برچسب: ترجمه
میمون ها، قفس، موز و شوک آب سرد؛ به عادت هایمان فکر کنیم
این آزمایش تقریبا واقعی است. مشخصه که اینجا خیلی ساده شده ولی اصلش رو استفنسون در سال ۱۹۶۷ انجام داده به این مرجع:
Stephenson, G. R. (1967). Cultural acquisition of a specific learned response among rhesus monkeys. In: Starek, D., Schneider, R., and Kuhn, H. J. (eds.), Progress in Primatology, Stuttgart: Fischer, pp. 279-288.
نامه ۱۹۷۱ بوکوفسکی در جواب به درخواست جلسه شعرخوانی
بوکوفسکی از نویسندههای مورد علاقه من که بارها در موردش نوشتهام. بوکوفسکی خوشگذران بوده و اهل الکل و وقتی کارش رو ول می کنه، از طریق شعرخوانی و نویسندگی و گاهی قمار روی اسبها زندگیش رو میگذرونده. این نامه جوابش به کسی است که ازش خواهش کرده بود به شهرشون بیاد و در یک جلسه شعرخوانی، شعرهاش رو بخونه.
۷ اکتبر ۱۹۷۱
سلام آقای پینی؛
نامه شما از [شهر اسپینگفیلد] را از طریق انتشارات پنگوئن دریافت کردم. امروز. خب. من برای خواندن شعرهایم آمادگی دارم اما نمیدانم که آیا شرایط آن را میدانید یا نه. من یک بلیت دوطرفه هوایی میخواهم (که فکر کنم از لسآنجلس به فلوریدا خیلی هم گران باشد)، بعلاوه ۲۰۰ دلار. یک نفر باید من را در فرودگاه ملاقات کند و در آخر من را به آنجا برگرداند. همچنین اگر یک روز زودتر برسم جایی برای گذراندن شب میخواهم و اگر بعد از شعرخوانی جشنی برگزار شود (یکی از آنهایی که در آن آبجو میخوریم و حرف میزنیم) جایی هم برای گذراندن شب لازم خواهم داشت. من نمیدانم بودجه شما چقدر است. آودن برای شعر خوانی ۲۰۰۰ دلار میگیرد و گینزبرگ ۱۰۰۰ دلار. می بینید که من خیلی ارزان هستم. یک فاحشه واقعی. حتا احتمالا یک فاحشه مشهور هم نیستم. به هرحال. شرایط همین است. اگر میتوانید انجامش بدهید، هر چه زودتر بهتر. میلر ویلیامز از دانشگاه آرکانزاس میگوید که یک پیشنهاد ۳۰۰ دلاری هست که در آنجا شعر بخوانم پس اگر بتوانم بلیت را از شما بگیرم، میتوانم آنجا هم برای شعرخوانی توقف کنم و این باعث میشود سفر کاملا برایم بیارزد. قول میدهم که برای شعرخوانی بیش از حد الکل مصرف نکرده باشم. من شغلم را در ۵۰ سالگی رها کردم و حالا ۵۱ ساله هستم و واقعا شغل ادبیات را پیش گرفتهام. به همین دلیل است که اینطور در مورد پول حرف میزنم. میبخشید ولی این برای ادامه بقا است.به هرحال، بگویید چه فکر می کنید… بله یا نه… هر چی.
یک تبلیغ هم برای خود به نامه پیوست کرده ام
یک تبلیغ هم برای خودم بکنم… رمان اول من… آن را در ۲۰ شب نوشتم. اگر هم علاقمند باشید میتوانید کتاب شعر جدیدم با عنوان «روزها سریع میگذرند همچون اسبهای وحشی روی تپهها» را از همان انتشارات و همان آدرس به قیمت ۴ دلار بخرید. خودم نسخه اضافهای از آن را ندارم.من مشغول کار روی رمان دوم خوم به نام «شاعر» هستم اما در کارم عجله نمیکنم. میگویند امروز هوا ۳۸ درجه است. مشکلی نیست. من قهوه میخورم و سیگار میپچیم و به خیابانهای گر گرفته از حرارت نگاه میکنم و زنی که همین الان با باسنی جنبان در شلواری سفید از اینجا رد شد و
هنوز هم نمردهامما هنوز نمرده ایم.منتظرم،
چارلز بوکوفسکی
فرازهایی از کتاب زندگینامه استیو جابز: توپ و دیوار برای آتاری و ماجرای کلاه برداری از استیو وزنیاک
رسیدهایم به ۹٪ کتاب و اونجایی که استیو جابز از هند و تجربههای عرفانیاش برگشته به آتاری و یک روز سر زده وارد دفتر می شه. آتاری بازی مشهور Pong (پونگ) رو داده که توی ایران به اسم نسخههای جدیدیش یعنی تنیس میشناختیمش و حالا دنبال یک بازی دیگه است…
روزی در اوایل سال ۱۹۷۵، ال آلکورن در دفتر کارش در آتاری نشسته بود که ناگهان ران واینه وارد شد و فریاد کشید «هی! استیوی برگشته!».
