«(تقریبا) همه چیز را بازمتن کنید» مقاله‌ای خوب از تام پرستون-ورنر

اشاره: متن پیش رو برگردان پستی است که Tom Preston-Werner در وبلاگش با عنوان Open Source (Almost) Everything منتشر کرده و به جهت اهمیت مطلبی که در آن بیان کرده، نظیر ترس کسب‌وکارها از منبع باز کردن محصولات‌شان، مرور آن ضروری می‌نماید. او در این نوشته توضیح می‌دهد که چرا و چگونه بر ترس متن‌باز کردن نرم‌افزارهای‌شان غلبه کرده و به سمت ایجاد کسب‌وکاری بر مبنای نرم‌افزارهای متن‌باز حرکت کردند. این متن را امیرپوریا مهری ترجمه کرده و من در جادی.نت بازنشرش می‌کنم. شاید من در مورد جزییات یا حتی استفاده از عباراتی مثل «بازمتن» در مقابل «آزاد» نظرات متفاوتی داشته باشم ولی در کل خوندن این مطلب بسیار راهگشا است.


tom

در اواخر سال ۲۰۰۷، من و کریس (Chris Wanstrath) شروع به کار بر روی گیت‌هاب کردیم، کار به دو قسمت تقسیم شد: کریس بر روی توسعه‌ی برنامه‌های Rails متمرکز بود و من روی Grit کار می‌کردم که نخستین Git‌ نوشته شده بر پایه‌ی Ruby بود. پس از شش ماه توسعه، Grit به اندازه‌ی کافی آماده بود تا قدرت‌بخش گیت‌هاب شود و سایت را به انتشار عمومی دربیاوریم. در همین حال ما با سوال جالبی مواجه شدیم:

بهتر است Grit را متن‌باز کنیم و یا این که کدهای آن را به صورت اختصاصی نگه داریم؟

اختصاصی نگه داشتن کدهای Grit در رقابت با سایت‌های میزبان Git‌که برپایه‌های Ruby نوشته شده‌اند، پرش بزرگی بود و می‌توانست مزیت رقابتی ما باشد. اما متن‌باز کردن آن به این معنا بود که هزاران نفر در سراسر جهان می‌توانند از آن برای ساختن ابزارهای Git مورد نظرشان استفاده کنند. در واقع با این کار یک اکوسیستم چالاک پیرامون Git تشکیل می‌شد.

پس از کمی بحث و چانه‌زنی تصمیم به متن‌باز کردن Grit گرفتیم. من جزییات مکالمات‌مان را به یاد ندارم اما آن تصمیم قریب به چهار سال پیش، ما را به سمتی هدایت کرد که فکر می‌کنم حالا یکی از مهم‌ترین ارزش‌های اصلی گروه ما است: متن‌باز کردن (تقریبا) همه چیز.

چرا متن‌باز کردن (تقریبا) همه‌چیز این‌قدر هیجان‌انگیز است؟

اگر آن را به شیوه‌ی درست انجام دهید، کدهای متن‌باز تبلیغ بزرگی برای خود و شرکت‌تان خواهد بود. در گیت‌هاب دوست داریم درباره‌ی کتابخانه‌ها و سیستم‌هایی که کدهای آن را زده‌ایم و هنوز متن‌بسته‌اند، ولی تصمیم داریم آنها را متن‌باز کرده، به‌طور عمومی بحث کنیم. این شگرد چندین مزیت در خود دارد. از جمله کمک می‌کند تا تععین کنیم چه چیزی را باید متن‌باز کرده و اهمیت آن برای ما چقدر است تا در اولویت کاری انتشار قرار دهیم. ما اخیرا Hubot، چت‌بات‌مان را منبع باز کردیم؛ تا شمار زیادی را خوشحال کنیم. در عرض دو روز ۵۰۰ نفر در گیت‌هاب به بررسی آن پرداختند و ۴۰۹ رای مثبت در وب‌سایت Hacker News نصیب این برنامه شد. این کار نزد مردم به حسن‌نیت گیت‌هاب ترجمه می‌شود و موجب افزایش شمار طرافداران دو‌آتشته برای ما شد.

اگر کدهای شما به اندازه‌ی کافی محبوب باشند تا موجب جذب همکاری توسعه‌دهندگانی خارج از شرکت‌تان شود؛ شما نیروی مضاعفی به وجود آورده‌اید که کمک‌تان می‌کند کارهای بیشتری را سریع‌تر و ارزان‌تر از پیش به سرانجام برسانید. کاربران بیشتر به معنای آن است که کارهایتان توسط مشتریان بیشتری در حال استفاده و بررسی است که این خود به معنای قوی‌تر شدن کدهای‌تان است. Resque کتابخانه‌ی اختصاصی ما، توسط ۱۱۵ فرد مختلف از خارج از شرکت بهبود یافت و صدها پلاگین برای آن توسعه داده شد که به گسترش قابلیت های این کتابخانه کمک کرد. هر رفع اشکال و ویژگی جدیدی که اضافه می‌شوند، موجب صرفه‌جویی در وقت شما شده و از سرخوردگی احتمالی مشتری‌تان، به خاطر کمبود ویژگی‌ها و یا باگ‌های فراوان، جلوگیری می‌کند.

افراد باهوش دوست دارند تا با افراد باهوش درگیر باشند. توسعه‌دهندگان باهوش نیز دوست دارند تا با کدهای هوشمندانه درگیر شوند. وقتی شما کدهای سودمندی را منبع باز می‌کنید، استعدادها را جذب خواهید کرد. هر بار که توسعه‌دهنده‌ای با استعداد درگیر کدهای متن‌باز شده‌ی شما می‌شود، برنده شما اید. من در کنفرانس‌های فناوری، گفتگوهای ارزشمندی درباره‌ی کدهای متن‌باز خودم داشته‌ام. برخی از این گفتگوها موجب جرقه خوردن ایده‌های جدیدی شد که به طور مستقیم راه‌حل‌های بهتری را در مواجهه با مشکلات پروژه‌هایم پیش پا گذاشتند. در صنعتی با چنین طیف گسترده‌ای از خلاقیت و بهره‌وری در میان توسعه‌دهندگان، در مرکز توجه قرار گرفتن کدهای‌تان می‌تواند تفاوت بزرگی ایجاد کند.

