها نداره و در نهایت مذاکره هم دقیقا رسیدیم به حرفی که از اولش هم مطرح شده بود: توقف فعالیت های هسته‌ای و محدود کردنشون، انتقال سوخت سوخت مصرف شده به خارج و رفع تحریم‌های مرتبط. مطمئنا اینهمه حرف زدن و جزییاتی به نفع ما شده و منم با این شرایط موافقم ولی فاز مصدق رو اصولا متوجه نمی شم (:

ما از اینکه برگشتیم به شرایط حقوقی (و نه اقتصادی) هشت نه سال قبل خوشحالیم و در عین حال هم این رو یک پیروزی بزرگ برای روحانی و ظریف می دونیم ولی نه در مقابل آمریکا و جهان بلکه در مقابل تندروهای داخلی که حاضر بودن و هستن در عین مخالفت مردم، کشور رو به فقر و تباهی بیشتر بکشن ولی برنامه‌های بی سر و ته اتمی که مشخص نیست آخرش قراره چه فایده ای داشته باشه رو دنبال کنن. همونطور که گفتم نتیجه مذاکرات دقیقا اون چیزی است که از اول هم انتظار می رفت:‌ داریم قول می دیم کلی چیز – که از نظر من اصولا نباید درست می کردیم – رو جمع کنیم و دیگه هم روشون کار نکنیم تا تحریم‌های مرتبط با اونها رفع بشن. این به خودی خود نتیجه عجیبی نیست ولی وقتی به یک پیروزی بزرگ تبدیل می شه که یادمون بیاد خاتمی می گفت رییس جمهور کارپرداز یا چنین چیزی بیش نیست و در این کشور هیچ قدرتی نداره. در ضمن! اگر یادمون باشه در این کشور صحبت درباره مذاکره با آمریکا یک تابو بود ولی دیروز هیچ کس براش صرف مذاکره کردن با آمریکا هیجان عجیبی نداشت و همه منتظر بودن که ببینن نتیجه این «مذاکره» چی می شه. چند لحظه به تمام «مرگ بر آمریکا»ها و «خط قرمز»ها فکر کنین و امیدوارم مثل من نتیجه بگیرین که مذاکره دیروز، پیروزی ظریف و روحانی و بقیه دوستانشون بر داخل بود نه پیروزی بر جهان.

جشن توافق برای من مستقل از امیدهایی برای تثبیت نسبی وضع اقتصادی، جشن قدم گذاشتن توی راهی است که انتظار می ره ما توش با دنیا حرف بزنیم، رییس جمهور رو آدمی توان مند بدونیم و حس کنیم ممکنه اتفاقاتی که ما دنبالش هستیم هم در این کشور بیافته – حتی توسط رییس جمهوری که در یک سیستم دموکراتیک حتی نزدیک به رییس جمهور دلخواه من هم نیست.


یک کامنت مهم هم اینه که گفتم اینجا نقلش کنم از سینا:

مخالفم.

چون وب‌سایتت پرطرفدار و خودت رو هم دوست دارم، ترجیح دادم اشتباهاتت رو گوشزد کنم:

۱- «رسیدن به اینکه ما تا ده بیست سال آینده اجازه نداشته باشیم فعالیت خاصی در حوزه هسته‌ای بکنیم» <- کاملا اشتباه بود این حرفت! اتفاقا همون‌طور که توافق شده بود، تحقیقات و R&D قراره ادامه پیدا کنه، اونم با همکاری‌های بین‌المللی. فوردو هم تعطیل نمی‌شه و به جای تولید اورانیوم، تحقیقات که باارزشتره توش انجام می‌شه
۲- «توقف فعالیت های هسته‌ای و محدود کردنشون» <- قرار نیست چیزی متوقف بشه، فقط نظارت کامل انجام می‌شه و اون قسمت‌هایی که پتانسیل نظامی دارن (یعنی تجهیزات مرتبط با پلوتونیوم) محدود می‌شن
۳- «انتقال سوخت به خارج» <- قرار نیست سوخت به خارج منتقل بشه، این تنها سوخت مصرف‌ شده (که احتمالا حاوی پلوتونیوم و دیگر مواد به کار گرفته در بمبه) است که قراره منتقل بشه
۴- «برنامه‌های بی سر و ته اتمی که مشخص نیست آخرش قراره چه فایده ای داشته باشه» <- شاید در ابتدا برنامه‌ی اتمی بی‌سر و ته بوده، ولی الان هدف اصلی‌ش تولید انرژی، تولید دارو و تحقیقات برای کاربردهای غیر نظامی آینده است
۵- «قول می دیم کلی چیز – که از نظر من اصولا نباید درست می کردیم – رو جمع کنیم» <- بازم تاکید می‌کنم که کلی چیز رو از دست نمی‌دیم، و اتفاقا اورانیوم ۳.۷درصد برای تولید برق هسته‌ای کاملا کافیه (و برق هسته‌ای هم مهمه، مثلا کشوری مثل لیتوانی قبل از بستن آخرین رآکتورش در ۲۰۰۹، ۷۰٪ برقش هسته‌ای بود؛ منبع)
۶- «مذاکره دیروز، پیروزی ظریف و روحانی و بقیه دوستانشون بر داخل بود نه پیروزی بر جهان» <- چارچوب توافق دیروز، راهی بود برای پیشگیری از ناآرامی بیشتر، پس اصطلاح «پیروزی بر جهان» کلا غلطه و از یک فکر دیکتاتوری نشأت می‌گیره. درست‌تره بگیم که این توافق، یک رابطه‌ی برد-برد بود.

در آخر مشاهده‌ی این منبع هم بد نیست.