آلکورن جواب داد «بیارش اینجا».
جابز با پای برهنه و یک ردای زعفرانی رنگ و در حالی که یک نسخه از کتاب Be Here Now در دست داد وارد شد. کتاب را به آلکورن داد و اصرار کرد که حتما باید آن را بخواند و بعد گفت «میشود شغلی که داشتم را به من پس بدهید؟»
آلکورن در یادآوری آن صحنه میگوید که «درست مثل یکی از آدمهای هاری کریشنا شده بود اما به هرحال دیدنش عالی بود. من به او گفتم که بدون شک میتوان شغلش را پس بگیرد».
یکبار دیگر برای هماهنگی، جابز اکثرا شبها کار میکرد و وزنیاک که هنوز در اچ.پی. یک مهندس بود و آپارتمانی در آن حوالی داشت بعد از شام سری به او میزد تا گپی بزنند و کمی ویدئو گیم بازی کند. او معتاد بازی پونگ شده بود و خودش هم میتوانست نسخهای مشابه آن را بسازد که بشود آن را روی تلویزیون خانه بازی کرد.
اخطار: به هیچ وجه این مطلب رو توی وبلاگتون کپی پیست نکنید چون عکس بالا بعد از سه روز با یک عکس بسیار نامناسب برای وبلاگتون جایگزین خواهد شد. به عنوان یک تجربه خنده دار برای وبلاگ های کپی پیست کاری که حتی مطلب رو نمی خونن
روزی در اواخر تابستان ۱۹۷۵، نولان بوشنل که از این نظر دفاع میکرد که دوره بازی پونگ به سر رسیده تصمیم گرفت تا نسخهای جدید و تک نفره از آن را بسازد: در این نسخه از بازی به جای رقابت با حریف، بازیکن باید توپ را به سمت دیواری پرتاب میکرد که با هر برخورد یک آجر از آن کم میشد. او جابز را به دفترش دعوت کرد و طرح بازی را روی تخته سیاه کشید و از او خواست تا آن را طراحی کند. یک جایزه هم تعیین شد. بوشنل گفت که اگر طرح نهایی کمتر از پنجاه چیپ باشد، به ازای هر چیپ کمتر، پول اضافهای پرداخت خواهد شد. بوشنل میدانست که جابز مهندس فوق العادهای نیست اما برداشتش به درستی این بود که جابز به سراغ دوست خوبش وزنیاک خواهد رفت. بوشنل میگوید «این یک تیر و دو نشان بود، وزنیاک مهندس بهتری از جابز بود».
اخطار: به هیچ وجه این مطلب رو توی وبلاگتون کپی پیست نکنید چون عکس بالا بعد از سه روز با یک عکس بسیار نامناسب برای وبلاگتون جایگزین خواهد شد. به عنوان یک تجربه خنده دار برای وبلاگ های کپی پیست کاری که حتی مطلب رو نمی خونن
وزنیاک وقتی پیشنهاد جابز برای طراحی بازی و نصف کردن پول را شنید بسیار هیجان زده شد. او میگوید «این یکی از هیجانانگیزترین پیشنهادهای زندگیام بود؛ طراحی یک بازی که کلی آدم از آن استفاده خواهند کرد». جابز گفت که اینکار باید در چهار روز انجام شود و حداقل چیپ هم باید به کار رود. چیزی که جابز به وزنیاک نگفت این بود که موعد چهار روز را از خودش ساخته بود تا بتواند به موقع کار را تحویل دهد و برای کمک در چیدن سیبها از درخت، به مزرعه برود. در ضمن چیزی در مورد جایزه ناشی از حذف چیپها نیز به وزنیاک گفته نشد.