اگر به دنبال استخدام هستید، بهترین مصاحبه‌ی فنی ممکن، این است که اصلا صورت نگیرد؛ چرا که داوطلب پیش از این در یکی از پرو‌ژه‌های منبع باز شما دست برده است. هنگامی که برتری فنی در چنین مسیری تثبیت شود؛ تمام آنچه باقی می‌ماند، بررسی این است که آیا فرد به فرهنگ شرکت‌تان می‌خورد یا نه و سپس مرحله‌ی متقاعد کردن او تا برای‌تان کار کند. اگر آنها درباره‌ی کدهای متن‌باز-ای که نوشته‌اند مشتاق باشند؛ و شما از شمار شرکت‌هایی باشید که به کدهای تمیز اهمیت می‌دهد (که باید باشید) این فرایند (استخدام) باید ساده باشد. ما Vicent Martí را پس از این‌که کارهای درخشان او را روی کتابخانه ی libgit2 دیدیم، استخدام کردیم. پروژه‌ای که در گیت‌هاب رهبری‌اش می‌کنیم تا قابلیت‌های اصلی Git‌ را بر روی کتابخانه‌ی مستقل C ببریم. مصاحبه ی فنی نیاز نبود. Vicent مهارت‌های اش را از طریق کدهای متن‌باز-اش به اثبات رسانیده بود.

هنگامی که شما این چنین استعدادهایی را از طریق مشارکت‌های‌شان استخدام می‌کنید؛ اختصاص دادن وقت آنها به کار روی کدهای متن‌باز، راه عالی و موثری برای حفظ آن استعدادها است. بیایید با آن روبرو شویم، توسعه‌دهندگان بزرگ در این صورت می‌توانند به درستی آن کاری را برای انجام دادن انتخاب کنند، که در آن عالی هستند. این همان توسعه‌دهندگانی هستند که ارزش کدنویسی به شیوه‌ی متن‌باز را می‌دانند و می‌خواهند برای خودشان به این طریق مجموعه‌ای از پروژه‌ها ایجاد کنند تا بتوانند به دوستان‌شان نمایش‌اش دهند و در موقع لزوم برای ارایه به عنوان نمونه کار به کارفرمایان آتی‌شان ارایه کنند. درست است، یک پارادوکس! به این ترتیب برای خوشحال نگه‌داشتن یک توسعه‌دهنده‌ی حرفه‌ای، مجبورید کمک‌شان کنید تا برای کارفرمایان آینده‌شان جذاب‌تر به نظر برسند. اما مشکلی نیست. چرا که آنها دقیقا همان نوع توسعه‌دهنده‌گانی هستند که شما می‌خواهید برای‌تان کار کنند. بنابراین خونسرد باشید و اجازه دهید روی پروژه‌های متن‌باز کار کنند و در غیر این صورت آنها به جای دیگری خواهند رفت تا بتوانند آن‌گونه کار کنند که دوست دارند.

githubوقتی من پروژه‌ی جدیدی را آغاز می‌کنم، فرض‌م بر این است که در نهایت این پروژه متن‌باز خواهد شد، حتی اگر بعید باشد. این طرز تفکر منجر به ماژولار کردن بی‌دردسر پروژه‌ها می‌شود. اگر به این فکر کنید که چطور افرادی خارج از شرکت شما می‌توانند از کدهای شما استفاده کنند؛ در این صورت بعید به نظر می‌رسد که به سراغ پیکربندی‌های اختصاصی بروید. این کار به نوبه‌ی خود موجب می‌شود تا کدهای تمیزتر و قابل نگه‌داری‌تر بنویسید. حتی کدهای داخلی شرکت باید طوری نوشته شوند که گویی قرارست متن‌باز شده و در اختیار همه قرار گیرند.

آیا تابه‌حال در یکی از شرکت‌هایی که برایش کار می‌کردید، کتابخانه یا ابزاری شگفت‌انگیز نوشته‌اید که بعد از ترک آن شرکت و به استخدام جای دیگری درآمدن، بخواهید همان کد را بنویسید ولی با نداشتن آن کدها احساس تیره بختی کنید؟ من چنین تجربه‌ای داشته‌ام و افتضاح است.

با انتشار عمومی کدها می‌توانیم به شدت از چندباره‌کاری جلوگیری کنیم. چندباره‌کاری نکردن به معنی کار کردن فقط برای چیزهایی است که اهمیت دارند.

در نهایت، [متن‌باز کردن کدها] این بهترین کاری‌ست که انجام می‌دهیم. تقریبا غیرممکن است که این روزها هرگونه کاری انجام دهیم و مستقیم و یا غیرمستقیم به اجرای مقادیر زیادی از کدهای متن‌باز اقدام نکنیم. اگر شما از اینترنت استفاده می کنید، در حال استفاده از کدهای متن‌باز هستید. این کدها بیانگر میلیون‌ها انسان-ساعت زمان صرف شده توسط نیروهای انسانی برای نوشتن آنهاست که در نهایت به جامعه‌ی بشری بازگردانده شده تا هرکسی بتواند از آن بهره‌مند شود. همه‌ی ما از مزایای نرم‌افزارهای متن‌باز بهره می‌بریم و من معتقدم که همه‌ی ما از نظر از نظر اخلاقی موظفیم که به این جامعه (جامعه‌ی نرم‌افزارهای متن‌باز) کمک کنیم. اگر جهان نرم‌افزار را اقیانوسی در نظر بگیریم، آن گاه متن‌باز به مثابه‌ی جریان‌های اقیانوسی‌ست که کشتی‌ها را به پیش می‌برد.

خب، پس چه موقع نباید نرم‌افزارم را متن‌باز کنم؟

ساده است، هر چیزی را که نشان‌دهنده‌ی ارزش اصلی کسب‌وکار شماست، نباید متن‌باز کنید. این‌جا تعدادی نمونه می‌آورم از چیزهایی که متن‌باز نکردیم و دلیل‌اش را هم می‌گویم.

  • هسته‌ی برنامه‌ی اصلی مبتنی بر Rails گیت‌هاب (وقتی متن‌بسته است راحت می‌توانید آن‌را بفروشید)
  • برنامه‌ی Jobs Sinatra (ساخته شد تا در گیت‌هاب دات کام ادغام شود)

این هم تعدادی نمونه از چیزهایی است که متن‌باز کردیم به همراه دلیل آن:

  • Grit (Git bindings همه منظوره، مفید برای ساختن ابزارها)
  • Ernie (BERT-RPC سرور همه‌منظوره)
  • Resque (job processing همه‌منظوره)
  • Jekyll (صفحه استاتیک‌ساز همه‌منظوره)
  • Gollum (ویکی اپ همه‌منظوره)
  • Hubot (چت‌بات همه‌منظوره)
  • Charlock_Holmes (character encoding detection همه منظوره)
  • Albino (syntax highlighting همه‌منظوره)
  • Linguist (filetype detection همه‌منظوره)

توجه کنید که هر چیزی را که متن‌بسته نگه داشتیم، ارزش کسب‌وکار (business value) خاص ما بود که می‌تواند با در دست رقبای‌مان قرار گرفتن، کسب‌وکارمان را به خطر بیاندازد. هر چیزی را که متن‌باز کردیم، ابزاری همه‌منظوره است که می‌تواند توسط عموم مردم و شرکت‌ها برای ساختن همه نوع چیزی استفاده شود.