وزنیاک با یادآوری این خاطره میگوید که «طراحی بازیای شبیه این برای اکثر مهندسها چند ماهی طول میکشید. من مطمئن بودم که نخواهم توانست اینکار را انجام دهم اما جابز به من قبولاند که انجام آن از دست من برمیآید». وزنیاک چهار شب متوالی بیدار ماند و پروژه را تمام کرد. در طول روز کاری اچ.پی. وزنیاک طراحها را روی کاغذ میکشید. بعد بعد از یک غذای فست فود، مستقیم به آتاری میرفت و همه شب بیدار میماند. همانطور که وزنیاک طرح میزد، جابز روی میز و نیمکت کناری چیپها را بر اساس نقشه با وایرپ به هم وصل میکرد. وزنیاک جایی گفته «حینی که استیو مشغول اتصالات بردبورد بود، من وقتم را به بازی کردن با بازی محبوب تمام دوران زندگیام یعنی مسابقه اتوموبیلرانی گرند ترک ۱۰ میگذراندم».
آنها به شکلی اعجاب آور موفق شدند که پروژه را در چهار روز تمام کنند و علاوه بر این وزنیاک برای طرح تنها از چهل و پنج چیپ استفاده کرده بود. وقایع به شکل متفاوتی تعریف شدهاند اما معتبرترین آنها این است که جابز تنها نصف پول پایه توافق شده را به وزنیاک داد و تمام جایزه حاصل از پنج چیپ صرفهجویی شده را بدون اینکه حرفی از آن بزند، برای خودش برداشت. ده سال بعد بود که وزنیاک (با دیدن داستان در کتابی که در مورد تاریخچه آتاری به نام Zap منتشر شده بود) متوجه داستان شد و فهمید که جابز چیزی از جایزه به او نگفته. وزنیاک بعدها گفت «من فکر کردم که جابز حتما به پول نیاز داشته و به همین دلیل راستش را به من نگفته». حالا وقتی وزنیاک از این ماجرا حرف میزند، مکثهایش طولانی هستند و قبول میکند که موضوع برایش دردناک بوده و هست. «حداقل آرزو میکنم که کاش صادق بود. خودش هم میدانست که اگر به من میگفت که پول را لازم دارد مشکلی با موضوع نداشتم. او دوست من بود. همه باید به دوستانشان کمک کنند». برای وزنیاک این ماجرا نشان دهنده یک تفاوت بزرگ در شخصیت این دو نفر بود. «اخلاق همیشه برای من مهم بوده و هنوز هم نمیفهمم چرا یک مقدار خاص پول گرفته بود ولی به من گفت چیز دیگری گرفته. اما خب میدانید؟ مردم متفاوت هستند».
وقتی جابز متوجه شده که داستان چاپ شده، به وزنیاک زنگ زد و ماجرا را انکار کرد. وزنیاک یادآوری میکند که «او به من زنگ زد و گفت که یادش نمیآید چنین کاری کرده باشد و اگر چنین کاری کرده بود حتما یادش میماند پس احتمالا چنین کاری نکرده». وقتی من [نویسنده کتاب سرگذشت استیو جابز] مستقیما از جابز در این مورد سوال کردم به شکلی غیرطبیعی ساکت و ناراحت شد و بعد گفت «نمیدانم این حرفها از کجا درآمده. من نصف پولی که گرفته بودم را به او دادم. من و وز همیشه همینطور بودیم. منظورم این است که وز در ۱۹۷۸ کار را ترک کرد. او از ۱۹۷۸ به بعد هیچ کاری نکرده اما همانقدر که من از اپل سهم گرفتم، او هم گرفت».
آیا ممکن است خاطرات اشتباه باشند و جابز در واقع هیچ وقت وزنیاک را دور نزده باشد؟ وزنیاک به من جواب داد «به هرحال این احتمال وجود دارد که حافظه من کاملا خراب شده باشد و اشتباه کنم» اما بعد از یک مکث اضافه کرد «اما نه. من دقیقا جزییات این یکی را به خاطر دارم. چک ۳۵۰ دلاری که گرفتم یادم هست». او این خاطره را با نولان بوشنل و ال آلکورن چک کرده. بوشنل میگوید «من یادم هست که در مورد این جایزه با وز حرف زدم و او ناراحت شد. من گفتم که واقعا جایزه وجود داشته و هر چیپی که کمتر استفاده میشده به معنی افزایش جایزه بوده. وزنیاک فقط سرش را تکان داد و زبانش را در دهانش چرخاند».
واقعیت هر چیزی که بوده باشد، وزنیاک دوست ندارد زیاد درباره آن حرف بزند. او میگوید که جابز آدم پیچیده ای است و تحریف واقعیت توسط استیو جابز یکی از عوامل تاریک رسیدن او به موفقیت است. وزنیاک هیچ وقت آنطور نبوده اما خودش تذکر میدهد که اگر فقط شیوه خودش پی گرفته میشد، هرگز اپلی هم به وجود نمیآمد. او در مورد این اتفاق میگوید «ترجیح میدهم از کنارش رد شوم. این چیزی نیست که بخواهم بر اساس آن استیو جابز را قضاوت کنم».
چه کسی بازیهای کامپیوتری را کشت؟
توضیح: این ترجمه ساده (فقط برای روخونی شخص خودم) از بخش اول مقاله / داستان بلند Who Killed Video Games نوشته تیم راجرز است که من برای شماره اول پادکست خوب رادیوفنگ ترجمه کردم و خوندم. داستان در مورد تحولی است که توی بازی های کامپیوتری اتفاق افتاده و الگوریتم های ریاضی ای که ذره ذره ساعت ها و روح ما رو تسخیر می کنن. بازی هایی که با تکیه روی آمار و رفتار شناسی خیلی ساده ما رو به عنوان یک موجود زنده نخستینی آنالیز می کنن و می بینن از کجامون در چه لحظه ای بیشتر پول در می یاد. اگر ترجیح می دین به جای خوندن این رو بشنوین، به قسمت آخر پادکست شماره یک رادیوفنگ مراجعه کنین.
چه کسی بازی های کامپیوتری را کشت
نوشته تیم راجرز
ترجمه جادی
کوچکترین مرد داشت در مورد چرخه های درگیر کننده حرف میزند.
او گفت «به این یکی نگاه کنید» و با یک کلیک صفحه اسلاید را عوض کرد. چند نفر پرسیدند «نظر خودت چیست؟»
«خب.. اوم… من این یکی را از همه بیشتر دوست دارم». یکبار دیگر کلیک کرد. بعضی از چرخههای قبلی بسیار بیخود بودند اما حالا این یکی به نظر جذاب میرسید. اسلاید فعلی توضیحات بیشتری داشت.
مرد بزرگتر حرف می زد. به اسلاید اشاره کرد. گفت «به بازیکن یاد می دهید که چطور یک دقیقه در بازی بماند. در آن یک دقیقه میتواند چند سکه از پول داخل بازی به دست بیاورد. در اواخر آن دقیقه با آن سکهها سرمایهگذاری میکند. سرمایه گذاری ای که برایش سود خواهد داشت. یک چیز می سازند. بهشان گفته میشود که این چیز پنج دقیقه دیگر سود میدهد. البته میتوانند یک سکه ویژه هم استفاده کنند و آن را هم همین الان تحویل بگیرند. اتفاقا دقیقا یک سکه واقعی هم دارند و بازی مجبورتان میکند که آن را همین حالا استفاده کنید.حالا یک چیز دارید. بهتان میگویند سه دقیقه صبر کنید تا سود آن چیز ب حسابتان واریز شود. دلیلی داریم برای سه دقیقه منترظ ماندن. وقتی سه دقیقه تمام شد، به آنها میگوییم که نیم ساعت دیگر بیایند. بازی میگوید «حالا کاری ندارید، نیم ساعت دیگر برگردید». تلفن نیم ساعت دیگر تکان میخورد. نیم ساعت گذشته. وقتش است. آنها باید ارزش وقتشناسی و صبر کردن را یاد بگیرند. آنها هرگز این نیم ساعت صبر کردن بعد از سه دقیقه بازی را فراموش نخواهند کرد. دومین باری که نیم ساعت صبر می کنند اما اصلا یادشان نخواهد ماند. همینطور دفعه سوم ولی اینبار باید بیست و چهار ساعت صبر کنند که خاطرهاش همیشه باقی می ماند و بعد بیست و چهار ساعت دیگر. حالا دیگر شروع خواهند کرد به پول دادن برای گرفتن چیزها زودتر از زمان مقرر.
«پس بعد از نیم ساعت یک نوتیفیکیشن خواهند گرفت. تلفن می لرزد یا زنگ میزند و میگوید که فلان ثمر داده و بهمان آماده برداشت است؟»
کسی حرفی نمی زند. هیچ صدایی نیست. دست همه روی بطریهای آب روی میز شیشه ای سرگرم مشغول است. صورت جمعی کمی پریشان و کمی هراسناک است. مانند صورتی کسی که فقط قسمت اول جکی را شنیده باشد که در آن یک روحانی، یک نوزاد و یک سوسمار حضور دارند.