مجوز درست حسابی کدام است؟

من مجوز MIT را ترجیح می‌دهم و تقریبا تمام چیزهایی که در گیت‌هاب متن‌باز کردیم با این مجوز منتشر شدند. من این مجوز را به چندین دلیل دوست دارم:

  • کوتاه است. هر کسی می‌تواند متن این مجوز را مطالعه کرده و بفهمد دقیقا چه می‌گوید بدون این‌که نیاز باشد با پرداخت حق مشاوره، وکلا را پول‌دارتر کند.
  • به اندازه‌ی کافی از کدنویس حمایت می‌کند تا مطمئن باشم اگر کد به درستی کار نکرد، از من شکایت نمی‌شود.
  • هر کسی پیامدهای قانونی مجوز MIT را می‌فهمد. مجوزهای عجیب-و-غریب مثل WTFPL و Beer تظاهر می‌کنند که در میان مجوزهای آزاد بهترین هستند، اما کاملا در این هدف شکست خورده‌اند. این مجوزهای حاشیه‌ای بیش از حد مبهم و غیرقابل اجرا هستند تا برای استفاده در شرکت‌ها قابل قبول باشند. در سوی دیگر، مجوز GPL‌ بیش از اندازه محدود شده و متعصبانه است تا قابل استفاده برای عموم کارها باشد. من می‌خواهم همه بتوانند از کدهایم بهره‌مند شوند، «همه». این چیزی است که از واژه‌ی «باز» و «آزاد» تداعی می‌شود.

خب، حالا می‌پرسید چگونه آغاز کنم؟

ساده است. به جای مخازن بسته، شروع به استفاده از مخازن متن‌باز عمومی گیت‌هاب کنید و درباره‌ی نرم‌افزارهایی که نوشته‌اید، از طریق وبلاگ، توییتر، سایت Hacker News و سایر رسانه‌های تاثیرگذار محلی‌تان تبلیغ کنید. سپس می‌توانید عقب نشسته، استراحت کرده و از سهیم بودن در جنبشی بزرگ لذت ببرید.

بهترین شروع برای درک اینکه کامپیوترها چطور «فکر می کنن»: مقدمه بصری بر یادگیری ماشین

یادگیری ماشین این روزها خیلی روی بورس است. از سیستم های پیشنهاد دهنده تا تشخیص چهره و بقیه چیزها دارن به سرعت پیش می‌رن و ما گاهی ازشون عقب می‌مونیم. این صفحه فوق العاده توضیح می ده که یادگیری ماشین چطوری کار می کنه؛ با تصور و مثال. مدت‌ها پیش اینو دیدیم و جعفر خاکپور زحمت ترجمه رو کشید ولی ایمیل‌نگاری با تهیه کنندگان اصلی تقریبا بدون جواب موند و آخرش همینجا منتشرش کردیم. امیدوارم لذت ببرین و دید خوبی بهتون از این بده که کامپیوترها چطوری فکر می‌کنن و تصمیم می‌گیرن و پیش‌بینی می‌کنن چون لازمه ما منطق پشت هوش مصنوعی رو درک کنیم.

در یادگیری ماشین، کامپیوترها به کمک روش های یادگیری آماری الگوهای داخل داده ها را به صورت خودکار استخراج می کنند. این تکنیک ها میتوانند پیش بینی را با دقت بسیار بالایی انجام دهند. پیمایش صفحه را ادامه دهید. به کمک یک مجموعه داده در مورد خانه های نیویورک و سان فرانسیسکو، ما یک مدل یادگیری ماشین تولید خواهیم کرد که بتواند از روی مشخصات خانه تشخیص دهد که این خانه در نیویورک است یا سان فرانسیسکو

«تست و پوش» یا «پوش و فیکس»؛ مساله این است – کارتون

مستقل از کارتون باحالش، اون دو تا روش «تست و پوش» و «پوش و فیکس» عالین (:

dare

مرجع

طولانی و فوق العاده: آرونداتی روی و جان کوزاک با ادوارد اسنودن ملاقات می کنند: «مثل یک گربه خانگی کوچک و چابک بود»

7c851e64-db02-4df2-8b4c-8a53e5eaa8bd-1020x714

متن زیر ترجمه خوب مقاله‌ای مهم از گاردین است با عنوان «Edward Snowden meets Arundhati Roy and John Cusack: ‘He was small and lithe, like a house cat’ که دوست خوبم هما مداح ترجمه‌اش کرده.

دلیل تاثیر عجیب این مطلب روی خودم را نمی دانم، موقع خواندن و ترجمه اش چندبار به گریه افتادم و شاید جزو معدود دفعاتی باشد که متنی را بدون ویراستاری و فورا بعد از ترجمه چاپ می کنم، بالطبع فقط روی فیس بوک و هرکس لطف کند و دستی به سر و رویش بکشد و جایی عمومی چاپش کند ممنون میشوم. شاید مناسب سایتی مثل میدان باشد…. به هر حال آرونداتی روی روایتش از دیدار با ادوارد اسنودن را نوشته و در خلال آن مفهوم عشق به کشور پرداخته و دست آخر آن را با عشق به طبیعت و به دنیا و نه کشور گره زده….. متن طولانی است، ولی امیدوارم به اندازه من لذت ببرید و دوستانتان را هم در خواندنش شریک کنید.

دیدار ما در مسکو، یک مصاحبۀ رسمی نبود. یک دیدار مخفی و زیزمینی هم نبود. قسمت خوبش این بود که جان کوزاک، دانیل السبرگ (که اسرار پنتاگون در دوران جنگ ویتنام را فاش کرده) و من از عهدۀ ادارد اسنودن زیرک و سیاستمدار برنیامدیم. بدی اش این بود که جکها، مسخره بازیها و حاضرجوابیهای مان در اتاق 1001 دوبار تکرار نمی شوند. نمی توان آن طور که باید و شاید در مورد دیدارمان در مسکو چیزی نوشت. اما نمی شود هم کلا چیزی ننوشت. چون که به هر حال اتفاق افتاده. و چون دنیا مثل هزارپایی است که به ازای ملیونها گفتگوی واقعی، تنها میلیمتری به جلو می رود. و بدون شک، این یک گفتگوی واقعی بود.

شاید مهمتر از گفتگوها، روح حاکم بر اتاق بود. ادوارد اسنودن آنجا بود که بعد از یاده سپتامبر، به قول خودش «واقعا به جورج بوش اعتقاد داشت» و ثبت نام کرده بود تا برای جنگ به عراق برود. و ما هم آنجا بودیم: ما که بعد از ماجرای یازده سپتامبر دقیقا موضعی برعکس داشتیم. البته که برای گفتگو در این مورد دیگر کمی دیر بود. چیزی جز ویرانه ای از عراق به جا نمانده. و نقشۀ سرزمینی که …خاورمیانه نامیده میشد به شیوه ای بی رحمانه از نو رسم می شود. با این حال، همۀ ما آنجا بودیم و در هتلی عجیب و غریب در روسیه با هم حرف می زدیم. واقعا هم که هتل عجیب و غریبی بود.

لابی مجلل هتل ریتز-کارلتون مسکو مملو از ملیونرهای مست بود، پر از پولهای بادآورده و زنان زیبای جوان و خوشگذران، نیمه روستایی، نیمه مانکن، آویزان از بازوهای مردان متملق-آهوانی در نیمه راه شهرت و ثروت که دین شان را به آنهایی ادا می کردند که به آنجا رسانده بودنشان. در راهروها، کتک کاری و صدای بلند آواز برقرار بود و پیشخدمتهای آرام و یونیفورم پوشی را می دیدید که چرخ دستی های مملو از غذا و ظروف نقره را به داخل و خارج از اتاقها هل می دادند. در اتاق ۱۰۰۱، آنقدر به کرملین نزدیک بودیم که اگر دستت را بیرون می بردی، تقریبا می توانستی آن را لمس کنی. بیرون برف می آمد. ما وسط زمستان از نوع روسی اش بودیم- پدیده ای که به نقشش در جنگ جهانی دوم هیچ وقت به شکلی شایسته و بایسته پرداخته نشده. ادوارد اسنودن کوچکتر از آن بود که فکرش را می کردم. ریز، چابک، مرتب، مثل یک گربۀ خانگی. با شور فراوان از دن و به گرمی از ما استقبال کرد. با خنده به من گفت، “می دانستم می آیی!”، “چرا؟”، “برای اینکه مرا رادیکالیزه کنی!”. خندیدم.

جاهای مختلف اتاق نشستیم: روی صندلی، چارپایه و تخت خواب جان. دن و اد از دیدن هم خیلی خوشحال بودند و حرفهای زیادی برای زدن داشتند و قطع کردن صحبت هایشان چندان مودبانه نبود. گاهی هم با نوعی زبان رمزگونه با هم حرف می زدند: «من از آدم عادی، یه دفعه شدم TSSCI»، «نه چون اصلا DS نیست، این NSA است. در CIA، بهش می گن COMO». «تقریبا همان نقش است، اما آیا از آن حمایت می شود؟» «PRISEC یا PRIVAC؟» «با TALENT KEYHOLE شروع کردند. بعد همه وارد تاییدیه های TS،SI،TK و GAMMA-G شدند… هیچ کس نمی داند چی است»….
کمی طول کشید تا وارد بحث شان بشوم. از اسنودن در مورد عکسش با پرچم آمریکا پرسیدم و جوابش خلع سلاحم کرد: «ای بابا! نمی دانم. یکی به من یک پرچم داد، بعد هم یک عکس گرفتند.» و وقتی از او پرسیدم چرا برای خدمت در عراق ثبت نام کرد در حالیکه میلیونها نفر بر علیه آن در سرتاسر دنیا تظاهرات می کردند، باز هم جوابش خلع سلاحم کرد: «گول پروپاگاندا را خوردم».

دن مدتی طولانی در این مورد صحبت کرد که چطور اغلب آمریکایی هایی که به پنتاگون و سازمان امنیت ملی می پیوندند، چیزی در مورد exceptionalism آمریکا و تاریخچۀ جنگ افروزی آن نخوانده اند ( و بعد از پیوستن به این سازمانها هم احتمالا این موضوعات برایشان اهمیتی ندارد). او و اد این موضوع را به چشم خود دیده بودند و به اندازه ای وحشت کرده بودند که تصمیم گرفته بودند زندگی و آزادی شان را به خاطر آن به خطر بیندازند. وجه مشترک شان نوع حس ملموس اعتقاد به عدالت اخلاقی بود: {تمیز} درست و غلط.

af19e06b-434a-436f-965d-3300b5b09aca-2060x1236

این تعلق خاطر به عدالت، نه تنها در زمانی که تصمیم گرفتند آنچه را فکر می کردند غیرقابل قبول است فاش کنند، که وقتی که کارشان را انتخاب کردند هم با آنها بود: دن می خواست کشورش را از شر کمونیسم خلاص کند، اد از تروریسم و اسلام گرایی. کاری هم که بعد از برطرف شدن توهم شان انجام دادند، به اندازه ای بهت آور و شگرف بود که اسمی جز شهامت اخلاقی نمی شد رویش گذاشت.

از اد اسنودن در مورد توانایی آمریکا در ویران کردن کشورها و ناتوانی اش در بردن جنگ (علیرغم در اختیار داشتن ابزارهای کنترل جمعی) پرسیدم. فکر کنم لحنم خیلی بی ادبانه بود- چیزی مثل: «آمریکا آخرین بار کی برندۀ جنگی بوده؟» در این مورد صحبت کردیم که آیا تحریمها و بعد از آن حمله به عراق را می شود نسل کشی نامید یا خیر. در این مورد حرف زدیم که که چطور سازمان سیا این حقیقت را می دانست- و برای مقابله با آن آماده بود- که دنیا در حال حرکت به سمت نه تنها جنگ بین کشوری که جنگ درون کشوری است، جنگی که در آن نیاز به استفاه از ابزارهای کنترل جمعی برای کنترل همه است. و در این مورد که چطور ارتشها تبدیل به نیروهای پلیسی شده اند که کشورهای اشغالی شان را اداره می کنند، در حالیکه پلیس- حتا در جاهایی مانند هند و پاکستان و در فرگوسن میسوری- یاد میگیرد مثل ارتش باشد و شورشهای داخلی را سرکوب کند.
اد مفصلا در مورد ابزارهای کنترل جمعی حرف زد. و من اینجا از او نقل قول می کنم، چون این حرف را قبلا هم زده:

«اگر کاری نکنیم، مثل این است که در کشوری تحت کنترل کامل، در خواب راه می رویم. جایی که دولت بزرگی داریم که توانایی نامحدودی در زورگویی به همراه توانایی نامحدودی در دانستن (همه چیز در مورد مردم تحت سلطه اش) دارد.- و این ترکیب خطری است. این آیندۀ تاریکی است. اینکه آنها همه چیز را در مورد ما می دانند و ما هیچ چیز در مورد آنها نمی دانیم- چون آنها مخفی اند، دست بالا را دارند و طبقۀ مجزایی هستند… طبقۀ نخبه، طبقۀ سیاسی، طبقه ای که به منابع دسترسی دارد- ما نمی دانیم آنها کجا زندگی می کنند، نمی دانیم آنها چه می کنند، نمی دانیم دوستانشان چه کسانی هستند. آنها می توانند همه چیز را در مورد ما بدانند. آینده به این سمت می رود و من فکر می کنم می شود این شرایط را تغییر داد.»