«آن ها اپلیکیشن بازی را اجرا میکنند و فلان و بهمان را جمع میکنند.
«حالا به آن ها خبر داده میشود که به مرحله بعدی رفتهاند. فلان قدر هم سکه جایزه نصیبشان شده. ممکن هم هست که قفل چیزی را باز کرده باشند – یک چیز جذاب تر.
«بخش مهم همینجاست. وقتی فلان و بهمان را برداشتند، ۱۲۰ سکه جمع شده. جایزه ای که برای بالا رفتن لول گرفته اند اما ۲۵۰۰ سکه است – بسیار بیشتر از جایزه صبر کردنشان برای جمع آوری چیزها. حالا به مغازه میروند. چیزهای جدیدی هست برای خریدن. ارزش آن ها تقریبا ۲۲۰۰ سکه است. بعد از خرید سکههای کمی برایشان باقی می ماند شاید چند صد تا. این عمدی است.
«حالا می توانند چیز جدیدی بسازند. چون قول داده شده که این چیز هزار سکه در ساعت نصیبشان کند. بعد از یکساعت باید برگردند. بعد هم بعد از دو ساعت و بعد سه ساعت: سه. حالا کلی پول دارند و سرمایه گذاری کرده اند.
«وقت آپگرید است. احتمالا ۲۲۰۰ سکه و حالا چیزشان می تواند به جای ۱۰۰۰ سکه قبلی، ۲۰۰۰ سکه در ساعت تولید کند. بخش ریاضی مغز این را می بیند و با خودش می گوید : این دو برابر چیزی است که قبلا در می آوردی. همه عاشق دوبرابر شدن درآمد ها هستند. ما دنیای بازی ها را کنترل می کنیم و دوبرابر شدن هایش را. ما بازیکن را کنترل می کنیم.
«بازیکن کاملا درگیر شده
«این بسیار مهم است: به آن ها چیزی می دهیم که مجبور شوند دو ساعت و نیم دیگر برگردند و بعد چیزی که فقط نود دقیقه وقت بخواهد. به آن ها می گوییم که می توانند بیست و پنج درصد سود کل بیشتر به دست بیاورند – تا حالا چیزی حدود پنج هزار سکه در ساعت تولید می کنند – اما ساختن این چیز بیست و چهار ساعت طول خواهد کشید.
«اگر بتوانید برای یک روز درگیرشان کنید، برای دو روز هم می توانید
مرد کوتاهتر گفت «اینجای کار قلق دارد. وقتی دو روز درگیر شدند، هیچ کس نمی تواند بگوید که آیا روز سوم هم می شود نگه شان داشت یا نه.
چشمانش را بست، احتمالا روی مرکز مغزش تمرکز کرد و ادامه داد «اما اگر برای سه روز نگهشان دارید» چشمانش را باز کرد و مستقیم به آن ها خیره شد «احتمالا تصمیم خواهند گرفت که برای یک هفته ادامه بدهند.»
مرد بزرگتر که دگمه سردست های طلا داشت گفت «و اگر برای یک هفته ادامه بدهند. تصمیم گیری در این مورد که آیا باید یک ماه کامل ادامه بدهند یا نه برایشان کار سختی نیست. و بعد سه ماه.
مرد کوچکتر ادامه کلام را در دست گرفت «و وقتی این مفهوم اتفاق بیافتد، حاضر هستند پول خرج کنند. فقط کافی است چیز به آن ها نشان بدهید و بگوید که ساختش سه روز طول می کشد.. یا اینکه می توانند یازده سکه ویژه خرج کنند و همین حالا آن را به دست بیاورند.»
«سکه های ویژه، هر بیست تا یک دلار فروخته می شوند.
مرد بزرگتر گفت «همین که بیست سکه ویژه را بخرند، حداقل بیست تای دیگر هم خواهند خرید.