از اد پرسیدم آیا آژانس امنیت ملی تنها تظاهر می کرد به دلیل افشای اسرارش ناراحت است، در حالیکه ته دلش خوشحال بود که همه فهمیده اند، همه چیز بین و همه چیز دان است- چون به این ترتیب مردم همیشه ترس خورده، نامتعادل و ترسو خواهند بود و مدیریت شان آسان؟ دن در این مورد صحبت کرد که چطور حتا در آمریکا هم ظهور یک حکومت پلیسی نیاز به وقوع یک یازده سپتامبر دیگر دارد:” الان در یک کشور پلیسی زندگی نمی کنیم، هنوز نه. چیزی که من می گویم ممکن است در آینده پیش بیاید. شاید هم باید اینطور توضیح بدهم… آدمهای سفیدپوست، طبقه متوسطی و تحصیلکرده مثل من در یک کشور پلیسی زندگی نمی کنند…. سیاهپوستان و فقرا در یک کشور پلیسی زندگی می کنند. سرکوب با نیمه-سفیدها و خاورمیانه ای ها و متحدان آنها آغاز می شود و بقیه را در برمی گیرد…. کافی است یک یازده سپتامبر دیگر اتفاق بیفتد و بعد صدها هزار نفر بازداشت خواهند شد. خاورمیانه ای ها و مسلمانها را به بازداشتگاهای موقت می فرستند یا از کشور اخراج می کنند. بعد از یازده سپتامبرهم هزاران نفر بی دلیل بازداشت شدند…اما من در مورد آینده حرف می زنم. در مورد چیزی مشابه وضعیت ژاپنی های مقیم آمریکا در دوران جنگ جهانی دوم… من در مورد زندان و اخراج صدها هزارنفر حرف می زنم. فکر می کنم ابزارهای کنترل جمعی هم مربوط به همین موقعیت باشند. آنها می دانند چه کسانی را بگیرند-اطلاعات را از قبل جمع کرده اند.” ( وقتی این را گفت، از خودم پرسیدم چه فرقی می کرد اگر اسنودن سفیدپوست نبود؟ البته این سوال را نپرسیدم)

در مورد جنگ و حرص حرف زدیم، در مورد تروریسم و تعریف دقیق آن. در مورد کشورها، پرچمها و معنای میهن پرستی صحبت کردیم. در مورد نظر عامه و مفهوم اخلاق عمومی حرف زدیم و اینکه تا چه اندازه بی ثبات است و چقدر ساده دستکاری می شود. اینطور نبود که کسی سوالی بپرسد و دیگری جواب بدهد. با همدیگر خیلی فرق داشتیم. اوله فون اوکسکول از بنیاد زندگی خوب در سوئد، من و سه آمریکایی پردردسر. جان کوزاک هم که کل داستان را ترتیب داده و هماهنگ کرده بود، نمایندۀ سنتی غنی بود: موسیقی دانها، نویسندگان، بازیگران و ورزشکارانی که خریدار حرف مفت نیستند، حالا هرچقدر هم که قشنگ بسته بندی شده باشد.

چه سرنوشتی در انتظار ادوارد اسنودن است؟ آیا هیچ وقت به آمریکا برمی گردد؟ شانس زیادی ندارد. دولت ایالات متحده- دولت در سایه و همینطور هر دو حزب بزرگ سیاسی- می خواهند او را به دلیل ضربۀ بزرگی که به امنیت کشور زده مجازات کنند (دولت قبلا چلسی منینگ و باقی افشاگران را به سزای اعمالشان رسانده). اگر هم نمی تواند اسنودن را بکشد یا زندانی کند، باید هر کاری از دستش برمی آید برای محدود کردن ضرری قبلی و فعلی او انجام دهد. یکی از راههای انجام این کار، کنترل، دستکاری و جهت دادن به بحث های حول افشای اطلاعات به نفع خودش است. و تا اندازه ای هم موفق به انجام این کار شده است.

در مرکز بحث بر سر رابطۀ میان امنیت عمومی و ابزارهای مراقبت جمعی در رسانه های غربی، آمریکا قرار دارد. آمریکا و اقداماتش. این اقدامات اخلاقی هستند یا غیراخلاقی؟ درست هستند یا غلط؟ افشاگران، آمریکایی های قهرمان هستند یا آمریکایی های خائن؟ در این معادلۀ اخلاقی محدود، کشورهای دیگر، فرهنگهای دیگر، گفتگوهای دیگر- حتی اگر قربانی جنگ افروزی آمریکا باشند- تنها به عنوان شاهد محاکمه ظاهر می شوند. آنها یا خشم دادستان را برمی انگیزند یا غضب وکیل مدافع را.

وقتی محاکمه در چنین شرایطی برگزار شود، در خدمت این ایده قرار می گیرد که وجود یک ابرقدرت میانه رو و اخلاقی امری ممکن است. مگر با چشمهای خودمان آن را نمی بینیم؟ اندوهش را؟ گناهش را؟ روشهای اصلاح خودش را؟ رسانه های در خدمتش را؟ کنشگرانش را که از شهروندان آمریکایی (بی گناهی) که دولت جاسوسی شان را کرده، دفاع نمی کنند؟ در این بحثهای قاطع و هوشمندانه، واژگانی مانند عمومی و امنیت و تروریسم مرتب به گوش می رسند اما مطابق معمول سرسری تعریف می شوند و اغلب به شیوه های مورد پسند دولت ایالات متحده به کار می روند.

وحشتنک است که باراک اوباما یک لیست مرگ ۲۰ نفره را قبول و امضا کرده. واقعا وحشتناک است؟ اسم ملیونهای آدمی که در جنگ افروزی های آمریکا کشته می شوند در چه جور لیستی است، اگر اسمش لیست مرگ نیست؟ با وجود همۀ اینها، اسنودن باید در تبعید استراتژیک و تاکتیکی باقی بماند. او در موقعیت پیچیده ای قرار دارد: باید در مورد عفو/محاکمه خودش با همان نهادهایی در آمریکا مذاکره کند که فکر می کنند به آنها خیانت شده و در مورد شرایط اقامتش در روسیه با بشردوست بزرگی به نام ولادیمیر پوتین! ابرقدرتها آدم راستگو را در موقعیتی قرار داده اند که باید در مورد در مورد نحوۀ استفاده از موقعیتش و آنچه به عموم می گوید، حواسش خیلی جمع باشد.

حتی وقتی حرفهای مگو را کنار می گذاریم، باز هم حرف زدن در مورد افشای اسرار هیجان انگیز است- سیاست واقعی همین است-: پرمشغله، مهم و پر از واژگان حقوقی. جاسوس و شکارچی جاسوس دارد، فرار و گریز، اسرار و فاش کنندۀ اسرار. دنیای بزرگ و جذابی است. با این حال اگر تبدیل به جایگزینی برای بحثهای سیاسی گسترده تر و انتقادی تر شود (که گاهی چنین تهدیدی وجود دارد)، دیگر حرف دانیل بریگن، کشیش ژزوئیت، شاعر و مخالف جنگ (که معاصر دانیل السبرگ است) در این باره که “هر دولت-ملتی میل به قدرقدرتی دارد- مساله این است”، محلی از اعراب نخواهد داشت.

7a6e3293-2443-4862-8f6e-a94db90c4a2d-1020x744

خوشحال شدم که وقتی اسنودن توییترش را راه انداخت ( و در کسری از ثانیه ، نیم ملیون فالوئر پیدا کرد)، گفت، “من قبلا برای دولت کار می کردم. حالا برای مردم کار می کنم.” آنچه در این جمله پنهان است، این باور است که دولت برای مردم کار نمی کند و این شروعی بر یک بحث فرسایشی و نامربوط است. البته که منظور او از دولت، دولت ایالات متحده بوده، کارفرمای سابقش. اما منظور او از “مردم” کیست؟ مردم ایالات متحده؟ کدام قسمت از مردم ایالات متحده؟ او باید در این مورد تصمیم بگیرد. در جوامع دموکراتیک، مرز میان حکومتهای انتخابی و “مردم” هیچ وقت کاملا روشن نیست. نخبگان اغلب به طور کامل با حکومت قاطی می شوند. از منظر بین المللی، حتا اگر چیزی به نام “مردم آمریکا” وجود داشته باشد، آنها گروهی به شدت صاحب امتیاز هستند. تنها “مردمی” که من می شناسم تصویری از یک هزارتوی به شدت غلط انداز هستند.

عجیب است که وقتی به دیدارمان در ریتز-کارلتون مسکو فکر می کنم، اولین تصویری که جلوی چشمم می آید، تصویر دانیل السبرگ است. دن، بعد از چندین ساعت گفتگو، طاقباز روی تحت خواب افتاده بود، دستهایش مثل مسیح باز بود و اشک می ریخت، برای آمریکایی گریه می کرد که “بهترین مردمش” باید به زندان بروند یا در تبعید زندگی کنند. اشکهایش تاثر من را برانگیخت اما نگرانم هم کرد- چون اشکهای مردی بود که سیستم را از نزدیک دیده بود. زمانی رابطۀ بسیار نزدیکی با کسانی داشته که سیستم را کنترل می کردند و با سردی در فکر نابودی حیات بر روی کره زمین بودند. مردی که زندگیش را به خطر انداخته بود تا کارهای آنها را فاش کند. دن از همۀ استدلالها باخبر است، مخالفان و موافقانش را می شناسد. او اغلب برای توصیف تاریخ و سیاست خارجی ایالات متحده از واژۀ امپریالیسم استفاده می کند. حالا، 40 سال پس از فاش کردن اسناد پنتاگون، او می داند که اگرچه آن افراد رفته اند اما سیستم همچنان به کار خود ادامه می دهد.

اشکهای دانیل السبرگ باعث شد در مورد عشق، در مورد از دست دادن، در مورد رویاها و بیش از هر چیز در مورد شکست فکر کنم. عشق ما به کشورها، چه نوع عشقی است؟ چه جور کشوری به رویاهای ما جامۀ عمل می پوشاند؟ چه نوع رویاهایی بر باد رفته اند؟ اینطور نیست که بزرگی و شکوه ملتهای بزرگ نسبت مستقیمی با توانایی آنها در بی رحمی و نسل کشی داشته باشد؟ آیا عظمت “موفقیت” یک کشور اغلب به معنای عمق شکست اخلاقی آن نیست؟ و تکلیف شکست ما چیست؟ ما نویسندگان، هنرمندان، تندروها، ضدملی گراها، تکروها و ناراضی ها، تکلیف برآورده نشدن رویاهای ما چیست؟ تکلیف شکست ما در جایگزینی پرچمها و کشورها با عشقی که کمتر کشنده باشد، چیست؟ به نظر می رسد آدمها نمی توانند بدون جنگ زندگی کنند، اما نمی توانند بدون عشق هم زندگی کنند. به همین خاطر، سوال این است که باید عاشق چی باشیم؟
این مطلب را در زمانی می نویسم که سیل پناهندگان به سمت اروپا روانه شده- نتیجۀ دهه ها سیاست خارجی ایالات متحده و اروپا در “خاورمیانه”، من را به این فکر می اندازد که پناهنده کیست؟ آیا ادوارد اسنودن هم پناهنده است؟ البته که هست. او به خاطر کاری که انجام داده، نمی تواند به جایی که فکر می کند خانه اش است بازگردد. (هرچند که همچنان می تواند در درون جایی زندگی کند که بیش از هر جای دیگری احساس راحتی می کند: درون اینترنت). پناهجویانی که از جنگ در افغانستان، عراق و سوریه به اروپا فرار می کنند، پناهجویان جنگ سبک زندگی هستند. اما هزاران نفری که در کشورهایی مانند هند به دلیل همین جنگهای سبک زندگی زندانی و کشته می شوند، ملیونها نفری که از زمین و مزرعه شان رانده می شوند، از همۀ چیزهایی که می شناسند تبعید می شوند: زبانشان، تاریخ شان و زمینی که خودشان آن را شکل داده اند- پناهنده به حساب نمی آیند. تا زمانی که بدبختی در داخل مرزهای کشور “خودشان” باقی بماند، آنها پناهنده به حساب نمی آیند. اما آنها هم پناهنده هستند. حتما تعدادشان در دنیای امروز زیاد است. متاسفانه در تخیلات محدود به کشورها و مرزها، در ذهنهای پیچیده شده در پرچم کشورها، آنها موفق به کسب این لقب نمی شوند.

شاید معروف ترین پناهندۀ جنگ سبک زندگی، جولیان آسانژ باشد، موسس و ویراستار ویکی لیکس، که حالا چهارمین سال پناهندگی-اقامت خود را در سفارت اکوادور در لندن می گذراند. تا همین اواخر پلیس در اتاقی کوچک درست بیرون ورودی مستقر بود. تک تیراندازها روی سقف منتظر بودند و اگر پایش را از در بیرون می گذاشت، اجازه داشتند به او شلیک کنند یا در جا او را بیرون بکشند و دستگیر کنند. سفارت اکوادور دقیقا مقابل هرودز، معروف ترین فروشگاه زنجیره ای دنیا قرار دارد.