یکی از حاضران سکوت طولانی را شکست. غبغبش به حرکت در امد و گفت «چطور این را می گویید؟»
«همکارم توضیح می دهد»
من سر میز نشسته ام. کمی دورتر. روی گوشی ام زیگورات بازی می کنم. مال شرکت اکشن باتن اینترتینمنت است. طراحش خودم هستم. یک تیم سه نفره داریم. آن دو نفر در همه چیز از من با استعدادتر هستند. به جز ریاضی و عکس العملهای غیرطبیعی در محیط های عمومی. در طول این جلسه هیچ کس به بازی من اشارهای نخواهد کرد – هرچند که در جلسه بعد مرد پولدار در این مورد سوال خواهد کرد ، وقتی که آن یکی از جلسه بیرون رفته – او زیاد چای سبز می نوشد – . او خواهد پرسید «آن چیست که بازی می کنید؟ به نظر عالی می آید.» و من جواب خواهم داد «من این بازی را طراحی کرده ام.» و گوشی را به سمتش خواهم گرفت. او شش بار خواهد مرد. در ششمین مرگ، صدای هیجانش از یک تشویق کننده فوتبال هم بیشتر خواهد بود. آیفون من را پس خواهد داد و دستانش را به پیشانی اش خواهد برد و خواهد گفت «من می خواهمش». بعد – پس از کمی مکث – من به بازی برخواهم گشت و او بدون تلاش برای مخفی کردن احساساتش خواهد گفت «استراتژی در آمد زایی تان از آن بازی چیست؟»
من قدیم ها در اینطور جلسه ها دائم بلند می شدم. حالا کمتر. تازه توانستهام به خودم بقبولانم که در مورد چیزهایی حرف می زنم که حرف زدن درباره شان نیازی به بلند شدن ندارد.
اینبار آیفون چهارم را لاک می کنم. صفحه را به پایین می گیرم و روی میز می گذارمش. دست هایم را به هم قلاب می کنم و می گویم «همه اش ریاضی است. ریاضی و روان شناسی. البته شما شاید ترکیبش را بگویید اقتصاد.» باید گلویم را صاف کنم «اقتصاد و فلسفه. این دو تا می شوند طراحی گیم های مدرن.»
حالا مرد بزرگتر مرا ستایش می کند. من قرمز می شوم «او استاد برقراری تعادل در چیزها است. او الگوریتمی درست می کند که کاملا زیرکانه منحنی هزینه کردن بیشتر و بیشتر وقت و پول در بازی را از چشم مردم پنهان می کند.»
«چیزی که ما می گوییم» مرد کوچکتر است که حرف می زند «این است که بقیه بازی هایی طراحی می کنند که اگر کسی برای یک هفته بازی کرد، سه ماه در ان بماند ولی ما چیزی درست می کنیم که مردم شش ماه در آن بمانند اگر فقط سه روز جذبشان کنیم. ما مشغول طراحی یک چرخه درگیر کننده هستیم. قابل اثبات با ریاضیات. آدم ها برای کاراکترهای جذاب سری به ما خواهند زد و …»
من دیگر گوش نمی دهم. تا جایی که به من مربوط است احتمالا خواهد گفت «آدم ها برای کاراکترهای جذاب سری به ما خواهند زد و برای محاسبات ریاضی ای که کردهایم، باقی خواهند ماند.»
جادی بودم از وبلاگ کیبرد آزاد که این رو براتون خوندم.
برای خواندن کامل کتاب، به http://bit.ly/fangvideogames مراجعه کنید.
انتشار آزاد ترجمه فارسی کتاب اصول برنامهنویسی
آپدیت : کتاب به طور رسمی منتشر شد و از اینجا قابل دریافته
کتاب آزاد، کوتاه ولی مفیدی است برای هر کسی که همین الان برنامه نویسه یا میخواد برنامهنویس بشه و نیازمند… اصلا بذارین نقل کنم از وبلاگ افشار محبی که ترجمه کتاب رو شروع و حالا با دوستاش تموم کرده:
کتاب «اصول برنامهنویسی» که یک کتاب الکترونیکی ۷۹ صفحهای است، توسط یکی از فعالان CodeBetter منتشر شده. کلیت مطالب کتاب راجع به مفاهیم نسبتاً جدید تولید نرمافزار مثل Persistence، DI، DDD، Unit Test و غیره است. نویسنده در ابتدای کتاب اظهار داشته که این کتاب برای پشتیبانی از حرکت ALT.NET نوشته شده است. این کتاب همچون خود ALT.NET بیشتر روی مفاهیم و تکنیکها مانور میدهد چون معتقد است برنامهنویسان به اندازه کافی به API داتنت مسلط شدهاند پس حالا وقت آن است که اصولیتر برنامه بنویسند.با دیدن بخشهای اول کتاب ممکن است فکر کنید یک کتاب کلاسیک «مهندسی نرمافزار» را باز کردهاید. اما کتاب کار زیادی به تئوری ندارد و بلافاصله به مثالها، نمونهها و ابزارهای عملی میپردازد. البته واقعیت این است که میشود این کتاب را یک کتاب «مهندسی نرمافزار» عملی نامید. چون با معرفی تکنیکها، روشها و ابزارهایی به شما کمک میکند تا همان اصول فراموش شده «مهندسی نرمافزار» را عملاً به کار گیرید.
عناوین فصول کتاب:
۱- ALT.NET: معرفی جبهه ALT.NET و تفاوت آن با MSDN Way
۲- Domain Driven Design: معرفی الگوی DDD
۳- Persistence: ارتباط با دیتابیس و ذخیره دادهها
۴- Dependency Injection: معرفی و ابزارها۵- Unit Testing: تست واحد
۶- Object Relational Mappers: معرفی و استفاده از NHibernate
۷- کار با Memory به طور اصولی
۸- مدیریت Exceptionها
۹- Proxy و استفاده از آن
۱۰- جمعبندیتاریخ این کتاب ۲۰۰۸ بوده و کمی قدیمی میباشد. اما با این وجود خواندن و به کارگیری آن به همه برنامهنویسان توصیه میشود.
جنگنده اف ۳۵ و جاسوسی عصر سایبر
توضیح: ترجمه یک صفحه از کتاب «جنگ سایبری» نوشته «ریچارد کلارک»
اف-۳۵ یک هواپیمای جنگنده نسل پنجم است که شرکت لاکهید مارتین در حال ساخت آن است. قرار است اف-۳۵ نیازهای نیروی دریایی، نیروی دریایی و نیروی زمینی را در قرن بیست و یکم برای حملات هوا به زمین فراهم کند و جایگزین جنگندههای اف ۱۶ و اف ۱۸ بشود. مهمترین مزیت اف ۳۵ نسبت به جنگدههای نسل چهارم، ابزارهای الکترونیک پیشرفته و سلاحهای هوشمند آن هستند. این هواپیما با باری کمتر از اعقابش بر اساس اصل «یک شلیک، یک کشته» طراحی شده که شدیدا وابسته به سیستمهای هدفگیری الکترونیک است. ارتش آمریکا تقریبا ۲۵۰۰ فروند از این هواپیما را سفارش داده است که هزینه آن به بیش از ۳۰۰ بیلیون دلار خواهد رسید. کشورهای ناتو هم این جنگنده را سفارش دادهاند. اف-۳۵ تا سه دهه، تفوق نظامی خریدارانش بر بقیه کشورها را تضمین خواهد کرد. ولی اگر رقبا، راهی برای هک کردن هواپیما کنند، به چالش کشیده خواهد شد.
در آوریل ۲۰۰۹، یک نفر وارد سیستم ذخیرهسازی اطلاعات شرکت کشد و چندین ترابایت اطلاعات مرتبط با ساخت اف-۳۵ را دانلود کرد. اطلاعات دزدیده شده مربوط به طراحی هواپیما و سیستمهای الکترونیکش بودند. البته به دلیل رمزگزاری اطلاعات پیش از خارج کردن آن، هیچ کس هیچ وقت به شکل دقیق نفهمید که دقیقا کدام بخش از اطلاعات از مرکز ذخیره اطلاعات خارج شدهاند. به گفته مقامات پنتاگون، حساسترین بخش اطلاعات دست نخورده باقی ماندهاند. این مقامات با دقتی بالا مدعی هستند که آی.پی. دزد در چین بوده و ردپاهای به جا مانده از نفوذ، نشان دهنده نقش دولت چین در این جریان است. این اولین باری نبود که اطلاعات مربوط به اف-۳۵ هک شده. سرقت اطلاعات مربوط به اف-۳۵ از سال ۲۰۰۷ شروع شد و تا سال ۲۰۰۹ ادامه پیدا کرده است. گزارش منتشر شده در مورد آخرین هک میگوید که چندین ترابایت اطلاعات به سرقت رفته. برای سادگی، فرض کنیم که فقط یک ترابایت اطلاعات به سرقت رفته باشد. این برابر است با ده کپی از دانشنامه بریتانیکا. یعنی ده برابر بیشتر از ۳۲ جلد دانشنامه و ۴۴ میلیون کلمه.