روزی که با جولیان آسانژ ملاقات کردیم، فروشگاه هرودز از صدها-یا حتا هزاران- مشتری ای که دیوانه وار برای کریسمس خرید می کردند، پر و خالی میشد. در میانۀ آن خیابان پرزرق و برق و گران لندن، رایحۀ ناز و نعمت با رایحۀ زندان و ترس “دنیای آزاد” از آزادی بیان مخلوط میشد. روزی (در واقع شبی) که جولیان را دیدیم، به دلیل مسائل امنیتی اجازه نداشتیم تلفن، دوربین یا هیچ دستگاه ضبط صدایی را با خود داخل اتاق ببریم. بنابراین صحبتهایمان جایی ثبت نشد.

با وجود وضعیت وخیم موسس و ویراستارش، ویکی لیکس به کار خود ادامه می دهد، مثل همیشه با خونسردی و بی پروایی. به تازگی جایزه ای ۱۰۰ هزار دلاری برای کسی تعیین کرده اند که اسنادی “ناب و دست اول” در مورد پیمان تجاری و سرمایه‌گذاری ترنس-آتلانتیک فاش کند، یک پیمان تجارت آزاد میان اروپا و ایالات متحده که قصد دارد به شرکتهای چندملیتی این قدرت را بدهد تا از کشورهایی که اقداماتی علیه منافع آنها انجام می دهند، شکایت کنند. این اقدامات می تواند شامل افزایش حداقل حقوق کارگران توسط دولت باشد، یا سرکوب روستاییان به اصطلاح “تروریستی” که مانع کار شرکتهای استخراج معدن می شوند، یا آنهایی که این جسارت را دارند که به بذرهای اصلاح ژنتیکی شدۀ شرکت مونسانتو نه بگویند. این پیمان هم مانند ابزارهای کنترل جمعی یا اورانیوم رقیق شده، سلاح دیگری در جنگ سبک زندگی است.

وقتی به جولیان آسانژ نگاه می کردم که رنگ پریده و شکسته آن طرف میز نشسته بود، ۹۰۰ روز بود که رنگ آفتاب را ندیده بود و با این حال حاضر نبود طبق خواستۀ دشمنانش تسلیم یا گم و گور شود، خنده ام گرفت که هیچ کس به او به چشم یک قهرمان اهل استرالیا یا یک فاتح استرالیایی نگاه نمی کند. از نظر دشمنانش، آسانژ به چیزی ورای یک کشور خیانت کرده بود. او به ایدئولوژی قدرتهای حاکم خیانت کرده بود. به همین دلیل از او حتا بیشتر از ادوارد اسنودن تنفر داشتند. و این موضوع خیلی چیزها را توضیح می دهد.

اغلب به ما گفت اند که گونه ما بر لبۀ پرتگاه است. امکان دارد که هوش اغراق شده و پرغرور ما بر غریزۀ بقایمان پیشی گرفته باشد و راهی هم برای برگشت نباشد. در این صورت دیگر نمی شود کاری کرد. اما اگر هم بشود کاری کرد، می شود از یک چیز مطمئن بود: آنهایی که این مشکل را به وجود آورده اند، نمی توانند راه حلی برای آن پیدا کنند. رمزگشایی از ایمیلهای ما بهشان کمک می کند، اما نه خیلی زیاد. سنجش فهم ما از معنای عشق، معنای خوشحالی- و البته معنای کشورها- شاید کمکی بکند. سنجش اینکه اولویتهای ما چیست.

یک جنگل قدیمی، یک رشته کوه یا یک درۀ رودخانه دار حتما مهمتر و دوست داشتنی تر از هر کشوری هستند و خواهند بود. می توانم برای یک رودخانه گریه کنم. اما برای یک کشور؟ نمی دانم…

هما مداح قبلا هم در شماره نهم رادیو گیک یعنی راز شادی با ما بوده، با مقاله کتابخانه ای که ناپدید شد – گیا پدیا برای کیبرد آزاد نوشته.

رادیو شماره ۵۶ – داستان کوتاه «انسان ناخودآگاه» اثر «جی جی بالارد»

در این شماره ویژه از رادیو گیک، براتون داستان فوق العاده ای رو می‌خونم. داستانی که بر خلاف ظاهر علمی تخیلی‌ و اتفاق افتادنش در زمانی در آینده، در حال حاضر در جریانه ولی درست همونطور که فقط قهرمان داستان می‌فهمه چه چیزی داره توی تابلوهای سیاه می‌گذره، از بین ما هم عده خیلی کمی ممکنه واقعا متوجه اطرافشون باشن.

گوش بدین به داستان انسان ناخودآگاه از جی جی بالارد که من برای شماره ششم نشریه سلام دنیا ترجمه کرده‌ام.

مشترک رادیو گیک بشین


آر اس اس رادیو گیک

اپلیکیشن اندروید رادیو گیک

رادیو گیک در آیتونز

رادیو گیک در ساوند کلاود

اپلیکیشن iOS

با تشکر از همه دوستانی که برای اسپانسری اکانت رادیوگیک در ساوندلاکود پیشنهاد دادن. واقعا شاد کننده، انرژی بخش و روحیه دهنده بود برام و با تشکر از دوستی که در نهایت اسپانسر شد، باید بگم که این شماره قبل از اون ضبط شده بود و در نتیجه توش به این نکته اشاره نشده.

ballard

خوش باشین و خرم و رو به جلو (:

کتاب «گوگل چگونه کار می‌کند» – با هم کار کنید، غذا بخورید و زندگی کنید

page5_before_preface

و چه کسانی باید در این اطاقک‌های مربعی [Cubicles. به اتاقک‌های ساخته شده از پارتیشنی می گویند که معمولا شرکت‌های تکنولوژی به افراد فنی می دهند تا هم فضایی شخصی داشته باشند و هم از یکدیگر جدا باشند] فشرده باشند؟ ما فکر می کنیم به طور خاص برای تیم‌های مهم است که از نظر عملیاتی مجتمع و در کنار یکدیگر باشند. در بسیاری جاها، کارمندان بر اساس اینکه چه کاری می‌کنند از هم جدا می‌شوند و مدیران محصولات ممکن است در یکجا بنشینند و مهندسان در ساختمانی آنطرف خیابان نگهداری شوند. این معمولا برای مدیران محصول سنتی که اکثرا با PERT [تکنیکی مرسوم برای بررسی و بازبینی پروژه‌ها یا برنامه‌ها کاربرد دارد] و گانت‌چارت کار می‌کنند (ابزارهایی پیچیده و شدیدا مفید برای تجارت مدیریت پروژه) و بلد هستند خودشان را مجری سرسخت «برنامه رسمی»ای که مدیران بعد از دیدن چند اسلاید زیبای پاورپوینت که مدعی می‌شود بازدهی سود این برنامه بیشتر از هزینه capital hurdle rate شرکت خواهد بود تصویب کرده‌اند، مناسب است. این تیپ مدیرها آنجا هستند تا شانه به شانه برنامه تعریف شده، محصول را تحویل دهند و هر مشکلی را رفع کنند و «خارج از چارچوب فکر کنند [Think outside the box] (که اتفاقا به داخل چارچوب‌ترین اصطلاح همیشگی تبدیل شده) و چاپلوسانه به درخواست‌های دیرهنگام مدیرعامل پاسخ مثبت دهند و کشف کنند که چطور باید به تیمشان فشار بیاورند تا آن‌ها را انجام دهد. این یعنی مشکلی نیست و حتی گاهی خوب است که مدیران محصول در جایی جدا از مهندسان بنشینند، حداقل تا وقتی که می‌توانند درجریان به روزرسانی‌های وضعیت پروژه باشند و نبض محصول را در دست بگیرند. نه اینکه ما مخالف جدی این روش باشیم اما اجازه بدهید بگوییم که این شیوه کار یک مدیرمحصول قرن بیستمی است، نه مدیری از قرن بیست و یکم.

در قرن اینترنت، وظیفه یک مدیر محصول این است که با آدم‌هایی که طراحی می‌کنند، با مهندس‌ها و توسعه دهندگان چیزها برای ساخت محصولاتی فوق العاده همکاری کند. بخشی از این مساله مستلزم کارهای سنتی مدیریتی مرتبط با مالکیت چرخه تولید محصول، تعریف نقشه راه محصول، نمایندگی صدای مشتری و انتقال این مفاهیم به تیم و مدیران است. به هرحال اصلی‌ترین نیاز یک مدیرمحصول خلاق هوشمند یافتن بصیرت فنی لازم برای بهبود محصول است. این منتج از آشنایی با شیوه استفاده مردم از این محصول است (و اینکه این الگوهای مصرف چگونه روند تکنولوژی را تغییر خواهند داد) و همچنین ناشی از درک و تحلیل داده‌ها و مشتق از نگاه کردن به روندهای تکنولوژیک و پیش‌بینی کردن اینکه چگونه این تغییرات باعث تغییر در صنایع خواهند شد. برای انجام صحیح اینکار، مدیران سیستم باید با مهندس‌ها کار کنند، غذا بخورند و زندگی کنند (یا با شیمی‌دان‌ها، زیست‌شناس‌ها، طراحان یا هر شکل دیگری از خلاقان باهوشی که شرکت برای طراحی و تولید محصولاتش استخدام می‌کند).

کتاب «گوگل چگونه کار می کند»‌ – پیشگفتار

cover

پیشگفتار

نوشته لری پیج

موسس و مدیر عامل گوگل

page5_before_preface

وقتی جوانتر بودم و تازه شروع به فکر کردن در مورد آینده‌ام کرده بودم، تصمیمم این بود که یا پروفسور دانشگاه شوم یا یک شرکت راه بیاندازم. فکر می کردم هر کدام از این دو گزینه امکان استقلال را برایم فراهم می‌کنند – آزادی فکر کردن به پایه‌های اندیشه و اندیشیدن به فیزیک جهان واقعی به جای اجبار به پذیرش «خرد» متداول.

همانگونه که اریک و جاناتان در گوگل چگونه کار می‌کند گفته‌اند ما سعی کرده‌ایم این استقلال اندیشه را در گوگل به همه کارهایی که در گوگل انجام می‌شود تسری دهیم. این مساله موتور محرکه بزرگترین موفقیت‌های ما و چند شکست بوده. در واقع شروع از پایه‌ها چیزی بود که باعث شد گوگل راه بیافتد و به مسیر ادامه دهد. یک شب رویایی دیدم (به معنی واقعی) و بعد با خیال آن از خواب بیدار شدم… چه می‌شد اگر می‌توانستیم کل وب را دانلود کنیم و فقط لینک‌ها را نگهداریم؟ پس یک خودکار برداشتم و طرحی از جزییات به روی کاغذ آوردم تا ببینم اینکار واقعا عملی هست یا نه. فکر ساختن یک موتور جستجو حتی در حوالی رادار فکری من هم نبود. کمی بعدتر بود که با سرگئی به این نتیجه رسیدیم که طبقه بندی سایت‌ها بر اساس لینک‌های ورودی، روش خوبی برای یک موتور جستجو است. جیمیل هم اول از یک خط رویایی شروع شد و وقتی اندی رابین (Andy Rubin) یک دهه قبل اندروید را شروع کرد، اکثر مردم فکر می‌کردند شکل دادن صنعت موبایل در اطراف یک سیستم عامل اوپن سورس ایده‌ای دیوانه‌وار است.

در طول زمان به شکلی شگفت‌آور آموختم که داشتن تیم‌های کاری فوق بلندپرواز وحشتناک مشکل است. معلوم شد که اکثر مردم یاد نگرفته‌اند که برای پرواز به ماه نقشه بکشند. آدم‌ها به جای شروع از فیزیک دنیای واقعی و کشف مسیر برای رسیدن به هدف، کارها را غیرممکن تصور می‌کنند و کنار می‌کشند. به همین دلیل است که اینقدر انرژی می‌گذاریم تا متفکران مستقل را به استخدام گوگل دربیاوریم و هدف‌های بزرگ داشته باشیم. اگر شما آدم‌های صحیح را استخدام کنید و هدف‌های بزرگ مشخص کنید، معمولا به مقصد می‌رسید. و حتی اگر شکست بخورید، احتمالا چیزی بسیار مهم یاد می‌گیرید.

این هم درست است که بسیاری شرکت ها با ادامه کارهایی که همیشه می‌کرده اند و ایجاد چند تغییر کوچک در آن‌ها را، راحت‌تر هستند. چنین افزایش‌گرایی‌ای در طول زمان به بی‌ربط شدن می‌انجامند، بخصوص در تکنولوژی چون تغییرات در اینجا باید انقلابی باشند و نه آرام آرام. پس باید خودتان را مجبور به شرط بندی‌های بزرگ در مورد‌آینده بکنید. به همین دلیل است که ما در جاهایی خاص مانند ماشین‌هایی که خودشان رانندگی می‌کنند یا اینترنت بالنی سرمایه‌گذاری می‌کنیم. درست است که تصور این سیستم‌ها در این لحظه بسیار عجیب است اما وقتی ما گوگل مپ را هم شروع کردیم، مردم می‌گفتند هدف نقشه برداری‌ تمام جهان، شامل عکس گرفتن از هر خیابان، غیرممکن است. اگر گذشته قرار است راهنمای آینده باشد، قمارهای عجیب امروز در چند سال آینده دیگر غیرمعقول به نظر نخواهند رسید.

این بعضی از اصولی است که فکر می کنم مهم هستند و در صفحات بعدی به موارد دیگری نیز اشاره خواهد شد. امیدوارم بتوانید این ایده‌ها را بگیرید و خودتان کارهایی غیرممکن بکنید.