اگر یک جاسوس در زمان جنگ سرد میخواست این حجم از اطلاعات را از سازمانی خارج کند بدون شک نیازمند یک ون بود و یک جرثقیل برای جابجا کردن اسناد. این فرد همچنین جانش را هم باید ریسک میکرد. ممکن بود دستگیر و کشته شود. رابرت هانسن، کارمند اف.بی.آی. که از دهه ۱۹۸۰ برای شوروی و سپس روسیه جاسوسی میکرد، در طول دو دهه جاسوسی نزدیک یک ترابایت اطلاعات هم نشد. او یواشکی اسناد را از اف.بی.آی. خارج میکرد و آنها را در کیسه میپیچید و در پارکهای اطراف خانهاش در ویرجینیا میانداخت. کل اطلاعات خارج شده توسط هانسن، به چند صد صفحه تخمین زده میشود.
هانسن حالا بیست و سه ساعت از روز را در یک سلول انفرادی در کلورادو میگذارند. او اجازه نامهنویسی ندارد، نمیتواند بازدید کننده داشته باشد یا از تلفن استفاده کند و نگهبانها تنها با فعل سوم شخص و خطاب قراردادن «زندانی» با او صحبت میکنند. هانسن خوششانس است که زنده مانده. جاسوسهایی که مورد خیانت هانسن قرار گرفتند، به این خوش شانسی نبودند. حداقل سه فرد روس که در استخدام سیستم جاسوسی آمریکا بودند توسط حسن هانسن لو داده شده و توسط شوروی کشته شدند. یک نفر دیگر هم به زندان انداخته شد. در آن زمان، شغل جاسوسی برای شخص جاسوس کار بسیار خطرناکی بود. اما حالا جاسوسی یک شغل راه دور به حساب میآید.
جاسوسهایی که اطلاعات اف-۳۵ را دزدیدند، نیازی نداشتند سالها منتظر استخدام شدن و ارتقاء یافتن در شرکت سازنده باشند. همینطور لازم نبود دنبال دلیلی برای خیانت آنها به کشورشان جستجو شود و خطر لو رفتن، دستگیری، فرستاده شدن به زندانهای سنگین و حتی مجازاتهای بزرگتر هم به کلی در مورد آنها منتفی است. اما در مقابل با اطلاعات سرقت شده توسط آنها حتی ممکن است مشکلات طراحی در سیستمهای الکترونیک اف-۳۵ کشف کرد. شاید آنها بتوانند اطلاعاتی در اختیار کشورشان قرار دهند که به نیروهای نظامی آن اجازه کشف حفرههای امنیتی در جنگندههای اف-۳۵ را بدهد و در اولین رویارویی، تفوق هوایی آمریکا به کلی از بین برود. کشورها آنها ممکن است با قویتر بودن در زمینه سایبراسپیس، در جنگ هوایی هم بر آمریکا پیروز شود. این بدترین اتفاق قابل تصور نیست. چه میشود اگر هکرها وقتی در کامپیوترهای طراحی بودهاند، در آنجا چیزی آپلود کرده باشند؟ شاید یک نرمافزار آپلود شده باشد که به آنها اجازه بدهد هر وقت خواستند دوباره به راحتی وارد شوند؛ حتی بعد از اینکه حفره امنیتی اصلی اصلاح شد. شاید یک بمب منطقی در آنجا کار گذاشته شده باشد که کل شبکه پنتاگون را درست در لحظه حساس از کار بیاندازد. بین «جاسوسی» و «خرابکاری» تنها چند کلیک فاصله است. «آنها» هر کسی که باشند، الان هم ممکن است برای جمع آوری اطلاعات بیشتر در کامپیوترهای آمریکا در حال چرخ زنی باشند. این دسترسی میتواند به آنها امکان تخریب یا تغییر اطلاعات را بدهد. دانستن این واقعیت که روزگاری کسانی به این کامپیوتر نفوذ کردهاند، ممکن است در بحران بعدی باعث شود آمریکا لحظهای دست نگهدارد و به خطراتی جدید فکر کند.
مشت رو به کی بزنیم؟
نکته: همونطور که حسام تو کامنت اول یادآوری کرده، متاسفانه منبع اصلی رو ندارم. ایمیلی گرفتم و روش هم امضا نیست. اگر کسی داشت خوشحال می شم (:
آپدیت: بر اساس کامنت ایلیا و فرزانه، به نظر می رسه اصل کار از www.smbc-comics.com باشه.